من عاشق بیقرار ایرانم

Description
ارتباط با ادمین کانال :
@apahlavan
We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 10 months, 3 weeks ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 1 year, 1 month ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 9 months ago

8 months ago
[‍](https://attach.fahares.com/FXXTgOapZDyj8a/h6muDzQ==) ‍ [@apahlavan](https://t.me/apahlavan)

@apahlavan
#سنگ_سراچه_دل

آن سال بهمن، در روستا ماندم. آب در جای جای خانه‌باغ منجمد بود وسرما، استخوان سوز. گرمای اطاق با بخاری هیزمی بود.آتش که روبه خاموشی می‌رفت و به تیرگی می‌رسید؛ اخگرها تارتر می‌شد و روشناییِ مهتاب جلوه‌ای نمایان‌تر داشت از پنجره‌ی چوبیِ اطاق. کسی دور و برمان نبود. تنها همسایه‌ی ما پیرمرد و پیرزنی بودند که خوشحال بودند از ماندن ما در آن زمستان... از دوران کودکی مانوس بودم با آنان... مهربان و آرام روزگار می‌گذراندند. هیچ هیاهویی در رفتارشان نبود و امورات زندگی‌شان با همان عایدات باغ فراهم می‌آمد... گردو و آلو. گاوی شیرده داشتند و الاغی که مَرکَب‌شان بود برای کشت در قسمت بالایی روستا...
پیرانِ دورانِ کودکی و نوجوانی ما، خردمند بودند هرچند سوادشان گاهی در حد خواندن و نوشتن بود. اما در تقسیم آب در روستا؛ هم‌چون یک مهندس، علم داشتند وتجربه. و زبده بودند در پیدا کردن رُموز کار... در روستایی که همه‌ی زمین‌هایش در مجاورت کوه‌ها، پستی‌ها و بلندی‌های فراوان داشت و تقسیمِ آب به درستی و عادلانه، کاری بود دشوار و با حساب و کتاب... هنوز هم بسیاری عاجزند از درکِ این هنر آن روزگاران...
در همان روزها، فرصت‌هایی پیش می‌آمد که به «‌نازخانِم» بیشتر سر بزنم . پیرزنِ کهنسالی که تجربه فراوانی داشت درهمه‌ی ابعاد زندگی. سرمای زَمهَریر زمستان را دیده بود و ناخوشی باد^را... در همان خانه‌ی دومرتبه‌ای گِلی با کُلون، قفل و چُوکِلی^^. دراطاقِ نُقلی‌اش چایش همیشه روبه‌راه بود. با تنهایی مونس بود و دیدارِ گاه به گاه من به دلیل کار کتابتی که برای او انجام می‌دادم؛ همراه بود با پذیرایی‌اش در حد وسع. سنجد و به و گلابی و سیب همیشه در گزینه**‌ی خانه‌اش یافت می‌شد. خانه‌ای که حیاطی کوچک داشت و مشترک بود با خانه‌ی ننه‌جان (مادرِ مادرم). دین‌داری‌‌اش در همان محدوده‌ی خانه بود. نه به مسجد روستا راه داشت و نه ادعای تغییرِ جهان... اساسا پیرانِ روستای ما، دستکم اینچنین بودند. از آن پیرمرد و پیرزن همدم و تا «نازخانِمِ» پیر...
پس از این‌همه سال، خردمندی را از همان پیرانِ کهنسال دریافته‌ایم که دین اگر به دنبالِ قدرت باشد؛ هم دنیایِ خویش را خراب خواهد کرد و هم آخرتی نخواهد گذاشت برای همه آنانی که براین باورند... چرا که قدرت ماندگار نیست و رفتنی‌ست... حالا بایست انصاف بدهیم که هرنسلی، مسائل خودش را داشته و دارد... مردمان بسیاری در این مُلک و میهن زندگی کرده‌اند؛ ازهرتیره و تباری تجربیاتی باقی‌مانده که رهنمون و ارائه طریقی‌ست برای دوره و عصری دیگر.
«جهان چون شما دید و بیند بسی
نخواهد شدن رام با هر کسی.»^^^

پانوشت:
.دومرتبه‌ای = دو طبقه.
.کُلون = یا چفت، قطعهٔ چوبی‌ست که به پشت در نصب می‌کنند تا به وسیلهٔ آن در را از داخل ببندند.
**.گَزینه = انباری، مکانی در خانه‌های ییلاقی که خُنک بود و مایجتاج عمده آنجا قرار داده می شد مثل نان، قند، آرد، روغن...و وسایل مربوط به تهیه‌ی نان...
^.ناخوشی_باد=آنفلوانزای اسپانیایی آنفلوانزای مرگباری بود که بین مارس۱۹۱۹ تا ژوئن ۱۹۲۰ (اسفند ۱۲۹۷تاخرداد۱۲۹۹) یکی از بالاترین آمارهای مرگ را به دنبال داشت... گفته می‌شود در ایران این بیماری در روستاها بیشتر قربانی گرفت. در ایران آنرا #ناخوشی_باد نام نهادند. در روستاها جان بین ۱۰تا۲۵درصد و در شهرها بین یک تا ده درصد جمعیت را گرفت...
^^.#چوکلی= کلید چوبی، که همراه با کُلونِ در، توسط نجار ساخته می‌شد. آنقدر دقیق بود که هیچ دو کلیدِ چوبی شبیه هم در نمی‌آمد از نظر انطباق با کُلونِ پشتِ در...
^^^.حکیم ابوالقاسم فردوسی (۳۲۹ در دهکده باژ توس – ۴۱۶ هجری قمری) شاعر حماسه‌سرای ایرانی و سرایندهٔ شاهنامه...
#سنگ_سراچه_دل(عنوان مطلب) از دیباچه‌ی گلستانِ سعدی وام گرفته شده... سعدی (بین ۵۸۵ تا ۶۱۵ – بین ۶۹۰ تا ۶۹۵ هجری قمری) شاعر و نویسندهٔ پارسی‌گوی ایرانی...

بهمن۱۴۰۳ پهلوان
@apahlavan
#صدای_ماندگار⬇️⬇️
@khosroye_shirindahanan
@jane_shifteham

8 months, 2 weeks ago
[‍](https://attach.fahares.com/OOp3rcyS6syC9HwGplDEWg==) [@apahlavan](https://t.me/apahlavan)

@apahlavan
#ناقوس_نتردام

هوای مه آلودیست... وباغ انبوه و پوشیده از درختان... صبح زود است. صدای عوعوی سگ‌ها به گوش می‌رسد و «ما» کشیدن گاوان و ناله‌ی گوساله‌ها از گوشه‌ی دیگر باغ و تقلای مرغ و خروس‌هایی که می‌خواهند از پرچین کنار باغ بیرون آیند... پیرمرد به آهستگی از درِ پشتی اتاقِ بزرگ ِخانه بیرون می‌آید با کلاه، پالتو و شال گردن... همراه با خورجینی بر دوش به طرف اصطبل می‌رود. دوستش اسب را زودتر آماده کرده و چادر‌شبی روی تن اسب کشیده، اسب بی‌قرار است... گویا حدس می‌زند صاحب‌اش مسافرتی در پیش دارد... مسافرتی شاید کمی طولانی و بی‌‍‌سروصدا. اما شوق‌اش را پنهان نمی‌کند؛ چالاکی‌اش را به رخ می‌کشد با تکان دادن سر و گردن همراه با نفس‌زدن‌های دَم به دَم از بینی و دهانش... سم به زمین می‌کوبد به نرمی... دوستش اسب را نگه‌می‌دارد و زین را می‌بند و پیرمرد حالا به نزدیکی اسب رسیده...

ادامه درp.d.f زیر(به دلیل طولانی بودن...)⬇️⬇️

زمستان۱۴۰۳ پهلوان
@apahlavan

8 months, 3 weeks ago
[‍](https://attach.fahares.com/mPu9AHG7F+h75tJ3Guq6ZQ==) ‍ [@apahlavan](https://t.me/apahlavan)

@apahlavan
#اینجاHere

هوا سردشده. برف، کف حیاط و خانه باغ را پوشانده. زمستان باهمه‌ی ابعادش رخ نمایانده است... برف و سرما و تنهایی... از محفلِ دورِ آتشِ آن سال‌های دور اثری نیست. روشناییِ مهتاب، جلوه‌ای نمایان‌تر یافته...
«جانان» رو کرد به پیرمرد و گفت: «عمو تو توی گذشته موندی!» این را بعد از بحث داغی که بین‌شان در گرفت با عصبانیت گفت و رفت به طرف اتاق تودرتوی آخری. شوهرش «مهدی» از این برخورد ناراحت شد، توقع نداشت این برخورد تُند را از او ... گفت‌وگویی صمیمی‌تر از سوی همسرش می‌پسندید. با نگاهی مغموم به طرف پیرمرد رفت و گفت : «عموجان به دل نگیر. شما می‌دونی که چقدر دوست‌تون داره. براتون احترام قائله. دست خودش نیست. این روزا اعصاب همه داغونه...» پیرمرد تو ذهنش دنبال کلمه‌ای می‌گشت که جواب مهدی را بدهد که صدای هق‌هق جانان از اتاق، فضا را پر کرده بود. گفت: «عیبی نداره پاشو برو دستی به سروروش بکش. آرومش کن.»
مهدی از روی مبلِ خاکستری رنگ ورو رفته‌ی ایوان بلند شد و آمد جلوی صندلی که درست روبروی تلویزیون بود؛ دستش را روی شانه پیرمرد گذاشت. خم شد تا سرش را ببوسد. گفت: «خیلی معذرت می‌خوام اینو بذار به حساب من. من شروع کردم...» بعد هم رفت داخل اتاق. پیرمرد ماند وتلویزیونی که حالا مجری و دو مهمانش، کارشان به داد و فریاد کشیده بود. وقایع سال ۵۶ و ۵۷... یکی می‌گفت آن حوادث ارادی بود و آن دیگری حوادث را غیرارادی می‌دانست. از اعمال قدرت دیگر کشورها می‌گفتند و نهایتاً فریب خوردن مردم!... دیگر درست نمی‌‌‌شنید چه می‌گفتند. ریخت و قیافه‌شان در هاله‌ای از مه گم شده بود. بحث که نه؛ دعوا به جاهای باریک کشیده بود... پیرمرد از فضای تلویزیون و این گفتگوی خسته‌کننده تکراری خودش را خلاص کرد... فضای خانه باغ خالی از نور مهتاب شده بود. زمزمه ی آرام آوازی به گوش می‌رسید. صدایی آشنا در فاصله‌ای دور آواز می‌خواند. اما نمی‌شد فهمید دقیقا کجاست و صدایش از کدام سو می‌آید. آواز آرام وکشیده و محزون بود شبیه مویه‌ای که به زحمت به گوش می‌رسد گاه از سمت راست گاه از سمت چپ گاهی از بالا و زمانی از انتهای باغ. گویی روحی نامریی و سرگردان بر فراز آنجا بود که آواز می‌خواند. پیرمرد سر به زیر افکنده، در اندیشه‌ای فرو رفته‌بود و زمزمه‌کنان با خود نجوا می‌کرد و به یاد می‌آورد:
غروب یکی از روزهای نه چندان سرد نیمه‌های پاییز بود. به نظر روزگار دیگری داشت رقم می‌خورد...همان موقع هم برای آمدن هیچ دلیل قابل دفاعی نبود ولی حالا هزاران دلیل وجود دارد برای رفتن... حالا که سال‌ها گذشته و در رهگذر زمان همه چیز آشکار گردیده؛ حرف و حدیث‌ها بسیار است. حدس و گمان‌هایی که هر چه گذشت؛ رنگ و لعابی خاص به خود گرفت... روزهایی که با همه‌ی مرارت‌ها، مادر بود. خواهران و برادران همه بودند و به هر سمتی می‌رفتی رفیقی، دوستی،آشنایی، یار و یاوری...صحبت از محبت بود. زندگی داشت معنا پیدا می‌کرد. بغضی اگر بود؛ گذشت هم بود. نفرت اینچنین همسو با تار و پود جامعه نبود. اماهرچه گذشت؛ آنی نشد که می‌پنداشتند! و آنی نبود که دستکم آن سال‌ها داشتند. دیگر لحظه‌های شاد تکرار نشد؛ و اگر هم بود؛اندک بود و گذرا... گویا دنیا «كُنْ فَیَكُونُ^^» شده بود... به نظر«کهنه رو به مرگ است و نو ناتوان از زاده شدن... ^^^»

پی‌نوشت:
^.اینجا Here نام فیلمی( ۲۰۲۴) به کارگردانی رابرت زمکیس زادهٔ ۱۴ مهٔ ۱۹۵۲ و نویسندگی اریک راث زادهٔ ۲۲ مارس ۱۹۴۵ و زمکیس.
^^.كُنْ فَیَكُونُ = زیر و زبر، زیر و رو، درهم ریخته...
^^^.عنوان کتاب نانسی فریزر Nancy Fraser زادهٔ ۲۰ می ۱۹۴۷ نظریه‌پرداز آمریکایی...

واپسین روزهای دی۱۴۰۳ پهلوان
@apahlavan

#آهنگ_انوشیروان_روحانی (زادهٔ ۱ مرداد ۱۳۱۸)، آهنگساز، نوازندهٔ پیانو، ارگ و آکاردئون...
#شعر_رهی_معیری (زادهٔ ۱۰ اردیبهشت ۱۲۸۸ در تهران – درگذشتهٔ ۲۴ آبان ۱۳۴۷ در تهران) از غزلسرایان، ترانه‌سرایان و تصنیف‌سرایان برجسته‌ی ایران...
#همایون_شجریان (زادهٔ ۳۱ اردیبهشت ۱۳۵۴) خواننده، آهنگساز و نوازندهٔ موسیقی⬇️⬇️
@khosroye_shirindahanan
@jane_shifteham

10 months, 1 week ago
[‍](https://attach.fahares.com/cuipoOyDNT1Uzn78iCU8GQ==) [@apahlavan](https://t.me/apahlavan)

@apahlavan
#آوادار

آفتاب کم‌جانی روی کل خانه‌باغ، ایوان قدیمی و درازِ خانه، درختانِ به، آلو، گلابی، آلبالو، سیب، گردو و گلِ یاسِ پیر پهن شده، حالا انتهای باغ به راحتی قابل دیدن است. هیچ برگی روی درختان نیست. دیگر باغ را رمقی نیست عین آفتاب این روزها... پاییز هم روبه انتهاست... حوض نقلی فیروزه‌ای رنگ کنار چاه قدیمی بدون آب است. همه‌ی وسایلی را که همراه دارم به کناری می‌نهم. بی‌حوصله به اطراف نگاه می‌کنم. به نظر پیرمردی روی نیمکتِ چوبیِ گوشه باغ نشسته است.آشناست... نشسته و به درختِ بیدِ مجنونِ روبه‌رو نگاه می‌کند. زیرچشمی به پیرمرد نگاه می‌کنم. کتاب در دست دارد. لابه‌لای انگشتان استخوانی‌اش کتاب را محکم گرفته. گاهی می‌بند و گاهی باز می‌کند و در کنارش قلم و کاغذی هم قرار دارد. یادداشت برمی‌دارد. گاهی صدایی از بین لب‌هایش شنیده می‌شود. کتاب هنوز در دستانش قرار دارد. خودم را می‌بینم که با عجله نزدیکش می‌شوم. انگار مدت زیادی دویده‌ام. نفس‌نفس می‌زنم. پیرمرد سر بلند می‌کند و نگاهی به من می‌اندازد. چروک‌های صورتش، زیر نور آفتاب، عمیق‌تر به نظر می‌رسد. چشم‌های بی‌رمقش را به من می‌دوزد و نمی‌دوزد. یک‌طوری که انگار نگاهم نمی‌کند. کنارش می‌ایستم و این پا و آن پا می‌کنم، نمی‌دانم چرا این همه مضطربم. نفس تازه می‌کنم. پیرمرد با دستمال عرق صورتش را پاک می‌کند. رو به من و با اشاره به خانه، لب‌هایش باز می‌جنبد. آهی از سینه بیرون می‌دهد. چیزی نمی‌گوید. همان‌طور نشسته، زل ‌زده است. می‌گویم: «...می‌دونم خونه قدیمی‌ست؟ می‌دونم کلی خاطره ازش داری. اما چکار کنم؟ پیش اومده... خودت همیشه می‌گفتی زندگی بالا و پایین داره. همیشه به ساز ما نمی‌رقصه... نمی‌گفتی؟... مادرم از تو نقل می‌کرد...» پیرمرد دوباره دستمال پارچه‌ای سفیدی از جیب کتش درمی‌آورد و پیشانی‌اش را پاک می‌کند. عصای چوبی را که کنارش روی نیمکت خوابانده شده، با حرکت کندی برمی‌دارد و به آن تکیه می‌کند. به زحمت از جا بلند می‌شود. یک آن سر بلند می‌کند و نگاه پُردردش، به نگاهم گره می‌خورد. چشمان گود رفته‌ی‌ نَمدارش، کلی حرف دارد. وجودم از خاطرات ریز و درشت سال‌های نه‌چندان دور، پُر و خالی می‌شود. می‌دانم پیرمرد عاشقِ این خانه است. می‌گویم«...کرم خراط! به جانِ باغ افتاده...هیچ یک از گلابی‌ها (شاه میوه) قابل خوردن نیست. سیب‌ها کرمو شده... آلبالو و گیلاس مزه تلخی داره... گل‌ها زود پَر پَر می‌شن...» می‌گوید:«چیزی شبیه برزخ... دارآوا که رفت‌؛ کرم خراط، جولونگاهِ خانهِ باغ شد... دارآوا را به داغ و درفش زده‌اند... نگاهش می‌کنم. می‌گویم:« دارکوب و شانه‌به‌سر رو می‌گی!؟...» می‌گوید: «اونارو فراری دادن پسرم!...» دلم می‌خواهد از جا بلند شوم. جلو بروم. دستش را بگیرم و کمکش کنم؛ نمی‌توانم. انگار به زمین چسبیده‌ام. حال پیرمرد خوب نیست و حال من هم...
به انتهای باغ نگاه می‌کنم... باغ خالی‌ست... خالی از صدا...

پی نوشت:
^.کرم خراط با نام (Zeuzera pyrina) که به پروانه فری نیز مشهور است؛ از خانواده cossidae و بومی اروپا ست... از جمله آفات چوبخوار جدی و خطرناک که بیشتر روی درختان گردو، گلابی، گیلاس، آلبالو، سیب، هلو، افرا، بیدمشک، بید، صنوبر، نارون و بلوط دیده می شود. ااین حشره در بافت چوبی شاخه‌ها و تنه دالان‌هایی ایجاد می‌کند که باعث ضعیف و در نهایت خشک شدن درختان می‌شود...
^^. دارکوب‌ها منقارهای نیرومندی دارند که برای سوراخ کردن پوست درختان و جستجوی حشرات به کار می‌برند. آن‌ها طعمه‌های خود را به وسیله زبان بلند که دارای نوک چسبناکی است از مخفیگاهشان بیرون می‌کشند. بدن دارکوب ۹۹ درصد انرژی ناشی از ضربه‌ها را به عنوان «انرژی کرنشی» (ارتجاعی) ذخیره می‌کند...ا ین ضربات به قدری سریع هستند که سبب ایجاد نیروی عظیمی می‌شود که ۲۵۰ برابر نیرویی است که فضانوردان به هنگام برخاستن سفینه‌های فضایی تجربه می‌کنند؛ معادل 1000g برابر شتاب جاذبه... یک دارکوب معمولی می‌تواند تا۲۰ بار در هرثانیه نوک بزند...

۱۶ آذر۱۴۰۳، دسامبر۲۰۲۴ پهلوان
@apahlavan
#آهنگ_فرهاد_فخرالدینی_ (زاده‌ی ۲۱ اسفند ۱۳۱۶) موسیقی‌دان، آهنگساز و رهبر ارکستر.
#شعر_سعدی (بین ۵۸۵ تا ۶۱۵ – بین ۶۹۰ تا ۶۹۵ هجری قمری) شاعر و نویسندهٔ پارسی‌گوی ایرانی...
#صدای_ماندگار(اگر دستم رسد روزی...)⬇️⬇️
@khosroye_shirindahanan
@jane_shifteham

10 months, 3 weeks ago
[‍](https://attach.fahares.com/mPu9AHG7F+hdAzlNsVpWgw==) [@apahlavan](https://t.me/apahlavan)

@apahlavan
#یک_نیمه‌روز

دست برادرم را محکم گرفته بودم. و به دنبالش می‌دویدم. کت و شلوارم نو بود. هرچند کُتم بلند بود و کمی دست وپا گیر. اما شلوارم با کمربندی که مادر برایم بسته بود اندازه شده بود. یقه سفید کتم شاخص بود و بفهمی نفهمی احساس خوبی داشتم‌. اولین روز مدرسه‌ام بود. از کوچه‌ی «خانم ارمنی» عبور کردیم و به میدان شهرداری رسیدیم. جلوی درب مدرسه چند لحظه مردد ماندم و با تشویق اَخوی به داخل مدرسه رفتم. غوغایی بود. پسربچه‌های هم سن و سال من هم فراوان بودند. از آن همه، کسی را نمی‌شناختم اما خیلی زود یکی دونفر دوست پیدا کردم. بعضی بچه‌ها گریه می‌کردند. اما خیلی زود صدای زنگ به صدا در آمد و آقامعلم‌ها و خانم‌معلم‌ها ما را به صف نمودند. و یک نفر که به نظر می‌رسید همه از او حرف شنویی دارند برای همگی صحبت کرد. با صف ومرتب به کلاس رفتیم. سر کلاس خانم‌معلم گفت اینجا خانه جدید شماست. اینجا چیزهایی خوبی یاد می‌گیرید. ساعت‌های بعد هم به سرعت گذشت. تصور نمی‌کردم که مدرسه اینقدر لذت بخش باشد. انواع بازی‌ها، اتاق موسیقی، خواندن سرودها، آشنایی با کره زمین، دوستی‌ها، عشق‌ها...
صدای زنگ، گذشت روز را اعلام کرد.
انبوه بچه‌ها به طرف دروازه مدرسه که باز شده بود؛ هجوم بردند. من با دوستانم خداحافظی کردم و از دروازه گذشتم. به دقت به اطراف نگاه کردم. از مادرم خبری نبود.برادرم هم نیامده بود. قرار بود که مادر بیاید دنبالم. مدت زیادی بی‌حاصل منتظر ماندم. تصمیم گرفتم خودم تک و تنها راهی خانه شوم. چند قدم که رفتم زن جوانی از کنارم گذشت. بنظرم آمد که او را می‌شناسم. لبخندزنان به طرفم آمد. چشمان سیاهش و موهای به رنگ پرکلاغی‌اش برایم آشنا بود. دست مرا گرفت و گفت: «از آخرین باری که یکدیگر را دیدیم خیلی گذشته، چطوری؟». بعداز احوالپرسی بار دیگر دست مرا فشرد و رفت...
چند قدمی که رفتم؛ یکه خوردم. از میدان شهرداری به نظر خیلی دور شده بودم. این همه ماشین از کجا پیداشان شده بود؟ درختان چنار دوطرف خیابان کجا غیب‌شان زده بود؟ ساختمانِ سینما را ندیدم!... آیا رد شده بودم یا نرسیده بودم!؟...
بچه‌ها خیابان را از هیاهو پُر کرده بودند. پسربچه‌ها و دختربچه‌های مدرسه‌ای همراه با انبوه دختران و پسران دبیرستانی... بوق ماشین آتش‌نشانی همه جا پیچیده بود اما معلوم نبود که ماشین برای رسیدن به شعله‌های آتش چگونه می‌تواند راه خود را باز کند. راننده تاکسی با مسافری بر سر کرایه درحال کشمکش بود. دختر جوانی کمک می‌طلبید. چند پسر جوان به سویش می‌رفتند...
گیج شده بودم. باورپذیر نبود این همه اتفاق در ظرف یک نیمه روز. مسیر خانه را گم کرده بودم... آن کوچه و آن بالکن روبه کوچه را به یاد داشتم. بالکن چوبی به رنگ آبی روشن با گلدان‌های شمعدانی... و صدای سازی که گاهی می‌شنیدم...
به چهارراه رسیده بودم. همهمه‌ی ماشین‌ها و آریژی که نمی‌دانستم برای چیست؛ کلافه‌ام کرده بود. بسیار ناراحت بودم. می‌خواستم بدانم چه وقت می‌توانم از این خیابان رد شوم. مدت زیادی آنجا ایستادم. تا اینکه نوجوانی که توی مغازه‌ی کتابفروشیِ سرچهارراه کار می‌کرد؛ به طرفم آمد. دستش را درازکرد و با ادب تمام گفت: «پدربزرگ بذارین شما را از اینجا ردکنم...»

نخستین روزهای آذر ۱۴۰۳ پهلوان
@apahlavan
#آهنگ_شعر_حمید_تدینی زاده۱۳۳۲
#دلارام_صبا_پاشایی زاده۱۳۶۳⬇️⬇️
@khosroye_shirindahanan
@jane_shifteham

11 months ago
[‍](https://attach.fahares.com/InPfiQI+Tg4ViAFBuuxQ2w==) [@apahlavan](https://t.me/apahlavan)

@apahlavan
#سرشت_ادبیات

داستایفسکی^ در ۲۸‌سالگی تا آستانه مرگ پیش رفت. کابوس وقتی شروع شد که مأموران پلیس،‌ نیمه‌شب وارد خانه‌ی او شدند و او را همراه با دیگر دوستان هم‌فکرش، از آنجا بیرون کشیدند. این گروه متشکل از هنرمندان و متفکرینی بود که پیرامون ایده‌های رادیکال، از قبیل برابری و دادگری، با هم گفت‌و‌شنود و تبادل‌نظر می‌کردند و گاهی جلسه کتاب‌خوانی داشتند... تزارِ وقت، نیکولاس اول، گویا حق داشت نگران وقوع انقلاب باشد...
داستایفسکی و همراهانش بعد از گذراندنِ ماه‌ها زندانِ انفرادی، که با بازجویی‌های گاه‌به‌گاه همراه بود، به مرگ با جوخه آتش محکوم شدند. آنها را در سرما به پیش ‌راندند. یک کشیش، صلیبی را جلوی هرکدام‌شان ‌گرفت تا به آن بوسه بزنند. بعد لفافی روی سرشان کشیدند، و صدای جانکاه تفنگ‌ها فضا را پر کرد که سربازان بالا می‌بردند. در حالی که فرمانده‌‌ جوخه آماده‌ی آتش بود؛ کسی فریاد زد: «... صبر کنید!... تزار نظرش را عوض کرده… زندانی‌ها بخشوده شده‌اند!...» داستایفسکی و همراهانش قربانی یکی از آن صحنه‌سازی‌هایی شده بودند که تزار گه‌گاه برای مضحکه بر زندانیان روا می‌داشت... اعدام‌های ساختگی...! بعضی از این محکومین وقتی شنیدند که با لطفِ ملوکانه جان‎به‌در برده‌اند؛ دچار جنون گردیدند. داستایفسکی طاقت آورد و متحمل دو سال زندان بی‌رحمانه در سیبری شد... زندگی او پس از آن هم، راحت و بی‌دردسر نگذشت. ولی رنجی که در آن دوره کشید، در فراگیری او دربدل‌شدن به نگارنده آثار کلاسیکی نظیر «جنایت و مکافات» و «برادران کارامازوف» کارساز بود. بسیاری ازعلاقمندان به ادبیات، داستایفسکی ِبالغِ را می‌شناسند، و درباره داستایفسکیِ ِجوان خیلی کمتر می‌دانند، همانی که تنها چند ثانیه با اعدام فاصله داشت!...

ادبیات، افق ِنگاه ِسیاست‌مدارانِ خودکامه را به زیبایی ترسیم می‌کند و برای تفسیر و تبیین دستاوردهای ادبی و نقدهای سیاسی نیز کارساز است. ادبیات و سیاست روابط پیچیده‌ای دارند، با این‌ حال، نمی‌توانند زیاد از هم دور باشند؛ در حقیقت، بسیار به هم نزدیک‌اند، اگرچه حفظ استقلال هریک اهمیتی خاص دارد، از این جهت که با وجود مناسبات نزدیک و مستمرشان، در یک زمینه فعالیت نمی‌کنند و هنوز هم کسی نتوانسته به‌روشنی آنها را تعریف کند. ادبیات برخاسته از تخیل است و سیاست واقعیتی‌ست که هر روز با آن روبه‌رویم. خیال‌پردازی با نویسندگان خلاق است و حاکمان سیاست بازند؛ ورطه‌ای عظیم که آنها را از هم جدا می‌کند... خوف و وحشتی را که داستایفسکی در رمان‌های خود تصویر می‌کند؛ در دنیای عینی امروز حکومت‌های توتالیتر آشکار است... این روزها در مواجهه با رویدادها و تطابق آن با تاریخ و محکومیت آن، چیزی بهتر از آشنا‌شدن با ادبیات نبوده و نیست...

پی‌نوشت:
^.فیودور میخایلوویچ داستایِفسکی زادهٔ ۱۱ نوامبر ۱۸۲۱ درگذشتهٔ ۹ فوریهٔ۱۸۸۱ نویسندهٔ مشهور و تأثیرگذار اهل روسیه. بسیاری او را بزرگترین نویسنده روان‌شناختی جهان به حساب می‌آورند. سوررئالیستها، مانیفست خود را بر اساس نوشته‌های داستایِفسکی ارائه کرده‌اند.

آبان ۱۴۰۳ _۱۱ نوامبر ۲۰۲۴ پهلوان
@apahlavan
#آهنگ_پرویز_یاحقی (پرویز صدیقی پارسی) زادهٔ ۳۱شهریور۱۳۱۴ درگذشتهٔ ۱۳بهمن۱۳۸۵، موسیقی‌دان، آهنگساز و نوازندهٔ ویولن...
#شعر_بیژن_ترقی زادهٔ۱۲اسفند۱۳۰۸ درگذشتهٔ ۴اردیبهشت۱۳۸۸ شاعر و ترانه‌سرا...
#اجرای_نخست_دلکش. عصمت باقرپور زادهٔ ۳اسفند۱۳۰۳بابل،۱۱ شهریور۱۳۸۳ درتهران...
#آزاده_شمس_ویلون #شبنم_مهرانی_آواز ⬇️⬇️
@khosroye_shirindahanan
@jane_shifteham

1 year, 1 month ago

@apahlavan
#دوردست

همه‌ی روز زیر باران بود.
خواهرش دستش را روی سرش گذاشت و گونه‌اش را لمس کرد وگفت:« راست گفتی؛ پیشانیش داغه...توراه سرما خورده» او اما در خواب و بیداری نمی‌دانست طرف صحبت‌ِ خواهرش کیست. خواهر درهمان حال گفت: «سوپ می‌خوری؟» لرز داشت. تمام بدنش درد می‌کرد. احساس می‌کرد چند نفری دنبالش هستند. هیکل‌های هیولاواری داشتند. بیابان بود و آتش... همهمه‌ای از دور شنیده می‌شد...
وقتی چشم گشود شعاع کج‌تاب آفتاب از پنجره چوبی برکف اطاق دراز شده بود. خبری از هیاهو نبود. اتاق مرتب شده بود. روشن و راحت. کتابخانه کوچکی را در گوشه اطاق می‌دید. بوی آشنایی در اطاق به مشامم می‌رسید. عطر چادر مشکی، بوی برگ‌های تازه درخت گردو، بوی گلابی... و رایحه‌ی آشنا...
از رختخواب بیرون جست و شروع کرد به لباس پوشیدن. احساس تندرستی می‌کرد... از بیماری شب پیش جز ضعف مختصری در گردن و پاها چیزی باقی نمانده بود. نمی‌دانست چه جوشانده‌ای موثر افتاده بود. از هیولاهایی که شب پیش در خیال دیده بود به یاد آورد. شتاب داشت که زودتر لباس بپوشد و برود بیرون از اطاق... پیراهن بشوربپوشش را به تن کرد که در چوبی اطاق بازشد و خواهرش در درگاه ظاهر... خندان و نورانی. نان تَمبَلک^ و چای در سینی با کمی آرشه^^ و مربای‌به. مربای‌به دست‌پخت خودش بود و نان تَمبَلک هم...
«چطوری...» « خوبم.»
خواهر لبخندی زد و گفت:«امروز دوستت می‌آد دیدنت... کجا داری می‌ری...»
سینی ظرف و بساط چای را همانجا در اطاق گذاشت. او می‌دانست برادر جوانش همه مسیراز قشلاق دریا تا روستای ییلاق را پشت وانت طی طریق کرده بود و باران دیروز و شب پیش، رمقی برایش نگذاشته...

خواهر از دوران جوانی‌اش گفت. اینکه نتوانسته بود درس بخواند. اینکه خیلی زود صاحب فرزندان قد و نیم‌قد شده بود. از زندگی سراسر کار وتلاشش گفته بود. از شویش وکارش، تابستان‌ها کار در خانه‌باغ، تیمار تنها گاو شیرده و گوساله‌ای و ماکیانی که همه‌ی کار روزانه‌اش بود...
پرده‌ی اشک جلوی چشم‌های پسرِ جوان را گرفته بود. او نمی‌دانست روزگارش چگونه خواهد شد. خواهر اما وقتی شنید که قرار است سالِ‌ پایانیِ دبیرستان را هم، نزد آنها باشد؛ خوشحال بود. احساسی که آشکار بود در چهره‌اش...
جوان اما چشم انتظار تابستان بود. رویاهایی که در ذهن داشت، جلوه‌های کوهستان، کوه وخنکای شب‌های مهتابی، تماشای آسمانِ پرستاره و شوقِ ثبت نامِ آخرینِ سالِ دبیرستان در پایتخت... او هنوز نمی‌دانست همه داستان‌های تلخ روزی تمام خواهد شد... خواهر حال او را درک می‌کرد و به همین خاطر با لبخندی و نگاهی نافذ دوباره گفت: «دوستت می‎خواد پرسشای درسی‌شو از تو بپرسه... او! همینجاست. بیرون اطاق!...»
ازبیرون صدای خوش‎وبشی می‌آمد. بوی خاک، همان رایحه‌ی آشنا و واق‌واق سگِ خانه‌باغ...

جایی خوانده بودم «کشف عشق شبیه دیدن دسته گلی شناورست در انتهای رودخانه. بایست آن را به موقع از آب بگیری، وگرنه رودخانه آن را با خود می‌بَرَد...^^^»

پی‌نوشت:
^.تَمبَلَک؛ به فتح ت، ب، ل وسکون ک... نانی که همراه با گردو، روغن (دمبه یا کره) پخت می‌شود. نان محلی...
^^.آرشه نوعی فرآورده از پنیر. خاص‌ترین محصول لبنی سنگسر...
^^^. از کتاب «مردن کار سختی است» اثر خالد خلیفه Khaled Khalifa یک ژانویهٔ۱۹۶۴ – ۳۰سپتامبر۲۰۲۳ رمان‌نویس، فیلم‌نامه‌نویس و شاعر سوری...

۱۳شهریور۱۴۰۳ پهلوان
@apahlavan

#ریچارد_آنتونیRichard_Anthony خواننده فرانسوی اهل قاهره . متولد سال ۱۹۳۸ و در سال ۲۰۱۵ درگذشت. آهنگ فرانسوی Mon Amour از جمله آثار شنیدنی این خواننده بزرگ می باشد.
...عشق من، بوته‌ی گل سرخ دیوارها را
و هر تابستان
گل‌ها به رنگ سرخ زیبایی هستند…⬇️⬇️
@khosroye_shirindahanan
@jane_shifteham

Telegram

attach 📎

1 year, 1 month ago

@apahlavan
#آنا_کارنینا

تولستوی نویسنده‌ی سرشناس و ساده زیستی بود و توانایی‌اش در شخصیت پردازی بی‌نظیر. او قادر بود با آشکار‌نمایی‌اش، جهانی بی‌نهایت گشوده را پیش چشم آورد. چندان گسترده که با تجربه ما از واقعیت، پهلو بزند...
۱۵۰سال از انتشارِ «آنا کارنینا»Anna Karenina  شاهکار لئو تولستوی^ می‌گذرد. رمانی که داستان پوسیدگی یک سیستم را روایت می‌کند و ویرانی‌ای که در قلب یک جامعه رخ می‌دهد. جامعه‌ا‎ی اسیر سنت و نابرابری‌ها، با شرایطی که می‌تواند مدتها به همین صورت ادامه دهد گرچه کُند؛ مدرنیته در شُرُف کنار زدن آن‌ است...
تولستوی در ادبیات، به دنبال راهی بود برای مقابله با این فروپاشی... او شروع به انتقاد از جامعه خویش کرد. اما نتوانست راهی برای فرار از فرهنگِ گمراه پیدا کند. اما با قدرتی مقاومت ناپذیر پرسشی را مطرح نمود...

شمار زیادی از علاقه‌مندان به ادبیات با سطر نخست این شاهکار مشهور و اندوه‌آور «تولستوی» آشنایند. آنجا که نگاشته بود:«خانواده‌های خوشبخت همه مثل هم‌اند؛ اما خانواده‌های بدبخت هر کدام بدبختیِ خاص خویش را دارند...»

تولستوی زندگی و خُلق و خوی «آنا» قهرمان رمان خود را با نشانه‌های جامعه‌ای‌ خلق کرد که نمی‌تواند دوام بیاورد و گواه مدعای او این که کم‌تر از نیم قرن بعد از نگاشتن «آنا کارنینا»، آن بخش از جامعه که در این شاهکارش به تصویر کشیده‌بود؛ به طور کلی ناپدید گردید...

«فئودور داستایفسکی^^» کتاب «آنا کارنینا» را «یک اثر هنری بی‌نقص» خواند و «ولادیمیر ناباکوف^^^» نیز به تحسین از «جادوی بی‌نقص سبک نگارش تولستوی» پرداخت.
از ديگر جاذبه‌های داستان، آنكه هر انسانی ممكن است در زندگی هر قدر اندک يا گسترده با شخصيت‌های بی‌شمار و بسيار گوناگونِ رمان همگونی‌‌‌هایی داشته باشد...آناکارنینا تجربه زندگی ‌ست... زندگی روستایی که دیگر مولد نیست...، شهری راکد بدون کسب و کار، گسترش دلالی، هیاهو و خشم و داد مردم، رنج‌ها و تفکرات عمیق روزمره‌ انسان‌ها و مبارزات و سفرها برای غلبه بر این تلاطمات درونی و بیرونی... همه‌ی اینها در کنار شخصیت‌هایی که با آن‌ها چرخه زندگی، هرچند معیوب می‌چرخد. وکیفیتی عجیب و غریب را می‌نمایاند. داستان «آنا کارنینا» همانند داستان رودی‌ست شفاف و زلال که به آرامی جریان دارد و می‌توان زخم‌ها و رنج‌ها را دید و خود را در آن شُست...
پایان رمان و سرنوشت«آنا کارنینا»؛ گویا پایان عمر یک جامعه کهنه و تباه شده است... ویلیام فاکنر^^^^ رمان‌نویس آمریکایی و برندهٔ جایزه نوبل ادبیات گفته ‌بود: «رمان آناکارنینا بهترین رمانی‌ست که تاکنون در رابطه با یک جامعه در حال غلیان نوشته شده...»

پی‌نوشت‌ها:
^.لیِو نیکلایِویچ تولستوی( ۹ سپتامبر ۱۸۲۸_۲۰ نوامبر ۱۹۱۰) فیلسوف و نویسنده روس. از بزرگ‌ترین رمان‌نویسان جهان. تولستوی بارها نامزد دریافت جایزه نوبل ادبیات و جایزه صلح نوبل شد، اماهرگز به آنها دست نیافت! با این وجود، دو شاهکارش، «جنگ و صلح» و «آنا کارنینا» همواره از بهترین رمان‌های جهان‌‌اند...او از نویسندگان بسیار محبوب کشورش بود، زمانی که  در سال ۱۹۱۰ درگذشت؛ دانشجویان به یاد او راهپیمایی‌هایی برگزار کردند و جمعی از کارگران به پاس احترام به او، دست به اعتصاب زدند.
^^.فیودور میخایلوویچ داستایفسکی  زادهٔ ۱۱ نوامبر ۱۸۲۱، درگذشتهٔ ۹ فوریهٔ ۱۸۸۱. بسیاری او را بزرگترین نویسنده روان‌شناختی جهان به حساب می‌آورند. سوررئالیستها، مانیفست خود را بر اساس نوشته‌های داستایفسکی ارائه کرده‌اند...
^^^.ولادیمیر ولادیمیرویچ نابوکوف زاده ۲۲ آوریل۱۸۹۹، درگذشته ۲ ژوئیه ۱۹۷۷نویسندهٔ رمان وداستان کوتاه...
^^^^.ویلیام کاتبرت فاکنر زاده ۱۸۹۷، درگذشتهٔ  ۱۹۶۲رمان‌نویس و برندهٔ جایزه نوبل ادبیات...

۱۰شهریور ۱۴۰۳ پهلوان
@apahlavan
#شعر_خیام
غیاث‌الدین ابوالفتح عُمَر بن ابراهیم خَیّام نیشابوری (۴۴۰ – ۵۱۷ هجری قمری) فیلسوف، ریاضی‌دان، ستاره‌شناس و شاعر  ایرانی در دورهٔ سلجوقی بود. گرچه جایگاه علمی خیام برتر از جایگاه ادبی اوست و لقبش «حجّةالحق» بوده، ولی آوازهٔ وی مدیون رباعیاتش است که شهرت جهانی دارد...⬇️⬇️
@jane_shifteham

Telegram

attach 📎

1 year, 1 month ago

@apahlavan
#سدخانم

امروز عروسی «سِدخانِم»است. عروسی ِدختر ِارشد ِطالب‌عمو ...
طالب‌عمو پنج دختر و چهار پسر داشت و همگی به خانه‌ی بخت رفته بودند و تنها «سِدخاِنم» مانده بود. او مانده بود حتی بعد از مرگ پدر... همه‌ی برادرزاده‌ها و خواهرزاده‌هایش را هم تروخشک می‌کرد. همه به نوعی به او علاقمند بودند. هم غمخوار پدربود، هم یاور مادر و کمک حال خواهران و برادران...
دختری که همه‌ی جوانی‌اش در روستا و خانه‌ی پدری گذشته بود. چه آرزوها داشت... چه شب‌ها، تنها در بالای نِفار^ و تابستان‌ها، آن زمان که به ستاره می‌نگریست؛ آرزوهایش را نجوا می‌کرد وبا رویاهایش... به خواب می‌رفت...
از صبح با پرتو اولین اشعه‌های خورشید از خواب برمی‌خاست و تا پاسی از شب مشغول کار در خانه پدری بود. همه دیگر عادت کرده بودند به این بودن «سِدخانِم» و کارهایش...
حالا اما ورق برگشته بود یک پسر شهری به خواستگاریش آمده بود و همه دست بالا زده بودند که عروسی «سِدخانِم» سر بگیرد. پسر متمول بود. معلوم نبود عاشق چه چیز سِدخانِم شده بود... سِدخانم لاغر بود و بلند بالا با دستانی بی‌ظرافت از فرط کار ورزیده و زمخت و صورتی آفتاب سوخته چشمانش اما زیبا بودند... عسلی روشن ،زیر سایه‌ی ابروانی کشیده‌...

هوا از صبح ابری بود...
عروسی در خانه پدری برپا بود و قرار بود غروب به خانه پسر در شهر بروند.
«سِدخانِم» نگران بود... نگران گاو و گوسفند، نگران مرغ و خروس و انبوه اردک وغازو بوقلمون... ماکیان این خانه خود به رسیدگی تمام وقت یک نفر نیاز داشت... به این فکر می‌کرد که بعداز او، خانه پدری را چه کسی اداره خواهد کرد. مادرش در قید حیات بود اما ناتوان‌تر از آن بود که به آن خانه‌ی درندشت و باغ مرکباتِ حیاط پشتی‌اش برسد ! شالیزار را چه کند؟! فصل نشا، وجین، آبیاری، برداشت!... افکار پیچیده‌ی درباره‌ی کار، عروسی و لباسی که به تن داشت... تنگ بود و نگرانی‌هایش بی‌پایان...
اهالی خانه اما خوشحال بودند چون می‌دانستند در تمام این سال‌ها او چه زحمت و مرارتی را متحمل شده... شاید حتی دلسوزی هم برایش می‌کردند... سن ازدواج‌اش خیلی دیر هم شده بود؛ جوانی‌ئی که به انتظار گذشته بود... حالا اما کسی دیگر به این موضوع اهمیت نمی‌داد. جوان ِشهری که پدرش معاملات ِاتوموبیل در شهر داشت؛ یک گاراژدار بود ومتمول... وحالا هم قرار بود با ماشین ِآخرین مدل، اورا به خانه مشترک‌شان در شهر بِبَرد.
عروسی، پایکوبی و پذیرایی از ساعت‌ها قبل شروع شده بود .
اطراف خانه پدری ازیک سمت شالیزارهای وسیع بود که حالا اکثراً، محصول‌شان رابرداشت کرده بود و آن بخشی که هنوز وقت درو‌شان نرسیده بود؛ مشغول کار بودند. همهمه کاروتلاش در دشت نمایان بود وسمت دیگر باغ‌های پرتقال، لیمو و نارنج بود که حالا آرام وشاید نظاره گر! عروسی «سِدخانِم» و رویاهایش! بودند!!...!
از خانه پدری تا جاده‌ی روستا که کمی از آنجا دورتر بود؛ رودخانه‌ای پُرآب جاری بود... رودخانه‌ای که در این منطقه تقریباً باریک می‌شد و بعداز چند کیلومتری به دریا می‌ریخت. در این فصل، نسیم خنک از سمت دریا می‌وزید... و یادآور روزهای خوش جوانی‌اش...
«سِدخانِم» هم خوشحال بود و هم تشویش و اضطراب داشت و چشمانش در انتظار... آه ازآن مردادِ گران...

سرانجام مراسم عقد آغاز شد. حالا اوج هیجان عروسی بود. ولوله و شادی همه‌ی دشت و صحرا را فرا گرفته بود. بچه‌ها ازدیگران خوشحال‌تر بودند شاید بخش زیادی از بچه‌ها ،خواهرزاده‌ها و برادرزاده‌های او بودند.
عاقد، خطبه را خواند و عروس هرسه بار سکوت کرده بود. اول همه با خوشحالی و لبخند ماجرا را دنبال می‌کردند؛ اما وقتی برای بار چهارم از عروس، بله می‌خواستند؛ «سِدخانِم» در کمال ناباوری جواب «نه» داد... آن روز عروسی به دعوا و مرافعه ختم شد اما «سِدخانِم» از تصمیم‌اش برنگشت ...

«سِد خانِم» در روستا ماند ...
ماند وسالها این راز و این واقعه سینه به سینه نقل شد...

در صندوقچه‌ی به یادگار مانده از او... ودر ترمه دست‌دوزش که چهارلا یک عکس سیاه سفید چروکیده را در خود گرفته بود؛ این نوشته پشت عکس خودنمایی می کرد:
«...تقدیم به نور چشمم سِدخانِم جان... مرداد...»
(تاریخ پاک شده بود...)

پانوشت:
^. .نفار: یا «نپار» در لغت نامه دهخدا به بنای چوبین دو طبقه اطلاق می‌شود با ستون‌هايی با ارتفاع بالا، كه در فصل تابستان از هوای خنك‌تری برخوردار است.

نشر نخست: تابستان آن سال‌های دور. بازنشر: تابستان ۱۴۰۳ پهلوان

@apahlavan
#شعر_سعدی ابومحمّد مُشرف‌الدین مُصلِح بن عبدالله بن مشرّف (بین ۵۸۵ تا ۶۱۵ – بین ۶۹۰ تا ۶۹۵ هجری قمری) متخلص به سعدی، شاعر و نویسندهٔ پارسی‌گوی ایران...
#صدای_ماندگار ⬇️⬇️
@khosroye_shirindahanan
@jane_shifteham

Telegram

attach 📎

1 year, 1 month ago

@apahlavan
#امتحان_نهایی

از کوی و برزن«گروهبان‌محله^» که خانه «خاله‌جان» آنجا بود تا دبستان امیرکبیر در محله‌ی قدیمی «‌سرپیر^»، خیلی راه بود. دست‌کم برای ما دبستانی‌ها در دهه چهل... اما حُسن‌اش این بود که «خانم‌عطایی» معلم مدرسه‌ی‌مان که زنی مهربان بود از جمع آموزگاران آن سال‌ها، همسایه‌ی دیوار به دیوار «خاله‌جان» بود و شاید موهبتی در آن روزهای به ظاهر سرنوشت ساز، به‌گونه‌ای که مدیر دبستان آقای«بنی‌کریمی» می‌گفت!...

امتحان نهاییِ کلاس ششمِ دوره‌ی ابتدایی، مرحله‌ای فراموش‌ناشدنی بود. پس از موفقیت در این خوان، به ما «تصدیق» می‌دادند. البته چند ماهی طول می‌کشید که برگه‌ای با مُهر، تمبر،درج نمرات، رتبه و عکس صادر شود و به دستمان برسد  که همان نیز خود حدیث مفصّلی داشت...

آن سال، در گرمای روزهای پایانی بهار و نبود مادر؛ «خاله‌خیرالنسا» عهده‌دار رتق و فتق کارهای ما شده‌بود با وجود فرزندان قد و نیم قدش... از یک‌سو این امتحانات که اسمش «نهایی» بود؛ به‌خودی خود ترسناک می‌نمود اما از سویی دیگر، نخوتی هم به بار می‌آورد، چرا که ما را با آزمونی رسمی و تجربه‌‌ای جدید مواجه می‌کرد و پس از آن هم فراغت بالِ و سبکباری  بعداز پایان یافتن این خوان در انتظارمان بود و شادی زمانی‌که همراه با «نَن‌‌جون»ِ پیر و فرتوت؛ عازم ییلاق آباواجدادی می‌شدیم... گرچه  فَراز و فُرود راه ییلاق  و گذر از «گردنه‌» نیز تب و تاب خود را داشت، البته گاهی که با قطار می‌رفتیم سفر آسانتر بود، اما این مسیر اغلب با سواری‌های«دُوج» یا  اتوبوس‌های چوب کبریتی طی می‌شد و امان از  وقتی که اتوبوس‌ از نفس می‌افتاد و ناگاه خاموش می‌شد، آن‌گاه کمک‌راننده‌ی نگون‌بخت می‌بایست به تنهایی وظیفه‌ی خطیر روشن کردن اتوبوس  به وسیله‌ی هندل^^ را به دوش می‌کشید  و چه کار پرخطری!...

اینک دیگر از آن درخاک خفتگان خبری نیست، همان‌گونه که از اتوبوس‌های چوب‌کبریتی و  سواری‌های دوج... این روزها مَراکِب‌ تندرو، نشانه‌ی تجدد‌ند و آزمون‌ها در متاعی دیگر... حالا گویا «امتحان‌نهایی» را بایست گونه‌ی دیگری‌ دانست...
فیلسوقی گفته بود:«اگر کسی همیشه دانش آموز باقی بماند نتیجه بدی برای معلم‌اش خواهد بود...»^^‌^

«مِزاجِ دَهْرْ تَبَهْ شد در این بلا حافظ
کجاست فکر حکیمی و رای برهمنی.»

پی‌نوشت:
^.نام دو محله از شهری در شمال ایران.
^^.برای روشن شدن خودرو باید محور اصلی موتور بچرخد. در گذشته این چرخش به وسیله «هِندل» صورت می‌گرفت ، خود «هندل» به وسیله نیروی دست با سرعت بالا بارها چرخانده می‌شد تا سرانجام موتور خودرو روشن شود...
^^^..فریدریش ویلهلم نیچه  Friedrich Wilhelm Nietzscheزادهٔ ۱۵ اکتبر ۱۸۴۴، درگذشتهٔ ۲۵ اوت ۱۹۰۰ فیلسوف، جامعه‌شناس، آهنگساز و فیلولوژیست (لغت‌شناس کلاسیک) آلمانی...

واپسین روزهای اَمُرداد ۱۴۰۳ پهلوان
@apahlavan

#موسیقی_موزارت⬇️⬇️
– اندی: «یادت باشه رِد، امید چیز خوبیه، شاید بشه گفت بهترین چیزهاست و چیزهای خوب هیچ وقت نمی‌میرند.»*

?این قطعه‌ی باشکوه یادآور سکانسی از "رستگاری در شاوشنک" است ، به ندرت پیدا می‌شود صحنه‌ای که به اندازه‌ی این سکانس شاعرانه باشد. وقتی اندی(تیم رابینز) جسارت استفاده از سیستم بلندگوی رئیس زندان و پخش موسیقی برای زندانیان را پیدا می‌کند و تاریکی ظالمانه شاوشنک برای لحظه‌ای دگرگون می‌شود .آنجا که طنین موسیقی  موزارت، ساکنان شاوشنک را به کودکانی حیرت‌زده تبدیل می‌کند، سکانس درخشانی که یادآور قدرتمند دیگری از تأثیرات غیرانسانی زندگی در زندان است.
"انگار پرنده‌ای زیبا به داخل قفس کوچک ما پرتاب شده و این دیوارها را از بین برده است"...

*از دیالوگ‌های مشهور فیلم #رستگاری_در_شاوشنک ،
درامی امریکایی به نویسندگی و کارگردانی فرانک دارابونت و بر پایه‌ی رمان کوتاه ریتا هیورث و رستگاری در شاوشنک نوشته‌ی استیون کینگ  که در سال ۱۹۹۴ منتشر شد.
@jane_shifteham

Telegram

attach 📎

We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 10 months, 3 weeks ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 1 year, 1 month ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 9 months ago