?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 6 months, 4 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 9 months, 1 week ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 5 months, 1 week ago
این متن رو سابقا بعد از خودکشی یک دانشجو نوشته بودم؛ حالا خودکشیِ امروزِ یک نویسنده، بهانهای شد برای بهاشتراکگذاریِ دوباره:
هیچکس «نمیتونه» به معنیِ واقعیِ کلمه خودکشی کنه؛ خودکشیِ واقعی اینه که دستت رو جلوی دهنت بگیری و راه تنفس رو ببندی تا بمیری. و همه میدونند که در لحظهٔ آخر دستشون رو از جلوی مجرای تنفس برخواهند داشت. به همین خاطر راهی رو انتخاب میکنند که اختیارِ لحظهٔ آخر دستِ خودشون نباشه.
باز کردنِ شیر گاز، شلیک گلوله، رگ زدن و کاهش هوشیاری، حلقآویز کردن، افتادن از ارتفاع، سیانور، یکمشت قرص و غیره!
همهٔ اینها واسپاریِ لحظهٔ آخر به چیزی بیرون از خود، و غیر از خوده.
«خویشتن»، هیچوقت به دست «خویشتن» نابود نمیشه.
اینکه فکر کنی با خودکشی، «خود»ی که فرآوردهٔ انباشتِ فرهنگی و محصولِ انفعال هست رو فعالانه از بین میبری تا حتی اگر شده برای یکبار از انفعالْ فرار کرده باشی، محصولِ این توهمه که فکر میکنی این تصمیم، محصولِ همون انباشتِ فرهنگی نیست!
اتفاق تاسفآوریه؛ چیزهایی که نوشتم هم از روی ملامت نیست؛ خواستم بگم در برابر افکار خودکشی مقاومت کنید؛ چون توی چنین لحظهای شما واقعا نمیخواید خودکشی کنید، بلکه صرفا میخواید رنج نکشید. این دومی واقعیه، اما اولی نه.
به قول اسپینوزا، هر موجودی بالذات، خواهان زندگیه.
به هر حال، خدا بیامرزه.
|به مناسبت زادروز علی|
اگر بهم بگن سه تا جمله بگو که هر کدومش بهتنهایی بتونه کلّ زندگیِ یه آدم رو منظم کنه، اولین انتخابم اینه:
«کُن مشغولاً بِما أنتَ عَنهُ مسئول».
یعنی «به اون کاری مشغول باش، که در قبالش مسئولی» (باید بابتش جواب پس بدی).
حالا چرا انتخابم این جملهست؟!
چون هیچ لحظهای _ تاکید میکنم هیچ لحظهای _ نیست که بَنیبَشَر نتونه از خودش بپرسه «آیا اون کاری که باید انجام بدم اینه؟».
چه این سوال رو راجع به هدفگیریها و جهتگیریهای کلّیِ زندگی از خودش بپرسه، و چه قبل از هر کار جزئیِ روزمرهای.
این سوال رو میشه قبل از دیدار یه دوست، قبل از نوشتن یه پیامک، قبل از شروع یا پایان یه رابطه، قبل از فشار دادنِ پدال گاز، قبل از فحش دادن به رانندهٔ ماشینِ جلویی، قبل از دیدن فیلم، یا قبل از خوندنِ یه کتاب هم پرسید.
بهنظرم اگر آدمها قبل از خوندن کتابها از خودشون میپرسیدن «آیا اینه اون کتابی که من باید بخونم؟» میلیونها کتاب در اختیار صنعت بازیافت قرار میگرفت! میلیونها جلد رمان، میلیونها صفحه شعر... !
و چه فیلمها و سریالها که دیده نمیشدند! چه هنرها که عبث و توخالی جلوه میکردند! چه بازیها و سرگرمیها که صِرفِ سرگرمی بودنشون کافی بود تا «کنترل آلت دیلیت» رو فشار بدیم!
و خیلی چیزهایی که در نظر ما عادیاند، تبدیل میشدند به تجملاتِ بیمصرف!
و از اونطرف، چه کارهای نکردهای که آدمیزاد باید انجام میداده و نداده؛ که اگر از خودش بپرسه «آیا اینه اون کاری که باید انجامش میدادم و ندادم؟» به خودش جواب خواهد داد «بله».
«به چیزی مشغول باش که در قبالِ آن مسئول خواهی بود». جملهایئه از علی (ع) که میتونه زندگی آدمیزاد رو تنظیم کنه.
اگر دیدید یکی وسط یه بحثِ ظاهراً تئوریک، قاطی کرد، عصبانی شد، دستشو کوبید رو میز، چشماشو درشت کرد، صداشو بالا برد، میوت کرد، فحش داد، مسخره کرد، بلاک کرد، و واکنشها و انفعالاتِ احساسیای در این سطح رو تجربه کرد، بدونید که شما با قوهٔ فاهمه و عقل اون فرد در حال بحث نیستید، بلکه با ایگوی اون فرد وارد چالش شدید.
اگر با کسی رفیق جیک تو جیک هستید و با همدیگه سر یه موضوعِ مهم (منظورم تئوریه)، اختلافِ نظر دارید، بهتره که اون موضوعِ اختلافی رو هی انگلک نکنید که از سطح ذهن به سطح زبان نیاد؛ و بیشتر روی همون بخشهایی که تفاهم دارید تمرکز کنید.
البته واضحه که موفقیتتون در این ماجرا به سطح شعور طرف مقابل هم بستگی داره! (طرفهای مقابل من که غالبا توی این ماجرا سربلند بیرون نمیان!).
میدونم که حالا میخواید بگید پس کِی با بقیه سر موضوعات مهمی که اختلاف داریم بحث کنیم؟! اصلا تو خودت چیکار میکنی؟
جوابش اینه:
هر وقت خیالم از این ماجرا راحت باشه که اگر موقع بحث با شما بهجای استدلال، احساساتمو آوردم وسط، خودِ شما دکمهٔ استپ بحث رو میزنید، بحث میکنم.
یعنی اگر دیدید من همزمان با اینکه سعی دارم برای حرفم دلیل بیارم، خشمگین هم هستم، یا مثلا کینه داره خفهم میکنه، شما بحث رو متوقف کنید.
حالا متقابلا همین حقی که الان به شما دادم رو برای خودمم قائلم.
یعنی اگر دیدم شما هم کینههاتون، خشمهاتون و عصبیتهاتون داره روی آهنگِ صدا و استدلالتون تاثیر میذاره، دکمهٔ استپ بحث رو میزنم.
چون کسی که استدلالش فقط از قوهٔ عاقلهش میاد دیگه لج نمیکنه؛ از شدتِ کینه در حال خفگی نیست؛ عصبانی نیست؛ بعد از بحث قهر نمیکنه؛ تحمل شنیدنِ مخالفِ عقیدهش رو داره و از اینکه باهاش مخالفت شده ناراحت نمیشه.
هر کدوم از اینها رو توی طرف مقابل دیدید، ولش کنید؛ وگرنه باید با ایگوی آدمها بجنگید.
ایگو، حیوانیه که به زبان آدمیزاد صحبت میکنه.
دیروز چند دقیقهای از صحبتای شفیعی کدکنی رو تماشا میکردم که سر کلاس، به دانشجوهاش به احترام سالمرگِ مظاهر مصفا برپا داد و فاتحه خوند و در اواسط صحبتها و تعاریف و تمجیدهاش از مرحوم مصفا بیمقدمه زد زیر گریه!
معترفم که صرفا از دور همهی این آدمها رو میشناختم؛ از اون روزهایی که یه نوجوون ۱۷ ساله بودم و گزینهی شعرهای شفیعی کدکنی رو از کتابفروشی قدیمیِ خیابون ارم (که حالا گمونم به لباسفروشی تبدیل شده) خریدم و توی خوابگاه، با شعرهای «ابرِ» فریدون مشیری یکی در میون میخوندمشون، تا همین امروز که به وجد اومدم از «در خانهی دروغم و چشمانتظارِ هیچ».
اون سالها تازه «دستور زبان عشقِ» قیصر امینپور هم چاپ شده بود و خبر نداشتیم که داریم آخرین کتاب قیصر رو میخریم!
آه پسر!
دستور زبان عشق رو بنویسی و بمیری؟ اون هم توی روز سهشنبه که خدا کوه را آفرید؟!
القصه!
شفیعی کدکنی که بیهوا زد زیر گریه به یاد مصفا، به این فکر کردم که بیاین آدمها، چه اتفاقی خواهد افتاد؟ آدمهایی که به معنای واقعی کلمه «فرهنگی» بودند، و مرزهای فرهنگی این مملکت رو میشناختند (گرچه من با معیار مرز جغرافیایی وطنپرست نیستم اما با معیار مرز فرهنگی، دستکم وطندوستم)، آدمهایی که آشنایی انضمامیای با سنّت و مصادیق سنّت داشتند، آدمهایی که میدونستند در کجای تاریخ این مملکت ایستادند، حرف دهنشون رو میفهمیدند. و الحق که چه فاصلهای داشتند با احوالاتِ انسانِ افسارگسیخته و بیچاک و دهن و مبتذلِ اینستاگرامیشدهٔ بَدَوی و سبکمغزِ از پشتِ کوه اومدهی امروز!
یک مشت مینیروسپیِ فرهنگی که هر تکه از شخصیتش محصولِ مُواقعههای ساعتی و واننایتاستندهای ژورنالیستیه! نه عمقی، نه ریشهای...
بله آقا...
در نبودِ حسن انوری، مظاهر مصفا، قیصر امینپور، محمدعلی موحد (که صد و یک ساله شده) و سیروس شمیسا و امثالهم...
حقیقتاً گریهٔ شفیعی کدکنی سرِ کلاسِ دانشگاه، خیلی خیلی بجا بود.
گفت:
دکتر قوامصفری استاد فلسفهی یونان ما، سر کلاس بحثی را انجام داد و بعد، یکی از بچهها شعری از #قیصر خواند و گفت "این مفهوم فلسفی شبیهِ این شعر قیصر بود". دکتر قوامصفری که از نظر من نماد #عقل_سرد_فلسفی بود به یکباره چشمانش پر از اشک شد و صدایش لرزید و با لهجۀ ترکیاش گفت:
"میدانستید که قیصر دوستِ صمیمی من بود. یکبار با هم در حیاط حرف میزدیم که باران شروع به باریدن کرد. قیصر سریع کیفش را روی سر من گرفت. بهش گفتم چرا روی سر خودت نمیگیری؟! جواب داد: سر ما شاعرها همینطوری خیس هست باید مواظبِ سر شما فیلسوفها بود که تَر نشود."
بعد، دکتر قوامصفری آهی کشید و گفت: "حیف شد... خیلی میفهمید... خیلی..."
|۸ آبان، درگذشت #قیصر_امینپور| ♥️
یه نصفهیادداشت نوشته بودم که بذارم اینجا ولی پشیمون شدم، نذاشتم. یه خطیش این بود که: «آقا من استفراغم میگیره وقتی گردنتون رو شقّ و رق میگیرید و با دهنِ کجِ مغرور از خودتون تعریف میکنید». :)
حالا چرا یادداشته رو نذاشتم؟ چون یاد این عبارت شمس تبریزی توی مقالات افتادم که هر که شکایت کرد، بد اوست؛ گلوش را بیفشار!
ترجیح دادم اول برم گلوی خودمو فشار بدم ببینم چرا این ماجرا باید رو مخم باشه! آیا جز اینه که منم دلم میخواد از خودم تعریف کنم و پُزِ افتخاراتِ راست و دروغمو بدم؟!
اگه یادداشتم صرفا اخلاقی و تربیتی بود، دیگه معنی نداشت ماجرا رو مخم باشه! اینکه رو مخمه بهترین نشونهس برا اینکه بفهمم یه ریگی تو کفش خودمم هست!
حالا گذشته از اینا... چتونه؟!
چه خبره بابا هی مَن مَن مَن مَن!!!
تو چی؟!
دختره یا پسره مث سگ بهت پا میداد و تو گفتی نه؟!
خواستنت، نخواستیشون؟!
خریدنت، تو نفروختی؟!
حرفت که درست از آب در میاد باد تو گلوت میافته و نونِ «من» رو محکم از دهن ادا میکنی که «دیدید مَننننننن درست گفتم»؟!
بیا این یه کف مرتب برا تو ?.
ولی هر بار که گردن دراز میکنی و دهن کج میکنی و میگی «من»، این عبارتِ علی(ع) رو به خاطر بیار که «هیچکس خود را بزرگ نپنداشت، مگر به سببِ خواری و حقارتی که در خود میدید».
حواس من
به کجا پرت بود
آن شبِ تاریک؟
مرا
صدا زدنِ تو
به یادِ خویشتن انداخت
جز دلبستگی چیه که بتونه اینقدر عظیم رنج تولید کنه؟
و آدمیزادِ بیچاره این رو میفهمه اما کِرمِ وابستهشدن رو توی نفسِ آدمها انداختن تا بلوله و از انرژی روانش تغذیه کنه، تغذیه کنه، تغذیه کنه و به یه اژدهای هفتسرِ نامرئی تبدیل شه!
از بیخ و بن قبول ندارم این فرضیهٔ روانشناسی رو که تشخیصِ علتِ رنج رو با درمان، مساوی فرض میکنه!
تجربهٔ این همه بیمار، جلوی چشمتونه که سالیانی رو توی اتاق درمان از رنج به خودشون پیچیدن و دست از پا درازتر به زندگیِ گذشته برگشتند!
اون چیزی که غالبا در اتاق درمان حل شده، صرفا مصداق یک الگوی شخصیتیِ غلط بوده، نه خود الگوی غلط!
اونی که در اتاق درمان اتفاق افتاد، عبورِ تو از سوگِ ازدسترفتنِ یک معشوق بود؛ درست... اما اون کِرمی که تو رو وابسته میکرد چی؟! اون هنوز هست.
عبور از یک مصداقِ وابستگی، عبور از الگوی وابستگی نیست؛ و شناختن علتِ وابستگی هم با درمانش نمیتونه مساوی باشه.
به چه کار میاد که ذهن بیمار از سوگ یک معشوق خلاص بشه و چند صباحی بعد با معشوق دیگهای در منجلاب وابستگی دست و پا بزنه؟!
ما باید به بیمار (و درستتر: به انسان) تفهیمِ اتهام کنیم؛ تو متهمی به اینکه در خودت الگویی رو حفظ میکنی، مادامی که به این الگو حمله نمیکنی.
الگوی وابستگی در ایگو شکسته نمیشه، جز اینکه در لحظهای که «عمیقا وابستهای» علیهِ این وابستگی خنجر بکشی، و هر چقدر ایگو برای زنده موندن التماس کرد، تیزی خنجر رو بیرحمانهتر روی گلوی این موجودِ دروغگوی حقیر فشار بدی.
اگر به موندن اصرار کرد، برو.
اگر روی رفتن پافشاری داشت، بمون.
اگر به انتقام تحریک کرد، ببخش.
اگر در ورای بخشیدن، طمعکار بود، انتقام بگیر.
و هر کجا گفت «نمیشه»، خنجر رو بیشتر فشار بده.
چون تنها زبانِ قابلفهم برای ایگو، زبانِ زوره.
از روزی که دکتر س.الف پروفایل گذاشت که «مذهب شوخیِ بزرگی بود که محیط با من کرد و من سالها مذهبی ماندم، بیآنکه خدایی داشته باشم» (شاید سال ۹۳ بود)، تا همین امروز یادم نمیاد کسی خودش رو آتئیست و آگنوستیک معرفی کرده باشه و وقتی قصهی زندگیشو ریز به ریز برات تعریف میکنه، بیشباهت به همون ماجرای دکتر س.الف از آب در نیاد!
برخلاف الان که اگر کسی بهم بگه من آتئیستم یا آگنوستیکم بهش میگم «به مارِ راستم که اینی! و به کتفِ چپم که اونی»، اون موقعها (سال ۹۳)، برداشتم دو صفحهی A۴ برا دکتر س.الف نامه نوشتم که «فکتهای تاریخی و اهمیت مسئله در تاریخ اندیشه نشون میده که تو به این راحتی نمیتونی ادعا کنی خدا شوخیه و فلان»؛ (اون نامههه همینجا تو کاناله / منم یه فازی داشتم اون موقع که الان خودم درکش نمیکنم).
خلاصه!
نهایتا با جوابی که اون داد فهمیدم با ژستِ «خدا شوخیه» صرفا میخواسته به معشوقش (که خدا و این بساطا حالیش نبوده) نزدیکتر بشه! وگرنه آگنوستیک و آتئیست کیلو چند؟!
از اون روز تا الان، هر کی بگه من آتئیست و آگنوستیکم، ترجیحم اینه بشینه برام قصهی زندگیشو تعریف کنه تا ببینم کجای ماجرا بوده که یه چیزی (که اون چیز، استدلال و علم و فلسفه هم نبوده) کشوندتش به آتئیسم و آگنوستیسیزم و نهایتا هم خودبرتربینیِ «من خوبم، خداپرستا آشغالن و بو میدن» و این حرفا...
و اغلب اگه صداقت بهخرج بدن، یا من یه خورده پدرسوختهبازی در بیارم برا اینکه بفهمم قصه چی بوده، میبینی که بعله...! این بندهخدا اگه نمیخواست توی فلان جمع یا پیش فلان شخص پذیرفته بشه، الان پردههای کعبه رو داشت چنگ میزد!
اگه بهش برنخوره و نگاهِ از بالا به پایین برداشت نشه، شاید آخر صحبتمون هم ازش بپرسم «حالا این کلمه رو از کجا یاد گرفتی؟».
(چون یا آگنوستیکه یا آتئیست دیگه! جفتش که نمیتونه همزمان باشه).
پشتِ همهی اینا یه نکتهی مهمتری میخواستم بگم؛ و اونم اینکه:
اگر کسی معتقد باشه که «۲ ضربدر ۲ مساویه با ۵»، و این اعتقادش آمیخته شده باشه با یه منفعت، با یه احساسِ غلیظ، و خلاصه اگه یهجای ایگوی اون آدم عمیقا اینو بخواد که حاصل ضربِ ۲ در ۲ بشه ۵، شما دیگه نمیتونی صرفا با قواعد ریاضی اون یارو رو قانع کنی که جواب درستِ این معادله چهاره!
بلکه باید با ایگوی اون فرد هم بجنگی! اون آدم قبل از اینکه جدول ضرب بلد نباشه، دچار یه اختلاله که اول باید اونو حل کنی؛ اون معشوق، اون احساس، اون منفعتطلبیِ افراطی، اون شهوت، اون کینه، اون عقده، اون تحقیرشدگی، اون هر چی که هست... .
اونو باید پیدا کرد اول.
پیروِ متنی که دیروز در جزئینگر بودن علم و آسیبِ اپیستمولوژیکش نوشتم [و الان ریپلای کردم] آندره ژید توی کتاب «مائدههای زمینی» ترانهی بلندی داره که بندِ پر تکرارش این عبارته: «ناتانائیل، کِی همهٔ کتابها را خواهیم سوزاند؟». و چند صفحه بعدتر مینویسه:…
?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 6 months, 4 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 9 months, 1 week ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 5 months, 1 week ago