?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 8 months, 1 week ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 10 months, 3 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 6 months, 3 weeks ago
رمان نامستور تو پیج رایگانش به پارت ۹۶ رسیده ????
https://www.instagram.com/adabiyat_dastani
سلام دوستان. فایل کامل #دشت_میخک_های_وحشی شما همین الان با ۲۵ درصد #تخفیف میتونید تهیه کنید
برای مطالعه فایل کامل اول ار لینک زیراپلیکیشن باغ استور نصب کنید
بعد هم داخل برنامه سرچ کنید پونه سعیدی??❤️
https://t.me/BaghStore_app/993
#دشت_میخک_های_وحشی #۱ یک عاشقانه ناآرام از دنیای موجودات جادویی، به قلم پونه سعیدی به آسمون آبی که از پشت برگ هایی رقصان پیدا بود، خیره بودم... آروم دستم رو بلند کردم و انگشت هام رو به سمت اسمون کشیدم، کاش میتونستم این برگ ها رو کنار بزنم و آسمون رو بدون…
#دشت_میخک_های_وحشی #۱ یک عاشقانه ناآرام از دنیای موجودات جادویی، به قلم پونه سعیدی به آسمون آبی که از پشت برگ هایی رقصان پیدا بود، خیره بودم... آروم دستم رو بلند کردم و انگشت هام رو به سمت اسمون کشیدم، کاش میتونستم این برگ ها رو کنار بزنم و آسمون رو بدون…
#دشت_میخک_های_وحشی
#۵۵
مرد سریع سرش رو عقب برد و گردنم رو ول کرد... باز رو زمین سقوط کردم و استخون هام دوباره تا مرز خورد شدن رفتن...
خسته ام...
واقعا خسته ام...
کاش میمردم و همه چیز تموم میشد.
یه مرگ ساده...
مرد رو به روم یک قدم عقب رفت و هیره به پشت سرم گفت
- قربان! شما ... شما کی برگشتید!؟
صدای قدم هایی که وارد اتاق میشد به من نزدیک و نزدیک تر شد.
مرده سیاه پوش عقب تر رفت و فرد پشت سرم گفت
- بلاخره بعد سالها... یه لاچین پیدا کردین! اونوقت به جای اینکه خبرم کنید... دنبال لذت از خونشی آبتین!؟
صدای مرد آشنا نبود اما غریبه هم نبود!
اما قدرت از کلماتش حس میشد.
صدای جوونی نبود.
همونطور که صدای پیری هم نبود.
اما با هر کلمه موج انرژی و سلطه رو تو اتاق پخش میکرد.
انقدر که به آبتین ترسیده حق میدادم وحشت کنه!
مخصوصا که مشخص بود در حال کاری خلاف قوانین بود.
توان نداشتم بچرخم . یا حتی سرم رو بچرخونم. اما پوتین های مشکی و چرمی به کنار من رسید.
بالای سرم مکث کرد و گفت
- شانس آوردی هنوز زنده است وگرنه نه تنها تو، که هیچ کسی از خاندانت رو زنده نمیگذاشتم!
با این حرف جلوم زانو زد و حالا میتونستم بخشی از بالا تنه تنومندش رو ببینم که لباسی شبیه به زره به تن داشت! یک زره سیاه از چرم و فلزی سیاهرنگ و براق!
دستش نشست رو چونه من!
دستی که مچ بند چرمی مچ و بخشی از کف دستش رو پوشونده بود.
سرم رو بلند کرد و اولین چیزی که دیدم ... موهای سفیدش بود!
نه سفیدی که از پیر شدن حاصل میشه...
موهای سفید مثل موهای سفید من!
نگاهم به صورتش رسید و قبل از کنکاش چهره زمخت و جنگجویی که داشت، نگاهمون قفل شد.
به چشم هتی قهوه ای با یک حاله سفید و مشکی دور مردمک ...
چشم هاش ریز شد و با رضایت گفت
- بلاخره یک لاچین اصیل!
لبخند محوی روی صورتش نشست و چونه ام رو رها کرد.
بلند شد و گفت
- باقی رو برگردونید! دختره رو بیارید اتاق من.
برای خوندن کامل این رمان باید از طریق اپلیکیشن #کتاب باغ استور اقدام کنید ?
https://t.me/BaghStore_app/991
#دشت_میخک_های_وحشی
#۵۴
فشار پاش رو از رو گردن آداک برداشت و به سمت ما اومد. بی تفاوت و بی عجله بین ما چرخید و نگاهمون کرد. نگاهش رو لباسم پایین رفت و چشم هاش رو ریز کرد.
اما حسی به صورتش نداد.
به سمت آداک که دمر رو زمین افتاده بود رفت. با ضربه پاش آداک رو رو زمین چرخوند و نگاه بی تفاوتش روی آداک چرخید. اما پره های بینیش نشون میداد بوی خون رو حس کرده! چشم هاش کمی ریز شد و گفت
- هممم خوناشام!
از این کشفش لبخند دندون نمایی رو صورتش نشست. لبخندی که هیچ روحی به صورتش نرسوند، فقط چهره اش رو شبیه به یک دلقک دیوانه کرد
دور آداک چرخید و با سر خوشی که از صداش حس میشد گفت
- آخری هستی یا باز هم از شما داریم!؟
آداک فقط با تنفر نگاهش کرد که صدای خنده اش تو سالن پیچید. با چرخش ناگهانی رو کرد به من و گفت
- خون سفید در برابر خون سیاه! میخوای امتحان کنیم کدومتون بیشتر دووم میارید!؟
با این حرف چهره خوشحالش کاملا دیوانه به نظر میرسید. به سمت من اومد و اینبار نگاهش خریدارانه روی من چرخید .یک قدمی من ایستاد، دوباره پره های بینیش حرکت کرد، دستش رو به سینه زد و گفت
- اما شاید تو رو برای خودم نگه دارم! هم!؟ خودت کدوم رو میپسندی!
دستش رو به سمت من دراز کرد تا گردنم رد بگیره. چشم هام رو بستم تا شاید قدرتی که یکبار نجاتم داد دوباره نجاتم بده
اما دست های مرد دور گردنم نشست و منو از رو زمین بلند کرد.
آروم گفت
- بوی خوبی داری کوچولو...
نگاهش کردم که زبونش شبیه به زبون یک مار شد.
باریک، سرخ ، زبونش از دهنش آروم به سمتم اومد اما یهو دو شاخه شد و به سمت چشم هام شتاب گرفت...
با وحشت جیغ زدم نه و چشم هام رو بستم!
همه جا سفید شد و دوباره رو زمین سقوط کردم.
نفس نفس میزدم.
کل بدنم رو عرق سرد گرفته بود.
سفیدی رفت و تونستم ببینم
دورم خالی بود.
با درد سرم رو کمی بلند کردم و به مرد سیاه پوش که چند قدمی من کنار یه صندلی شکسته رو زمین افتاده بود، نگاه کردم. با خشم بلند شد و گفت
- همتون رو نابود میکنم.
مثل شبح رو هوا شناور شد و با پلک زدن من، به من رسید.
مجدد گردنم رو گرفت و بلندم کرد.
لبخند کثیفی رو لب های نازکش نشست و اینبار زبونش به جای صورتم بهسمت بدنم حرکت کرد. از بالای یقه لباسم وارد شد و رو پوست تنم نرم حرکت کرد.
لبخند شومش بیشتر شد و سرش رو سمت گردنم خم کرد.
گرمای نفسش به گردنم خورد که صدای باز شدن در چوبی اتاق بلند شد...
برای خوندن کامل این رمان باید از طریق اپلیکیشن #کتاب باغ استور اقدام کنید ?
https://t.me/BaghStore_app/986
واقعا تو این اتفاق، لاچین و رفتارش بی تاثیر نبودن!
هرچند از رو نا آگاهی بود اما ..
لعنتی واقعا یعنی با خودش چی فکر کرد!؟ که خونش رو بخورم و تمام!
ندید من زخمی ام!؟ آسیب دیده ام!؟ مردمک چشم هام قرمزه!
جواب سوال رو میدونستم،
دید اما نمیدونست تو این حال تب خون دارم. همین ندونستن هاش کار رو سخت تر میکنه...
لاچین مثل یه دختر بچه است که با همون درک از دنیا فقط قد کشیده!
شبیه یه دختر بالغه! اما هیچی نمیدونه ...
نگاهم از جای دندون هام رسید رو لب هاش که کمی رنگ گرفته بود...
عطر تنش و به لمس جسمش تو سرم پرور شد و حس کردم گلوم داره خشک میشه...
قبل از اینکه تو این کنکاشِ اشتباهِ افکارم غرق بشم، صدای نوید منو به دنیای دورم برگردوند که گفت
- از این زاویه نگاه نکرده بودم. مسلما هامون هم منظوری نداشت.
لیدا و آیدا بلند شدن و آرمان گفت
- آره اما معمولا منظور ما مهم نیست! برداشت طرف مقابل مهمه!
بچه ها رفتن دور میز و من مجدد خیره شدم به لاچین...
حرف نوید رو زمزمه کردم...منظور ما مهم نیست. برداشت طرف مقابل مهمه!
کلافه بلند شدم.
حق با آرمان بود.
بهتره خودم رو گول نزنم...
مقصر اصلی بلایی که سر لاچین اومد من و کنترل نداشته روی خودم بود... نه کس دیگه...
از پله ها رفتم بالا، آیدا صدام کرد برای شام اما جواب ندادم. نیاز داشتم به تنهایی و سکوت قبل از اینکه باز خشم درونم رشد کنه و غیر قابل کنترل بشه!
برسین راوی داستان:
میدونستم هامون داره پشت سرم میاد. اما سرعتم رو بیشتر کردم.
نمیخواستم اشکم رو ببینه .
میتونستم چنان سریع برم که هرگز به من نرسه ...
اما دلم میخواست بهم برسه...
همیشه درگیر این تضاد بودم. قوی بودن و حمایت خواستن.
همیشه خواستم دختر قوی باشم که کم نمیاره...
اما قلبم آغوش و حمایت میخواست.
همیشه قلبم رو ساکت کردم اما دیگه کم آوردم!
روز سختی بود.
با بحث های سختی که بلور آرامش و خیال دورم رو مدام میلرزوند...
بلوری که دور خودم کشیدم تا با امید و خیال زنده بمونم اما هر بار که آداک بخشی از حقیقت رو بهم گوش زد میکرد ترک بر میداشت.
دستم نشست رو بدنه مرطوب یک درختِ خزه بسته تا ازش رد شم که جریان خنک و ملایم آب دور دستم رو گرفت...
برای مطالعه کامل این رمان اپلیکیشن باغ استور نصب کنید و باقی رمان رو اونجا مطالعه کنید???
https://t.me/BaghStore_app/898
من فقط در حد عیارسنج برای شما اینجا پارتگذاری میکنم.
اگر گوشی شما #اپل هست طبق راهنمای زیر #عینا کاری که گفت انجام بدی و نصب و راه اندازی کنید ???
https://t.me/BaghStore_app/709
Telegram
رمان و داستان کوتاه - اپلیکیشن باغ استور
جدیدترین نسخه اپلیکیشن باغ استور سیستم عامل : اندروید (Android) تاریخ انتشار : 05 مهر 1402 مختص موبایل های سامسونگ،شیائومی،هوآوی و ... * توجه کنید که سوابق کتابخانه شما محفوظ است و با پاک شدن برنامه یا حتی صدمه به موبایل شما، اتفاقی برای رمان های خریداری…
#دشت_میخک_های_وحشی
#۴۶
نوید خندید و گفت
- اون پیرزن خیال باف فقط یه مشت خیال و رویا تعریف کرد برسین! تو چرا باور کردی!
روی کاناپه رو به روی لاچین نشستم و گفتم
- دشت میخک های وحشی وجود داره! روشنا هم راهش رو بلده! فقط باید ببینیم حاضره لاچین رو ببره و بهش اموزش بده!
آرمان حرف من رو تایید کرد و گفت
- هامون و نوید، چون شما از روشنا خوشتون نمیاد، دلیل نمیشه حقیقت رو رد کنید!
برسین تایید کرد و رفت کمک تا میز رو بچینن و گفت
- دقیقا! چون روشنا جواب سوال شما رو نداد باهاش لج کردین!
نوید پوزخند زد. بشقابی که دستش بود رو با خشم رو میز گذاشت و گفت
- باشه اگر انقدر باور دارید چرا خودتون هم نمیرید!
هامون تایید کرد و گفت
- واقعا... چرا اینجایی برسین!؟ چرا نمیری اونجا کنار هم نوع های خودت زندگی کنی!؟ اینجا موندی برای چی!؟
برسین با خشم به هامون نگاه کرد.
هیچکدوم حرفی نزدن فقط به هم نگاه کردن.
برسین نفسش رو با حرص بیرون داد. لب زد
- برات متاسفم...
رو کرد به من و گفت
- حق با هامونه! بهتره منم از اینجا برم!
خواست بره که هامون بازوش رو گرفت و گفت
- برسین ...
اما برسین دستش رو بیرون کشید و پا تند کرد سمت در خروج.
به هامون نگاه کردم که صورتش کلافه و بر افروخته بود. با حرص نگاهم کرد. خواست حرف بزنه که خودم گفتم
- من مقصر نیستم! تو خودت ناراحتش کردی!
هامون با گام های محکم پشت سر برسین بیرون رفت و گفت
- تو این بحث مسخره رو شروع کردی!
در رو کوبید و خونه غرق سکوت شد. نوید با تاسف سر تکون داد . نشست پشت یکی از صندلی های میز و گفت
- حالا تا بیان شام سرد میشه!
آیدا شاکی نگاهش کرد و گفت
- هامون قلب برسین رو شکست بعد تو نگران سرد شدن شامی!؟
نوید متعجب به آیدا نگاه کرد و گفت
- قلبش رو شکست!؟ چون گفت دشت میخک های وحشی وجود نداره!؟
چشم های دختر ها گرد شد و آرمان هم مشکوک نگاهش بین ما چرخید. با تاسف خندیدم و گفتم
- نوید... تو واقعا لازم داری یکم بیشتر به اطرافت توجه کنی!
نگاه نوید به من نشون میداد هنوز نفهمیده چی شده. لیدا گفت
- برسین به اینجا به چشم خونه نگاه میکنه و به هامون به چشم خانواده! اونوقت هامون بهش میگه چرا موندی! برو! انگار کل حسی که برسین به اینجا و هامون داره رو ندید گرفته!
آیدا آروم تر اضافه کرد
- حس نه ... عشق...
سر تکون دادم و تایید کردم. خیلی وقت بود رابطه عاطفی بین برسین و هامون شکل گرفته بود...
چیزی که نمیدونمچرا رو اعصاب من بود
به لاچین نگاه کردم
به ۲ تا نقطه سیاه روی گردن لاچین نگاه کردم.
این چه حماقتی بود من کردم؟
برای مطالعه کامل این رمان اپلیکیشن باغ استور نصب کنید و باقی رمان رو اونجا مطالعه کنید???
https://t.me/BaghStore_app/898
من فقط در حد عیارسنج برای شما اینجا پارتگذاری میکنم.
اگر گوشی شما #اپل هست طبق راهنمای زیر #عینا کاری که گفت انجام بدی و نصب و راه اندازی کنید ???
https://t.me/BaghStore_app/709
میدونستم حفظ این پایگاه چقدر برای برسین مهم بود. اما نمیشد حقیقت رو نگم...
حتی اگر حقیقت باعث ناراحتی برسین باشه...
به جنگلی که در حال فرو رفتن تو تاریکی بود نگاه کردم و گفتم
- برسین، واقعیت رو ببین! ما به لاچین و افرادی با قدرت های مثل لاچین نیاز داریم که به نتیجه برسیم!
به برسین نگاه کردم و گفتم
- چون بدون جذب قدرت های جدید، ما تو یه حلقه بی تکراریم! افراد رو نجات میدیم و میفرستیم برن! هر کس میره سراغ زندگیش و قول میده کمک کنه! اما کو!؟ با حرف فقط نمیشه قیام کرد! اونم علیه انجمنی که انقدر عمیق و گسترده نفوذ کرده!
گره بین ابرو های برسین نشون میداد جواب من چیزی نبود که انتظارش رو داشت.
لب هاش رو با حرص به هم فشار داد و با عصبانیت گفت
- آداک! چرا انقدر بد بینی! اونا درسته رفتن اما مسلما با خودشون متحد هایی جمع کردن! ما روز موعود بیشمار میشیم!
لبخند زدم. هرچند تلخ بود اما تنها کاری بود که از من بر می اومد. با تکون سر گفتم
- باشه... منم سعی میکنم رویایی فکر کنم!
در خونه رو باز کردم و گفتم
- اما بهتره با روشنا تماس بگیری!
وارد شدم و گفتم
- لاچین بهترا بره دشت میخک های وحشی ، اونجا هم برای آموزش خودش بهتره هم برای امنیت ما!
نگاهم تو خونه چرخید . نگاه های شوکه و متعجب همه، پُر از سوال خیره به من بود.
لاچین بی هوش رو کاناپه بود. پسر ها تو آشپزخونه و آیدا و لیدا کنار لاچین نشسته بودن
لیدا سریع گفت
- دشت میخک های وحشی کجاست!؟
آیدا گفت
- میشه ما هم بیایم!؟
هامون از داخل آشپزخونه بلند گفت
- چنین جایی وجود نداره!
با عصبانیت به من نگاه کرد. برسین هم کنارم اومد داخل خونه و گفت
- وجود داره! روشنا خودش گفت از اونجا اومده!
برای مطالعه کامل این رمان اپلیکیشن باغ استور نصب کنید و باقی رمان رو اونجا مطالعه کنید???
https://t.me/BaghStore_app/898
من فقط در حد عیارسنج برای شما اینجا پارتگذاری میکنم.
اگر گوشی شما #اپل هست طبق راهنمای زیر #عینا کاری که گفت انجام بدی و نصب و راه اندازی کنید ???
https://t.me/BaghStore_app/709
#دشت_میخک_های_وحشی
#۴۴
عقب رفتم ، بازوهام رو از دست برسین و هامون بیرون کشیدم. صورتم رو دست کشیدم. هیچ ردی از سوختگی نبود.
به دست هام نگاه کردم
تمام آسیبی که به جسمم وارد شده بود از بین رفته بود.
شوکه دوییدم سمت لاچین که بیهوش رو زمین بود. آیدا راهم رو سد کرد و گفت
- بهش دست نزن
خواستم آیدا رو بدم کنار اما هامون مجدد بازوم رو گرفت و گفت
- آداک! حرف بزن! مگه نگفتی خون لاچین سمیه!؟
برسین بالای سر لاچین نشست و گفت
- تو اون کتاب هم نوشته بود سمیه!
کلافه گفتم
- برای همه سمیه! به جز خاندان های باستانی! لاچین اصرار کرد خونش رو بخورم تا بفهمم چه قدرتی داره! اما ...
عصبی اما آروم تر از کنار بچه ها گذشتم.
کنار لاچین نشستم و گفتم
- اما انگار خونش افسون داشت! جادوم کرد و کنترلم رو گرفت!
مو های سفید لاچین رو از رو صورتش کنار دادم و گردنش رو لمس کردم. ضربان قلبش حس میشد.
برسین پیشونی لاچین رو لمس کرد و گفت
- ضعف کرده!
نگاهم کرد و گفت
- حالا چیزی فهمیدی !؟ قدرتی داره!؟
سر تکون دادم و گفتم
- قدرت داره ... خیلی هم قدرت داره... اما آشنا نبود، من تو یه نیروی سفید و مات شناور شدم. نمیدونم واقعا این نشون دهنده چه قدرتیه. اما انقدر زیاد بود که کنترل من رو کامل شکست...
هامون زانو زد و لاچین رو تو بغلش بلند کرد . بدون نگاه کردن به من گفت
- بهتره ببرمش داخل! این دختر درک درستی از زندگی نداره! تو چرا این کارو کردی!
آیدا و لیدا هم بلند شدن و همراه هامون رفتن!
کلافه ت موهام دست کشیدم
حق با هامون بود.
لاچین زندگی نکرده بود که تجربه و درک درستی داشته باشه!
من چرا انقدر حماقت کردم؟
برسین بلند شد و گفت
- زخمی شده بودی!؟
نگاهش کردم. با نگاهش به لباس هام اشاره کرد و گفت
- سوخته!
سر تکون دادم و گفتم
- موقع خروج سیستم خطر رو فعال کردن از گنبد جریان مجبور شدم رد شم
ابرو های برسین بالا پرید و گفت
- اوه! خیلی دردناکه!
بلند شدم و کیسه لباس هارو برداستم. گفتم
- آره... تمام تنم سوخت ... اما خون لاچین رو که خوردم سوختگی هام رفت!
با هم به سمت عمارت رفتیم و برسین گفت
- خوبه... حداقل خوردن خونش یه فایده داشت! همش میترسم با این دیوونه بازی هایی که داره به دردسر بزرگ درست کنه!
چیزی نگفتم و کیسه لباس هارو به سمت برسین گرفتم و گفتم
- ما شانس آوردیم انجمن نفهمید لاچین از چه گونه ای بوده! وگرنه شک ندارم وجب به وجب کره زمین رو برای پیدا کردنش شخم میزد
رسیده بودیم به جلو در خونه. برسین نگران نگاهم کرد. مردد گفت
- اگر بعد بفهمن چه گونه ای رو از دست دادن چی!؟ به نظرت اینجا موندنش به صلاحه!؟
برای مطالعه کامل این رمان اپلیکیشن باغ استور نصب کنید و باقی رمان رو اونجا مطالعه کنید???
https://t.me/BaghStore_app/898
من فقط در حد عیارسنج برای شما اینجا پارتگذاری میکنم.
اگر گوشی شما #اپل هست طبق راهنمای زیر #عینا کاری که گفت انجام بدی و نصب و راه اندازی کنید ???
https://t.me/BaghStore_app/709
?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 8 months, 1 week ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 10 months, 3 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 6 months, 3 weeks ago