?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 7 months, 2 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 9 months, 4 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 5 months, 3 weeks ago
توی یکی از اتاقها کمد بل و باریکی دیده بودم، احتمالا پیراهن تر و تمیزش را از همین جا برداشته بود... رفتم سراغش و تا درش را باز کردم، هوش از سرم پرید، چندتایی پیراهن و شلوار از صم، در حالی که کاور خشکشویی رویشان بود... قلبم تندتند به دیوار سینهام مشت کوبید "موردش پیش اومد صم، راضی هستی باهات شریک بشم و بپرم توش؟! بذار حدس بزنم کدومشو توی تنم میپسندی... میدونم طالب این یکی شراکت هستی، باید یادت بندازم واقعیام، واقعی!... تو هم باید بهم روحیه بدی، حتی وقتی خودت نیستی... و تنـ... تنت باید وطن لیا باشه، بااایدیه!"
دو تا از پیراهنها را درآوردم تا بپوشم و بینشان انتخاب کنم، خوشبختانه آینهای قدی به در کمد نصب بود، به ترتیب پیراهنها را یکییکی پوشیدم و یکی دو دکمهی اولشان را باز گذاشتم که بتوانم یقه را بیندازم روی بازویم و سرشانهام را به نمایش بگذارم، جوری که چهرهام در عکس نیفتد، رو به آینه ایستادم و از سمت شانه در هر دو پیراهنش عکس گرفتم و هر چه توانستم از موهایم استفاده بردم تا استایل جذابی دربیاید، بعد هم از بین عکسها سکسیترینش را کنار گذاشتم و بقیه را حذف کردم و بیآن که ارسالش کنم، برایش نوشتم:
_ میخوام امشب یکی از پیرهناتو بپوشم، باید حسابی کار کنم، اینجا خیلی افتضاح به هم ریخته و داغونه، ممکنه توی نظافت پیرهنت از ریخت بیفته... حالا یه کم دیگه عکسمو توی پیرهنت برات میفرستم خودتم ببینی، فقط آقربوندستت، گوشیت دو قفله باشه، گوشی خودمم دوقفله میکنم!
پیام را فرستادم و عکسها را نه، انتظارکشیدن گاهی شیرین بود و تلخی خشم و غضب را متعادل میکرد!
خب یه لباس مونده بود که اونم بحمدالله غصب شد تامام...??♀️*?
لاالهالاالله اگه لیا خانم گذاشت این بچه یه دم آروم باشه...!?*?
انتظار شیرینیه...?
پس شماهم صبرتون رو زیاد کنید و منتظر باشید??
برای همراهی با قصهی تخت طاووس فقط کافیه به من پیام بدید همین?**@northstar86
فرازی از رمان #سکهی_شانس
به قلم:عاطفه منجزی
گوشی را برداشت و سریع شمارهی سیروس را گرفت و به محض شنیدن صدای سیروس از گوشی، سریع پرید وسط حرف او:
_ کجایی تو؟
_ همون جایی که خودت آدرسشو برام فرستادی... کافه آنسو...
_ ببین، آنسو رو ولش کن... پاشو بزن بیرون و بیا اینجا که من هستم!
_ چرا باید همچین کاری کنم؟!... دختره دعوتمو قبول کرد و...
_ غلط کرد!
_ تو چته کاوش؟!... خودت گفتی بیام کافه آنسو ...
_ حالام دارم بهت میگم بیا اینسو... اون برنامه که من دادم کنسله! ارور خورده، ران نکن... سیستمو میپوکونه!
_ فکر کردی این قدر چپولم که بزنم سیستمو بپوکونم؟! نه رفیق، پروفسوری که باش، منم واسه خودم جذابیتایی دارم! دست پر برمیگردم که بفهمی قرار نیست همیشه فقط خودت نفر اول باشی! بقیه هم میتونن نفر اول باشن...
_ دارم میگم برنامه عوض شده! همین الان پاشو راه بیفت، از این بعد شخصیت حامی خودم میشم، فرد متخاصم تو!
_ بیرو درواسی، تو اصلا تایپ حامی بودن بهت نمیآد، فقط طرفو میترسونی و میپرونیش!... همون متخاصم بیشتر بهت میآد رزمجو... اوه، کیمیا اومدش، جووون، چه تیپی هم زده بلا! قطع میکنم، دیگهم زنگ نزن، از حس میپرم بیرون! خودم شب خبرا رو بهت میدم...
دوستان این رمان تجدید چاپ نخواهد شد و تعداد محدودی از چاپ آخر در کتابفروشی ها موجود می باشد...پس جا نمونید?*?***
گذری به پارت های آینده در#تختطاووس
ــ با داد و بیداد که چیزی حل نمیشه خطیب، بچه که نیست بتونی بهش زور بگی!
و بعد صدای پدر آرمان به گوشم رسید:
ــ خدا شاهده زنگ زدی نفهمیدم خودمو چهطور برسونم، الان همسایهها فکر میکنن اینجا چه خبر شده که داد و بیدادتون اینطور هواست خطیب!
و صدای شاکی و پر غیظ دکتر:
ــ خبره آقااا... خبر منه! داره دقم میده! حرف تو کلهش نمیره!
و باز صدای آقاسلطان که معلوم بود دارد صمصام را مواخذه میکند:
ــ عموجان، تو چرا اینقدر لجاجت میکنی؟!... حرف بدی نمیزنه بابات!... حرفش حقه!
ــ حق یا ناحق، تو کت من نمیره، شده برم زندانم بخوابم، میخوابم... بازداشتم باشه، بیان دستبند بزنن، اما پای این کار وایسادم... ختم مذاکره!
ــ میبینی سلطان؟!... میبینی چطور تو روی من ایستاده الدرم بلدرم میکنه و صداشو میندازه تو گلوش؟!
ــ صمصام، عمو یه دیقه مهلت بده... مهلت بده صحبت کنیم!
ــ نخوابیدی تو هم؟!
سربرگرداندم، مامان توی چارچوب در پیدایش شده بود، تا چشم به چشم شدیم، سری به تأسف جنباند:
ــ چه قشقرقی راه افتاده توی این خونه، از این سر و صداها نداشتن هیچوقت!
**در قصهی تخت طاووس، از یکسوم نهایی رد شدیم، نقطه عطف عاشقانهها و حل معماها شروع شده...
بعد از پارت پایانی، اگر درگاه عضویتی هم باز بشه، شرایطش متفاوته...?
جا نمونید دوستان...**
برای همراهی با ما به آیدی زیر پیام دهید...
@northstar86
همراهان گرامي ؛
لازم به ذكر ميدانم عنوان كنم كه كتاب #حاجي_منم_شريك چاپ تمام است و تعداد خيلي محدودي در كتاب فروشي ها موجود مي باشد پس دوستاني كه هنوز فرصت به تهيه اين كتاب نكردند زودتر اقدام نمايند
❤️
?در تخت طاووس و پارت های بعدی چه می گذرد..?
دکتر که دیگر داشت میرفت سمت در کوچک، به یکباره برگشت طرف او، سرم را تند عقب کشیدم و فقط یک چشمی به حیاط نگاه کردم و گوشم تیزتر شد که دیدم دکتر خندید و گفت:
_ یه چند وقت کمتر بهش گرمی بدی، رو به راه میشه...
اخمی به پیشانیام نشست "چه ربطی داشت؟!" اما هنوز تحلیل ذهنم به جوابی نرسیده، صدای مشممد را شنیدم که متحیر میپرسید:
_ نه بابا؟!... یعنی میگی گرمیش کرده؟ آماشاله به بچهم... خب، جوونه و عزب دیگه، پس من و تو گرمی کنیم... حالا علیالحساب برگشتنی سر راه یه دسته اسفناج تازه بگیر از میدون، واسه شب آلواسفناج میذارم، فردا شبم ماهی، اگه سیرابی تازه هم گیرت اومد، بگیر بیار که چند روزی واسه صبحونه براش سیرابی بار بذارم، گیرت نیومد، خودم میرم بازار روز، سیرابی تر و تازه میخرم!
#خدا_بهخیر_کنه این همه تجویز واسه بچهی عزب من که گرمیش شده دعاگوی باعث و بانیش هستم البته دعاگوی خوبا نه مدل لیایی??
جهت عضویت به آیدی زیر پیام دهید...
@northstar86
آقو بیاید بگید ببینم برای قابلمه پارتی چی درست می کنید؟! من به عشق ادیب دوپیازه آلو درست می کنم ?عاطفه جون هم قراره به عشق #سدممد(کتاب ماه)قیمه ریزه درست کنه?شما چی ؟؟؟؟
#تم_مهمونی از دههی ۴۰تا ۷۰ ?
?در تخت طاووس و پارت های بعدی چه می گذرد..?
_ ما دو نفریم، دو نفر... اما فرقمون توی چیه؟!... حمایت همیشگی من از تو... فقط من! میگی چطوری تو دخالت میکردی؟!... همونطور که من بین فرزاد و تو دخالت کردم... هر بار مشکلی برات پیش اومده، پا وسط گذاشتم، اما تو چی؟!... یه کار ازت خواسته بودم لیا... یه کار! اما تو کشیدی کنار و پشتمو خالی کردی... شنیدی؟!... فقط بلدی واسه امثال خانم صراف جیکجیک مستونه سر بدی تا دلشونو ببری، اونام برات موسسه تبلیغاتی راه بندازن، هواخواههات زیاد شن، به من که میرسی، فقط مصیبتا و مشکلاتت سرم میریزه!
_ اشتباه نکن، همون جیکجیکم بلد نیستم، وگرنه...
دیگر علنی افتاد به داد زدن، در حالی که رگ گردنش شده بود یک طناب نازک و کبود:
_ بلدی، خوبم بلدی!
یعنی هنوز عضو رمان عاشقانه و جذاب
#تختطاووس نشدید؟؟؟؟
تا دیر نشده اقدام کنید، چون غفلت موجب پشیمانیست??
به آیدی زیر پیام بدید در خدمتم??
@northstar86
?در تخت طاووس و پارت های بعدی چه می گذرد..?
??️
صدای راه رفتن صمصام پشت در اتاقم روی مخم بود، کمی بعد اسپیکر کوچکی که کنار تختم داشتم و شبها با آن موزیک گوش میدادم، گذاشتم روی یکی از موزیکهایی که مخصوص احوالات امشبم بود و پلی کردم:
«آسمان تاریک و شب تاریک و من تاریک تاریکم…»
پرده را کناری زدم و نشستم روی تختم، پشت به در که حتی یادم برود هنوز هم صمصام دارد پشت در این اتاق رژه میرود!
«از خودم دورم ولی خیلی به رویای تو نزدیکم…»
پاهایم را بغل گرفتم و چشم دوختم به آسمان سیاه شب و گوش جان سپردم به صدایی که انگار داشت از دل تنگ و بیتاب من برای پدر آسمانیام میخواند، برای کسی که در چنین شبی زمینی شده بود تا پدرم شود:
«تو ولی دور از من و دور از تمام دورترهایی/
تو کجایی تو کجایی تو کجایی تو، کجایی…»
دوست نداشتم شب تولد عزیزترینم، برایش اشک بریزم، در قلبم همیشه جاودان بود… همیشه، فقط دلتنگش بودم، خیلی دلتنگ!
برای همراهی با قصهی تخت طاووس به آیدی زیر پیام دهید.
شروع فصلی جدید از قصهی عاشقانه ی تختطاووس ??
به قلم: عاطفه_منجزی ✍️
نماهنگی با نمای کلی به همراه بریده ای از بخش جدید تقدیم نگاهتون ??
برای همراهی با ما و قصهی عاشقانهی تخت طاووس به آیدی زیر پیام دهید.
@Northstar86
?در تخت طاووس و پارت های بعدی چه می گذرد..?
??️
_ با رگ پاکزادی من بازی نکن لیا! جرئت داری یه بار دیگه آرمان رو پیش چشمم علم کن... جرئتشو داری؟!
از این همه نزدیکی و زورگوییاش، حالم دگرگون شده بود، یعنی اصلا حال خودم را نمیفهمیدم، حینی که هنوز دست از هل دادنش به عقب نکشیده بودم، دوباره از دهانم دررفت:
_ آخه آرمان وکیلمه!
یکهو انگار برق به پنجههایش خورده باشد، بیهوا هر دو دستش را از بازویم کشید و دادش هوا رفت:
_زهرمارو آرمان!
و من که داشتم با تمام زورم عقب میراندمش، جای هُل دادن او، خودم پرت شدم روی صندلی و همزمان صدای پر غیظ او را هم شنیدم:
_ بار اولت نیست، ذاتاً آدمفروشی!
?جهت همراه شدن با قصه #تختطاووس به آیدی زیر پیام دهید ?
https://t.me/Northstar86
رمان بندبازی خانم محمدی رو به اتمام هست عزیزان جا نمونید... که ضرر می کنید ???
?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 7 months, 2 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 9 months, 4 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 5 months, 3 weeks ago