?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 7 months, 1 week ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 9 months, 3 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 5 months, 3 weeks ago
✍ شاید شما هم داستان آن همولایتی ما را که با همسایهاش بر سر مسئلهای اختلاف پیدا کرد شنیده باشید. حضرت همولایتی نه حق به جانبش بود و نه حساب در حرفهایش. به هیچ صراطی سر به راه نمیشد و تن به مصالحه نمیداد. نه به مذاکره معتقد بود و نه گردن به گفتگو میگذاشت. نه دلسوزی دوستان برایش اهمیت داشت و نه پند و پرخاش دشمنان. هر چه کدخداها آمدند و کلانها رفتند همولایتی ما راضی به گشودن گرهای و گشایش تنگنایی نشد. راهها بسته و اطرافیان خسته شدند. چارهای غیر از طرح دعوی در عدلیه نماند. همسایه برای استیفای حق خود از همولایتی ما به داور و داروغه شکایت برد. انبوهی پرونده تشکیل و کُلی پیگیری انجام شد. عهود را خواندند و شهود را فراخواندند. دو طرف مقابل میز قاضی نشستند. هر کس هر چه از سند و سفته و صحیح و صداقت در چنته داشت رو کرد. او گفت و این جواب داد. این انکار کرد و آن اصرار ورزید. دست همسایه از سند و سفته و صداقت پر بود و دست هم ولایتی ما خالی از دلیل و درست و دست نوشته. محکمه جای سند و مدرک است. به حجت و احتجاج محکمه محکم میشود نه به بیان و بلوا. در محکمه بازنده کسی است که حرف بی سند بزند و بَیِنه بی مدرک بیاورد. چند بار به همولایتی ما یادآوری کرده بودند که مواظب حرفهایش باشد که ممکن است برعلیه خودش از آنها استفاده شود اما، همولایتی ما اعتنایی نکرده بود. تا جا داشت و جان داشت درشت و دریده گفت. همولایتی ما گمان کرده بود هر که درشت بگوید لاجرم درست هم میگوید اما محکمه مو را از ماست بیرون میکشد و شگرد و شیوه تمیز بین درستگویی و درشتگویی را میداند. همولایتی ما به جای بَیِنه بهانه آورده بود. هر چه قاضی گفته بود در موضوع صحبت کند اما او بی توجه به محکمه و موضوع حرف و حکایت خودش را پیش رانده بود. محکمه همولایتی بی بینه و برهان را محکوم کرد و حق را به همسایه داد. همولایتی ما از محکمه که برگشت قوم و خویش و اهل و عیال از او جویا شدند که کاکا چه کردی؟ کابِرا شیری یا روباه؟ حاکم شدی یا محکوم؟ یکی هم به زبان طعنه و تحقیر گفت، «چَنو گِه گَشتی چی ئی هَم چَشتی»۱. محکوم محکمه چشمهایش را ریز کرد، عرق پیشانی را با سر آستین گرفت، آب دهانش را قورت داد و گفت؛ «محکوم بیم اما ئِه ژیر نَچِم!»۲.
✍ سپهر سیاسی ایران گروگان و گرفتار آدمهایی است با خوی و خصلتهای همولایتی ما. آدمها و احزاب و صاحبان مناصب و منابری که دستشان از برهان و بینه خالی است. هر چه از ادله و اسناد رو میکنند ساختگی و غیر قابل دفاع است. درشت میگویند و پیش خود فکر میکنند درست گفتهاند. آدمها و احزابی و افرادی که در معرض داوری مردم قرار گرفته، کار و کردارشان سبک و سنگین شده، دفاعیاتشان شنیده، مدارکشان رویت، عملکردشان عیان، بیِنه و بهانههایشان آشکار و درنهایت به سبب فقدان ادله و اسناد محکوم و مردود شده و دفاعشان نتوانسته محکمه مردم و افکار عمومی را در باب حکمرانی قانع کند. صاحبان منابر و مصادری که محکوم مردم شده اند اما مثل آن هم،ولایتی ما زیر بار حکم محکومیت نمیروند!
در پرونده حکمرانی سیاستمداران ما محکوم شدگان محکمهاند اگر «ئِه ژیر نِمَچِن» آن حکایت دیگر است.
پ.ن
۱، چنان که گشتهای، چیزی هم چشیدی؟
۲، محکوم شدم اما زیر بار حکم محکومیت نرفتم!
قهرمانها هم میمیرند!
🔘 قهرمان سالهای کودکی من بود. نمیدانم نامش پیری بود یا پاپی. یا پاپا. کم سن و سال تر از آن بودم که نامی در یاد و ذهنم ماندگار شود. به زعم من یک اَبَرآدم بود. بقول امروزی ها سوپرمن. از تاریکی شب نمیترسید. از سگ گوش بریده مشهدی تیپه نمیترسید. از مار و مَرداَزما نمیترسید. از هیچ چیز نمیترسید. من فکر میکردم او قوی ترین مرد جهان است. فقط او میتوانست « بَردگِلَه قُرُونی»۱ را جابجا کند. من مثل او راه میرفتم. مثل او حرف میزدم. حتا مثل او موهایم را رو به بالا شانه میکردم. قهرمان بود و قوی بود و بر قله. ظهر یک روز تابستان قله فرو ریخت و قهرمان سقوط کرد. یک آدم تُنُک میان مُردنی با قهرمان من گلاویز شد. تر و فرز قهرمان را برد بالای سر و پرت کرد میان خرمن گندم. قهرمان من مُرد!
🔘اول راهنمایی بودم. آقای کیوان قهرمان و الگوی من بود. مرد مودبِ کت و شلواری یقه اسکی پوش بلند بالا و برازنده. الهه اخلاق و ادب. آراستهترین آدم دنیا. هم از نظر ظاهر و هم از بابت باطن. به خودم قول داده بودم که بشوم یکی عینهو آقای کیوان. تجسم واقعی یک مرد مشرقی محبوب. از روی دست آقای کیوان مشق مردانگی میکردم. یک روز برای آوردن گچ رفتم دفتر مدرسه. آقای کیوان داشت تلفنی با کسی دعوا میکرد. داد میزد. فحش میداد. به پدر و مادر کسی ناسزا می گفت. آخرش هم گفت، تو هیچ گ..ی نمی توانی بخوری و با عصبانیت گوشی را روی شاسی گذاشت. از دفتر که آمدم بیرون آقای یوسفی سرایدار مدرسه گفت؛ « یَه وا زن و بچه خوشَه»۲. آقای کیوان، الگوی معرفت و آمال اصول اخلاق من همان روز از سکوی قهرمانی سقوط کرد. افتاد. مَرد، مُرد!
🔘 یکی از قهرمانان من احمد بود. احمد شاملو. سالهای سال شاملو برای من یک قهرمان و سرمشق ادبی بود. یک شاعر محقق. یک پژوهشگر خستگی ناپذیر. صدایش معرکه بود. یک عکس از شاملو زده بودم روی دیوار در حالی که سیگار لای انگشتهایش دود می شد. شاملو برای من کسی بود که به شعر نو بُعد حماسی داد. به شعر عمق و ارتفاع اجتماعی و انسانی داد. و مهمتر از همه اینکه دُرٓ دَری را به پای خوکان نریخت. اما همین چند شب پیش یک سخنرانی از شاملوی قهرمان دیدم که داشت در مورد موسیقی ایرانی حرف های بدی میزد. عصبانی بود انگار. حسودی می کرد. حتا یک جا از واژه عرعر استفاده کرد. خصوصا آنجا که نام از شجریان برد و کاست نوای او را مسخره کرد. لجوجانه حرف میزد. واژهها و جملات و تعبیرات و ترکیباتش دیگر زیبا نبودند. شاملو اگر چه سالها پیش مرده است اما هنوز برای من یک قهرمان ادبی بود تا اینکه چند شب پیش شاملوی قهرمان یک بار دیگر مُرد!
🔘 آدمیزاد همیشه برای خود قهرمان و قبله ساخته و در سایه قهرمان و رو به قبله ایستاده است. قهرمانها مخلوق حسِ درماندگی و ناکامی آدمی هستند. بازماندگان نزاعهای انسان با حیوان و انسان با طبیعت. قهرمانها اسطورههای استیلای جسمانی بر دشمن هستند. ما آدمهای معمولی دنبال دستهای زورمند و پاهای رَوَندهای میگردیم که ما را از ورطه و وحشت برگیرند و از افتادگی برهانند. قهرمان سازی کار آدمهایی است که لقمه را جویده دوست دارند. قهرمانها توسط آدمهای معمولی ساخته میشوند، بت میشوند و به بتخانه فرستاده میشوند. بتها اما، روزی شکسته میشوند.آنها در میان هورا و هیاهوها اوج میگیرند و عروج میکنند اما با اولین چراها و چونها فتیله فروغشان افول میکند. قهرمانها وقتی زیر تیغ تحلیل و تبر توضیح قرار بگیرند فرو میریزند و متلاشی میشوند. طوفان پرسشهای بی پروا که در بگیرد و یوم تبلی السرائر که فرا برسد بَر و بازوی هیچ قهرمانی توانایی برابری با آن را ندارد.
🔘 مردم قهرمانها را میسازند اما قهرمانها خودشان را میسوزانند وقتی که، آن پرده نازک تقدس پاره میشود. وقتی که دامن دانایی فرضی بالا میرود و دست خالی قهرمانان رو میشود، وقتی که جسم و جان برای قهرمانی تنگ است لاجرم یا جسم از هم وا میرود یا جان سر به جنون برمیدارد.
قهرمان ها زاده میشوند. در ذهن ما قوی و قدرتمند. نام در میکنند و نشان میگیرند. بر اوج مینشینند. برجسته. برنشسته. عمر قهرمانی اما، دولت مستعجل است.
🔘 میرایی میراث قهرمان است. فرقی ندارد پیری باشی یا پاپا،کیوان باشی یا شاملو.ظریف باشی یا میرقائد. عیبت که در انجمن آشکار شود چهارپایه از زیر پایت کشیده میشود هر چند که قهرمان باشی.
پ.ن
۱، صخره بزرگ بر دامنه شمالی کوه بلومان.
۲، با زن و بچه خودش است!
دلار وحشی شده و وحشت میآفریند،
یورو رم کرده است!
افسار طلا از دست رفته است!
یابوی پیر تورّم جفتک می پراند!
گراز گرانی نفله و نابود میکند!
پراید و پارس و پژو یابو برشان داشته و سوار را سرنگون کرده اند!
سکه سگ هار شده است و پاچه می گیرد!
ریال رنگ به رخسار ندارد و شرمنده از کاستی هر لحظه ارزش و اعتبار خود!
تومان کارش به تنفس مصنوعی رسیده!
سیب زمینی رگ گردنش باد کرده و بالای مجلس نشسته و ما را داخل آدم حساب نمیکند!
اجاره خانه، اجازه نفس کشیدن به خانوادهها نمیدهد!
دارو به جای آن که مایه تدوی و تسکین شود سبب هول و هراس است. بین مرگ و مداوا مرگ انتخاب عاقلانه تری است!
مایه داراها با هول و هیجان حسابهایشان را خالی و پر میکنند و فحش و فضیحتش را ما مردم معمولی میخوریم!
میلیاردرها به ریش ملت پوزخند میزنند و از قِبَلِ شرایط نابسامان اقتصادی شکمبهاشان فربهتر و شماره حسابهایشان فراختر. در سایه ناتوانی حکومت سرمایه سرمایهداران از صبح تا غروب به دو برابر میرسد!
روز به روز قدرت مالی مردم متوسط ضعیف و ضعیفتر میشود و ارزش داشتههایشان از تصدق سر مسئولین به سمت صفر میل می کند!صد میلیون ده روز پیش امروز ارزشش به هفتاد میلیون رسیده است.
مردم عادی مصداق خسرالدنیا و الآخره شدهاند! دنیای بازنشستگان سیاهتر از جهنم یزید شده!
در چنین هنگامه آشوب و آشفتگیِ کار مُلک و مملکت و رخوت رنج آور مسئولین، دولت بی صولت وفاق و وفا به عاملیت دانشگاه علوم پزشکی لرستان حاصل سی و سه سال رنج و شب نخوابی و هلگه هلگ پرستاران بازنشسته بی پناه و پُست و پُشت و پارتی را به گروگان گرفته است و بعد از یک سال و نیم که ارزش آن اندوخته نحیف به نابودی رسیده و آنچه که از آن مانده از پِهِن ماچه خر کم ارزشتر شده است هنوز هیچ گونه ترتیبی و تمهیدی برای پرداخت آنچه که باقی مانده است از طرف مسئولین و مدیران دیده نمیشود. گویا خزانه و دانشگاه تا پاداش و مرخصی پایان خدمت بازنشستگان را به بی ارزش ترین و بی مقدارترین مقدار ممکن نرسانند قصد پرداخت ریالی از آن را ندارند!
جنابان مسئول!
رئیس جمهور!
قاضی القضات!
دادستان!
رئیس الوکلا!
وکلای ملت!
خدایان خفته بر خزانهها!
امامان جمعه!
مراجع بزرگوار تقلید!
سردارِان، سرلشکران،
مداحان بزرگوار!
اصولگرایان سمج!
اصلاح طلبان اهل تساهل و تجاهل"
ائتلافی،های تلف کننده!
وزیران میلیاردر!
روساب ستادها!
صندوقداران بودجه!
کمیسرهای چپیده در کمیسیونها!
خَیِرین خوابیده در خلسه و خماری!
نجومی بگیران نانجیب!
سلبریتیهای سودازده!
انقلابیهای اهل ارزش و افزوده!
روسای مادام العمر!
معاونهای همیشه مسئول!
مسئولهای گاهی مشاور!
هیئت امناهای امن و امین!
قائم مقامهای قائمکی!
حسابدارهای بی حد و حساب!
ای هر آن که!
دستت میرسد!
دستت میرسد!
دستت میرسد!
✅برای ما که به واسطه اَعمال و اِهمال شما روز به روز در درّههای عمیق فقر و فلاکت سقوط میکنیم و از زندگی شرافتمندانه دور میشویم،
کاری بکنید!
کاری بکنید!
کاری بکنید!
حضرات،
سرتان سبز، دلتان خوش، خوابتان شیرین، نماز و روزههایتان قبول، خدمت به خلقتان پذیرفته درگاه حق باشد، روزی که خودتان نشستید و حساب و کتاب کردید گفتید معادل ۳۵۰ گرم طلا حق و حقوقتان است. دستمریزاد، زنده باشید، عمرتان طولانی که در حق ما نهایت بی انصافی را روا داشتید و آنقدر بیخیال شدید و دیر ادای دِین کردید که از آن ۳۵۰ گرم طلا اینک فقط به قدر ۱۳۵ گرم باقی مانده است!
خیالی نیست. من به خودم و خانواده ام قبولاندهام که فکر کنید دزد به خانهمان زده است. گرفتار گردنه بگیرها شدهایم. بلای باجگیرها! همه که خدا را شُکر مَرد هستید اما یک جوانمرد میان شما پیدا شود و این یک سوم مال مسروقه ما را به ما برگرداند!
حق و حقوق ما هیچ لااقل برای ثواب و ذخیره آخرت خودتان!
پرستار بازنشسته دانشگاه علوم پزشکی لرستان.
زندگی و نازندگی!
? من از اوّل عاشق ادبیات بودم. خوره خواندن بودم. نوشتن نشئه ام می کرد. خیلی پیش تر از آن که خواندن و نوشتن بیاموزم زیبایی های ادبیات را در حرف ها و حکایت های مردها و مردمان همسایه درک می کردم. زیبایی کلام را می شنیدم. شعور ادبی با شنیدن آغاز می شود.
? آدم ها یا نان انتخاب هایشان را می خورند یا چوبشان را. من چوب انتخابم را خوردم. راهنمایی را که تمام کردم مدرک پایان متوسطه را زدم زیر بغل و رفتم دنبال دلخواهم. ادبیات. پرس و جو کردم و رسیدم دبیرستان سیزده آبان پشت شرکت نفت شمشیرآباد. روزگار بی کَسی ما بود. خبری از مشاور تحصیلی و پشتیبان و راهنما نبود.
?خوب یادم مانده است. فروتن نامی مدیر دبیرستان بود. کتش را به پشتی صندلی آویزان کرده بود. بالای ریشش را تراشیده و آستین دست راستش را بالا زده بود. نامه اعمال مرا که دیده کمی در صندلی جابجا شد و گفت؛ اشتباه آمده ای. اینجا برای تو خوب نیست. برو ریاضی بخوان. مملکت به مهندس بیشتر محتاج است تا شاعر و قصه نویس! همانطور که سرش پایین بود و برگه ای را می خواند گفت؛ اگر آدم ریاضی نیستی برو علوم تجربی. تا جو باریک است بپر. آب اگر پهنا بگیرد پایبندت می کند. برو! برو و اقتصاد و ادبیات را بگذار برای اهلش!
? احتجاج و مجادله بلد نبودم. فکر کنم گفتم که ادبیات را دوست دارم و می خواهم ادبیات بخوانم اما اصرار نکردم. نسل ما نسل پافشاری نبود. مرغ نسل ما همیشه دو پا داشت. جور نشد که ریاضی بخوانم. راهم را اشتباه رفتم و علوم تجربی خواندم که هیچ وقت همه دلخواه من نبود. نشد. علوم تجربی می خواندم اما عاشق فرهنگ و ادب بودم. زیست و شیمی و فیزیک دستم می گرفتم اما نثر برزویه طبیب می خواندم. شعر رشیدالدین وطواط حفظ می کردم.
? سال بعد ایشا دبیرستانی شد. با آن که بین ایشا و ادبیات هیچ عَلَقه و علاقه ای نبود اما رفت فرهنگ و ادب نامنویسی کرد. ایشا کتاب های فرهنگ و ادب را می آورد و می برد درسش را اما من می خواندم! علوم تجربی رشته درسی من بود اما هیچ وقت الوّیت اول من نبود. تمام کتاب های درسی ایشا را هم می خواندم. آنقدر مشغول عشق و ادبیات شدم که در کنکور سال شصت و هفت منطقه دو درس ادبیات فارسی را نود و یک درصد پاسخ داده بودم. بیشتر از زیست و شیمی و فیزیک و همه درس های رشته تجربی. هنوز هم اگر از من و ایشا از درس های رشته فرهنگ و ادب امتحان بگیرند نمره من حتما از ایشا بیشتر خواهد شد!
? ادبیات انتخاب من نشده بود اما دلخواه من مانده بود. علاقه من به تاریخ ادبیات و سَبک های ادبی صدها برابر بیشتر از علاقه ام به نهاندانگان و پیوندهای کووالانسی و معادله های هذلولی بود. علوم تجربی زندگی زیسته من بود و ادبیات زندگی نزیسته من. زندگی های نزیسته من پر رنگ و رونق تر از زندگی زیسته ام شد.
? زندگی های زیسته و نزیسته فراوانی وجود دارد. آدم هایی هستند که زندگی می کنند اما دلهایشان به نازندگی ها خوش است. آدم ها رنجهای زندگی زیسته را با شادی زندگی نزیسته تسکین می دهند. آدم ها کمابیش شبیه یکدیگر زندگی می کنند. تفاوت ها و تمایزها را در نازندگی آدم ها باید جستجو کرد. زندگی های زیسته ضامن خوشبختی هیچ کس نیستند همانطور که زندگی نازیسته هم دلیل بدبختی هیچ کس نبوده اند!
@Khapuorah
#ماشااکبری
نئاندرتال های عصر اینترنت!
✍ آنچه که این روزها در سوریه می گذرد هیچ سر و سنخیتی با رفتار انسان های قرن بیست و یکمی ندارد. بدترین و بدوی ترین روش ها و رفتارها در سوریه اتفاق می افتد! جنایاتی که سوریه انجام شده است و الان هم انجام می شود آبروی تمام بشریت را برده است. هیچ آبرو و اعتباری برای حقوق بشر، سازمان های بین المللی و شخصیت های تاتیرگذار جهان باقی نمانده است. بی تفاوتی موهن و مضحک سیاستمداران در برابر کشته شدن انسان ها، زنان و کودکان، اسیران، زندانی ها فارغ از دین و آئین چهره ای وقیح از انسان متمدن به نمایش گذاشته است.
✍ آنچه که در سوریه می گذرد لباس از تن امت اسلامی درآورده است. کشورهای مسلمان برای پوشاندن عورت و عریانی خود لحاف بر سر کشیده و چون کبک سر در برف بی خیالی و بی غیرتی فرو کرده اند و خود را به کوچه علی چپ زده اند. امت اسلامی راه ریاکاری را انتخاب کرده و برای آرامش بازارها و بزک شده های خود چشم بر ریختن خون بی گناهان بسته است!
✍ سوریه افتاده است اما هنوز نمرده است. خونین و خسته توان خواستن و برخاستن ندارد. در این شرایط عده ای از قانون جنگل هم فراتر رفته اند! دو کفتار کثیف دندان هایشان را در تن زخمی و ناتوان سوریه فرو برده اند و در حال تکه پاره کردن آن هستند. کفتار کریه اسرائیل از سویی و گرگ گرسنه ترکیه از سوی دیگر. شیوخ و سلاطین و رهبران دو ریالی جهان می بینند که اسرائیل ددمنشانه دشنه در سینه سوریه خسته و خونین فرو کرده است اما، دریغ از حرفی، بیانیه ای، حتا اِهِمی که این گرگ گرسنه را دمی از ددمنشی باز دارد. افسوس از تحرکی. آه از گزافی! آن همه سازمان و نهاد و نماینده حقوق بشر و کنوانسیون و کنفرانس ملی و بین المللی و منطقه ای به پشیزی نمی ارزند وقتی که یک عضو سازمان ملل جلوی چشم دنیا توسط چند عضو دیگر چنین وحشیانه لت و پار می شود اما هیچ کس دست این افتاده را نمی گیرد!
✍ آن گونه که معلوم است در سوریه هیچ کس از جنایت و کشتار کم نمی گذارد. اخبار زندان های قرون وسطایی بشار اسد معلوم کرد که چشم پزشک بودن هم چشم آدمی را بر خونریزی و سفاکی و آدمکشی باز نمی کند! طرف مقابل هم برای ریختن خون دیگران هیچ حد یقفی را نمی پذیرد. اسرائیل ذات شریر و شرورش را به کار انداخته و نقش دیوانه معرکه را بر عهده گرفته و هر غلطی که می خواهد می کند!
آنچه در سوریه گذشته و می گذرد یک منازعه سیاسی یا دعوای بین دو یا چند دولت یا نزاع شورشیان با یک حکومت نیست. جنایت علیه همه بشریت است. بی حرمتی به همه دین ها است. دهن کجی به تمام پیامبران است. همه کسانی که در سوریه با هم می جنگند در حقیقت یک جبهه واحد هستند که با اخلاق و فطرت انسان گلاویز شده اند.
✍ سوریه این روزها صحنه بی اعتباری علم و دانش انسان عصر اینترنت است. یک بار دیگر ثابت شد که بشر عصر انفجار اطلاعات هیچ تفاوتی با نئاندرتال های عصر پارینه سنگی ندارد!
صدا به خدا رسید!
هر دلیلی که برای سقوط دیکتاتور سوریه اقامه شود من که قبول ندارم. نه این که بگویم نادرست است. به هر ترتیب قسمتی از هر گزاره می تواند درست باشد. منظورم این است که به قول پزشکان علت تامه مرگ دیکتاتور چیز دیگری ست!
این که می گویند دلال های سیاسی سوریه را در ازای حق کمیسیون کلانی فروخته و سرنوشت ملت زجر کشیده و ستم دیده سوری را معامله کرده اند و سوریه قربانی یک زد و بند جهانی شده است،
این که پوتین استاد جاخالی دادن میدان سیاست است و هر کس که به پوتین تکیه کند روزی پشتش خالی خواهد شد،
این که ارتش سوریه وا داده و تار و پودش از هم گسیخته و نتوانسته در قامت یک نیروی نظامی ملی ظاهر شود،
این که سوریه حکم کاسه آش نذری پیدا کرده و هر کس برای خودش از این آش سهمی برداشته، ترکیه حق دخالت داشت. روسیه به بهانه کمک ادعای مالکیت می کرد. ایران تا ته اتاق خواب سوری ها پا پهن کرده و آمریکا چشم غره می رفت و اسرائیل تهدید می کرد،
این که سوریه جولانگاه جنگ های نیابتی دشمنان دور از هم شده بود،
این که آمریکا و اسرائیل و ترکیه گاوبندی کردند برای زمین زدن ایران و روسیه،
این که دست ایران خالی شد و نتوانست لجستیک کافی و خرج و برج دفاع از بشار اسد را تامین کند و جنگ هم که بی مایه فطیر است،
این که بشار مدتها بود به ایران پشت کرده و زیر جُلکی با آمریکا لاس می زد و برق دلارهای عربستان و قطر چشمش را کور و دلش را دور کرده بود،
این که ترکیه شورشیان را شیر کرده و اوضاع سوریه را قاراشمیش و قمر در عقرب،
این که توافق از قبل انجام شده و سقوط دیکتاتوری بشار بخشی از توافق هفت اکتبر است،
این که دیکتاتوری، شارلاتانی سیاسی، سرکوب و منکوب، بی توجهی به افکار عمومی، تن ندادن به خواست و خواهش همگانی، دستکاری و جعل دموکراسی، برگزاری انتخابات مجعول با نتایج نود و چند درصدی سال هاست در سوریه اموری عادی و روزمره هستند،
این که پایان دیکتاتوری همین است و غیر از این نیست، این ها همه درست اما این که این علل و عوامل دیکتاتور را کله پا کردند قبول ندارم!
همه این علل و عوامل در افتادن بشار از اریکه امارت موثر بودند اما علت اصلی سقوط دیکتاتور و زوال ظالم صدا بود! ناله! آه!
این سقوط و سقط نتیجه آه افتادگان و ناله ناامیدان است.
آن دختر سوری را یادتان هست؟ همان که اعضای خانواده اش را در جنگ بین دیکتاتور و بچه دیکتاتورها از دست داده بود. همان که با چشم های پر ترس و وحشت رو به دوربین کرد و گفت؛
«همه چیز را به خدا خواهم گفت».
آنچه آن دختر گفت شنیده شد. این زلزله که مرکزش سوریه بود و تمام خاورمیانه را لرزاند نتیجه انعکاس ناله آن دختر است. آه افتادگان و ناله ناامیدان اثر دارد! دیر و زود دارد اما سوخت و سوز ندارد. صدای دختران و ناله مادران و آه پدران بسیاری در راه است!
این قانون طبیعت است،
صدا به خدا می رسد!
زوال ظالم رقم می خورد.
سَقَطَ الدیکتاتور وَ اَنتهی الخَبَرْ!
✍ کرم علی همکلاسی من بود. محصل موفقی نبود. منظورم این است که برای موفقیت هیچ تلاشی نمی کرد. حفظیاتش بد نبود. اما از فهم و فحوای درس های مفهومی عاجز بود. کابوسش ریاضیات بود. اسم لگاریتم و انتگرال و عددهای صحیح و رقم های اعشاری که می آمد رنگش می پرید، ضربان قلبش بالا می رفت و نفسش بند می آمد. دبیرستانی بود اما ضرب سه رقمی در سه رقمی را نمی توانست به درستی انجام دهد.
✍ کرم علی که بعدها کرم را از اسمش انداخت و به همان علی بسنده کرد، هر چه مغز و مخچه اش کوچک و کلوچه ای بود اما استخوان های درشت و عضلات پر قدرت داشت. ما آدم ها نان اعضا و اندام هایمان را می خوریم. یکی نان دست هایش را می خورد، یکی نان پاهایش را. بعضی هم نان مخ و مغزشان را می خورند. یکی هم از سیما و صورتش نان می خورد. نان بعضی اندام ها را خدا در سفره هیچ کس نگذارد. کرم علی قصه ما مدتی نان استخوان های درشت و عضلات ورقلمبیده اش را خورد. رفت تهران و شد مامور جمع آوری سد معبر.
✍ دوست ما چه آن زمان که کرم علی بود و چه آن وقت که کرم را گذاشت و علی را برداشت از نوشتن عدد صد هزار عاجز بود. بسیار دقت می کرد تا یک عدد پنج رقمی بنویسد اما با آن همه وسواس و وقت گذاشتن عاقبت یا یک صفر کم می گذاشت یا اضافه.
✍ آن آدمی که از دیدن ارقام و اعداد پنج رقمی تشنج می کرد و خون دماغ می شد حالا بعد از لابه ها و لابی های فراوان شده است حسابدار ارشد یک مجموعه مالی بزرگ. یک مجموعه اقتصادی که کمترین گردش مالی اش ده هزار میلیارد است! عددی که حتا در خیال دوست ما نمی گنجد.
✍ راهم افتاده بود تهران، فرصتی شد که به دیدار کرم علی بروم. چه برو بیا و نان و نوایی داشت. با آن که سرش شلوغ بود و تلفنش مرتب زنگ می خورد اما لوطی گری کرد و در را بست و تلفن را روی بی صدا گذاشت و ساعتی گپ و گفت کردیم. از گذشته گفتیم و به آینده رفتیم و به حال برگشتیم. روی میز کارش پر بود از نامه های اداری و در هر نامه ده ها عدد و رقم بسیار بزرگ. از کرم علی پرسیدم هنوز هم از ریاضی می ترسی. بی مکث و ملاحظه گفت تو ترست از مار کم شده؟ گفتم نه. گفت پس چه انتظاری از من داری. من هم هنوز از ریاضی می ترسم. از ارقام متنفرم. گفتم پس چه می کنی با حساب ها؟ نمی ترسی از شیطنت حسابدارها؟ چطور از پس کارشناس ها و کارمندان مجموعه ات برمی آیی؟ این همه آدم و عدد را چطور مدیریت می کنی؟
گفت خیلی ساده. لیست ها را که می آورند پر از اعداد بزرگ بیست و سی رقمی هستند. من اصلا نمی دانم این عددها میلیارد هستند، تریلیارد هستند، هزار میلیارد هستند، حتا نامشان را هم نمی دانم با این حال اما، خودم را از تک و تا نمی اندازم. یک روز، دو روز لیست ها و نامه ها را نگه میدارم. زیر سه یا چهار عدد بزرگ در صفحات مختلف خط می کشم یعنی که مطالعه و بررسی کرده ام و اینجا عیب و ایرادی هست.کارشناس مربوطه و مدیر واحد را صدا می زنم و می گویم این ستون اختلاف حساب دارد، مجموع این چند رقم با آن ستون پایینی نمی خواند، سریع بازبینی کنید و به من گزارش دهید!
✍ کرم علی هر چند که نمی توانست از مغز و مخچه اش برای خواندن ارقام و اعداد استفاده کند اما خوب توانسته است برای نان خوردن مخ و ماهیچه خود را هماهنگ کند. مدیریت همه اش دانش و دانایی نیست، تریپ دانایی گرفتن از خود دانایی مهم تر است. جسارت پنهان کردن جهل در جوامع توسعه نیافته نود درصد علم مدیریت است، آن ده در صد دانایی و توانایی نبودش به چشم نمی آید. کرم علی از همان وقتی که کرم را انداخت و علی را برداشت جنم و جسارت خود را به رخ کشید!
? بعضی حرف ها و حکایت ها بس که عجیب و باورناپذیر هستند گفتنشان جرأت و جسارت می خواهد. مثل همین قصه پراید و پیکان انژکتوری. نَقْلِ پراید و پیکان انژکتوری را برای شما می نویسم، می دانم بسیاری از شما به من خواهید خندید و پیش خودتان خواهید گفت یارو نویسنده قافیه اش تنگ آمده و زبانش به جفنگ افتاده!
?سال هفتاد و دو بود که پراید افتاد سر زبان ها. گوش ها برای اولین بار واژه پراید را می شنیدند. کسی پراید را به چشم خویشتن ندیده بود نه در رفتن و نه در آمدن. پراید پدیده جدیدی بود. آریان شجاعی فر پزشک متخصص استخوان و مفاصل بود. پزشک قابلی بود و از هر نظر نمره اش بیست تمام. دکتر شجاعی فر که می گفتند زمان دانشجویی بِ اِم وِ زیر پایش بوده، پراید خریده بود. دکتر شجاعی فر پراید را پارک می کرد کنار باغچه بخش سوختگی. باور کنید یا نکنید اما من واقعیت را می نویسم، گروه گروه کارکنان بیمارستان می رفتیم برای دیدن پراید. تماشای پراید اصلا هم امر نامعقولی نبود. چه توصیف و تعریف هایی که از پراید نکردیم و نشنیدیم.
? صفرخان_خداش بیامرزاد_ می گفت بدنه اش از فولاد است و سرسِلَندَش از آلومینیوم هواپیما! مجتبا که همه عمرش را با ماشین دمخور بوده لب ورمی چید و می گفت پنج دنده دارد، چه جالب! علی صَفَر که تویوتا گالانتش را برای پول خانه های طرح بنی صدری فروخته بود، صورتش را به شیشه پراید می چسباند و دست هایش را کنار صورتش می گذاشت و می گفت «خُوشْمِه سَر دَندَه ماتی»۱. خانم شهسواری که که هیچ وقت حرف خیر از زبانش شنیده نمی شد می گفت؛ « اَر شجاعی فر پراید نَسونَه مِه ها بَسونِم!»۲. میرخان فراشی می گفت توی مجله صنعت ماشین نوشته موتورش ژاپنی و اتاقس کره ای است. هم او بود که می گفت؛ اقلا پنجاه سال ماشین است!
? همین پیکان انژکتوری وقتی تازه وارد بازار شد چه سر و صدایی کرد! چه توّهم و تصوری برای بعضی ها ساخت. آقای کرم الهی قسم می خورد که نشسته است پشت پیکان انژکتوری و سر گاز و راحت صد و هشتاد را پر کرده است. پاپی احمد دهانش از تعجب باز می ماند و می گفت؛ یا خدا، « پِِکان انجکتوری زَِه وِه قِه جِت»۳. اکبر که فقط یک بار از دَمِ بیمارستان تا سر آراسته چهار سوار پیکان انژکتوری دکتر سلیمانی شده بود می گفت؛ شتابش معرکه است. چنان بی سر و صدا است که آدم صدای نفس خودش را می شنود! میرخان فراشی که سعی می کرد فنی حرف بزند اما با حرف «فَنْ»۵ می زد می گفت انژکتورش را از روی کاربرات بیوک ساخته اند. اول بنزین را تبخیر می کند و بعد بخار بنزین را می فرستد داخل موتور برای احتراق. راست و ناراست حرفش پای خودش.
? یکی از همین آدم هایی که سی سال پیش عشقشان این بود که پراید دکتر شجاعی فر را از نزدیک دیده و دستی به دستگیره اش رسانده، دیروز به من می گفت فلانی حیف تو نیست که می نشینی پشت رُل پراید! کسر شأنت نمی شود؟ همین میرخان فراشی که سی سال پیش می گفت پراید پنجاه سال تمام ماشین است برای صاحبش، حالا به پراید می گوید لگن لعنت! کسی که تا دیروز از دیدن پراید اوف اوف می کرد حالا وقتی که نام پراید می آید می گوید پیف پیف!
کسی که فقط روزهای ادبار و اضمحلال پراید را دیده است و از روزهای اوج و عزتش بی خبر است حق دارد به من و علی صفر و میرخان و پاپی احمد خرده بگیرد و بخندد.
این روزها را نبینید که پراید حکم دمپایی جلوی پا پیدا کرده است و هر کس که میخواهد تا سر کوچه برود آن را سر پا می اندازد و در برگشتن جلوی در رهایش می کند. ما روزگاری را دیده ایم که آدم های چهل پنجاه ساله دلخوشی شان دیدن پراید از فاصله نزدیک بوده است! رانندگانی را دیده ایم که برای پز و پرستیژ رانندگی خود قسم می خوردند که نشسته اند پشت پیکان انژکتوری و سر گاز صد و هشتاد تا را پر کرده اند. روزی که ما گروه گروه به دیدن پراید می رفتیم و از دیدن پراید ذوق می کردیم پراید خریدن و پراید داشتن فقط از دکتر آریان شجاعی فر برمی آمد. شرایط و شواهد آن روزها غیر از امروز بود.
?خبط ها و خطاها را در زمان و زاویه خودشان باید سنجید. با متر و معیار آدم های امروزی تماشای پراید رفتاری مضحک و مایه تمسخر است. خرسندی آن روزهای ما با معیارهای امروزی مایه خیطی و خجالت است.
رفتار آدم های چهل سال پیش را باید با همان متر و معیارهای چهل سال پیش سنجید. شرایط امروز قطعا غیر از مشخصات دیروز است. داده های جدید دیدگاه های جدید ساخته اند. با داده ها و دانسته های امروزی نمی توان دیدگاه های گذشته را قضاوت کرد.
ما را از بابت ذوق دیدن پراید سرزنش نکنید. بگردید ببینید طی این سی سال چه داده ها و دانسته هایی تغییر کرده اند. ما آدم های ندید بدید نبودیم. زمانه جور دیگری چرخیده است.
پ.ن
۱، خوشم از سر دنده اش می آید.
۲،اگر شجاعی فر پراید نگیرد من باید بگیرم؟
۳،پیکان انژکتوری از جت جلو افتاد.
۴،فریب. خدعه.
@Khapuorah
#ماشااکبری
این چاره از ناچاری است!
✅ بگذارید برایتان قصه ای تعریف کنم. سال هزار و سیصد هفتاد و یک بود. کشیک عصر بخش فوریت های بیمارستان بودم. کشیک به نیمه نرسیده بود که صدای شیون و شِکوِه در بخش پیچید. حادثه اتفاق افتاده بود. زن جوان جان و جسم خود را به آتش کشیده بود. سوختگی بیشتر از هفتاد درصد فاجعه است و اگر سوختگی ناشی از خودسوزی باشد فاجعه در فاجعه. اصلا اوضاع خوبی نبود. وضعیت مصدوم را برای مردی که همراهش بود توضیح دادم. گفتم که سوختگی از نوع درجه سه و سطح سوختگی هم زیاد است. مرد که بنظر می آمد همسر زن جوان باشد پریشان بود و پرخاشگر. گاهی التماس می کرد. گاهی عربده می کشید. تهدید می کرد. دقایقی بهت زده به نقطه ای خیره می شد و در خود فرو می شکست.
✅ مرد جوان یک بارگی به ایستگاه پرستاری هجوم آورد. گفت؛ همین الان زنگ بزنید دکتر طغیانی بیاید. زنگ نزنید همه تان را می کُشم. بیمارستان را به آتش می کشم. توی سر هر کدامتان یک گلوله خالی می کنم! هر چه سعی کردیم مرد جوان را متقاعد کنیم که اگر چه دکتر طغیانی جراح مغز و اعصاب ماهر و قابلی است اما برای بیمار و زخم سوختگی نمی تواند کمکی بکند به خرج مرد جوان نمی رفت. با داد و فریاد اصرار داشت که دکتر طغیانی را بر بالین همسرش بیاوریم. پیرزنی که همراهشان بود سعی می کرد مرد را آرام و ما را متقاعد کند گفت؛ «رولَه یَه ئِه ناچاریه! ناچارَه»۱.
✅ «چاو و راو»۲ انتخاب استاندار در میانه افتاده است. عالِم و عامی و عادی راه افتاده اند و نام هایی را نشانه کرده اند. همه هم دم از استاندار بومی می زنند.جوری این ترکیب استاندار بومی را بیان می کنند که آدم می پندارد اگر همین امروز روزنامه ها بنویسند یک لرستانی استاندار لرستان شد، از فردا چرخ توسعه لرستان شتاب می گیرد و مایه و سرمایه به لرستان سرازیر می شود و هر گوشه از این مُلکِ مرده جانی تازه می یابد و رونق به بزم و بازار لرستان برمی گردد.
✅ حقیقت این است که لرستان همان «نوژَن»۳ سوخته است و ما هم در حکم همان مرد جوان دل نگران و پریشان احوال. لرستانِ سوخته و رنجور جلوی چشممان است. جسم و جانش در بلیز بی مهابا سوخته. دشتهای حاصلخیزش از بی آبی و بی تدبیری برهوت شده. جنگل هایش با شعله های آتش بی کفایتی عور و عریان. صنعتش با بی مهری و بی تفاوتی زمینگیر. فرهنگ و سنت و آداب و ادبش با سکوت و خمودگی دست به گریبان. بیکاری همه جا شعله کشیده است. فقر زبانه می زند. بلای بیکاری دامن همه خانواده ها را گرفته است. سیمای شهرها مثل روستا شده است و روستاها یکی یکی از روی نقشه محو می شوند. روزگار اگر تن این سرزمین را زخمی برساند به سختی و دیر و دور به ترمیم این زخم بر می خیزند و چنان این دست و آن دست می کنند که جا و جوشگاه این زخم برای همیشه روی صورت لرستان می ماند. مثل زخم های ناشی از سیل سال ۹۸.
✅ اینجا که لرستان است پر از پریشانی و سردرگمی است. هم ما که دل نگران توسعه لرستانیم و هم آنها که باید چرخ توسعه لرستان را راه بیندازند نقشه راه ندارند. می خواهیم کاری برای لرستان سوخته جان بکنیم اما نمی دانیم چگونه؟ لرستان شده است همان حکایت شترگاو پلنگ. معلوم نیست در برنامه های کلان سرفصل توسعه لرستان کدام است؟ پایلوت کشاورزی و دامداری و گردشگری هستیم اما لابی صنعتی می کنیم. مطالبه اقتصادی می کنیم اما اهداف سیاسی داریم. نه راه داریم و نه راهنما اما به زور و ضرب می خواهیم درآمد گردشگری داشته باشیم. داعیه صنعت داریم اما ساز کشاورزی می زنیم.
✅ سیمای سوخته ی لرستان نتیجه یک دلیل و چند دلیل نیست. یک استاندار به تنهایی عامل این تیره بختی نیست. عامل خوشبختی هم نمی تواند باشد. توسعه نیافتگی لرستان هزار و یک دلیل دارد و ما هزار دلیلش را وانهاده به یک دلیلش آویخته ایم. ما در حال غرق شدنیم و برای لحظاتی روی آب ماندن به هر حشیش و حاشیه ای چنگ می اندازیم. استاندار بومی یکی از همین حشیش ها و حاشیه هاست. سوختگی ناشی از خودسوزی نتیجه یک عامل یا اختلاف یک روزه نیست. یک عمر ناکامی و ناآرامی به فاجعه خودسوزی ختم شده است. توسعه نیافتگی هم مثل سوختگی نتیجه صدها عامل درونی و بیرونی و محیطی و ملی و بین المللی است. همانگونه که مداوای زخم سوختگی سخت، زمان بر، خسته کننده، و برآیند ده ها برنامه بین بخشی و نتیجه تلاش های چندین تیم و تعداد زیادی از آدم ها و عوامل است، توسعه نیز سخت، بطئی، شکننده و نتیجه عوامل و آدم های مختلف در سطوح متفاوت است.
✅ دخیل بستن فقط به یک عامل آن هم استاندار بومی برای مداوای زخم توسعه نیافتگی لرستان می شود حکایت اصرار بر درمان زخم سوختگی توسط دکتر طغیانیِ جراح مغز و اعصاب!
شما که می نشیند، چای می نوشید و چانه می زنید، به جای آدم بومی دنبال آدم اهل و آزموده باشید!
پ.ن
۱،فرزندم رفتارش از ناچاری است.
۲،شایعه. خبری که دهان به دهان می چرخد.
۳،زن جوان.
@Khapuorah
✍ کرونا پدیده شگفت انگیزی بود و شگفت انگیز تر از کرونا رفتار ما انسان ها در برابر آن. تاریخ به یاد ندارد که پدیده ای طبیعی یا مصنوعی اینگونه یکپارچه و عالمگیر حیات و هستی بشر را تحت تاثیر خود قرار داده باشد. با جرات می توان ادعا کرد که هیچ بشری روی کره زمین نبود که ذهن و زندگی اش تحت تاثیر آن نامرئی نه مرده و نه زنده قرار نگرفته باشد. در آشفته بازار کرونا هر دلی دغدغه ای داشت و هر سری سودایی!
✍ شاه زنان بیماری قلبی داشت. سالها درگیر دوا و درمان بود. بارها بستری شده، با حال خوب مرخص و با احوال بد برگشته بود. می دانست عضله قلبش ضعیف شده و می گفت بیست درصد قلبش کار می کند. داروها را خوب می شناخت و درست مصرف می کرد. بعنوان یک بیمار قلبی، مشکل را پذیرفته و با آن کنار آمده بود. می گفت مرگ دست خداست. ساعتمان که برسد مرخص می شویم بی کرایه. از بیماری نمی ترسید و هراسی از مردن نداشت بار آخری که بستری شده بود در میانه معرکه کرونا بود. دیگر نشانی از آن آرامش در شاه زنان نبود. بی قرار و مضطرب بنظر می آمد. ترس در چشم هایش ماسیده بود. پلک هایش می پرید و چشم هایش خانه اندوه شده بود. روی تخت می نشست و به نقطه ای خیره می شد. حرف زیاد می زد. یاد کلاس خانم دکتر کرمی استاد بیماری های اعصاب و روان می افتادم که می گفت مواظب مددجویی که بیشتر از کوپنش حرف می زند باشید. آدم ها وقتی که ترسی یا مشکلی دارند زبانشان بیشتر به گفتن می چرخد. شازه نان یک سوال را مرتب تکرار می کرد؛ نمی میرم؟!
✍ برایم جالب بود که بدانم علت این تغییر رفتار شاه زنان چیست؟ چرا بیماری که برای مرگ و مردن تره خُرد نمی کرد اینقدر وحشت مردن گرفته بود؟ چه اتفاقی افتاده بود مگر؟ به بهانه آموزش مصرف داروها رفتم کنار تختش. بی مقدمه سوال تکراری اش را پرسید.
«رولَه نِمَه مِرِم؟»۱
_ «نَه، آو مِردِنِت هوئاردی؟ ئرا بِمِری؟»۲. تو که از مردن نمی ترسیدی، مگر نمی گفتی همه بی کرایه ماشین می رویم؟ چطور شد حالا به فکر مردن افتاده ای؟ گفت،
_ هنوز هم از مردن نمی ترسم. هیچ وقت نترسیده ام. ترسم از تنهایی است. از بی کَس مردن. ترسم از مردن نیست، از مردن بی قُرب و عزت است. از خلوت به خاک رفتن می ترسم رولَه. باشد. «پِرِس گوئارونِم نَکِردی»۳. از شهر بگیر تا آبادی. آشنا و همسایه. خودی و غریبه. خاکسپاری و هفته و چهلم و سالگرد. برای همه شیون کرده ام. «فوتَه»۴ به گردن بسته ام. سرمویه خوانده ام. همه این مراسم ها را رفته ام که مراسمم شلوغ باشد. که ده نفر بیشتر پشت سر جنازه ام حرکت کنند. «قَرت فِرِه ئَه مردِما دیرم روله»۵. می ترسم بمیرم و بخاطر کرونا مردم قرضشان را ندهند. کسی برایم مویه نخواند، شیون نکند. قبر به قبر رفته ام تا گریه کُن داشته باشم. کاری کنید نمیرم تا شرّ این بیماری کم شود و من هم راحت سرم را بر خشت خاک بگذارم و بمیرم و نگاهش را از پنجره فرستاد به دوردست های دور.
کرونا پدیده شگفت انگیزی بود. رفتار ما آدم ها شگفت انگیزترش هم کرد.
پ.ن
۱،فرزندم نمی میرم؟
۲،نه، مگر آب مردن خورده ای؟ چرا بمیری؟
۳، هیچ مراسمی را نرفته نگذاشته ام.
۴،چادر.
۵،قرض زیاد نزد مردم دارم( زیاد به مراسم مردم رفته ام).
?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 7 months, 1 week ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 9 months, 3 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 5 months, 3 weeks ago