?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 5 months, 3 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 8 months, 1 week ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 4 months, 1 week ago
**برای رفتن تردید داشتم... استخاره کردم و از همسرم نظر خواستم... فکر میکردم قبول نخواهد کرد، اما برعکس، خیلی خوشحال شد و مرا برای رفتن تشویق کرد... وقتی فکر میکنم قبلا بدون مشورتش برای گناه سفر میکردم، سبب خوشحالیاش را دانستم...
پیش سالم رفتم... به او گفتم دارم به سفر میروم... مرا میان آغوش کوچک خود گرفت و با من خداحافظی کرد...
سه ماه و نیم از خانه دور بودم...
در آن مدت هر گاه فرصتی میشد به خانه زنگ میزدم و با همسر و فرزندانم حرف میزدم... به شدت دلم برایشان تنگ شده بود... خدای من! چقدر دلم برای سالم لک میزد! آرزو داشتم صدایش را بشنوم... او تنها کسی بود که از وقتی به مسافرت آمده بودم صدایش را نشنیده بودم... هر وقت تماس میگرفتم یا مدرسه بود، یا مسجد...
هر بار از شوقم به سالم حرف میزدم همسرم از خوشحالی میخندید... اما بار آخری که تلفنی با او صحبت کردم از آن خندههایش خبری نبود... صدایش تغییر کرده بود... به او گفتم: سلامم را به سالم برسان... گفت: ان شاءالله... و چیزی نگفت...
بالاخره بعد از مدتها با خانه برگشتم... در زدم... آرزو داشتم سالم در را باز کند...
اما جا خوردم... فرزندم خالد که چهار سال بیشتر نداشت در را باز کرد... او را بغل کردم و او میگفت: بابا! بابا!
نمیدانم چرا تا داخل خانه شدم احساس بدی کردم...
از شیطان به خدا پناه بردم...
همسرم آمد اما چهرهاش تغییر کرده بود... انگار داشت به زور لبخند میزد... خوب به او نگاه کردم و گفتم: چه شده؟
گفت: هیچی...
ناگهان به یاد سالم افتادم... گفتم: سالم کجاست؟
سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت... اشکهای گرمش بر چهرهاش روان شد...
فریاد زدم: سالم... سالم کجاست؟
فقط صدای خالد را شنیدم که با لهجهی کودکانهاش میگفت: «بابا... سالم لَفت بهشت... پیش خدا»...
همسرم دیگر نتوانست طاقت بیاورد... به شدت گریست... نزدیک بود به زمین بیفتد...
از اتاق بیرون آمدم...
بعدها دانستم سالم دو هفته پیش از آمدن من دچار تب شده و همسرم او را به بیمارستان برده، اما تبش پایین نیامد و جان به جان آفرین تسلیم کرده...
(داستانهای توبه کنندگان محمد العریفی)**
از کنار پذیرایی رد میشدم که سالم را دیدم... اما آن صحنه توجهم را جلب کرد... سالم داشت به شدت میگریست!
اولین باری بودم که به صحنهی گریستن سالم توجه میکردم... ده سال گذشته بود و تا آن وقت به او دقت نکرده بودم... خواستم توجهی نکنم... اما نتوانستم... صدایش را میشنیدم که مادرش را صدا میزد و خودم همانجا بودم...
به او نزدیک شدم و گفتم: سالم، چرا گریه میکنی؟!
صدایم را که شنید گریهاش متوقف شد... همین که احساس کرد نزدیک اویم با دستان کوچکش اطراف را پایید... یعنی چه میخواهد؟ فهمیدم میخواهد از من در شود...
انگار میخواست بگوید: الان احساس کردی من هم وجود دارم؟ این ده سال کجا بودی؟!
دنبالش کردم... وارد اتاقش شده بود...
اول نخواست سبب گریهاش را بگوید... سعی کردم با او مهربان باشم...
سالم سبب گریهاش را به من گفت... و من به حرفهایش گوش میدادم... بهتم زد... میدانید چرا گریه میکرد؟!
برادرش عمر که همیشه او را به مسجد میبرد دیر کرده بود و چون وقت نماز جمعه بود میترسید صف اول نماز را از دست بدهد...
عمر را صدا زده بود... مادرش را صدا زده بود... اما کسی پاسخش را نداده بود... برای همین داشت گریه میکرد... نگاهی به اشکهایش که از چشمان نابینای او سرازیر بود انداختم...
نتوانستم بقیه حرفهایش را تحمل کنم...
دستم را بر دهانش گذاشتم و گفتم: برای این داشتی گریه میکردی؟!
گفت: بله...
دوستانم را فراموش کردم... مهمانی را فراموش کردم... گفتم:
سالم غصه نخور... میدانی امروز چه کسی تو را به مسجد میبرد؟
گفت: بله... عمر... ولی او همیشه دیر میکند!
گفتم: نه... من تو را به مسجد خواهم برد...
سالم بهتش زده بود... باور نمیکرد... فکر کرد دارم مسخرهاش میکنم...
اشکهایش را پاک کردم و دستش را گرفتم و خواستم او را سوار اتوموبیل کنم... اما قبول نکرد و گفت: مسجد نزدیک است... میخواهم تا مسجد پیاده بروم!
یادم نبود آخرین بار کی به مسجد رفته بودم! اما مطمئن بودم این نخستین باری بود که برای این همه سال سهلانگاری و کوتاهی، ترسیده بودم و پشیمان شده بودم...
مسجد پر بود از نمازگزاران... اما برای سالم جایی در صف اول پیدا کردم...
خطبه را همراه هم گوش دادیم و کنار من نماز خواند... یا بهتر بگویم، من کنار او نماز خواندم...
پس از پایان خطبه از من خواست قرآنی را به او بدهم...
تعجب کردم! او که نابینا است؛ چطور میخواهد بخواند؟
میخواستم بیخیال این خواستهاش شوم، اما برای اینکه ناراحت نشود مُصحَفی به او دادم...
از من خواست سورهی کهف را برایش باز کنم...
فهرست قرآن را نگاه کردم و سورهی کهف را یافتم...
مصحف را از من گرفت و در برابر خود گذاشت و شروع به خواندن کرد... در حالی که چشمانش بسته بود...
خدایا! او سورهی کهف را کاملا حفظ بود!
از خودم خجالت کشیدم... مصحفی را برداشتم...
احساس کردم دست و پاهایم دارد میلرزد... خواندم... باز هم خواندم... از خداوند خواستم مرا بیامرزد و هدایتم کند...
اما طاقت نیاوردم و مانند بچهها زدم زیر گریه...
هنوز بعضی از مردم برای خواندن سنت در مسجد بودند... از آنها خجالت کشیدم و سعی کردم جلوی گریهام را بگیرم... گریهام تبدیل به ناله و ضجه شد...
احساس کردم دست کوچکی دارد چهرهام را لمس میکند... بعد شروع کرد به پاک کردن اشکهایم...
سالم بود... او را به سینهی خودم فشردم...
به او نگاه کردم... با خودم گفتم: تو نیستی که کوری... کور منم... کور منم که در پی اهل گناه افتادم تا مرا با خود به سمت آتش جهنم بکشند...
به خانه برگشتیم... همسرم نگران سالم بود... اما همین که دید من همراه با سالم به نماز جمعه رفتهام نگرانیاش تبدیل به اشک شادی شد!
از آن روز به بعد هیچ نماز جماعتی را در مسجد از دست ندادم... دوستان بد را ترک کردم و دوستان خوبی را در مسجد یافتم... همراه با آنان طعم ایمان را احساس کردم...
از آنان چیزهایی یاد گرفتم که دنیا را از یاد من برد... هیچ حلقهی ذکر یا نماز وتری را ترک نکردم... هر ماه چند بار قرآن را ختم میکردم...
آنقدر خود را مشغول ذکر خداوند کرده بودم که شاید غیبتها و مسخره کردنهایم را ببخشد... احساس کردم بیش از پیش به خانوادهام نزدیک شدهام...
دیگر خبری از نگاههای نگران همسرم نبود... و پسرم سالم، همیشه خندهرو و خوشحال بود... هر کس او را میدید فکر میکرد همهی دنیا را صاحب شده!
خدا را برای این همه نعمتش شکر گفتم...
یک روز دوستان صالحم تصمیم گرفتند برای دعوت به سوی خداوند، به یکی از مناطق دور بروند...
**نابینایی که تیر را به هدف زد
داستان توبهی بزرگترین دعوتگر جهان اسلام شیخ خالد راشد که حالا در زندان بسر می برد
سی سال سن بیشتر نداشتم که فرزند اولم به دنیا آمد...
هنوز آن شب را به یاد دارم... تا آخر شب با تعدادی از دوستانم در یک مجلس نشسته بودیم...
یک شب نشینی آکنده از حرف مفت... و بلکه غیبت و سخنان حرام...
مجلس دست من بود و بیشتر، من آنها را به خنده میآوردم... غیبت مردم را میکردم و صدای قهقههی آنان بلند بود...
یادم هست از حرفهای من روده بُر شده بودند...
استعداد عجیبی در تقلید دیگران داشتم...
میتوانستم چنان صدای افراد را تقلید کنم که کاملا شبیه کسی شود که مسخرهاش میکردم...
بله... مسخرهی این و آن را میکردم... هیچکس از تمسخر من در امان نبود... حتی دوستانم...
بعضی از مردم برای آنکه از زبانم در امان باشند از من دوری میکردند...
یادم هست آن شب نابینایی را که داشت در بازار گدایی میکرد مسخره کردم... بدتر اینکه پایم را جلوی پای او گذاشتم که باعث شد سرپا بزند و به زمین بیفتد... در حالی که روی زمین افتاده بود چیزهایی میگفت... و صدای خندههای من در بازار میپیچید...
طبق معمول دیر به خانه آمدم...
همسرم منتظرم بود... حال و روز خوبی نداشت...
با صدای ضعیفی گفت: راشد... کجا بودی؟
با تمسخر گفتم: مریخ بودم... خوب معلوم است پیش دوستام بودم!
معلوم بود حالش خوب نیست...
در حالی که بغض گلویش را میفشرد، گفت: راشد... من حالم خوب نیست... فکر کنم وقت زایمانم نزدیک باشه...
قطرهی اشکی بر گونهاش غلتید...
حس کردم در حقش کوتاهی کردهام...
باید بیشتر به او اهمیت میدادم... باید شب نشینیهایم را در این مدت کم میکردم...
سریع او را به بیمارستان رساندم...
او را به اتاق عمل بردند... ساعتها با درد دست و پنجه نرم میکرد...
بیصبرانه منتظر به دنیا آمدن فرزندمان بودم... اما هر چه صبر کردم خبری نشد... شمارهام را به آنها دادم و خودم به خانه رفتم...
بعد از مدتی با من تماس گرفتند و مژدهی تولد فرزندم را دادند...
فورا خودم را به بیمارستان رساندم... تا به آنجا رسیدم شمارهی اتاق همسرم را پرسیدم... اما آنها از من خواستند به پزشک همسرم مراجعه کنم...
گفتم: کدام دکتر؟ من میخواهم فرزندم را ببینم...
گفتند: اول برو پیش دکتر...
پیش خانم دکتر رفتم... دربارهی صبر و رضایت به تقدیر خداوند با من حرف زد... بعد گفت: فرزندت دچار مشکلی در چشمانش هست و ظاهرا نابینا است!
سرم را پایین انداختم... در حالی که اشک میریختم به یاد آن گدای نابینا افتادم که در بازار او را به زمین انداختم و باعث شدم مردم به او بخندند...
سبحان الله... از همان دست که بدهی از همان دست میگیری... مدتی بهت زده ماندم... نمیدانستم چه بگویم... ناگهان یاد همسر و فرزندم افتادم... از خانم دکتر برای لطفش تشکر کردم و پیش همسرم رفتم...
همسرم اما چندان ناراحت نبود... به قضای خداوند ایمان داشت و راضی بود...
او همیشه مرا نصیحت میکرد که دست از مسخره کردن مردم بردارم...
همیشه میگفت: پشت سر مردم حرف نزن...
از بیمارستان بیرون آمدیم در حالی که پسرمان «سالم» نیز همراه ما بود...
راستش را بگویم خیلی به او توجه نمیکردم... فکر میکردم اصلا نیست...
وقتی گریه میکرد به پذیرایی پناه میبردم و آنجا میخوابیدم...
اما همسرم به او بسیار اهمیت میداد و واقعاً دوستش داشت...
من اما از او بدم نمیآمد... ولی نمیتوانستم دوستش داشته باشم!
سالم کم کم بزرگ میشد... به تدریج چهار دست و پا راه میرفت... هر چند حرکاتش عجیب بود...
یک سالش که شد کم کم توانست راه برود... اما دانستیم که کمی لنگ میزند... این باعث شد بیشتر حضورش را برای خود سنگین بدانم...
همسرم بعد از آن دو پسر به دنیا آورد: عمر و خالد...
سالها گذشت و سالم و برادرانش بزرگ شدند...
اما من دوست نداشتم در خانه بمانم... همیشه با دوستانم بودم...
در واقع من مانند بازیچهای در دست دوستانم بودم...
همسرم از اصلاح من ناامید نشده بود... همیشه برایم دعای هدایت میکرد... از رفتارهای بچهگانهام عصبانی نمیشد... اما وقتی میدید به سالم کم محلی میکنم و به دو برادرش بیشتر توجه میکنم ناراحت میشد...
سالم بزرگ شد، و همراه او غم من هم بزرگتر شد...
وقتی همسرم خواست او را در یکی از مدارس کودکان استثنایی ثبت نام کنم مخالفتی نکردم...
گذر سالها را احساس نمیکردم... روزهایم مانند هم بودند... یکنواخت: کار و خواب و خوردن و شب نشینی با دوستان...
یک روز جمعه ساعت یازده ظهر از خواب بیدار شدم... به نظر من هنوز زود بود! جایی دعوت بودم... لباس پوشیدم و عطر زدم و خواستم از خانه بزنم بیرون...**
وقتی دانه ی ایمان را در دلت کاشتی?
و آن را با طاعت و صبر و توکل به الله آبیاری کردی
و نهال ایمان را در دلت پرورش دادی
و از ثمره آن هم خودت بهره بردی و هم دیگران?
و ریشه ی ایمان در دلت و در رگهایت و در پوستت و استخوانت و در روح و روانت پخش شد...?
دیگر هیچ مشکلی و هیچ غمی تو را خم نمیکند
و سخن طعنه زنندگان و ناباوران و دنیاپرستان برات مهم نیست
چون راه تو به سوی بهشت برین و دیدار خداوند است.?****@FERDAOSE_BARIN
**سخنان گهر بار
قال رسول الله صلی الله علیه و سلم
«یا معشرَ من آمنَ بلسانِه ولم يدخلْ الإيمانُ قلبَه ، لا تغتابوا المسلمين ، ولا تتَّبعوا عوراتِهم ، فإنه من اتَّبعَ عوراتِهم يتَّبعُ اللهُ عورتَه ، ومن يتَّبعِ اللهُ عورتَه يفضحُه في بيتِه»
(صحيح أبي داود4880 )?
ای كسانی كه با زبان ايمان آورده ولی اين ايمان وارد قلب هايتان نشده است، غيبت مسلمانان را نكنيد و به دنبال عيب و عارشان نباشيد چرا كه كسی به دنبال عيب و خطای ديگران باشد الله متعال هم دنباله رو عيب و عارش است و كسی كه الله متعال به دنبال عيب وخطایش بگردد در خانه خودش هم كه باشد رسوایش می كند.**@FERDAOSE_BARIN
یا الله!
در دینم و در عبادتهایم
و در قلبم و در زبانم
و در قدمهایم
از تو اخلاص میخواهم
یا الله!
از تو میخواهم که قلبم را از شرک و ریا پاک کنی
و خالصانه و مخلصانه برای تو و در راه تو باشم
#یادآوری ...?**
فردا#پنجشنبه است...?
ما احیاگرانِ سنت رسول الله ﴿ صل الله علیه و سلم ﴾
دوشنبه ها و پنج شنبه های هر هفته را روزه میگیریم ?
?از ابو هریره رضی الله عنه روایت است، که رسول الله صلی علیه و آله و سلم فرمودند:
اعمال هر شخصی روز دوشنبه و پنجشنبه عرضه میگردد، پس من دوست دارم موقعی که اعمال عرضه میشود روزه باشیم.
[رواه الترمذی ]?
?رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند:
بهشت دروازه ای دارد که به آن ریان میگوند، روز قیامت فقط روزه داران از آن دروازه وارد بهشت می شوند.
[ رواه بخاری ] ?**
*?فضیلت صلوات درشب وروز جمعه?*
پیامبر ﷺ فرمودند:
?در روز و شب جمعه بر من صلوات بفرستید، و هر کس بر من صلوات بفرستد، خداوند ۱۰ بار بر او صلوات میفرستد.» [رواه بيهقی/5994]?
?اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَعَلَى آلِ مُحَمَّد، كَمَا صَلَّيْتَ عَلَى إِبْرَاهِيْمَ وَعَلَى آلِ إِبْرَاهِيمَ إِنَّكَ حَمِيدٌ مَجِيد
اللَّهُمَّ بَارِكْ عَلَى مُحَمَّدٍ وَعَلَى آلِ مُحَمَّد، كَمَا بَارَكْتَ عَلَى إِبْرَاهِيْمَ وَعَلَى آل إِبْرَاهِيمَ إِنَّكَ حَمِيدٌ مَجِيد?**
#یادآوری ...?**
فردا#پنجشنبه است...?
ما احیاگرانِ سنت رسول الله ﴿ صل الله علیه و سلم ﴾
دوشنبه ها و پنج شنبه های هر هفته را روزه میگیریم ?
?از ابو هریره رضی الله عنه روایت است، که رسول الله صلی علیه و آله و سلم فرمودند:
اعمال هر شخصی روز دوشنبه و پنجشنبه عرضه میگردد، پس من دوست دارم موقعی که اعمال عرضه میشود روزه باشیم.
[رواه الترمذی ]?
?رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند:
بهشت دروازه ای دارد که به آن ریان میگوند، روز قیامت فقط روزه داران از آن دروازه وارد بهشت می شوند.
[ رواه بخاری ] ?**
?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 5 months, 3 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 8 months, 1 week ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 4 months, 1 week ago