محتواکار | نازنین ایمانی

Description
یادداشت‌ها و پادکست‌های نازنین ایمانی، یک محتواکار.

دست به یقه با «طنزنویسی»
فراری از شغل‌های آبرومند،
بانی رسانۀ محتواکار.

اینستاگرام:
https://www.instagram.com/nazaninimani.ir_
کانال وبینارها:
https://t.me/mohtavakar1
ارتباط با من:
@mohtavakaar_ir
We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 10 months, 2 weeks ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 1 year ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 9 months ago

8 months, 1 week ago

معلم ابتدایی

بچه‌ها را به صف کردم و‌ کنار نفر سی‌ام در انتهای صف ایستادم. کارگاه کامپیوتر دو طبقه پایین‌تر بود. پسر بچه‌ای که در ابتدای صف ایستاده بود، یکهو شروع به دویدن کرد. بقیه هم پشت سر او دویدند. قبل از آن که بتوانم در سوت فوت کنم، به پاگرد طبقه هم کف رسیده بودند. پشت سرشان دویدم و دعا کردم کسی، دیگری را کتک نزند.

به زیرزمین بدبو که رسیدیم تهدید کردم: «اگر در صف نا‌یستید نمره منفی می‌گیرید.» جدی نگرفتند و به شیطنت‌هایشان ادامه دادند. ۸ سال بیشتر نداشتند اما بوی استیصال را خوب می‌فهمیدند.

کلید را برداشتم و در قفل چرخاندم. در کارگاه را که باز کردم خشکم زد. خالی بود. ۱۲ دستگاه کامپیوتر گم شده بود.

حالا چطور این بچه‌ها را برگردانم سر کلاس؟ تا اینجا هم به شوق و ذوق کارگاه با من همکاری(!) کرده بودند. خاک بر سر مسئولین که حتی خبر ندادند کارگاه خالی است.

وقتی به بچه‌ها گفتم باید برگردیم، دو تایشان از صف در رفتند و به حیاط متواری شدند اما به هر ضرب و زوری بود بقیه را به کلاس بردم.

فردای آن روز به خانم «ز» زنگ زدم. من معلم کامپیوتر کلاس اول تا سوم بودم و او به چهارم تا ششم درس می‌داد. پرسیدم: چه خبر بوده؟ منت گذاشت که کامپیوترها را با مسئول آی‌تی بردیم ساختمان جدید و شما کمکی نکردی.

باید می‌گفتم: پدر بیامرز شما اصلا به من گفتید که چه کار می‌خواهید بکنید؟ آنی که باید طلبکار باشد منم، اما چیزی نگفتم.

از آن طرف خبر رسید که والدین همان دو پسر بچه گریزپا در دفتر مدرسه داد و بیداد راه انداخته‌اند که چرا بچه‌هایشان را در حال گِل‌بازی در حیاط پیدا کرده‌اند.

فقط یک ماه و چند هفته در آن مدرسه دوام آوردم و بعد استعفا دادم. والدینم تا مدت‌ها بعد سرزنش می‌کردند که چرا شغل به آن خوبی را رها کردم و سعی داشتند مرا سر عقل آورند که به آن مدرسه کذایی برگردم.

#روزنوشت_نازنین_ایمانی #تدریس

Join @mohtavakaar

8 months, 2 weeks ago

طغیان نوجوانی

یک بار در برگه امتحان ادبیات فارسی، در جواب سوال «آرزویتان چیست؟» نوشتم: «خانم فلانی و بهمانی معلم ادبیاتمان باشد [نه شما]»

معلم بیچاره نمی‌دانست چه واکنشی نشان دهد، معلم بدی نبود فقط تازه‌وارد بود و من تحت‌تاثیر طغیان‌های ناشی از بلوغ.

بعدها دیدم او از آن‌ «فلانی» و «بهمانی» هم بهتر درس می‌دهد. آخر این همه آرزو، چرا چنین چیزی بار معلم بیچاره کردی دختر؟

در جواب آن سوال نمره کامل به من داد، هیچ وقت هم سعی نکرد حالم را بگیرد، می‌دانست بچه‌ایم و تخس. البته معلم بی‌شعور هم کم نداشتم. شاید روزی درباره‌شان نوشتم.

این روزها بیش از هر چیز دلم برای تدریس به بچه‌ها تنگ شده. شاید روزی دوباره فرصتش فراهم شود.

#روزنوشت_نازنین_ایمانی #تدریس

🔗Instagram
Join @mohtavakaar

9 months ago

«سپیده که سر بزند
در این بیشه‌زار خزان زده
شاید گُلی بِروید
شبیه آن چه در بهار بوییدیم

پس به نام #زندگی
هرگز نگو هرگز»

- پل الوار 🌱

#شعر

Join @mohtavakaar

10 months, 2 weeks ago

#پادکست
«این مسئله کاریه، چرا به خودت می‌گیری؟»

#تجربیات_کاری

?Instagram
Join @mohtavakaar

10 months, 2 weeks ago
10 months, 3 weeks ago

نیروی تازه‌وارد

وقتی برای اولین بار وارد مجموعه‌ای می‌شوید، بعضی اوقات خود مدیران سردرگم‌تر از شما هستند و دقیقا نمی‌دانند با شما چه کنند.

یکی از آن‌ها با بی‌رغبتی مسئولیت شما را پذیرفته است؛ خودش هزار کار روی دستش مانده، حالا باید با یک نیروی جدید نیز سر و کله بزند.

یک روز می‌گوید فلان کار را انجام بده، بعد پشیمان می‌شود و کار دیگری به شما می‌سپارد.

آخر سر هم کلافه می‌شود و به این فکر می‌کند که اصلا نباید نیروی جدید می‌گرفتیم.

شما هم آن وسط مانده‌اید که چه کنید؟ روز اول چیزهای دیگری گفته بودند، اما حالا چیزهای دیگری می‌خواهند.

این‌ها را گفتم که بگویم، گاهی منشا مشکل جای دیگری است و شما به تنهایی نمی‌توانید تغییرش دهید.

#روزنوشت_نازنین_ایمانی #تجربیات_کاری

?Instagram
Join @mohtavakaar

1 year, 1 month ago

از کنگر تا لنگر

یکی از پیرزن‌های فامیل‌ هر جا برود دیگر برنمی‌گردد خانۀ خودش، آن قدر آن جا می‌ماند تا شخص دیگری بیاید دنبالش و بگوید بیا برویم خانۀ ما. بیهوده اجاره خانه می‌دهد. آن خانه اصلا رنگ او را به خود نمی‌بیند. باید یک انبار می‌گرفت و وسایلش را آن جا می‌چید.

چندی پیش، به خانه مادربزرگم آمد. بعد از چند روز، طاقت مادربزرگ طاق شد. مادر و خاله‌ام چند بار سعی کردند به ترفندهای مختلف او را بفرستند خانۀ فرد دیگری. می‌رفت اما وسایلش را نمی‌برد و بعد از چند ساعت برمی‌گشت.

مادربزرگم دید او به هیچ صراطی مستقیم نیست. یک روز دم سحر، در حالی که در تخت دراز کشیده بود، به یک نقطه خیره شد و هیچ تکانی نخورد. طوری ژست گرفت که انگار مرده است.

صبح که پیرزن بیدار شد، با این صحنه مواجه شد. هول کرد. چند بار او را صدا زد. جوابی نیامد. رفت پشت در خانه نشست تا پرستار مادربزرگم از راه برسد. با آب‌وتاب حالت مادربزرگ را برای پرستار، توضیح داد. او که به چنین وضعی عادت داشت (جریانش را بعدها برایتان می‌گویم) گفت: «نه چیزی نیست. بعضی وقتا با چشم‌های باز می‌خوابه.»

پیرزن عصبانی شد، شانه‌های پرستار را گرفت و تکان داد: «مگه کیوون برره‌ است که با چشم باز بخوابه؟ یه بلایی سرش اومده، برو ببین.»

پرستار، در کمال خونسردی و لبخند بر لب به سمت اتاق رفت و با همان حالت از اتاق بیرون آمد و همان حرف‌ها را تکرار کرد. بعد از چند ساعت، مادربزرگ به کمک پرستار، از جا بلند شد، دندان مصنوعیش را در دهان گذاشت و صبحانه خواست.

اما پیرزن همچنان ترسیده بود. به چند نفر زنگ زد، وسایلش را جمع کرد و درخواست کرد برایش اسنپ بگیرند که برود جای دیگری.

#روزنوشت_نازنین_ایمانی #طنز

?Instagram
Join @mohtavakaar

1 year, 1 month ago
1 year, 1 month ago
We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 10 months, 2 weeks ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 1 year ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 9 months ago