?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 7 months, 4 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 10 months, 1 week ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 6 months, 1 week ago
برایم فیلم ترقهپراکنیهای بیستودوبهمن را فرستاده. پسزمینه فیلم صدای شعار «مرگ بر دیکتاتور»میآید…صداهای زنان استوارتر به گوش میرسد. از من میپرسد: «چهکار باید کرد؟ چقدر قیمت دلار را پیگیری کنم؟ »به چشمهای جوانش نگاه میکنم که برق شیطنش هر روز کمتر…
برایم فیلم ترقهپراکنیهای بیستودوبهمن را فرستاده. پسزمینه فیلم صدای شعار «مرگ بر دیکتاتور»میآید…صداهای زنان استوارتر به گوش میرسد.
از من میپرسد: «چهکار باید کرد؟ چقدر قیمت دلار را پیگیری کنم؟ »به چشمهای جوانش نگاه میکنم که برق شیطنش هر روز کمتر میشود. میگویم نمیدانم! در این «ندانستن» همه مثل همیم! اما یک چیز را میدانم… یک حرف تکراری کلیشه! یک ریسمان محکم که ایرانیجماعت با آن در تمام تاریخ دوام آورده:
«باید زنده بمانیم! این روزها هم میگذرد…سخت و جانکاه اما میگذرد!»و راستش بابت تکرار این هم خجالت میکشم! چون میدانم «نادیدهگرفتن رنج» در این تکرار «باید دوام بیاوریم» موج میزند.
میگوید دلش سخت گرفتهاست و آتشبازی شب جشن حکومتی جانش را تاریک کرده. از من میخواهد چیزی پیشنهاد بدهم که به سراغش برود و این شب سنگین و ملتهب را بگذراند. من که همانوقت سرگرم تماشای مستند بینظیر نصرت کریمی بودم، بیدرنگ پیشنهاد میدهم: «داییجان ناپلئون»!
تماس را که قطع میکنم، میزنم به خیابان برف زده، هدفون را روشن میکنم و گوش میدهم به تحلیل شخصیت شایگان که نماد صلح در زیستجهان ایرانی است. بهبالای خیابان که میرسم، خودم را میسپارم به ترانه و تا آنجا که میشود، در برف تند راه میروم:
تا بوسه قدیمی چند تا ترانه راهه؟
تا اینجا داغ آواز چند تا قفس سوزونده؟
دکتر از من میپرسد:
شبها در خواب دندانهایت را بههم میفشاری؟
من بیدرنگ پاسخ میدهم:نه! و بیدرنگ در درستی پاسخ خود تردید میکنم. از کجا معلوم در خواب چه میکنم یا چه نمیکنم؟ مگر من چقدر در بیداری از تن خود باخبرم که مدعی خودآگاهی در خواب هم بشوم؟
شرححال دادن به پزشک، همواره همراه است با این تلنگر که «تو از واقعیترین و دردسترسترین بخش حقیقت، یعنی بدن خودت غافلی!»
این تلنگر در حضور در بیمارستان هم تکرار میشود: چه به عنوان بیمار و چه به عنوان همراه بیمار.
باور دارم بستری چند روزه در بیمارستان، که ناشی از درد و ضعف باشد، تجربهای است که درک آدم از خودش را دگرگون میکند. بیمارستان، آیینهای است در برابر آسیبپذیری و ضعف آدمی، که خیال سرکش ما را به پای حقیقت «بدن» به دوزانوی ادب مینشاند.
دکتر از بیمار میپرسد: به هنگام ادرار احساس درد یا سوزش نداری؟ آخرین بار کی دفع داشتهای؟ درد شکمت با راه رفتن تشدید میشود؟حالت تهوع هم داری؟
اگر هزاربار هم این گفتگوی ساده میان پزشک و بیمار تکرار شود، هزار بار از سردرگمی ذهن آدمی به شگفت میآیم. از تمایلش مبنی بر نادیدهگرفتن اهمیت دفع سالم . ازقضا همیشه اینطور وقتها یاد مولانا میافتم و بیانصافیهایش در حق پزشکان و هرکسی که تمنای «شناخت اولیه جهان» را دارد:
«آن طبیبان را بود بولی دلیل
وین دلیل ما بود وحی جلیل»!
این موضع «ناز» در برابر پزشکان چهبسا ناشی از این باشد که مولانا هیچوقت با یک درد شکمی منتشر و مبهم، محتاج تشخیص پزشک نشدهاست. شاید این حدس هم درست نباشد و این موضع متکبرانه در برابر پزشکان،صرفا از جهانبینیاش بیاید و یا از تلاش برای بهرسمیت شناختن ساحتی دیگر از درمان؛ یعنی رواندرمانی معنوی.
نمیدانم. اما هرچه هست میدانم نفوذ این نگاه، میتواند غفلت سنگینی بر دل آدم بگذارد. غفلت از بدنبودگی، این حقیقت غیرقابل انکار موجود زنده.
مواجهه با پزشکی که از من درباره بدنم میپرسد، همواره گوشزدی است درباره خودم. در آن لحظه خاص که پزشک مرا به خودم حواله میدهد و به من اهمیت بدنآگاهی را یادآوری میکند، ذهن سرگردانم که گاه در همهجای جهان پرسه میزند، الا در وطن اصلی خودش، در بدن؛ چونان دورماندهای از اصل خویش، باز میگردد به زمین خود، که در پریشاناحوالی گاه آن را زمین بیگانه دانستهبود! از بس که در گوشش این بیت عجیب را خواندهبودند: «کیست بیگانه تن خاکی تو!»!
در بستر بیماری درمییابم که از این تن، نزدیکتر و خویشتر و آشناتر ندارم!
به گمانم تجربه بستریشدن در بیمارستان با شرایط اضطراری ضعف و درد، اگر ختمبهخیر شود، میتواند سرمایه قابل اتکایی شود در شناخت خود و درک اهمیت بدن.
هرگاه پزشک از من شرححال میپرسد، انگار مرا به من ارجاع میدهد. وقت نیاز به خدمات درمانی، همان بزنگاهی است که آدمی را به خودش پیوند میدهد. پزشکی که از بیمار درباره پیشپاافتادهترین بخشهای زندگی روزمره میپرسد، به آدم گریزپای غافل یادآوری میکند که تا چهاندازه شناخت از بدن خود ضروری است.
دکتر از من میپرسد: آیا در خواب دندانت را بههم میفشاری؟
و من جواب را نمیدانم!
دکتر زمزمه میکند:
تو را هرکس به سوی خویش خواند
تو را من جز به سوی تو نخوانم!
و من به درک تازهای از «بهسوی خویش خواندهشدن» میرسم؛
به اهمیت توجه به «بدن» ؛این وطنترین جای جهان!
سوم: تو از هزار و یکشبی پریچه! آهنگ پریچه معین را دوست میدارم، بسیار…بسیار…. هروقت ترانهای تا این حد از من دل میبرد، دنبال نامهای آشنای ترانه میگردم؛ اردلان سرفراز، جنتی عطایی، فرید زلاند یا شماعیزاده… اما نه فقط ترکیب واژه و آهنگ و صدا…نه فقط از آنرو…
سوم:
تو از هزار و یکشبی پریچه!
آهنگ پریچه معین را دوست میدارم، بسیار…بسیار…. هروقت ترانهای تا این حد از من دل میبرد، دنبال نامهای آشنای ترانه میگردم؛ اردلان سرفراز، جنتی عطایی، فرید زلاند یا شماعیزاده… اما نه فقط ترکیب واژه و آهنگ و صدا…نه فقط از آنرو که آخرین رقصی که از مادربزرگ بهیاد دارم، با همین آهنگ بود و همین قبای توصیفات از معشوق که بهواقع به قامت مادربزرگ دوختهبود: «تو معجون گل و مخمل و نوری، پریواره قصههای حوری، تموم قصهها بیتو میمیرن، که تو حوصله سنگ صبوری…تو از هزارویکشبی پریچه…» نه فقط به خاطر اینها، بلکه چیزی ورای همه اینها در این اثر است که به من نور و مهر و گرما میدهد…خیال میکنم در بسیاری از ترانهها که شاعر برای یک دختر و یا یک زن مشخص سرودهاست، این گرما موج میزند؛ از دختر چوپون گرفته؛ تا خاتون و نازی.
بهرام بیضایی باور دارد «زن» در اساطیر ایران رابطهای تنگاتنگ با «آب» دارد و با «باروری»
و از این رابطه نتیجه میگیرد هرکجا زنی در اساطیر در «بند» شدهاست؛ جلوی آب گرفتهشده و خشکسالی بهبار آمده و برای نجات زندگی از خشکی،باید «زن» از بند نجات یابد.
وقتی ضحاک، ارنواز و شهرناز را دربند میکشد، زندگی را به زنجیر میکشد و درزنجیر کردن زنان، مقدمهای است برای خوراک ساختن از مغز مردان.
از این سو اگر بنگریم، خواندن از «زن» و ستودن نام یک زن، میتواند رمزگذاری«ستایش از زندگی» باشد و از همینروست که این ترانهها، چیزی ورای یک عشق زنومرد در جان شنونده جاری میکند: مهر به زندگی و ستایش از استمرار وجود! و چهبسا نام رمز هزارویکشب هم در ستایش از “زن زندگیبخش” در ترانهها جاماندهباشد؛ شهرزاد قصهگویی که با قصههایش شاه را میخواباند و شعله زندگی را بیدار نگاه میدارد ، و هزارشب قصه میگوید تا در نهایت، شاه جنایتکار درمان شود و زندگی بهروال طبیعی بازگردد.همان زنی که در سالهای استبداد، بزرگترین مراقب زندگی است!
از آغاز جنبش مهسا، حیران نبوغی هستم که در گزینش شعار «زن،زندگی،آزادی»موج میزند. شگفتزدهام که چطور سالهای سیاه آشفتگی و سرکوب، نبض زندگی را از آگاهی جمعی ایرانیان نربود. چهبسا این آگاهی رمزگذاری شده در ناخودآگاه جمعی ماست که در بزنگاهها، طرف زندگی را برمیگزینیم! چهبسا همین ترانههای سالم است که نیروی تشخیص و سلامت روان ما را در تلاطم گفتمانهای ضدزندگی نگاه میدارد و چهبسا از همین روست که این ترانه برای ما چیزی است ورای یک عشق عادی و یک رقص عادی!
بلکه ترانهای است برای رقصیدن مردان و زنان به پای زندگی؛
همچنان که بهرام بیضایی نوشت:
«ما دختران جمشیدیم! جهان به داد میگستریم و اره میشویم!»
روی پل ایستادهام و به طوفان زیر پا نگاه میکنم؛ برگریزان روی طغیان رودخانه، صدای باد و تماشای درختانی که در برابر طوفان از پا درآمدهاند…مهابت طبیعت در من احساسی گنگ برمیانگیزد؛
ترکیبی از ترس و لذت…
لذت قرار گرفتن در برابر امری نیرومندتر از من و ترس از ناچیزی خودم، ترس از بلعیدهشدن در سیاهچالهای باشکوه…این ترس و لذت آمیخته بههم را به هیچچیز در این زندگی نمیدهم!
این حس امنیت استوار ناشی از «دربرگرفتهشدن» توسط جهان…این «بخشی از وجود بودن» چنان مستم میکند که دیگر نالههای اگزیستانسیالی به گوشم کمتر خوش میآید، مگر آنها که از «اضطراب بودن» گذر کردهاند به «بسندگی آرامبخش وجود»!
آنچه این روزها میبینم، در بسیاری موارد، روابط از نفسافتادهای است که در آنها رنجش و خستگی و نومیدی و امید و دلسوزی و بیاعتنایی رخ میدهد، بیآنکه واقعا بتوان رد این احساسات متضاد را در رابطه بازشناخت. ما تنگحوصلههایی حقبهجانب هستیم، نه از آنجهت که میتوانیم برای همه بالاوپایینهایمان در دوستیها و عشقورزیها توجیهی بیابیم…بلکه از آنرو که چنان در ماراتنی ناجوانمردانه مدام دویدهایم و میدویم که نفسی برایمان نماندهاست. به سراغ هرچه میرویم، ذخیرهای برای مصرف کردن نداریم. حاصل سالها تمامیتخواهی سترون بر ما، فقری فراگیر بودهاست، فقری که در روزهای سختی به غنای رابطههایمان آسیب میزند.
این روزها میبینم که ما در دوستیهایمان به شتاب میرنجیم و میرنجانیم و ورای همه اینها، کمنفس و کمرمقیم…
مدارا و شکیبایی و خوشبینی، این سه گوهری که باید جیب دوستیها را سرشار کند، به تاراج رفتهاست و خستگی ما بر همه روابطمان سایهافکنده.
این روزها که میگذرد، بیش از آنکه به دنبال سرنخی برای نادلخوشیهایمان در روابط میانفردی باشیم، باید دل دهیم به مدارا، به شکیبایی و به تلاش برای پاسداری از مهر…
و این کاری است دشوار در زمانه بهتاراج رفتن ارزشها…
به تجربه یاد گرفتهام اگر مدت زیادی دهانم از دعا بستهباشد،
خیرخواهیام رو به کاهش میرود.
دعا، آرزوهای نیک برای خود و دیگری را در من میپرورد و این آگاهی نسبت به اینکه «خود و دیگری را چگونه میخواهم» همان بخشی از سلوک است که در سکوت و مراقبه یافت مینشود.
این نقطه پیوند آرمانی من با جهان همانقدر اعتبار دارد که نقطه حقیقی پیوند من با جهان…
مادام که به تفاوت میان «امر موجود» و «امر مطلوب» آگاه باشم!
این روزها فرصت تماشای آهسته «کودکی» را دارم. فرصت تماشای کشف گامبهگام جهان. این تماشا چیزهای زیادی به یادم میآورد و چیزهای زیادی هم به من میآموزد.
اما آنسوی تماشای کودکی، بخت تماشای «پدرومادری» هم دارم.
نگاه کردن به زن و مرد جوانی که در ابتدای تجربه والدگری، همه تلاش خود را بهکار میگیرند تا مسیر رشد کودکشان را هموار سازند، نیز در جای خود بسی شیرین و الهامبخش است.
گذشته از ماجرای «معطوف شدن به دیگری» که به ندرت در تجربههای دیگر، به خلوص موقعیت والدبودن رخ میدهد؛ پدر و مادر شدن، بخت ناب خودشناسی و سفر به درون را نیز فراهم میکند.
بخشی از این خودشناسی را ذیل پیوند دوباره با غرایز درمییابم. در جهانی که
به دلیل تورم تمدن و رشد شتابناک فنآوری، ما بیش از حد نیاز در «انتزاعیات» غوطهوریم، پدر و مادر شدن فرصتی است برای کشف دوباره «خویشتن طبیعی و غریزی»خود.
روزنهای است به جهانی که پرشتاب از آن گذشتهایم و نمیدانیم زندگی دور از آن جهان طبیعی تا چه حد ملالآور و دلگیر است.
چهبسا از این روست که گاه زنان و مردان فرهیخته، به زادن و پروردن نیازمندند.آدمهای زیادی را میشناسم که اگر بچهدار نمیشدند، مهمترین غریزهشان ،«میل به زندگی» زیر آوار کتابها و حرفها و فیلمها و فلسفیدنها غبار میگرفت.
از اولین «درآغوش کشیدن فرزند» ،پرسش درباره معنای زندگی تا مکان اصلی خود بازپس میرود: تا لای کاغذهای کتاب.
در آغوشهای بعدی، آن حکمت فشرده فرگشت را که هزاربار خواندیم و نوشتیم، زیر نفسهای تند و کوتاه نوزادمان در مییابیم؛
بهاین جهان دعوت شدهایم تا زندگی کنیم و زندگی را بپراکنیم؛
با این حقیقت ساده و باشکوه اگر در صلح درآییم، روزهایمان با غنای بیشتری میگذرد.
و بچهها…همان نقطه اتصال ما با حقیقت جهانند؛
بدین معنا، زادن و پروردن ما را به صلح با هستی میرساند!
تردیدی ندارم که مولانا این ابیات را با دغدغههای اجتماعی نسرودهاست، با این حال نمیدانم چرا در حالوهوای این روزها، ورد زبانم شدهاست؛
شاید به این خاطر که نسل ما سرشار از تجربه باز کردن با دست و دندان گره کیسهای است که یا چنان کور بود که باز نشد،
و یا وقتی باز شد، با «خالی» درون کیسه مواجه شدیم.
این تعبیر «عقده سخت است بر کیسه تهی» را من و ما خوب لمس کردهایم:
عقده را بگشاده گیر ای منتهی
عقده سخت است بر کیسه تهی
در گشاد عقدهها گشتی تو پیر
عقده چندی دگر بگشاده گیر
عقدهای کان بر گلوی ماست سخت
که بدانی که خسی یا نیکبخت
حل این اشکال کن گر آدمی
خرج این کن دم اگر آدم دمی
عمر در محمول و در موضوع رفت
بیبصیرت عمر در مسموع رفت
هر دلیلی بینتیجه و بیاثر
باطل آمد در نتیجه خود نگر….
?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 7 months, 4 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 10 months, 1 week ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 6 months, 1 week ago