آنها

Description
We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 10 months, 4 weeks ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 1 year, 1 month ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 9 months, 1 week ago

9 months ago

بتاریخ ۱۰ جمادی الثاقین سنه‌ی ۱۲۸۹ ه‌ق

در بازار چنین شایع شده ولیعهد پیش ‌کسبه بازار تبریز سبیل گرو می‌گذارد و پول به امانت می‌گیرد تا بتواند خودش را به پایتخت برساند، خبر مرگش بر تخت سلطنت بنشیند.
ولیعهدی که هنوز پا بر عرصه‌ی وجود نگذاشته کرور کرور پول خراج را به خلا تبدیل کرده و شپش در جیب همایونی‌اش بشگن و بالا می‌اندازد چطور می‌تواند ضمام کشور را به دست بگیرد؟
اینان همه اهل اندرونی‌اند اقا، همه از بیخ و بن. امروز فرداست که پای نامبارکشان را به حرم عبدالعظیم بگذارد بابت قسم و آیه و خواستن و برکت، بلافاصه از آن حرم به حرم خودشان می‌روند و دیگر حتی سایه‌شان را دیدی آن را مبارک بشمار. بیرون بیا نیستند اینها اقا...
تا قبل از تاج گذاری شب و روز، وهب لی ملکا، گویان از خدا سلطنت می‌خواهند و بعد از سلطنت جز حرم و اهل حرم دیگر کاری به کار هیچ‌کس ندارند.
یا رب مدار گدا معتبر شود
که اگر معتبر شود....
چه بگویم جانم؟ تاریخ چرخ گردان است بابا، چرخ گردااااان

#میلاد_امیرخیزی #قاجاری_نویسی

میلاد واقعا عالی می‌نویسه. کتابش هم تو دست چاپ یکی از نشرای مهمه. این متن هم محصول جلسه‌های اول قاجارنویسیه.

10 months, 3 weeks ago

از اونجایی که می‌دونید بیشتر وسایلی که در اطراف ما وجود دارن با برق کار می‌کنن، بعضی‌ها با استفاده از شارژر شارژ می‌شن و بعضی با باطری کار می‌کنن.
در اصل ما شارژرها با باطری‌ها دشمنای خونین هستیم.
خلاصه بگم الان مدت‌هاست در جنگیم و امروز قراره ساعت ۸ به دیدن هم بریم. شارژرها در برابر باطری‌ها...جنگ تنگاتنگ...جنگ مرگ و زندگی...هرکس پیروز بشه بر جهان حکومت می‌کنه.

ساعت ۸

ما یعنی شارژرها با لشکری از انواع شارژرها که خیلی خیلی زیادن و تا چشم کار می‌کنه پر شارژره به مبارزه با باطری‌ها رفتیم..اما با کمال تعجب دیدیم که از اون همه باطری فقط یکی جلوی ما حاضر شده!
سرلشکر ما یعنی جناب شارژرخان از باطری پرسید: پس لشکری که قرار بود برای جنگ آماده کنین کجاست؟
باطری گفت: بله، مسئله همینه ما فکر کردیم و دیدیم جنگ بین ما الکی و وقت تلف کردنه پس تصمیم گرفتیم پیشنهاد صلح به شما بدیم تا باهم متحد شیم!

ببه این ترتیب ما با باطریا تا ابد به انسان‌ها و جهان حکومت کردیم.

#یکتاـشمس
۱۳ ساله

10 months, 3 weeks ago

متن ششم

چون بازمانده‌ای دلداده بر سر مزار، در خاطراتمان مدفون شده‌ام.

نرگس قاسمی

10 months, 3 weeks ago

متن هشتم

یادش رفت که باید برگردد،
یادم رفت که باید زندگی کنم.
ما هر دو فراموشکاریم!

یونس شعبانی

11 months ago

صابر برای اذیت کردن نازنین هر آنچه که از دستش بر می‌آمد را انجام داد. جنون چشمانش را کور کرده بود و همه‌ی فکر و ذکرش این بود که اگر آوا را اهرم فشار قرار دهد شاید نازنین مطیع به سر خانه زندگی‌اش برگردد.
آوا که هفت ساله شد طبق قانون باید پیش پدرش بر می‌گشت.
_ یادت میاد گفتم نمی‌ذارم سایه‌ی آوا رو هم حتی روی دیوار ببینی نازنین؟ احمق بودم، تک‌تک سلول تنم می‌خواست که برگردی...
نازنین همچنان در خیال صابر آرام و بی‌نقص مجسم شده بود که همچنان دم نمی‌زد و اخم داشت. انگار که منتظر و توقع شنیدن چیزی بیش از اینها را دارد.
صابر آوا را که گرفت. مدرسه‌اش را جایی برد که نازنین نداند کجاست. خانه‌شان را جایی برد که نشانی‌اش را نداشته باشد و به همه سپرده بود که به نازنین بگویند صابر آوا را برده اهواز، کجایش؟
نمی‌دانند.
دل نازنین که شکست، ذره ذره دق کرد و قطره قطره آب شد. هیچ وقت نباید کودکی را از مادری دور نگه داشت. نازنین راه قانون را پیش گرفت و پله‌های دادگاه را دو تا یکی طی کرد اما از یک جایی به بعد دیگر بدنش نکشید. روی یکی از پله‌های نا‌تمام قانون نشست و گریست و گریست و گریست...
از آن جنس‌ گریه‌هایی که از خودت می‌پرسی آخرش که چه؟ صابر در نهایت آوا را از من خواهد گرفت و دست از آزارم بر نخواهد داشت.
اگر فرزند داشته باشید این نکته‌ای را که می‌گویم را متوجه خواهید شد که کودک دقیقا همان قلب ماست که بیرون از سینه می‌تپد و نازنین قلبش را بیرون از سینه در ناکجا آبادی می‌دید که نمی‌توانست پیش خودش برگرداند.
_ پس‌فطرتی کردم نازنین. هیچ وقت نباید یه دختر رو از مادرش جدا کرد.
نازنین دق کرد و دق دقیقا همان مرضیست که درمان نمی‌شود، تشخیص داده نمی‌شود و تو را به صورت قطره چکانی از بین می‌برد که برد. نازنین شبی که آلبوم عکس‌های آوا در آغوشش بود رنگ صبح فردا را ندید.
_ غلط کردم نازنین. تو رو من کشتم. ببخش منو. حلالم کن، از من بگذر نازنینم، از من بگذر...
صابر حالا روی قبر نازنین به حالت سجده به گریه افتاده و توان بلند شدن را در خودش نمی‌بیند.
_ نازنین، می‌خوای آوا رو ببینی؟ بزرگ شده‌ها؟ خانم شده برای خودش. ۱۱ سالشه، بذار بگم بیاد نازنین، هنوز لکنت داره اما بهتره، بگم بیاد؟ هان بگم بیاد؟
صابر به سمت ماشینش بر می‌گردد، با دست به آوا اشاره می‌کند که بیاید و ظرف گلاب را بیاورد. نمی‌خواست اشکهایش را دخترش ببیند.
_آوا بابا. من می‌رم تو با مادرت راحت باش. آخرشم کارت تموم شد خوب قبر رو بشور بابا باشه؟...
صابر که بلند شد، احساس سبکی می‌کرد. انگار که کسی با تیغ غیبی روحش را حجامت کرده باشد.
_ بابا من همین اطرافم تو راحت باش...
صابر باز چشمانش را بست. باز تصویر نازنین در خیالش جان گرفت. نازنین در خیالش اخمی نداشت و بگی نگی لبخندی کنج لبانش نقش بسته بود. انگار که حلالش کرده باشد.
_ نازنین، نازنینم، بریم این اطراف یه دوری بزنیم؟ من، خیلی به تو بد کردما عشق من. می‌دونی الان چند ساله با هم قدم نزدیم؟
صابر حالا چشم بسته درست مثل دیوانگان میان قبرستان قدم می‌زند و با نازنینش بلند بلند حرف می‌زند...

میلاد امیرخیزی

نفر اول نخستین بازی نویسندگی آن‌ها

11 months ago

وجدان
انسان اینگونه‌ است که راست و سر‌راستِ یک سری حرف‌ها را تنها کنار مزار عزیزش می‌زند.
منظورم روز اول خاکسپاری و میان هجوم نگاه‌ مردم نیست که بسیاری، آن مراسم را در سطح یک بالماسکه‌ی مسخره یا یک تئاتر خیابانی درجه‌ سه پایین می‌آورند. نه، منظورم دقیقا آن زمانیست که بازمانده‌ای بعد از چند سال به تنهایی درست مثل قاتلی که به صحنه‌ی جرمش باز‌می‌گردد، به مزار عزیزش سر می‌زند و سفره‌ی دلش را باز می‌کند.
آنجایی که دیگر خبری از ابتذال و دورویی نیست و آمده‌ای که وجدانت را آرام کنی و الا آن تکه‌ی کدر شده‌ی روحت که هنوز نا‌آرامی درش هست، هر هفته تو را به سر خاک عزیزت می‌کشاند و می‌کشاند و می‌کشاند...
وجدان ناآرام از هر چیزی که فکرش را بکنید سمج‌تر است و تو را درست مثل بومرنگ به نقطه‌ی آغازین بر‌می‌گرداند. به هر طرف پرت شوی، بروی، قایم شوی، می‌بینی که نه، باید حرفهایی را بزنی که فرار کردن از آنها محال است.
راه فرار از درد وجدان چیست، اعتراف؟ بله. همین است، در اکثر مواقع.
صابر حالا کنار مزار عزیزش نشسته. تنها در سکوت، خاک قفل شده‌ی لای پنجه‌هایش را آرام در مسیر باد رها می‌کند و سر تکان می‌دهد.
سر حرف را پیدا نمی‌کند تا بزند، اما عاقبت این سکوت چیست؟ باید از یک جایی شروع کند.
_ نباید اینطور می‌شد...
اولین جمله‌‌اش را این‌ چنین از میان دندان‌‌های بر هم چفت شده‌اش به زبان آورد. صدایش انگار صدای بالا دادن کرکره‌ی یک دکان متروکه باشد. ترد، خشن و بی هیچ احساسی.
_ می‌دونی، من، یعنی ما...
نفسش در سینه قفل می‌شود. این ما گفتن بعد آن سال‌هایی که از طلاقشان گذشته، انگار در دهانش نمی‌چرخد.
_ ما، هر دو، اشتباه کردیم، اما، قبول دارم من بیشتر. خیلی بیشتر نازنین، نازنینم.
و این میم مالکیت جادویی...
صابر چشمانش را می‌بندد، چند نفس عمیق می‌کشد و حالا تن نحیف نازنین را در خیالش زنده می‌بیند که رو‌به‌رویش نشسته. ساکت است و تنها اخمی از روی دلخوری روی صورتش دارد. همیشه نازنین را اینطور در ذهنش مجسم می‌کند.
_ من دوستت داشتم. همیشه، زیاد، نمی‌تونستم از دستت بدم
همیشه سمت دیگر عشق جنون است. صابر این را بعد از طلاقش فهمید. عمق عشقش و البته جنون برگرداندن نازنین بر سر خانه و زندگی‌اش را.
دخترشان آوا، تنها سه سالش بود که طلاق گرفتند. همان شب اول که از هم جدا شدند صابر تصمیمش را چنین گرفت که نگذارد آب خوش از گلوی نازنین پایین برود. می‌خواست موی دماغش شود. می‌خواست از تمام ابعاد قلدری‌اش استفاده کند تا پوزه‌ی نازنین را به خاک بمالد.
دادگاه که حضانت آوا را به نازنین داد صابر پیش خودش فکر کرد که اگر اذیت کند شاید بتواند خانواده‌ی در هم پاچیده‌اش را از نو بسازد.
از آنجا که پهنه‌ی حماقت انتها ندارد، پس دست به کار شد. سر راهشان سبز شد. با بطری که ادعا می‌کرد اسید است و آماده‌ی پاشیدن شروع کرد. می‌دانست نازنین ترسوست. نتیجه که نگرفت شروع به تهدید اینکه آوا را خواهد دزدید کرد.
عجب افتضاحی.
صابر آن روز را به خاطرش آورد که کیک به دست دم مهد کودک آوا رفت تا هم دخترش را خوشحال کند هم زهر چشمی از نازنین بگیرد. اینجای خاطره‌اش که رسید بغض به گلویش پنجه کشید. نفسش بند آمد. بغض می‌دانست چطور می‌تواند یک مرد را در ابعاد صابر زمین‌گیر کند، آن وقتی که کنج سیبک گلو جا خوش می‌کند و راه نفس کشیدن را می‌بندد.
_ نازنین دیر فهمیدم عشق، منمیت بر نمی‌داره، من، منمیت داشتم و به خاطر همونم همه چیز رو با هم باختم.
دم مهد را به خاطرش آورد که دستان شکننده‌ی دختر پنج ساله‌اش، یکی در دست خودش بود و دیگر در دست نازنین که هر دو با هم بر خلاف هم می‌کشیدند و فریاد می‌زدند ولش کن، هیچ کدامشان ول نمی‌کردند و این آوا بود که خودش و روحش از میان داشت پاره می‌شد. که شد، خودش نه اما روحش چرا. درست بعد از آن بود که از ترس لکنت زبان گرفت و البته تا دو سال، شب ادراری.
آوا‌ی پنج ساله، میان هجوم نگاه دوستانش، زندگی‌اش را می‌دید که حالا متلاشی‌تر از همیشه در طی این چند سال اخیر است.
آوای همیشه منزوی را تصور کنید که پدرش آمده تا او را همراه با یک کیک خوشحال کند و در عین حال می‌خواهد او را بدزدد و مادرش نمی‌گذارد. چه ترسی به جانش افتاده بود. صابر فریاد می‌کشید که ولش کن، بلایی سرت خواهم آورد و نازنین مثل هر مادری که کودکش حکم شیشه‌ی عمرش را دارد دخترش را رها نمی‌کرد و جیغ می‌کشید و به ذلیل‌ترین حالت ممکن التماس.
_ نازنین، نازنینم، می‌دونم گفتن این حرف‌ها چیزی رو عوض نمی‌کنه، اما، من احمق‌تر از اونی بودم که بفهمم با تهدید کردن عشق به وجود نمی‌یاد. اما، من فکر می‌کردم می‌تونم اینطوری بال بلند پروازی‌هات رو قیچی کنم تا جلد خونه زندگیم شی...

11 months ago

به تاریخ یوم جمعه ۱۹ شعبان ۱۲۶۵ هجری قمری. سلام به خاتون نورچشمی ما شمار روز و ماه دلتنگی ما برای شما از حساب خارج شده و آنچه اکنون در بساط داریم دلی‌تنگ و خلقی تنگ‌تر است. کاش این امتحانات امان میداد مراجعت می‌کردیم و روی چون ماهتان رو می‌دیدیم. نوبه…

11 months ago

به تاریخ یوم جمعه ۱۹ شعبان ۱۲۶۵ هجری قمری.

سلام به خاتون نورچشمی ما

شمار روز و ماه دلتنگی ما برای شما از حساب خارج شده و آنچه اکنون در بساط داریم دلی‌تنگ و خلقی تنگ‌تر است. کاش این امتحانات امان میداد مراجعت می‌کردیم و روی چون ماهتان رو می‌دیدیم. نوبه آخر که پریچهر کاغذ فرستاده بود نوشته بود که آقاجانتان اوقاتشان تلخ شده از این دوری و نامزدی که به درازا کشیده. گویا مادر جانتان به عزیز خانوم گلایه کرده‌اند. چه بگویم جز اینکه قربان حجب و حیای بی‌مثالتان که نخواستید ایام امتحانات ما را دل آشوبه بگیرد. و عذر تقصیر که به خاطر موقعیت و تحصیل ما خاطر عزیزتان مکدر است و شرمنده که سرافکنده‌تان کردیم پیش اهل منزل.
آقاجانتان حق دارند ما دیگر کم سن نیستیم و چهل سالمان رسیده شما هم که قرص ماهید و هردم باید برایتان لا حول ولا قوته‌ الا بالله خواند که دور بمانید از چشم بد و به قول حضرت حافظ هم که می‌فرمایند راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست
آنجا جز آن که جان بسپارند چاره نیست
هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست

پس خبر خوش اینکه انشالله تا دو ماه دیگر به تهران عزیمت کرده و خدا بخواهد جشن و سرور عروسی را برپا خواهیم کرد. احتمالا عزیز خانوم و پریچهر جان همین‌روزها به خانه‌تان آمده تا محیای عروسی شوید و چه بی‌صبرم برای تماشای روی ماه شما علی‌الخصوص در رخت سفید عروس. جایتان خالی در مملکت فرنگ چند نوبه به عروسی دوستان هم‌کلاسی دعوت شدیم. عروسی‌هاشان با ما توفیر دارد نمایش و آذین و چراغانی ندارند. می‌روند کلیسا و بعد کمی دانس می‌کنند و تمام. عروس‌کشون و عروس برون ندارند. مخلص کلام قربان مملکت خودمان و فرهنگ و رسومش، خوش می‌گذرانیم و کیفمان کوک می‌شود. آه عزیز جان ما کاش شما اکنون کنارمان بودید هم‌حال هوای پاریس بارانی است و باهم قدم میزدیم و برایتان غزل می‌خواندیم و شب‌های پاریس را نظاره می‌کردیم که بی‌راه نمی‌گویند پاریس در شب چشم‌نواز‌تر است.
کاغذ به درازا کشید و حرف‌هایمان بسیار است اما باقی را می‌گذاریم برای نوبه‌ای دیگر.
انشالله که در پناه خدا باشید و ولله خیر الحافظا.

دوست‌دار روی ماه شما 

میرزا علیخان معتضدالملک
پاریس، ۱۹ شعبان سنه ۱۲۶۵ هجری قمری.

شیما فاطمی

11 months, 1 week ago

هواپیما مدتی بود که‌ بلند شده‌ بود اما اشک‌های سپيده بند نمی‌آمد دو پسر کوچکش هم بهتر از او نبودند. آرش آنقدر بغض داشت که‌ اگر لب باز می‌کرد بی‌شک بغضش می‌شکست ولی او نمی‌خواست به‌خاطر فرزندانش اين اتفاق بیفتد. دو کودکش را در آغوش گرفته‌‌بود، نوازش می‌کرد و چیزی نمی‌گفت. از قبل‌ می‌دانست اين لحظه‌ سخت را پیش‌رو دارد اما حالا که با آن مواجه شده‌ بود حس عجيبی داشت. سپيده هم بهتر از او نبود. گویی به‌ سفری بی‌ بازگشت‌ خواهند‌ رفت. آن‌هم جایی که نه‌ تعلقی به‌ آن‌ دارند و نه‌ شناختی از آن. درست مثل کسی که قرار است با سفینه‌ای فضایی به‌ سیاره‌ای ناشناخته‌ برود و برای هميشه و به‌ تنهایی آن‌جا ساکن شود.
یکی از غم‌انگیزترین لحظه‌های سفر وداع با عزيزانشان در فرودگاه بود. اگر به‌ او بود اجازه‌ نمی‌داد کسی برای بدرقه‌شان بیاید و همان‌جا در خانه‌ پدرش از همه‌ خداحافظی می‌کرد. اما مگر احساسات و عواطف چیزیست که‌ بشود جلویش را گرفت. یا مگر در اصل ماجرا فرقی داشت. پدرش را تنها می‌گذاشت درحالی‌که نمی‌دانست بار دیگر موفق به‌ ديدنش خواهد بود یا نه. و دوباره‌ کی خواهد توانست‌ خانواده‌ و دوستان عزیزش را در آغوش بگیرد. عزیزانی که‌ عمری خاطرات شیرین و شور با آن‌ها داشت. سپيده هم آن‌قدر دل‌تنگی می‌کرد که جدا کردنش از آغوش خانواده‌ و خواهرانش کار هيچ کس نبود. با این‌که هردوی آن‌ها با هم این تصمیم را گرفته بودند ولی با خود فکر می‌کرد که سپيده به‌ خاطر او از خانواده‌ و دوستانش دل کنده و این موضوع بارش را سنگین‌تر می‌کرد.
چمدان‌ها را قبلآ تحويل داده‌ بود و حالا خودشان باید می‌رفتند. از ليست بلند بالای سپيده و بچه‌ها خيلی چيزها را حذف کرده‌ بود تا به‌اندازه‌ی هشت چمدان‌ شوند و بازهم چيزهايی را باید کنار می‌گذاشتند. چيزهايی که‌ حتی شامل‌ عکس‌های خاطره‌انگیزشان هم‌ می‌شد.
سپيده روی صندلی گوشه‌ هواپیما نشسته‌ بود و بی‌اختیار اشک می‌ریخت. این چند روز آنقدر کار روی سرش ريخته بود که‌ فرصت‌ نمی‌کرد به‌ خودش‌ فکر کند. شاید هم ترجیح می‌داد روی عواطفش سرپوش بگذارد تا راحت‌تر از این مرحله عبور کند. اما بالاخره پشت شیشه‌های فرودگاه اين بغض ترکیده بود و احساس واقعی، خودش‌ را نشان‌ می‌داد. مگر آسان بود دل کندن از سی و دو سال زندگی؟ با تمام‌ آدم‌ها و کوچه‌ها و درختان این شهر خاطره‌ داشت. تمام‌ کودکی و نوجوانی و عاشقی‌هایش را باید توی کوچه پس کوچه‌های آن جامیگذاشت. عجیب‌ بود که‌ حالا دلش برای بوی دود ماشین‌ها هم تنگ می‌شد و به هر چیز و کسی در ايران که‌ فکر می‌کرد، گریه‌اش می‌گرفت. هنوز صدای خنده و شوخی شاگردانش توی راهروی گوش‌هایش می‌پیچید و دلش برای بوی قورمه‌سبزی‌‌های مادر از همين حالا تنگ شده‌ بود. با خودش‌ فکر می‌کرد؛ هرگز دور از وطن و عزیزانش دوام نخواهد آورد. هنوز نمی‌دانست تصميم درستی گرفته‌ است يا نه. ولی با تمام‌ وجود دلش‌ برای دست‌های بزرگ و مهربان پدر، خنده‌های زیبای مادر و شوخی خواهرانش تنگ بود. از آن گذشته نمی‌دانست دلتنگی فرزندان دلبندش را چگونه‌ چاره‌ کند تا آسیب کمتری ببينند. کاش هيچ وقت مجبور به‌ مهاجرت‌ نمی‌شدند.

پنج سال از روزی که‌ هواپیمای حامل آن‌ها از روی آسمان ايران عبور کرد گذشته‌ و در اين مدت‌ خيلی پیشامدهای خوبی در زندگی آرش و سپيده رقم خورده‌ است‌ که‌ حاصل تلاش و کوشش متعهدانه‌ی خودشان‌ بوده‌. دو پسرشان حالا کاملأ بر زبان جدید تسلط دارند و در مدرسه دوستان خوبی پيدا کرده‌ و پیشرفت درسی خوبی دارند. آرش توانسته‌ در دانشگاه مشغول‌ تدریس شود و سپيده هم‌ در موسسه‌ای آموزشی مشغول‌ به‌ کار شده. آن‌ها دوستان و همکاران خوبی پيدا کرده‌اند و با اطرافیان شان ارتباط نسبتا خوبی دارند. هرشب به‌ صورت‌ تصویری با عزيزانشان در ايران تماس‌ دارند و حال‌شان را می‌پرسند. اما خوب می‌دانند هيچ چيز مثل‌ قبل‌ از مهاجرت نيست. آن‌ها تکه‌ای بزرگ از قلب‌شان را در ايران جا گذاشته‌اند که‌ دور از آن به‌ طور مصنوعی و بی‌عمق شادند، زندگی می‌کنند و هرروز نگران پیش‌آمدن هر خبر خوش يا ناخوشایندی هستند که جای خالی‌شان در ايران آن را غير قابل‌ تحمل و جانکاه می‌کند.

+سپيده! هنوز بیداری؟ چرا نخوابیدی؟ بازم داری فکر می‌کنی؟
- آرش! دقت کردی آدم این‌جا هرچقدر هم دوستانی داشته‌ باشه و باهاشون راحت باشه ولی بعضی حرف‌ها رو دلش‌ می‌خواد با کسانی بزنه که‌ عمق احساس آدمو می‌فهمن؟
+آره عزيزم می‌فهمم چی میگی؟ اصلا رفيق یعنی اونی که کنارش بزرگ شدی و باهاش خاطره‌ داری! مخصوصا ماهایی که‌ ايران بزرگ شديم و هرچی خاطره‌ داريم واسه اونجاست.
- يعنی میشه يه روز بازم برگردیم؟ وای آرش دلم لک زده‌ واسه بازار بزرگ و گاری‌هاش که‌ می‌ترسیدی زیرت بگیرن. واسه صدای همهمه‌ مردم توی شلوغی بازار و مترو که‌ شيرين فارسی حرف میزنن. کی فکرشو می‌کرد آدم دلش‌ واسه فارسی حرف زدن آدما تنگ بشه؟

فرح حسین‌پور

11 months, 1 week ago

نهمين چمدان

+آرش! هنوز بیداری؟ حالت خوبه؟
- خوبم. هوم؟ راستش نه! يعنی آره! نمی‌دونم سپيده. واقعاً نمی‌دونم چمه؟ تو چرا هنوز بیداری؟ مگه صبح کلاس‌ نداری؟
+هوم؟ کلاس؟ وای آرش! چرا دل تو دلم نیست. يعنی ديگه مدرسه‌ و شاگردامم نمی‌بینم؟ يادم به‌ اونا نبود. چقدر دل کندن سخته آرش! چقدر عزیز این‌جا داريم! وای نه! نمی‌تونم بهش فکر کنم‌. دلم آشوب می‌شه!
_بخواب عزيزم! صبح هزارتا کار داريم! می‌گم سپيده! به‌ بچه‌ها گفتی ویزامون اومده؟ می‌دونن فقط یکی دوماه دیگه اینجان؟
+وای نه‌ آرش، راستش هنوز جرأت نکردم بهشون بگم. تازه‌ مگه فقط اونان؟ پدر و مادرم رو چيکار کنیم؟ بابای تو چی؟ هیچ وقت فکر نمی‌کردم خبری که اين همه مدت‌ منتظر شنیدنش بوديم این‌طور بهم‌مون بریزه.
- آره سپيده! منم داشتم با خودم‌ فکر می‌کردم چطوری به‌ بابام بگم دارم‌ ميرم که‌ ناراحت نشه. اگه ديگه نتونم ببینمش چی؟ اگه از تنهایی دق کنه چی؟ چقدر بعد رفتن مامان بهش گفتم به‌ فکر ماها نباش و ازدواج کن. اگه گوش می‌کرد الآن یکم خيالمون راحت‌تر بود لااقل کسی کنارشه.

نزدیک یک‌سال از روزی که آرش و سپيده تصميم خود را برای مهاجرت‌ عملی کردند می‌گذشت. يکی از روزهای خنک آبان‌ماه بود که‌ آن‌ها موفق به‌ گرفتن ويزای کشور مورد نظرشان شدند. حالا کمتر از دو ماه فرصت‌ داشتند تا اماده‌ی رفتن‌ شوند. سپيده دبیر زیست‌شناسی دبیرستان‌های تهران بود و آرش بعد از گرفتن‌ مدرک دکترای علوم‌ کامپیوتر نتوانسته بود برای تدريس وارد دانشگاه مورد نظرش شود. چندسالی در بخش خصوصی و يا به‌ صورت‌ آزاد کارهای رایانه‌ای و آموزشی برخی شرکت‌ها را انجام‌ داده‌ بود. مدتی هم‌ آموزشگاه خودش‌ را تأسیس و اداره کرده‌ بود. اما هيچ کدام‌ از این‌ها چيزی نبود که‌ او می‌خواست. آن‌ها دلايل و انگیزه‌های متعددی برای مهاجرت‌ و زندگی در جایی خارج از ایران داشتند. همان دلایلی که سرانجام آن‌ها را به‌ عملی کردن اين تصميم راضی کرد.

We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 10 months, 4 weeks ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 1 year, 1 month ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 9 months, 1 week ago