?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 10 months, 3 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 1 year, 1 month ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 9 months, 1 week ago
سیمای زن در آثار محسن فاتحی
نوشتۀ فرزانه دشتی
آثار محسن فاتحی ویژگیهای منحصربهفرد زیادی دارد: درهمتنیدگی تاریخ و اسطوره و جغرافیا، صلابت و استواری کلام، شاعرانگی متن، و بارش کلماتی غریب اما آشنا که از بن جان غلیان میکند و در عین سنگینی، دلنشین و روحافزاست.
گذشته از این ویژگیها و علاوه بر شخصیتپردازی و روانشناسی دقیق آدمهای داستان، از نگاه من آثار محسن فاتحی از بُعدی دیگر نیز ارجمند و قابل ستایشاند و آن شکل پردازش شخصیت زنان در قصه است.
ما در جوق کلنگان، ماخونیک و طبرخون همهجا با درخشش سیمای زن به وجهی اندیشیده و هنرمندانه روبهرو میشویم. منظری که درک آن پایه و اساس فهم زیباشناختی جهان نویسنده است. زن در اینجا موجودی واقعیست که در عین ظرافت و دلنوازی با صلابت و ستیهندگی تصویر میشود. او هیچگاه موجودی منفعل و محکوم به تندادن به خواست جامعه مردسالار نیست. رمیصا، فروزینه آذران، سپینود و حتی زنان خاکستری داستان، کارکترهایی مستقل و قائمبهذات خود دارند، آنها جایگاه و موقعیت خود را از قهرمانان مرد داستان دریوزه نمیکنند. تصویرهای عاشقانه از این زنان از نوع توصیفهای عامهپسند و مبتذل نیست، چرا که نویسنده با غور در آثار بزرگان بالاخص شاهنامه فردوسی بار دیگر گردآفرید و منیژه و فرنگیسٍ را به صحنه آورده است، اما دانسته که برای عظمت بخشیدن به آنان نباید ردای مردانه بر بالایشان پوشید.
این نگرش موجب آفرینش شخصیتهای زنی شده است که با زنانگی خود در صلح هستند، کرامت آنان از نفسی مستقل و فردیتی متمایز نشأت میگیرد که در عین لطافت، شکوهمند است و در کمال استواری دلنشین. و این در حالی است که نقش و جایگاه زن در اغلب آثار شعرا و نویسندگان ما مبتذل، اغراقشده و یا ترحمبرانگیز بوده است.
جایگاه زن در ادبیات محسن فاتحی از هوشمندی و اندیشهورزی برخوردار است. گویا زن از لایههای خاکستری داستان بیرون آمده و از پیلۀ انزوایی که تاریخ و سنت به دورش تنیده است بیرون جسته تا پروانهوار در اوج سربلندی به پرواز درآید.
کدام تُرک شیرازی
این نظر کاملاً شخصی من است که اگر «آن ترک شیرازی» در بیت معروف حافظ، معشوقی بود از اهالی ترکنژاد شیراز، آنگاه بخشیدن سمرقند و بخارا لطف چندانی نداشت به این موجود عزیز و به تعبیری گشادهدستی حضرتش اگرچه امری شاهانه بود، شاعرانه نبود و لطیفۀ غلو طنزآمیزش بهسادگی زیر دوتا نیشخند و هه هه، له میشد. به نظر من «شیراز» این مصرع حافظ، زادگاه خود شاعر نیست بلکه منظور «قریۀ شیراز» است که آن زمان، یعنی تا جایی که خبرش را در متون داریم از قرن هشت به پایین، موضعی بود در چهارفرسنگی شمال سمرقند در مسیر بخارا و مانند طراز و سپیچاب و ختن زیبارویانش شهره بود. با پذیرش این فرض آنگاه لطف و ملاحت و رندی لسانالغیب به ساق عرش اعلی میرسد که دو شهر عظیم ترکستان، سمرقند و بخارا، را بهپای زیبارویی از ده کوچکی میریزد.
این شیراز مذکور همانجایی است که وقتی سلطان ابوسعید تیموری، از نوادگاه تیمور، با بازماندگان الغبیگ، پسر شاهرخ، میجنگید و هوا گرم بود و به قول معینالدین اسفزاری (در روضات الجنات) «از شرار آتش خورشيد تابان، درياها در جوش و نهنگان در خروش بودند»، به ازبکان همراهش فرمان داد که با سنگ «یده»، به قول محمدیوسف والۀ اصفهانی (در خلدبرین روضههای ششم و هفتم) «ابرهاى تيره و بارندگى و سرما پديد آوردند و سايبان سحاب، چندروزه راه، تابش آفتاب را از سر سروران دور كرد.»
البته نمونۀ چنین مشابهتهای غلطاندازی را کم نداریم، مثلاً خواجه احمدحسن میمندی، وزیر زیرک محمود و مسعود غزنوی، از اهالی میمند کرمان و فیروزآباد فارس نیست، بلکه موطنش میمند قندهار است و مجدالدین بغدادی، عارف مشهور قرن شش و مرید خاص شیخ نجمالدین کبری، و برادرش بهاءالدین بغدادی، صاحب کتاب ارزشمند الترسل الی الترسل، از شهر بغداد نیستند، بلکه زادۀ بغدادک خوارزم هستند و احمد عبدالصمد شیرازی، وزیر کاردان آلتونتاش خوارزمشاه و مسعود غزنوی و به قول عُتبی دریا پسر ابر (در تاریخ یمینی)، زادۀ شهر شیراز ما نیست، بلکه مانند همان معشوق تُرک، زادۀ قریۀ شیراز سمرقند است.
البته خبر دارم که حضرت سعدی فرموده است:
ز دست ترک ختایی کسی جفا چندان / نمیبرد که من از دست ترک شیرازی.
و منظورش، قریب به یقین، همان زیبارویان شیراز خودمان است.
اقاصیص منتشر شد و به پخش رسید
به دستآویز تعبیر آشنای «النجاة فی الصدق» عرض میشود که:
یک: علت تأخیر در انتشار اقاصیص، مسائل فنی چاپ بود (صفحهآرایی، نمایه، چاپخانه) که اگر اصرار این بنده و حساسیت مدیران نشر عینک نبود، بسا کتاب همان دو ماه پیش منتشر میشد و ایرادها میماند برای چاپهای بعد، چنانکه مشهور و مطلوب بخشی از ناشران است. اما صبرِ تلخ، برِ شیرین داد؛ کتاب منتشر شد و پخش میشود.
دو: این کتاب به برادرم امیر تقدیم شده است، که اگر تمام کتابهایم را به او تقدیم کنم هنوز گردنم زیر یوغ محبتهای او خم است، اما واقعیت این است که اصرار و پشتیبانی آرش جواهری مسبب اصلی دست فرا این کار سخت بردن است برای من. رفتن سوی غول شگفتانگیزی مانند بیهقی جسارت بسیار میخواهد که بی افزارهای نبرد میسر نمیشود، و از آن جمله یکی تهیۀ منابع این کار است که به یمن وجود ایشان سهل به دست آمد. باقی مسیر، که همان مقابلۀ نسخ بود و تحشیه بر متن و تفکیک عناصر تاریخ، طی راهی دَه ساله کوبیده و روفته شده بود، مانده بود کسی که دوستانه و از سر مهر به ادبیات ایران مسیر انتشار را هموار کند. و مدیر محترم نشر عینک، خانم بهار میرحسینی، که زحمتشان پیش چشم من است.
سه: دوست دارم آشکارا بگویم که این کتاب مجموعهای از قصههای بیهقی، تلخیص، گزیده، بازنویسی، سادهنویسی،... و کارهایی از این دست نیست، بلکه «اقاصیص بیهقی» است و اقاصیص اگرچه جمع قصه است اما در نگاه و کلام و بافت سخن بوالفضل دبیر، قلم پیچیدن در وقایع و بیان آن به شیرینترین صورت ممکن است. بنابراین سه دفترِ این کتاب هم شخصیتهای مهم را از هم تفکیک کرده است، هم شخصیت مستقل مسعود غزنوی را و هم پیرنگ اصلی داستان بلند بیهقی یعنی ترکمانان یا همان سلجوقیان را. و کار مهمتر، در نفی یا اثبات چاپ دکتر فیاض در مقابله با چاپ دکتر یاحقی و سیدی صورت گرفته است، با نگاهی به چاپهای مورلی، ادیب پیشاوری، قاسم غنی و سعید نفیسی.
پ.ن: شبی که حلب سقوط کرد، خبری زیر آوار و آوازهای زشت ماند و آن پایان بازسازی آرامگاه ناصر خسرو در یمگاندرۀ بدخشان بود به دست بنیاد آقاخان پس از پنج سال. ناصر خسرو، آن غول شگفت که برای ما شاعر و جهانگرد است، برای مردمان بدخشانات آدمیست در حد اولیاءالله با معجزات زیاد. ناصر خسرو نُه سال بعد از بیهقی به دنیا آمد و شش سال پس از او درگذشت، اما هم تمام کتابهایش در دست ماست، هم آرامگاهش نور چشم دوستدارانش، کجاست مجلدات گمشدۀ تاریخ بیهقی و نشانی از آرامگاه آن فخر نثر فارسی؟ یادشان گرامی و آن قرنهای شگفت پر انسان تاریخ ایران.
درسی از موبی دیک
هرمان ملویل همان وسطهای موبی دیک، مطابق شیوۀ خاص نوشتنش، میگوید برای شنیدن گزارش دسته اولی از شکار نهنگ و غرقشدن کشتی رفته است نانتاکت ماساچوست تا آدمی به نام اُون چیس را ببیند. اون چیس افسانهای که کتاب مشهوری در 1821 با موضوع غرقشدن کشتی والگیری اسکس منتشر کرده بود، به هر دلیل به ملویل پاسخ نمیدهد و ملویل گزارش را از زبان پسر چیس میشنود؛ کاچی به از هیچی، و بعد از همان کتابِ کوچک و حرفهای چیسِ کوچک در کار شاهکار بیمانندش موبیدیک، که درست سی سال بعد از انتشار واقعۀ کشتی اسکس منتشر شد، بهره برد.
عنوان کامل کتاب اون چیس (Owen Chase) این است:
Narrative of the Most Extraordinary and Distressing Shipwreck of the Whale-Ship Essex
این کتاب شش هفت صفحهای خوشخوان، دو بخش دارد. در بخش اول توصیفی از شهر نانتاکت که مرکز والگیران مجنون و پرمدعای آمریکایی بود ارائه میدهد و وضعیت کشتی و آدمها و ... و بخش دوم مربوط میشود به واقعۀ اصلی که همان غرقشدن کشتی اسکس است به دست نهنگ بحر.
در این چاپِ موبی دیکی که من از انتشارات وینتیج لندن (سال 2007) دارم، متن این گزارش در آخر رمان آمده است (در اینترنت هم جستجو کنید یافت میشود و کاش کسی همت کند ترجمهاش کند) و به شما این امکان را میدهد که با مقایسۀ گزارش چیس و روایت هرمان ملویل، به عظمت و شکوه موبی دیک بیشتر پی ببرید.
میخواهم بگویم با خواندن این متن کاملا میفهمید فرق گزارشنویسی با رماننویسی چیست، و شاهد ماجرا بودن لزوما به معنی درک درست از واقعیت داشتن نیست. و همچنین یاد میدهد که «قصه» اگرچه بنمایۀ رمان و داستان است، همۀ آن نیست. قصۀ صِرف موریانهای است که آرامآرام اساس رمان را فرو میریزد و آن را به کالایی فرهنگی تبدیل میکند. هرمان ملویل قصه میگوید، اما عظمتی بیکران را هم پیش روی ما میگشاید، که در کار گزارشنویسان و قصهبافان وجود ندارد. و اصلا، نه هرکه آینه سازد سکندری داند، جان و قلم و چشم هرسه باید در آتش بجوشد، تا از هزار یکی پیدا شود موبی دیک بنویسد.
کلکته چطور شهری بود
تصدقت گردم
پرسیده بودی کلکته چطور شهری بود؟ پاسخت را پشت دندان گذاشته بودم، تا امشب که دیدم بارانِ پاییز در تهران غوغا میکند، گفتم چه بهتر همحالا بگویم که دلتنگی کلکته چیزی شبیه همین حالای تهران است. برو پشت پنجره نگاه کن، بو بکش، و اگر شد دستت را بگیر زیر شب خیس شود، دو قطره هم باشد کفایت میکند تا بدانی کلکته عموم سال چنین هوایی دارد؛ مرطوب و پراندوه. من چند شبش را به دو بار بیشتر ندیدم، اما شنیدم از مردمش که بله عموم روزهای سال همچنین است شهرشان.
راستش اندوهش را خودم افزودم به رطوبت شهر، آنها گفتند مرطوب و عمیق، یا عمیقا مرطوب، شاید منظورشان کهنگی شهرشان بود؛ دیوارهای خیس و خیابانهای خیس و بارانی که مدام بر رود گنگ میبارد و قایقرانان رود هوگلی را خیس میکند و آن گلهای زرد شناور را و آن شمعهای روشنی که از زیر پل هوراه میگذرند را.
میدانی چیست؟ فرهنگ شبیه ریشههای درخت انجیر معابد پیچیده بر تنۀ شهر و در خاکش فرو رفته و دوباره برخاسته و در آسمان شهر زیر شکم ابرها را دست کشیده و دوباره فرو رفته و پیچ خورده و ... برای همین است که این شهر غول میپرورد؛ تاگور دارد، ساتیا جیت رای دارد، آمبدکار دارد و کتابخانهای دارد که قصری باشکوه است و همان ابتدای ورود به سرسرای داخلی چشم ما را علیالخصوص برق میزند. چرا؟ چون در ستونی شیشهای شاهنامه را گذاشتهاند که به خط بایسنقر میرزاست و تذهیبش در مکتب هرات شده است، و چرخ میخوری میبینی آنطرفش گلستان است به خط طلا و بهاگاواد گیتاست بر پوست آهوی ختنی، و دیگر هیچ و باید بروی داخل تا عجایب ببینی.
و بیرون در خیابانها مردم فقیر را میبینی که در شلوغترین خیابان شهرشان، که دویست سال پایتخت بود و بعدِ لندن مهمترین شهر بریتانیا، زیر ساختمانهای فرسودۀ دورۀ ویکتوریایی با لیف و صابون در پیادهرو استحمام میکنند و دندانهایشان سفید میزند میان آن پوستِ ترکۀ به استخوانچسبیدۀ چروکیدۀ قهوهای.
و میبینی پنج میلیون روسپیِ سرگردان را که میدوند به سگدانیهایشان برسند.
تصدقت گردم! آدم وقتی با زنش هست نمیتواند زیاد سر از کار این بیچارگان درآورد. آن چیزی هم که پیشنهاد دادی بهکار نمیآید، گیرمان میاندازد میزند درین مملکت غریب خشتکمان را پرچم میکند، علیایحال عرض میشود که عمومشان لاغر هستند و پاهایی شبیه سیخ کباب دارند و اندوهی کشدار و مریض توی چشمانشان خواب و بیدار میشود و هی تا میرود بدرخشد خاموش میشود، مهر بهداشت داشته باشند یا نه، توفیری نمیکند؛ وضعیت همین است.
خوبی شهر میدانی چیست؟ این است که برخلاف دیگر شهرهای هند چهارچیز ندارد: سگ و گدا و گاو و معبد. اینکه میگویم ندارد، نه اینکه هیچ، دارد، اما حقیقتا باید دیگر شهرها را دیده باشی تا بگویی عجب شهرِ پاکیزهای؛ که سگ، گدا، گاو و مذهب ندارد. از قرار بزرگترین جشنشان همان دورگا پوجاست که برای مردم بنگال شکوه فراوانی دارد و دیوالی ای کموبیش مهم است و بعضی اعیاد اسلامی برای مسلمانان مانند رمضان و قربان و فطر، و کریسمس صرفا جشنی برای عوض شدن سال نو در تقویم است و بس.
و میگویند بالاترین نرخ بهداشت و آموزش را همین شهر دارد بین شهرهای دیگر، و خب، هرکجا سوسیالیسم حاکم باشد برهمین مدار است، کما اینکه خبری از اینترنت نیست، و رستورانهای شیک ندارد، و مراکز خرید آنچنانی ندارد، و اصلا باید فکر اجارۀ مسکن را از سر بیرون کنی، چون به زحمتش نمیارزد از قرار. برای همین است که دانشجوی خارجی کم دارد این شهر، و چیزی به نام زبان انگلیسی نمیبینی مگر همان بقایای دورۀ ویکتوریایی، چون تدریس زبان دستکم در مدارس ممنوع است.
خلاصه که کلکته شهر پلیسهای سفید است.
خطبۀ خاک و معارضه
عزیزی، گرانمایهای دو کتاب شعر از نگین فرهود دستم رساند به نامهای «خطبۀ خاک» و «معارضه». پس هنوز داغ بود، هرچه میخواندم گذاشتم سویی و چسبیدم به این دو آفتابِ خیال، سخت. «سخت» میگویم چون عمیقاً و دقیقاً و بهتحقیق باور دارم هیچچیزِ این جهان به قدر شعر، راوی خیالِ آدمیزاده نیست. این طناب شعر است که با دلو کلماتش آب را ازان چاه عمیقِ خاطرهها گرهدرگره به سطح دیدار آدم میآورد. اگر شعر نبود، گویی اصلا آدم نبود. اینچیزی که ماییم، این حس عمیق غوطهورشدن در خاطرۀ جمعی، این برشدن بر بلندیِ سهشهای ناب انسانی، حاصل همان جستجوی آب در اعماق تاریک وجود شاعر است، جایی که هرچه فروتر روی بیشتر پی میبری چیزی در این جهان میجوشد که ما را بهطرز غریبی بههم پیوند میدهد.
دو کتاب خانم فرهود هم چنین بود؛ گرم و پرآفتاب و سبز و انبوه درد.
سپاسگزارم شاعران سرزمینم. سپاسگزارم که هستید و درین توفان بلاها و این گردباد سیاه روزگار، اسبهای خنگ طرب را زین میکنید و از آن دورها، از آن دورهای وهمانگیز، که سایه در دشتهای خسکزدهاش حتی، قلاب میکند قلب آدمی را، کلمات را، قطرات نمبستۀ روی گیاهان را، یکییکی، به صبر و در آرامش، میچینید و میآورید.
دیوان امامقلی خاکی خراسانی
عارضم که «دیزباد» از آن کهنزمینهای پای بینالود است؛ پُردارودرخت و آرام و خفته در هوایی سرد و پاکیزه. و درختانش تابستانها سرخ میزند از گیلاس و آلو و پاییز رنگرنگِ پرطاووسی میشود درّهها و زمستان، بینالود که سرسپید میشود چنان برف برف میباراند بر دیزباد که دیّاری به روستا در نمیماند و بیشتر راهی مشهد و تهران و نیشابورِ خدا میشوند.
دیزبادیها بیشترشان اسماعیلی مذهب هستند، و به سال 1312 نخستین مدرسۀ ابتدایی روستایی در ایران را به نام نامی ناصرخسرو بنیاد نهادند به فرمان سلطان محمدشاه (آقاخان سوم، نوۀ آقاخان اول) و پیداست که چنین مردمانی تا کجاها چنگ در فتراک فرهنگ میزنند.
آن روزها که برای نوشتن #جوق_کلنگان رفته بودم دیزباد، یکی از بازماندگان امامقلی خاکی خراسانی را دیدم که نسخۀ خطی دیوان این شاعر عصر صفوی را نشانم داد و دستم نداد و گفت آمدهاند زیاد و امانت گرفتهاند و رفتهاند که رفتهاند. دیوان خاکی شبیه همان چاپ سنگی بمبئی (اقلّ العباد) ایوانف بود.
مراسمی دارند دیزبادیها که هرسال در هفتۀ آخر مرداد برگزار میشود به نام «نوحصار» که منتسب به همین امامقلی خاکی خراسانی است، آنوقت که حضرتش کودک بود و گویا در جذبهای که پردهها برایش افتاده، صاحب نوری سوار بر اسبی سپید را میبیند (برابر گفتۀ مؤلف ناشناس التنبيهات الجليه في کشف اسرار الباطنيه آن فرد ذوالفقار علی یا نورالدین علی بوده: امام اسماعیلی روزگار شاه عباس صفوی یا شاه صفی) و واقعهای برایش رخ میدهد که در پی آن چشمهای از کوه میجوشد و باقی داستان و حالا دیزبادیها و بیشتر اهل آن منطقه میآیند برای مراسم نوحصار.
خاکی خراسانی از آنهاست که اگر چشم بینایی دیوانش را ببیند عناصری از اسرار و مکنونات و خفیات باطنی اسماعیلی مییابد، والا اشعارش شبیه باقی عارفان عصر صفوی است، که دیوانشان لای پارچۀ حریر توی صندوق و زیر سنگ و کنج مطبخ و توی چال تنور بیشتر روستاهای خراسان بزرگ تا مرزهای مملکت فارس یافت میشود.
دیدهام که آن حضرت حتی مصرّح و شفاف و به تأکید گفته که سیزده سال دیگر امام ظهور میکند و چنان و چنان میشود (در ده و سه سال دیگر میکند حضرت ظهور / این حدیث از قول شیخ سعدی بیان شد در حضور)، و خب، نکرده و نشده است، کمافیالسابق و حال و مستقبل.
غرض اینکه خیلی دوست داشتم کلیات دیوان این شاعر نجیب و عجیب را داشته باشم و نشد و نبود، تا امروز که پس از پنج سال، که آن ره پیموده شد و مقصود حاصل آمد، خبر رسید که کلیاتش موجود شده است.
بخرم ببرم بدهم به بازماندهاش، لابد.
رادیو رمان
فصل اول، اپیزود دوازدهم
فئودور داستایفسکی | بخش دوم
فئودور در سال ۱۸۲۱ در شهر مسکوی روسیه دیده به جهان گشود. نام و نسب خانوادۀ داستایفسکی برگرفته از دهکدۀ کوچک داستایوو واقع در غرب کشور روسیه است. در این سرزمین لهستانیها، یهودیها و لیتوانیاییها و دیگر اقوام روس زندگی میکنند. گویی فئودور به سرزمینی تعلق دارد که نمایندۀ همه اقوام روسیه است.
اولین اثر از داستانهای کوتاه این نویسنده، «بیچارگان» نام دارد، او نوشتن این داستان را در سال ۱۸۴۵ به پایان رساند و در سال ۱۸۴۶ چاپ کرد. به باور نکراسف که این نوشته را پیش از چاپش خواند، رمان کوتاه «بیچارگان» نشانگر ظهور یک گوگول جدید در ادبیات روسیه است.
در این اپیزود به معرفی و بررسی آثار داستایفسکی پرداختهایم.
ما را به دوستان خود و دوستداران جدی ادبیات معرفی کنید.
□ نویسنده و گویندۀ متن: حمید نامجو | کتابخوانان: محسن نامجو، مریم رنجبری | طراح لوگو و نقاشی: مریم رنجبری | تدوین: مهدیار باقرپور | امور فنی، مونتاژ و انتخاب موسیقی: آرش خوبانی
رادیو رمان در پلتفرمهای دیگر:
Castbox | Instagram | Google Podcasts | Spotify | Shenoto@RadioRomanOfficial
اللهقلی پسر چراغعلی
این حضرتِ خان، که به قول رامشهایها سَحَتی بیخِ چِلمَنِ او مجموع نشستهایم، نامش اللهقلی است؛ اللهقلیِ چراغعلی. و معروف است به دو چیز: شکار و سخترُوی. او چهل سال شکارچی بوده است، خودش و پدرش و جدش شکارچی بودهاند، وقتی که زندگی و قوت مردمش گره خورده بوده است با شکار، تا تفنگ را بوسیده است و گذاشته کنار، برای همیشه. و این سخترُوی خودش حکایتی است؛ حکایت آن روزگار که شبهای پیدرپی، تا ده شب بیست شب، چوب درختان بنه و انجیرکوهی را برای زغال در چالزغالها میسوزاندند و منتظر مینشستند پای چال و میخوابیدند در شُوگاهها؛ دخمههایی در قلب سیاهکوه، کُنامهایی سخت دور و محال، هریک به نامی، هریک به نشانی. پس، آدمی که چنین بود؛ شکارِ زده را از صخره میکشید بالا تا شوگاه، شبهای پیدرپی، تا ده شب بیست شب، برف باشد یا باران، میان شُوگاه میخوابید و چشم میکشید تا کی زغالها آمادۀ حمل شوند به روستاهای اطراف برای فروش، هبه، و شکارِ زده برای سفره، خوان.
و این دو چیز؛ شکار و سخترُوی، به روزگاری بس دراز، او را به بلندایی برده که حالا هست: آدمی اسطورهوش.
کلامِ اللهقلی، وقتی سخن از شکار و یالهای سیاهکوه میشود، حقیقت محض است، بیذرهای اغراق؛ زیراکه او از بُنِ جان عقیده دارد «آدم باید راستش را بگوید.» پس، برای همین است که وقتی ازو میپرسی: «اللهقلی! از خودت سخترُوتر بوده است؟ دیدهای؟» بیدرنگ، کلام دور دهانش چرخ نزده خیس نخورده، میگوید «آدم باید راستش را بگوید... نه!» و این «نه»اش چیزی از جنس حقیقت وجودی محض است که در آن پرِ کاهی غش نیست، چون «زَر»ش زرِ سخته است، از کوره درآمده، قلب نیست. اللهقلی پسر چراغعلی سخترُوی باجنم است. تنش سلامت!
فُنودیها
جهان سکوت نمیکند دو خط برای این کتاب، هدیه به این آدم و این آدمهای خوب این کتاب، بنویسم. غلغله است هرطرف از نامردمان و حرامیهایی که انگار ناگهان از دل زمین از لجّه جوشیدهاند به یکبار و زمان و جان و روان ما را به چنگ اندر گرفتهاند. زندگی را در عجب تاریخی به دندان گرفتهایم ما، رفیق! حالا میفهمم ابن اثیر چرا «الکامل» را ناتمام رها کرد و کامل نکرد و در سکوت خزید و دم نزد، چند سال، تا طوفان مغول نشست (نشست؟ نه ننشست)، و شمس قیس رازی چرا گریخت از ری و آوارۀ جهان شد، و برادرانم چه کشیدند هنگام فرار از آوازهای شوم ملخهایی که اشرق و اغرب عالم را شورانده بودند. جهان، جهان ما نیست گویی؛ زمان، زمان پتیارگان و نانجیبها و کودکخواران و خونخواران است. جا، جای ما نیست. چگونه میشود به کلمات این کتاب در جهان و جای تاکهای پرشراب انگورستانهای سنتی قزوین نزدیک شد و از آن نوشت و گفت چه میکردند و چه میکشیدند تا تاک از خُردی به بزرگی رسد، و دخو اسمال و آجی و قاسم بلند و حسین چماقی و دخو رضا و اصغر دادا حالا کجا آرمیدهاند، به آرامش به نیکنامی.
باری.... فرشته بهرامی را خیلی وقت است میشناسم، نزدیک بیستوپنج سال، و کتابهایش را (امامزادههای رودبار الموت غربی و حمامهای سنتی قزوین) را دوست دارم؛ هم قلمش را هم نگاهش را. آدمی است که در پژوهشهای مردمشناسانه سنگ تمام میگذارد؛ برف بر برف باریده باشد یا خورشید تیغ برکشیده باشد، برایش توفیری ندارد، پاشنه بالا کشیده و کوه و کتل و روستا و آدم و درخت و حیوان را برای کارش دیده است. و قلمش را دوست میدارم، سخت، سخت شگفت مینویسد و روایت میکند، جان در کلمه میپیچاند و بعد روایت میکند. دو نمونهاش را گفتم، نمونۀ آخرش همین «فُنودیها» است؛ روایتی شیرین از دخوهای باغداران سنتی هزارسالۀ قزوین.
در زبان باغدار قزوینیجماعت به چند باغ میگویند «محل» و به چند محل با مرزهای مشترک میگویند «فَند» و «فُنودی» جمع فند است. پیران باغستان هم به خودشان میگویند «فُنودیها». و این کتاب چهارده خرده روایت است از این آدمهای نیکوروزگار.
محض نمونۀ نثر دلاویز فرشته بهرامی:
«کوهها سنگین شدهاند؛ مارال سرسپید، شهر عروس، کُرد محله سفید. شیروانی خانۀ مشقاسم رفتهست زیر برف. اگر بود سیاهش میکرد...».
پ.ن: مارال از قلههای شامخ البرزکوه است در شمال قزوین. و کتاب مستند است به عکس و نقشه.
?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 10 months, 3 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 1 year, 1 month ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 9 months, 1 week ago