?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 5 months, 3 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 8 months, 1 week ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 4 months, 1 week ago
بعد مدتها سلام
یک توک پا آمدم بگویم اگر هنوز قلبتان با کلمات، گرمتر میتپد مجلهی مدام را از دست ندهید.
دروغ چرا، از این که داستان کوتاهم جایی منتشر شده که کلی اثر خوب این ور و آنورش هست خوشحالم. اما دلیل این معرفی بیشتر به خاطر یکی دو داستان شگرف این مجله است. یکی داستان آقای مجید قیصری با نام "آنچه میبخشیم میماند" و دیگری.....نه! آن دیگری را شما بگویید.
راستی، ممنون از مریم که پای منِ غارنشین را به این ماجرا باز کرد.
@horuf
مدامِ سه، با موضوع «جنگ» منتشر شد.#جنگ_مدام
با آثاری از (به ترتیب حروف الفبا):
#فاطمه_آلمبارک #فاطمه_افضلی #جواد_افهمی #احمد_اکبرپور #اعظم_ایرانشاهی #سلمان_باهنر #پردیس_توکلیان #محمد_جوانالماسی #رامبد_خانلری #امیر_خداوردی #آزاده_رباطجزی #الهه_زمانوزیری #حنانه_سلطانی #زهره_شریعتی #نفیسه_صادقکار #سمیه_عالمی #آزاده_عبدیفرد #عطیه_عیار #مسعود_فروتن #حسین_قسامی #مجید_قیصری #سیداحمد_مدقق #فاطمهسادات_موسوی #حکیمهسادات_نظیری #مصعب_ابوتوهه #لوییجی_پیراندللو #حلا_علیان #برایان_مککارتی
فروش ویژهٔ مدام از دو روز دیگر در سایت مدام آغاز میشود.
این شماره با افزایش صد صفحهای در سیصد و چهل و چهار صفحه تقدیم مخاطبان خواهد شد. ✌️
از نوزدهم آذر تا شب یلدا میتوانید شماره سوم را با بیست درصد تخفیف به همراه #هدیه_ویژه تهیه کنید.
به زودی تصویر هدیه ویژه را منتشر خواهیم کرد. ?*
*مدام؛ یک ماجرای دنبالهدار | @modaam_magazine
هزار جان گرامی فدای نام حسین
?روایت امدادگر لبنانی از لحظه پیدا شدن پیکر شهید سیدحسن نصرالله
?اختصاصی کانال مرزهای آتش، تنها کانال فعال در حوزه اخبار جنوب لبنان به زبان فارسی
*?***@Marzhaye_Atash
پنجشنبهها وقت ملاقاته.
بچهها را میندازم گردن یکی و میریم دیدار. یه شکلاتی، بیسکوییتی، گلی میبریم که مثلا دستخالی نرفته باشیم. من و مامان همیشه هستیم، جواد گاهی که بتونه، برادرا نمیان، میگن نمیتونیم اونجا ببینیمش. مامانی هم عصازنان با عمهها یا عموها میاد، اما دیرتر. بچهها مشتاق اومدنان، اما خیلی دیر به دیر میبریمشون. اونجا گریهشون میگیره. سهتایی مثل بچه یتیما میشینن دور سنگ و اشک میریزن. مامان میگه بردار ببرشون.
اونجا همیشه شلوغه، تازه واردا زیادن، دورشون شلوغ، یکی هفتشه، یکی چهلمشه، صدای نخراشیدهی مداحها با هم قاطی میشه، زور میزنن که گریه بگیرن. میگم بابا سرت درد نمیگیره وسط این همه هیاهو؟ مار از پونه بدش میاد و فلان. بابام میگه اذیت که میشم، اما حوصله کنی میرن پی کارشون.
میگم دیگه چه خبر؟ بعد بدون اینکه مهلت جواب بدم میگم راستی دیدی سیدحسنو زدن؟ میگه چه بیشرفیه این مرتیکه نتانیاهو. میگم بچهها سلام میرسونن، خیلی یادتو میکنن، دلتنگت میشن هنوز، نمیارمشون که اذیت نشن. چیزی نمیگه. میدونم که دوست داره بیارمشون.
میگم به مادر هفتهای یه بار سر میزنم، خونه مامانیام میرم، هوای مامانم کم و بیش دارم. یکی دوبار رفتیم مرغداری. جات خیلی خالی بود. دوستاتو که میبینم میرم جلو سلام تعارف میکنم به جات، عباسِ عموت که فوت شد رفتم مراسمش. دختراشو دلداری دادم. دلم میخواد بگه راضیام ازت. اما حرفی نمیزنه.
میگم بابا چهجوریه اونور؟ آشنا ماشنا پیدا کردی؟ همتعریف داری؟ اونجا آب میدن بهت؟ آخه اینجا خیلی تشنه میشدی. یادته هی میگفتی اعظم یه پتو میاری بندازم رو پام؟ نمیدونم چرا سرما سرمامه. اونجا چی؟ سردت نیست؟
بعد گریهم میگیره. دستمو میبرم طرف سنگ که دستشو بیاره جلو. میاره لابد. هوا رو تو دستم فشار میدم و مثل یه نامه عاشقانه که وسطاش از نوشتنش پشیمون میشی مچاله میشم. میشینم روی خاکها، چادر میکشم رو سرم و ضجه میزنم از دنیایی که ماها رو با هم انس میده و بعد جوری جدا میکنه که حتی ندونی عزیزت کجاست و در چه حالیه.
آسمون که نارنجی میشه، اونجا هم خلوت میشه. مردم میگن شگون نداره که غروب بمونی تو قبرستون. اغلب میرن، فقط حرفهایها میمونن. این اسمو خودم براشون گذاشتم، شاید "همخاک" یا "همسوگ" اسم بهتری باشه. اونایی که عزیزاشون نزدیک هم خاک شدن. اونایی که پای ثابت این ملاقاتن. هم دوشنبه میان، هم پنجشنبه. زیاد میشینن، دل نمیکنن. دیگه اشکم ندارن که بریزن. میشینن اونجا ساکت به سنگ عزیزشون ساعتها نگاه میکنن. مامان امیرمحمد، مامان سوگند، مامان یوسف، دختر خانم شمسی، پسر خانم مومن نژاد و بعضیای دیگه. با هم دوست شدیم، روی قلب همهمون جای یه سیخ داغه، حرفامون دربارهی اینه که آخرین بار کی خوابشون رو دیدیم. یا مثلا چی خیرات کنیم زودتر میرسه اونور. یا مثلا هفته پیش ندیدمتون، نبودید یا زود رفتید؟ خلاصه از این جور حرفا که فقط اونجا معنی داره و توی شهر کسی حوصله این دست درددلها رو نداره. میگم بابا! بچههای اینا رو میبینی؟ بهشون بگو به خواب مادراشون بیان. خودت راستی چند وقته نیومدیا؟ همت نمیکنی یا گیربازاره؟ راستی بابا! محمدرضا میخواد مرغداری رو راه بندازه، یه هلی بده از اونور. میدونم کار کردن ما رو قبول نداری، ولی حالا یه هلی بده شاید کارش بگیره. بابا ساکته. از حرف نزدنش غصهم میگیره. از نشیدنم غصهم میگیره. دوباره مچاله میشم. مامان قرآنهاشو خونده، زیارت عاشوراشو خونده، سنگ رو برق انداخته چند بار، میگه پاشو بریم، داره تاریک میشه. تا پشتش را میکنه یواشکی خم میشم سردی سنگو میبوسم. میگم دوستت دارم. از یاد نبردمت به خدا. پا میشم، روی چادرم با خاک نقشهی توپوگرافی ایران ترسیم شده، یه کم میتکونمش، یه عالم دستمالکاغذی اشکی و دماغی رو میچپونم تو جیب کیفم. قبرستون داره ساکت و تاریک میشه، دلم میخواد با خودم ببرمش خونه. نمیخوام توی این غربت بمونه. فکر میکنم اگه یه کم همت کرده بودم میشد یه قبر تو امامزاده بخریم اونجا خاکش کنیم. هرچی باشه اونجا وسط شهره. مامان رسیده دم ماشین. چادرمو جمع میکنم و به دو میرم که بریم. میرسیم خونه و تا فردا غروب دیگه آدم نیستم...
??❤️
ای فلسطین دلیر
بر سوارانت و بر خنجر گذارانت سلام
امین نجیبی نوشت:
اسماعیل هنیه اردوگاهزاده بود. در خانهای گوشۀ یک اردوگاه جنگی به دنیا آمد، در «مخیم الشاطئ» که امروز در تصرف عدوانی اسرائیل است. وقتی محمود درویش در سوگ دهکده آتشگرفتهشان مینوشت: «مرا به نخل آویزان کنید
من به او خیانت نمیکنم
این زمین و مزرعۀ من است
اینجا در گودالهای آن افتادهام و دستانم در آتش سوخته است» اسماعیل هنیه در دانشگاه، ادبیات عرب میخواند. سر کلاس نظم و نثر نشسته بود به خانهی خاطرات کودکیاش فکر میکرد و جانش را با شعرهای وطنی درویش و معین بسیسو و سمیح القاسم و فدوی طوقان میانباشت. «عاشقی از فلسطین» و «برگهای زیتون» و«موطنی» میخواند و ادبیات پایداری را مثل خون و باروت در رگهایش جاری و ساری میکرد... امروز به این مبارز ادیب میگویند تروریست. همینها که تا سال ۲۰۰۸ نام نلسون ماندلا را هم در لیست تروریسم گذاشته بودند به او میگویند تروریست. همینها که بستههای صدمیلیوندلاری سلاح و سلاخی هدیه کردند، همینها که هفتۀ پیش در کنگرهیشان جشن کشتار ۴۰kیی گرفتند و به نتانیاهو، به این جلاد دجال، به این قصاب غاصب سور دادند، همینها که هربار در سازمان ملل دست خونینشان را بالا آوردند و آتشبس را وتو کردند، همینها که بهقول هانا آرنت قبح جنایت را ریختند و باعث ابتذال شر شدند، همینها که خون «محمد صبح» و «ماهر نازه» و «حسام مبارک» و «عصام بهار» و دهها خبرنگار دیگر بیخ گره کراواتشان شتک زده، همینها به هنیه میگویند تروریست. نزدیکیهای خانۀ اسماعیل هنیه، دوسهتا پسربچهی غزهای قاب عکس او را روی آجر و بتنهای خانهخرابهای توی دست گرفته بودند. «اسماعیل الغول» خبرنگار فلسطینی این تصویر را ثبت کرده بود. عکس حماسیای هم از آب درآمد. چند ساعت نگذشته بود که توی ماشینش ترورش کردند. با ریزپرنده. با پرندههای اسرائیلی که خوی خونین دارند. همینها که سر از بدن این جوان رشید جدا کردند به این مبارز ادیب، به این قصیدهی خونین شصت بیتی میگویند تروریست.
بعد از شهادت سیدالشهدا علیهالسلام، زینب کبری سلاماللهعلیها در کاخ یزید غریده بود: «کد کیدک، وسع سعیک، فوالله لا تمحوا ذکرنا». خودمانیاش میشود: «هر حیله و نقشهای میتوانی بریز، هر کاری زورت میرسد بکن. والله نمیتوانی نام و یاد ما را از کرانههای روزگار محو کنی». دمدمای صبح روز ترور که عروس شیردل هنیه رو به جهان گفت: «رجل تزج الارض و السما بذکره» من یاد خطبهی شیرزن شام، یاد بلاغت امیر بیان افتادم. رجز لطیفش را با این کلمات شروع کرد: «او مردی بود که یادش زمین و آسمان را سیراب میکند....» انگار فدوی طوقان شعر تازهای سروده بود. فکر کردم مگر زنها وقتی داغ میبینند مویه نمیکنند؟ پس چطور میشود که تازهتازه خبر شهادت پدرشوهرت را شنیده باشی و با چشمهای سرخ بیایی و شعر مقاومت بخوانی؟
هنیه که شاگرد مکتب سیدقطب بود، سالها جنگید، زندان رفت، تبعید و دربهدری کشید و داغ شصت نفر از خانوادهاش را به سینه گرفت تا همان اردوگاه کودکیاش، تا دهکدهی محمود درویش را پس بگیرد. همهی جنگ او بر سر خانهی مادری بود. حین جنگ غزه که تلفنی خبر شهادت پسرانش را به او دادند خیلی خونسرد و صبور گفت: «خدا رحمتشان کند. مثل مردم فلسطین شهید شدند». امروز که خبر شهادت هنیه را به پسرش دادند پسرش گفته بود: «خدا رحمتش کند. خونش از کوچکترین کودک فلسطینی رنگینتر نیست.» او نتوانست خانۀ خودش و محمود را از چنگ غاصبان بیرون بکشد ولی روح شاعرانهاش را مثل رود سیرابکنندهای به پسر و عروسش، به فلسطین بخشید. میراث هنیه شعر مقاومت است ولی نه آنجور که محمود درویش شعر میگفت. شعر اسماعیل هنیه کمی گواراتر و گزندهتر، کمی خونینتر و شعلهکشتر است.
✍? امین نجیبی
از روزی که بابا رفته نفسم توی شهر خودمان میگیرد، خیابانها، آدمها، پیادهروهایی که قبلا مسیر رفت و آمد او بود، کوچهی خودمان، خانههایمان همه و همه نفسم را بند میآورند. انگار شهری که قبل از این دوستش داشتم برایم بیربط شده است.
بعد از او این دومین بار است که آمدهایم سفر و یک هفته ماندهایم. دلم میخواهد یک سال اینجا بمانم.
امروز اولین سالگرد پدربزرگ هم هست، به قول شاعر ما را به سختجانی خود این گمان نبود...
توی این یکسال یاد گرفتم حلوای مجلسی درست کنم، توی قیف بگذارم و ماسوره بزنم جوری که راحت بشود برداشت، یاد گرفتم مراسم کفن و دفن و مجلس ختم چه آداب و ملزوماتی دارد. دلم ماسوره زدن حلوا برای مجلس روضه میخواهد، دلم تزیین ظرف حنای حنابندان میخواهد. دلم دیدار نوزادهای نورسیده میخواهد، دلم مبارکباد، دلم شادی میخواهد...
بابا رفت.
چهل روز پیش رفت. اصل اصلش عصر ۲۴ بهمن یعنی شب تولدم قلبش تصمیم گرفت بایستد. آمبولانس که آمد خودم کمکشان کردم، هزار و یک هزار و دو و پییییس...اکسیژن را میفرستادم توی ریهاش. مثل همیشه خوشخیال بودم، مطمئن بودم بابا برمیگردد، حتی وقتی آمبولانس جیغکشان وسط خیابان با سرعت دیوانهوار میرفت فکر میکردم نکند بکوبدمان به جایی و بابا بلایی سرش بیاید؟ تا این حد خوشخیالیام اجازه نمیداد واقعیت را ببینم.
آن روز بابا احیا شد، عمیقترین نفس عمرم را کشیدم و به خودم گفتم: دیدی گفتم چیزی نیست؟ قلب میتپید اما هوشیاری برنگشت. از ۲۴ بهمن تا ۱۸ اردیبهشت دیگر حسابش را بکن که "به چه حالی من از آن کوچه گذشتم"...
از انتظار و التماس پشت در اتاق مراقبتهای ویژه بگیر تا انواع دعا و انرژی و نذر و فلان، از عضو شدن در گروه "زندگی نباتی" و آشنا شدن با آدمهایی که آنها هم عزیزی را در این حال داشتند تا یاد گرفتن گاواژ، ساکشن، ماساژ ریه و چه و چه. از ترسهای عمیق بگیر تا امیدهای بالا بلند.
.
.
بابا _ که از بد روزگار بیش از اندازه من را دوست داشت و بیش از آنچه که هستم روی من حساب میکرد_ رفت و زورم به نگه داشتنش نرسید.
.
.
خداحافظیمان توی سردخانهی بیمارستان بود، آرام و قشنگ خوابیده بود، با همان ابهتی که همیشه داشت و حتی سه ماه بیهوشی هم نتوانسته بود آن را بگیرد. دست روی سینهاش گذاشتم ، سرد بود...به امام سلام دادم، بوسیدمش و چند جملهی آخر را در گوشش گفتم. قلبم پر از محبتش بود. محبتی که این سالهای آخر هر روز بیشتر شده بود.
.
.
بابا رفت و زبانم بسته شد. نوشتنم خشکید، تمام این مدت به جز چند استوری در حلقهی محدودی از دوستانم نتوانستم چیزی بنویسم. توهم بود که فکر میکردم دیگر بزرگ شدم و بودن بابا چندان اثری در زندگیام ندارد، خشت بزرگی از میانهی قلبم افتاد و به یکباره حس کردم که یک خالی بزرگم.
.
.
.
بابا رفت و ...همین.
دو سه هفته بعد از این هم که تعطیلی تابستان شروع شد یک روز یک پاترول سفید پیچید توی کوچه و جلوی خانه پیرمرد ترمز کرد،دو نفر جلیقه پوش با دوربین و میکروفون و چند تا سیم دراز پیاده شدند و در زدند .ما هم طبق رسم آن روزها دوره شان کردیم .پیرزن که آمد دم در یکی شان گفت :حاج خانم ما از تلویزیون آمده ایم و می خواهیم حاج آقا از دوران کودکی که با حضرت امام هم بازی بودند تعریف کنند و فیلم برداری کنیم .پیرزن گل از گلش شکفت و گفت : ،عزیز جان! سید اهل حرف زدن نیست ، خودم همه خاطراتش را بلدم .حاج آقا روح الله با سید مکتب می رفتند ،از همان وقت ها هم آقا یک بوده.جلیقه پوش ها گفتند :حاج خانم !خودشان تعریف کنند کیفیت کار خیلی بالاتر می رود حالا اجازه بفرمایید ما بیایم تو! جواد با آرنج زد به پهلویم و پچ پچ کنان گفت :کیفیت کدام کار ؟من هم شانه بالا انداختم و گفتم چه می دانم فقط می دانم پیرمرد زیر بار این قرتی بازی ها نمی رود.آن ها رفتند تو و پیرزن مثل این که گربه چخ کند ما را پراکنده کرد .مهدی می گفت :ا...ه پسر یعنی این با امام رفیق بوده ؟!به روز می گفت بابا اون کجا این کجا تو چرا خر شدی ؟!و من داشتم توی ذهنم چرتکه می انداختم که این پیرمردی که ما این همه سر به سرش می گذاریم هم بازی همان کسی است که بابای من با آن سیبیل کلفت جلوی عکس روی دیوارش هم پا دراز نمی کند . گفتم جواد داشته باش پیر که شدی می آیند فیلمت را بر می دارند تا خاطره های من را تعریف کنی ،جواد لنگه دم پایی اش را در آورد و افتاد دنبالم .داد می زد :خاک تو سر من اگر تو بخواهی کاره ای شوی ! آخرش هم لنگه دم پایی را تیر کرد تو کمرم و عر و بوقم رفت هوا ،یادش به خیر !این از اولی ،اما دومین و آخرین باری که پیرمرد را جور دیگری دیدم مال همین دو سه سال پیش است .آن وقت من دیگر از بچه دماغویی آن روزها در آمده بودم و بدون سامسونت هیچ جا نمی رفتم .فرجه امتحان ها بود و سرم به درس بود که از کوچه صدای داد و بیداد بلند شد . از پنجره سرک کشیدم صدا مال آن یارویی بود که چند سال پیش خانه جواد این ها را خرید . رو به روی پیرمرد ایستاده بود و هوار می کشید:ایها الناس!این بابا می گوید الا و بلا باید خانه ات را بفروشی به من ،می خواهم مسجدش کنم ،دیوانه شده آخر عمری ...پیرمرد که حالا پیرمردتر هم شده بود هنوز پیراهن سفید تنش بود و هنوز هم جلوی هوار حسین یارو چیزی نمی گفت .یارو داد می زد :صدبار گفتی گفتم نه !یک بار دیگر بگویی یا پیغام پسغام بفرستی به خدا می کشانمت دادگاه !ننه که هنوز معتقد است سرک کشیدن از پنجره خوبیت ندارد گفت "حیا کن پسر خودم برایت می گویم قضیه از چه قرار است .بین همسایه ها پیچیده که پیرمرد خواب آقا را دیده ،آقا آمده خانه اش ،دستش را گرفته برده تو صف نماز جماعت ،بعد هم خودش پیش نماز ایستاده و همان جا اقامه کرده .حالا پیرمرد اصرار و ابرام می کند که باید خانه اش را وقف مسجد کند ،
می خواهد خانه بغلی را هم بخرد تا زمین اش کفاف یک مسجد نقلی را بدهد ."
این یکی دیگر واقعا نوبر بود ،پیرمرد را هرگز دور و بر مسجد ندیده بودم ،حتی همین مسجد امام حسن محله مان که بابام رمضان ها تو رو در بایستی مردم هم که شده از مصلین اش می شد هیچ وقت پیرمرد را به خودش ندیده بود ،اصلا در و بر هیچ جماعتی ندیده بو دمش،پیرمرد فرد بود ،فرادا بود ... صد سال را یک ثوابه سر کرده بود حالا امام دستش را گرفته برده تو صف نماز جماعت !!حالا عزم کرده برای بانی مسجد شدن!!این هم از دومی اش که من پیرمرد را جور دیگری دیدم .
آن یارو همان طور که گفته بود نفروخت ،پیرمرد هم همان طور که نیت کرده بود خانه خودش را وقف کرد،بماند که بعدا پسرهایش که همه هم دکتر مهندس بودند نمی دانم به چه صیغه ای با اوقاف کنار آمدند که به جای مسجد مجتمع مسکونی از خاک خانه در آمد .
حالا ...حالاپیرمرد مرده است و من مدت هاست که از جواد هیچ خبری ندارم ...
.
.
.
* این داستان کوتاه را سالها پیش نوشتم و دوستش دارم.
عالم رفاقت*
ما را از پیرمرد ترسانده بودند ،خدایی چندان ترسناک هم نبود با آن قد بلند و ریش سفید،خاله خانباجی های کوچه برای راحت شدن از شر ما او را کرده بودند لولوخورخوره! تا قیژو قیژ در خانه اش بلند می شد پا می گذاشتیم به فرار و در عرض سه سوت کوچه از آن همه بچه خورده خالی می شد.وقتی هم که از سر کوچه سفیدی پیراهنش را می دیدیم به هر حالی که بودیم می رفتیم پشت دیوار جواد این ها می چپیدیم که مثلا پناه گرفته باشیم. هنوز بوی عرق کله ی مهدی و نفس زدن های گرم بهروز که می خورد پشت گردنم یادم مانده. پیرمرد که می رفت دوباره لشگر مور و ملخ بود که می ریخت وسط کوچه !
تعجبم از این است که پیرمرد همیشه یک جور بود،چه آن وقتی که با ژست بادمجان دور قاب چینها ی ناشی برایش کاچی نذری می بردیم ،چه آن وقتی که دزدکی از دیوارخانه اش می رفتیم بالا تا مطمئن شویم مرغ بی خاصیت مان را یک وقت به اسیری نگرفته باشد .جواد می گفت این یک جور بودن از سر سنگینی گوش هایش است ولی خب کور که نبود ،لال که نبود .خدا هم انگار سهم حرف زدن او را داده بود به زنش ،تشکچه می انداخت توی کوچه و آمار ملت را می گرفت ،سواد اکابر هم نداشت که مثل ننه من از روی دیوار بخواند "زن کوچه نشین عروس شیطان است"،گیر می داد به سلام ندادن بابای جواد و بخیه سر من و لی لی بازی آبجی بزرگه مهدی .ناگفته نماند که مهربانی هم بلد بود ،یک بار به ننه ام گفته بود :"به اولادت بسپار این سید خدا را اذیت نکنند ،خیال نکنند دشنام این بزمجه ها را نمی شنود ،نفرینش هم مثل دعایش بگیر است ها ،خود دانید."گمان نکنم که مارا نفرین کرده باشد ،اگر هم کرده با نذر و نیازهای ننه صاف_ صاف شده ولی یک روز گذارمان به دعایش افتاد.سال شصت و هفت بود انگار ،جمعه روزی ، نشان به آن نشان که کرکره مغازه حسن آقا پایین بود.
گوشم بدجوری درد می کرد تا حلقم باد کرده بود هفت ساله بودم ولی به قاعده یک مرد چل ساله نعره می کشیدم ،ننه از ناچاری ورم داشت آورد در کوچه ،من داد می زدم او گریه زاری می کرد ،یادم نیست به تجویز کدام پدرآمرزیده ای بود که من را مثل پوست روی دست گرفتند و بردند به دباغ خانه .خانه اش تاریک بود و بوی لباس های توی بقچه می داد .من را نشاندند روبه روی میز کوچکی که او پشتش نشسته بود .می ترسیدم هوار بکشم فقط نفس های عمیقی مثل هق هق از چاه سینه ام بالا می آمد.آرام دست کشید به کله ام گوشم و گردنم ،لب هایش می جنبید بعد یک ریزه قند از قندان توی سینی برداشت و گذاشت دهنم .شب که شد دیگر دردی نداشتم .فردای آن روز نصف زن های شهر قضیه را می دانستند .به گوش مدیر مدرسه خودمان هم رسیده بود چون همان روزها بود که دیدیم آقا مدیر با یک خانومی آمدند به کوچه بن بست ما و سراغ خانه او را گرفتند،آن روزها هم پیرمرد همان پیرمرد همیشه بود.
این وسط دوبار پیش آمد که جور دیگر بودنش رابا چشم خودم ببینم .اولی اش همان سال های بچگی بود ،خرداد سال شصت و هشت ،خیابان پر از آدم های سیاه پوش بود،من و جواد هم بین شان پرسه می زدیم به محرم می ماند ولی هاله ای از بهت و حیرانی مثل دود اسفند همه جا را گرفته بود،جواد یک پیراهن مشکی که نمی دانم از کجا آورده بود و از زور تنگی داشت جر می خورد تنش بود.ننه ام را توی پیاده رو قاتی جمعیت زن ها دیدم زیر پارچه ای که رویش نوشته بود "ای شهر خمین خمینی ات کو". مردها مثل همین هیات "حسین جان "خودمان کوچه باز کرده بودند ولی به جای زنجیر توی سر خودشان می زدند همه شده بودند شکل پسرهای عمه ام وقتی بابایشان مرده بود.جواد می گفت بیا برویم شاید نذری ای چیزی پیدا کنیم ولی من انگار توی دلم رخت می شستند،دلم برای مردها می سوخت ،دلم برای ننه ام می سوخت ،خون گوسفندهایی که سربریده بودند توی خیابان راه گرفته بود داشت عق ام می گرفت .جواد رفت دنبال نذری خوری و من پیچیدم توی خلوتی کوچه خودمان .سفیدی پیراهنی توی سیاهی کوچه می درخشید. یک پارچه سیاه رنگ و رو رفته هم آویزان بود بالای در خانه پیرمرد ، خودش نشسته بود همان جا روی خاک و خل ،جلوتر رفتم ...پیرمرد با همیشه خیلی فرق داشت .اشک از چشم هایش می آمد و آن ریش های سفید را خیس کرده بود .مثل ننو تکان می خورد و چیزی می خواند .نمی فهمیدم چی ولی از همان هایی بود که بی بی پای دار قالی اش زمزمه می کند.
چشمش که به من افتادگریه اش اوج گرفت و اشاره کرد که یعنی بیا جلو ! ولی من پا گذاشتم به فرار .هنوز هم فکر می کنم اگر جواد به جای من بود حتما نمی ترسید و می رفت جلو .آره من پیرمرد را به این حال دیدم و بعد هم هرچی به بچه ها می گفتم باورم نمی کردند ،حتی با سانسور آن قسمت که به من گفت بیا و نرفتم اش هم برایشان قابل تصور نبود .مهدی نامرد که می گفت بگو به جان ننه ام! و جواد هم لوطی گری اش گل می کرد و می گفت :مگر جان ننه اش را از سر راه آورده که به خاطر تو و آن پیری قسمش بخورد!
?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 5 months, 3 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 8 months, 1 week ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 4 months, 1 week ago