( دشمن جون و دژاوو ) novelz

Description
رمان ارثیه مادر بزرگ به پایان رسیده فایل در کانال موجوده
رمان ارغوان به پایان رسیده در دست بررسی
رمان ژوان به پایان رسیده
رمان دشمن‌جون در حال تایپ
رمان دژاوو در حال تایپ
Raaz36891
We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 7 months, 3 weeks ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 10 months, 1 week ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 6 months, 1 week ago

2 years, 1 month ago

سلام دژاوو تموم شد پارتاشو میزارم براتون

2 years, 2 months ago

#p266

هوشنگ خان در ماشین را باز می‌کند و تعارف می‌کند بنشینم با اینکه همیشه از این مرد بد شنیده بودم ولی دلم نمی‌خواست قضاوتش کنم.
با دو دلی در ماشینش می‌نشینم.
- سلام...
- سلام دخترم. حالت خوبه؟ نوه های من چه طورن؟
- ممنون همگی خوبیم.
- من دورا دور از طریق ماهور و نرگس درباره تو رابطتت با رهام شنیدم.
- رابطه ای که تموم شده البته.
- نمی‌خوام مقدمه چینی کنم، من در حق بچه هام بدی های زیادی کردم ولی بدترین کارم بی توجهیم به رهام بود.
پسرم همه امیدش همه کمبود هاش رو با ورزش و بوکس خالی می‌کرد اما جدید نمی‌تونه به درستی راه بره حتی.
- و مقصر این اتفاقات منم؟
- نه ولی می‌تونی جلوی ضرر بیشترش رو بگیری.
رهام خیلی عاشقته!
- بله ولی مدل عشقش اینجوریه که بهم خیانت کنه!
چه عشقی با بازیچه قرار دادن معشوق و رفتن دنبال هوا و هوس معنا پیدا می‌کنه؟
خیلی جلوی خودم را می‌گیرم که نگویم او نمونه تمام قد توست کسی که ادعای عاشقی دارد ولی هر کار دلش خواست می‌کند.
هوشنگ خان متاسف نگاهم می‌کند سپس می‌گوید: من نمی‌خوام رهام تو هرزگی خودش غرق بشه تو تنها طناب نجاتش بود اما حالا که انقدر محکم می‌گی عشق و علاقه پسرم رو باور نداری و می‌خوای ازش جدا بشی باید تصمیم دیگه‌ای بگیرم.
ته دلم از این حرف هوشنگ خان می‌لرزد اما غرور لگد مال شده ام اجازه اعتراض را نمیدهد.
آهی می‌کشم و می‌گویم: من بارها از اشتباهات رهام گذشتم ولی اون هرچیزی رو بهونه کرد تا بهم خیانت کنه.
حس می‌کنم اون نه از سر خشم و سرخوردگی بلکه بخاطر میل درونیش برگشت سمت هرزگی و خیانت.
این وسط من موندم و یک اعتماد به نفس لگد مال شده و قلبی شکسته.
دیگه ازم نخواید بهش برگردم چون راه ما دیگه جدا شده.
این را می‌گویم و از ماشین پیاده می‌شود.
با اینکه از درون می‌سوزم و بعض گلویم را پاره پاره کرده باز از کارم پشیمان نیستم.
حتی هوشنگ خان برای پسرش جلو آمد اما خودش نه.
کسی که خواب هست را می‌شود بیدار کرد اما کسی که خودش را به خواب زده را نه.
رهام خودش می‌خواست مرا از زندگیش حذف کند.
خودش می‌خواست با خیانت و فراموش کردنم انتقام گناه نکرده را از من بگیرد او همه پل های پشت سرش را خراب کرد.
از هوشنگ خان فاصله می‌گیرم و او بعد از پنج دقیقه خیره نگاه کردن به مسیر من می‌رود.
وقتی به خانه می‌رسم بغضم می‌شکند و شروع به گریه می‌کنم.
انگار یک دنیا پیر شده بودم.

2 years, 2 months ago

#p265

دایی نگاهی به پسرش انداخته و می‌گوید: حریف عشق بچه ها نشدیم.
مامان نگاهی سنگین و معنا دار بهم می‌اندازد و من سکوت می‌کنم.

از اینکه بعد سالها فامیل خونی خودمان را پیدا کرده بودیم حس خوبی دارم، مخصوصا برای مامان چون او حالا حامی داشت و تنها نبود.

دایی و مامان خیلی دلتنگ هم شده بودند و تا آخر شب مرور خاطرات می‌کردند.
بعد از آن دایی ما را فردا شب برای آشنایی با طلا و امیرحسام به خانه‌اش دعوت کرد.

آخر شب بعد رفتن دایی ژوان به سراغ من می‌آید: حالت خوبه.
- آره دارم آخرین جزواتم رو مرور می‌کنم تا بالاخره لیسانس لعنتی رو بگیرم خیلی طول کشید چه اتفاقاتی که نیافتاد.
- بنظرم این رفتارای تو هم کم از رهام نداره.
بعد اون اتفاق هر دوتون دارید تفره می‌رید.
- از چی تفره می‌ریم؟
اونکه الان حسابی خوش خوشانشه انگار منتظر بود کیوان منو بدزده و آزار بده اونم همین رو بهونه کنه تا بخواد ترکم کنه.
- چرا اون قسمتی که رهام تا پای مرگ رفت رو فراموش کردی؟ هر دوی شما خیلی ترسیدید.
هم اون بخاطر تو هم تو بخاطر اون برای همین از هم فرار می‌کنید.
اون خودشو غرق کثافت کاری کرده تو هم داری سعی می‌کنی فراموشش کنی.
- اون یک مرد بالغ ۳۷ سالست می‌دونی چرا جذبش شدم چون فکر می‌کردم سن زیادش باعث میشه عاقل باشه اما ...
سکوت می‌کنم و در پس امای من هزاران حرف است.
صبح زود بیدار می‌شوم، صبحانه بچه ها را آماده می‌کنم و دختر ها را به مدرسه می‌رسانم.
در طول راه فکرم مشغول حرف های ژوان است.
درباره رهام درست می‌گوید، او از من و واقعیت فرار می‌کرد باید فکری می‌کردم و با روشی او را به خودش میاوردم.
دلم از رفتار هایش شکسته بود ولی هرچه که بود باید قبول می‌کردم او نزدیک به چهل سال در شرایط عجیب و با خانواده عجیبی بزرگ شده و تغییر یک شبه ممکن نیست.

با دیدن یک ماشین مدل بالا نزدیک خانه یک لحطه جا می‌خورم، نکند کیوان یا پیمان باز هم با قصد انتقام آمده باشند.
اما با باز شدن در ماشین و دیدن هوشنگ خان متعجب و شک زده می‌ایستم.

?????????

2 years, 2 months ago

#p264

دایی امیر حسین درست فتوکپی مامان هست، قد بلند و چهارشانه با پوست کمی تیره و صورت کشیده و چشم های مهربان و شبرنگ، که کنارش پر از چین و چروک بود.
ریش های یک دست جوگندمی او را خوش تیپ و مردانه نشان می‌داد.
مامان با دیدن برادرش در آغوشش فرو می‌برد و هر دو با صدای بلند به گریه می‌افتند.
همراه دایی یک زن میانسان خوش چهره و کمی تپل دختری شبیه به مادرش به اسم حنانه و دو پسر جوان هستند.
پسر ها خودشان را امیر علی و امیر محمد معرفی می‌کنند.
به چهره امیرعلی می‌خورد حدودا ۱۷ -۱۸ سال داشته باشد.
ولی امیر محمد پخته تر و مردانه تر است.
زندایی طلعت بعد دایی مامان را در آغوش می‌کشد حالا دایی من و ژوان را می‌بیند و باز بساط گریه و آغوش و بوس برپا می‌شود.
پسر کوچک دایی امیرعلی می گوید: آقاجون فیلم هندی رو ببریم داخل خونه جلوی در راهرو درست نیست.
پدرش به شوخی می‌گوید" ای پدر صلواتی.

مامان تازه به خودش می‌آید و تعارف می‌کند بریم داخل خانه.
- داداش پس کو امیر حسام نمی‌بینمش.
زن دایی می‌گوید: میاد امیرحسام مدتهاست تهران ساکنه خودش بخواد جدا از ما با موتور میاد.
مامان می گوید: بین بچه های تو من امیرحسام رو فقط دیدم. امیرمحمدم دیدم اما یک ماهه بود که برای خداحافطی اومدیم خونتون.
- آره آبجی اونم چه خدحافظی تلخ و طولانی.
امیر محمد می‌گوید: عمه بابا همیشه یاد شما بود.
مامان با غم می‌گوید: منم همیشه یادتون بودم.
زن پسر خان که شدم پدرم همون سال اول تحمل نیاورد از دنیا رفت.
مادرمم تا چند سال بعد زنده بود بعد به رحمت خدا رفت من بودم و تنها برادرم که از دیدنش محروم بودم.
گاهی حاجی اجازه می‌داد من و پدرت یواشکی هم دیگر رو ببنیم.
دایی با لحنی غمگین می‌گوید: من باعث مرگ پدر و مادرم شدم گاهی امیرحسام یا این دو تا که منو اذیت می‌کنن با خودم میگم این ها حقمه تازه کمم هست.
اگر اون روز اجازه نمیدادم دعوای سبحان و عبدالله بالا بگیره این قتل اتفاق نمی افتاد.
اگر جلوی ایل می‌ایستادم تا خواهرم خون بس نشه و هزار تا اگه دیگه...

مامان دایی گرم گپ و گفت می‌شوند، مامان میپرسد: من پنج تا نوه دارم تو چی داداش نوه نداری؟
دایی لبخندی عمیق می‌زند و می‌گوید: نه اندازه شما ابجی خانم.
امیرحسام که یک پسر داره پنج سالشه پیش مادرش زندگی می‌کنه.
امیر محمدمونم که به تازگی با دختر سلیمان خان نامزد کرده.
مامان متعجب می‌گوید: سلیمان خان برادر شوهر عمه دخترا؟
امیرمحمد با لبخند می‌گوید: به عمه جون نامزد من طلا خانم دختر نفیسه جاری عمه دختراتون میشه طلا خیلی دوست داشت بیاد اینجا ولی نگران بود شما رو مکدر کنه.
مامان زیر لب چند بار اسم طلا را زمزمه می‌کند.

مامان می‌گوید: خب امیرحسام چی اون گفتی بچه داره و پیش مادرش بچش؟ از همسرش جدا شده؟
دایی می‌گوید: امیرحسام استخوان توی گلوی منه لیلا.
انگار ثمره همه‌ی بدی های من تو وجود این پسره.
زن دایی طلعت با دلخوری می‌گوید: ای وای امیرحسین بده اینطوری نگو.
مامان می‌خندد: چرا داداش مگه بچم چی‌کار کرده؟
- چند سال پیش تو کنکور جز رتبه های اول بود دانشجوی بهترین دانشگاه ایران مکانیک می‌خوند فرستادمش آلمان تا درسش رو ادامه بده.
جای درس افتاد توی مسابقه و موتور سواری و سرعت.
براش هزار تا آرزو داشتم ولی سرخود با یک دختر هفت خط ازدواج کرد و بعد یک سالم نشده با یک بچه سه ماهه از دختره جدا شد.
حالام نه قبول می‌کنه ازدواج کنه نه دنبال کار درست و حسابیه فقط دنبال هیجان و زندگی خودشه.
مامان آهی می‌کشد و مستقیم بهم نگاه می‌کند: بچه ها عادت دارن همیشه راه خودشون رو میرن و به هشدار های مادر و پدر توجهی نمی‌کنن.
انگار باید خودشون تجربه کنن و درس بگیرن.
این مدت همیشه تا فرصتی پیدا می‌کرد به من و اشتباهاتم طعنه می‌زد.
خیلی دلم می‌خواست بگویم انتقام کیوان و پیمان از ما علتش عشق تو و بابا بود اما نمی‌خواستم نمک روی زخم مامان باشم.
دایی می‌گوید: از قول عروسم طلا می‌گفت شهین گویا برای شما مشکل پیش آورده.
- عروست با شهین در ارتباطن؟ چجوری سلمان خان قبول کرد طلا رو بده به پسر کسی پسر عموش عبدالله رو کشته؟

2 years, 2 months ago

آقا این کانال فعلی منه تو تلگرام? https://t.me/+Slw4qlRHXoyI_n4I این در روبیکا? https://rubika.ir/joinc/CAHCFFAC0NHZDPLFPYWYDDPAIZWONJQC تو ایتا? @Adamvhava

2 years, 2 months ago

آقا این کانال فعلی منه تو تلگرام?

https://t.me/+Slw4qlRHXoyI_n4I

این در روبیکا?
https://rubika.ir/joinc/CAHCFFAC0NHZDPLFPYWYDDPAIZWONJQC

تو ایتا?
@Adamvhava

2 years, 2 months ago

دوستان من بعد تموم کردن این رمان ادامه فعالیتم تو روبیکا خواهد بود اگه دوست دارید برید عضو بشید رمان جدید رو اونجا شروع می‌کنم

https://rubika.ir/joinc/CAHCFFAC0NHZDPLFPYWYDDPAIZWONJQC

2 years, 2 months ago

#p264

او از نقشه کیوان می گوید و من از حماقت خودم بیزار می‌شوم.
- کیوان اول اداره شرکت عموش رو به عهده گرفت بعد رفت سراغ هوشنگ خان.
مرسانا خیلی دلش می‌خواست محبت کیوان رو جلب کنه قبول کرد نقش بازی کنه و به هوشنگ خان نزدیک بشه.
هدف انتقامشون اصلا شماها نبودید تا اینکه اتفاقی تو رو توی تولد بزرگی که هوشنگ خان برای آریان گرفته بود دیدن.
این فکر به ذهن کیوان رسید که تو و رهام نقطه مشترک دشمن های قدیمی هستیم پس بهت نزدیک شد.
پیمان میان حرف مادرش می‌پرد: من مثل مامان فکر نمی‌کنم.
کیوان آدم تخسی بود که مرگ پدرش و بی توجهی های خاله ازش یک آدم پر از عقده ساخته بود.
تو رو که دید به بهونه انتقام نزدیکت شد اما وقتی اومد دانشگاه برای استادی از تو خوشش اومد.
اما به خاطر  رهام نتونست بهت نزدیک بشه، بارها سعی کرد نظرت رو نسبت به اون عوض کنه اما نتونست.
همین باعث شد از تو کینه کنه، حس می‌کرد تو هم مثل مادر دورش زدی.
برای همین نقشه کشید تو رو توی شرکت گیر بندازه شاید به بهونه سفته و قرض باهاش قرار بذاری اما بازم تو دست رد بهش زدی.
دستم را بالا میاورم: بسه دیگه کاری که کیوان کرد توجیهی نداره هر موقع هم پلیس پیداش کنه من باز ازش شکایت می‌کنم.
فقط اومدم اینجا از گذشته پدرم و شما بدونم.
هرچند شما مقصر این اتفاقات هستید اما سعی می کنم درکتون کنم.
تحمل یک رقیب تو زندگی خیلی سخته، آدم هم توی سختی ها هرکاری ازش بر میاد.

نگاهم را به پیمان می‌دوزم: امیدوار بودم فارق از کینه و دشمنی مادرت و مادرم می‌اومدی و جور دیگه ای با خواهرات آشنا می‌شدی.
اما این نقشه مسخره تو و پسر خالت کیوان باعث شد به این نتیجه برسم که من برادری ندارم.
می‌تونستی لذت داشتن دوتا خواهر و پنج تا خواهر زاده رو بچشی اما انگار انتخابت دشمنی و انتقام بوده.
امیدوارم دیگه هرگز سر راه هم قرار نگیریم.
نگاهم را به پرستو می‌دوزم: ما دیگه باهم ارتباط و دوستی و خویشاوندی ندارم.
خداحافظ
پیمان پشت سرم می‌آید ولی من او را جا می‌گذارم و می‌روم‌.
حالا که همه چیز را می‌دانستم حس بهتری داشتم.
احساس سبکی می‌کردم‌.
ادامه رمان ?
برای خوندن ۱۱۰ پارت جلو تر ???

https://t.me/+Slw4qlRHXoyI_n4I

2 years, 2 months ago

#p263

دایی امیر حسین و خانواده اش برای ساعت هشت شب به تهران می‌‌رسیدند.
دل تو دل مامان نبود و از شب قبل چند مدل غذا و خوراک آماده کرده بود...
با وجود گذشت سی سال هنوزم مامان از دیدن شهر قدیمی خودش وحشت داشت پس دایی قبول کرد به تهران و برای دیدن مامان بیاید.
مامان وقتی مرا باردار بود آخرین بار دایی را دیده یعتی ۲۳ سال پیش پس برای دیدن برادرش خیلی استرس دارد.
مدام در خانه راه می‌رود و یا جلوی آینه سر و وضع خودش را بررسی می‌کند.
ژوان و من و بچه ها هم دست کمی از او نداریم.
ژوان می‌خولست خانواده اهورا را هم  دعوت کند اما من اجازه ندادم.
اصلا آمادگی دیدن خاله نسرین و نرگس خانم با آن نگاه شرمنده و ترحم برانگیز را نداشتم.
و نریمان و ماهوری که انگار در پس نگاهشان هزاران حرف و پوزخند و طعنه بود.
همه می‌دانستند بین من رهام رابطه‌ای عمیق بوده و حالا رهام به خاطر گناهی از خود رانده و در آپارتمانش را به روی همه دختر ها باز گذاشته و در قلبش را به روی من بسته.

آخرین بار که مهمان خانه‌ی شان بودم مادرش گفت رهام لنگه پدرش هست و هرگز دل به محبت مردی چون او نبند.

می‌گفت هوشنگ خانم آدم را حسابی امیدوار می کرد و سپس همه چیز را رها می‌کرد.

ژوان نگاهی به ساعت می‌اندازد: ساعت ۶ بریم یکم استراحت کنیم.
با صدای او از فکر بیرون می‌آیم.

مامان با حالتی نگران می‌گوید: خورشت رو چشیدی؟ بد طعم نباسه؟
- نه مامان عالیه. ژله و سالادم آماده کردم.
رویسا و ریرا رو هم فرستادم حمام. مامان نگاهی به رایبد و آرایان که کنار هم نشسته بودن و روی تخته جادویی نقاشی می‌کشیدند می‌اندازد: من حالا پنج تا نوه و داماد دارم برادرمم سه تا پسر و یک دختر حتما کلیم نوه و عروس.
وقتی داشتم می‌رفتم به خونه خان اون تازه زن گرفته بود‌.
بعد از قتل عبدلله پدر بزرگت اجازه نمی‌داد من زیاد ببنمش.
هر دفعه قایمکی کنار رودخونه هم دیگر رو می‌دیدیم.

ژوان لبخندی به مامان می‌زند: کاش اهورا اینجا بود.
- اره لحظه نابی رو از دست داد.
پرنیان هفت ماهه در آغوشم تکانی خورد و نق زد.
پرنیان به شدت شبیه پدر و عموی محترمش بود چشم های خاکستری و پوست سفید و لپ های آویزان برخلاف او آریان شبیه ما شده بود پوست گندمی موهای خرمایی و کمی بور و صورت کشیده شبیه به ژوان.

با به صدا در آمدن زنگ خانه مامان با خیال اینکه برادرش باشد سریع به سمت در پرواز می‌کند اما با دیدن فرانک و همسرش بی حوصله سلامی سرسری می‌کند.
فرانک که موهای کوتاهش را مش زیبایی زده شالش را گوشه مبل رها کرده و با خنده می‌گوید: او زن عمو جون فکر کردی داداشته دیدی منم پفت خوابید.
همسرش مودبانه سلام می‌کند و یک گوشه می‌نشینند.
رایبد علاقه زیادی به فرانک دارد و این علاقه کاملا متقابل است هر دیگر را در آغوش می‌کشند و او مشغول شیرین زبانی برای عمه‌اش می‌شود.

اخلاق فرانک از بعد ازدواج با آرش خیلی تغییر کرده بود.
چندی پیش هم با کمک روش های پزشک توانسته بودند باردار شوند.
همسر فرانک می‌گوید: کاش آقا اهورام اینجا بود.
توی دلم می گویم: جای اهورا همیشه حس می‌شود اما رهام نه.
از بس این پسر یاغی بود و هرگز در جمع و مهمانی های خانوادگی حضور نداشت. کسی حتی بود و نبودش را نمی‌فهمد جز منی که همه وجودم به یاد اوست.
صدای زنگ می‌آید، مامان می‌گوید: ظاهرا اومدن.

ادامه رمان هام رو اینجا میزارم ?

https://t.me/+Slw4qlRHXoyI_n4I
https://t.me/+Slw4qlRHXoyI_n4I

We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 7 months, 3 weeks ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 10 months, 1 week ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 6 months, 1 week ago