گردون داستان

Description
سعي‌مان بر اين است تا مباني ادبيات داستاني را
دقيق‌تر،
موشكافانه خواندن را؛
چه‌گونه بهتر نوشتن را؛
در كنار يكديگر بياموزيم.

ارتباط با ادمين با ايدي تلگرام
@h_abolhoseini
We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 10 months, 2 weeks ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 1 year ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 8 months, 3 weeks ago

8 months ago

#توصیه_هایی_برای_نوشتن «گفتگویی در مورد نویسندگی خلاق» @gardoonedastan عنوان دو کتاب اول شما « همه چیز فرو می‌پاشد» و «دیگر آرامشی نیست» از شاعر مدرن ایرلنی [یبتس] و شاعر آمریکایی [ تی. اس. الیوت] وام گرفته شده‌اند. نویسندگان سیاه پوست دیگری‌ ـ خصوصاً پاول…

8 months ago

#توصیه_هایی_برای_نوشتن
«گفتگویی در مورد نویسندگی خلاق»
@gardoonedastan
عنوان دو کتاب اول شما « همه چیز فرو می‌پاشد» و «دیگر آرامشی نیست» از شاعر مدرن ایرلنی [یبتس] و شاعر آمریکایی [ تی. اس. الیوت] وام گرفته شده‌اند. نویسندگان سیاه پوست دیگری‌ ـ خصوصاً پاول مارشال‌ـ هم از یبتس و تی اس الیوت وام گرفته‌اند و من می‌خواهم بدانم که آنها جز شاعران مورد علاقه‌تان بودند.

- خب راستش بله‌، هستند.
البته من همه کارها را نخوانده‌ام.
من بیش از هر چیزی داشتم خودنمایی می‌کردم. همین‌طور که گفتم من با گرفتن مدرک انگلیسی به نوعی جزء جامعه انگلیسی زبان به حساب می‌آمدم و ناچار بودم این را اثبات کنم. ولی جدای از این من ییتس را دوست داشتم. این ایرلندی رام نشدنی را. به شدت عاشق تعلق خاطرش به زبان بودم؛ به روانی و سلیس بودنش.آشفتگی ایده‌هایش تنها یک چیز را به من نشان می‌داد: احساسات و عواطف شدید. او همیشه در طرف حق بود. ممکن است لجباز بوده باشد ولی قلبش همیشه پاک بود. شعرهای زیبایی می‌گفت…
خلاصه ییتس یک همچین انسانی برای من بود.
من این را وقتی فهمیدم که به تئوری اش در بارهٔ چرخه یا دایرهٔ تمدن پی بردم.
هیچ وقت به آن فکر نکرده بودم تا وقتی که می‌خواستم عنوانی انتخاب کنم. و این عبارت «همه چیز فرو می پاشد» به نظرم خیلی مناسب آمد.
تی اس الیوت کاملاً فرق دارد. من در ایبادان یک دوره درباره او گذرانده‌ام. او نوعی تبحر و شیوایی خاص داشت…
با این حال فکر می کنم شعری که من عنوان «دیگر آرامشی نخواهد بود» را از آن گرفته‌ام یکی از بهترین شعرهایی است که به زبان انگلیسی سروده شده.

مردمی که رفتند و دوباره به کشورشان باز گشتند دیگر هیچ آرامشی میانشان نبود.
به نظرم استفاده از زبان ساده و بی تکلف کار با ارزشی است. حتی وقتی قرار است از چیزهایی عمیق و ژرف حرف زده شود. و یا حرف‌هایی تند و تلخ و متأثر کننده. همه جریانِ عنوان‌ها همین بود و البته که خودت هم می‌دانی که بعد از این دو کتاب دیگر هیچ وقت از چیزی اقتباس نکردم.
@gardoonedastan
#چینوآ_آچه‌به
“نویسنده و شاعر نیجریه‌ای”
ترجمه
#علیرضا_شاه‌محمدی
#گردون_داستان

8 months ago

خدایان بزرگ بر سر چیستند ای رفیق؟ خدایان بزرگ طرح فنای مرا چرا می‏ریزند؟… خوابی شگفت دیده‏ام که انجام آن از بلایی خبر می‏دهد: عقابی با چنگال‏های مفرغ خود مرا در ربود و با من چهار ساعت دوتایی به بالا پرید. پس با من گفت: «ــ به زمین درنگر تا خود چگونه نمودار است! به دریا درنگر تا خود چگونه پیداست!». و زمین به کوهی می‏مانست و دریا به نهری کوچک ماننده بود… و عقاب همچنان چهار ساعت دوتایی به بالا پرکشید. پس با من گفت: «ــ به زمین درنگر تا خود چگونه نمودار است! به دریا درنگر تا خود چگونه پیداست!» و زمین به باغی می‏مانست و دریا به جوبار باغبانان… و عقاب همچنان چهارساعت دوتایی به بالا پرید. پس با من گفت: «ــ به زمین درنگر تا خود چگونه نمودار است! به دریا درنگر تا خود چگونه پیداست!» و زمین به خمیر نان می‏مانست و دریا به لاوکی ماننده بود… آنگاه چون دو ساعت دوتایی دیگر به بالا پرید مرا رها کرد و من افتادم. و من افتادم و بر زمین سخت درهم شکستم… نقش رویایی که بر من آمد بدین‏گونه است و من سوزان از هراس بیدار گشتم.
@gardoonedastan
📚گیلگمش [لوح سوم]
#احمد_شاملو
#ترجمه
#گردون_داستان

10 months, 2 weeks ago

برگهٔ تلگراف را باز کردم، نوشته را خواندم و گفتم: «او مُرده.» وقتی سرم را بالا آوردم و نگاه خیرهٔ گراهام میل را دیدم، متوجه شدم پیش از آنکه بتوانم چیزی بگویم، دانسته منظورم چه کسی‌ست. او شوهر سابق من، مَکس را چند باری دیده و همه‌چیز را دربارهٔ او می‌دانست و حتی به من کمک کرده بود زمانی که مَکس در زندان بود به ملاقاتش بروم. درحالی‌که دستش را پیش می‌آورد تا برگه را بگیرد با همان لحن حرفه‌ای آرام و یکنواختش پرسید: «چطور؟» و من گفتم: «خودش رو کشته!» و پس از آن بود که برگه را به دستش دادم.

در تلگراف نوشته شده بود، جسد مَکس را در اتومبیل غرق شده‌اش در بندر کِیپ تاون یافته‌اند. متن تلگراف را دوستی فرستاده بود که احتمالاً مَکس آن اواخر با او زندگی می‌کرد. بیشتر از یک سال بود که از مَکس خبری نداشتم. او حتی جشن تولد بو را هم در ماه گذشته از یاد برده بود. گراهام گفت: «نگفته کِی این اتفاق افتاده.»

گفتم: «باید اواخر شب گذشته یا اوایل صبح اتفاق افتاده باشه.» صدایم سرد و خشمگین بود؛ خودم می‌توانستم آن را احساس کنم. این حالت من گراهام را عصبی کرد. درحالی‌که نگاه خیره‌اش را از من می‌دزدید به‌آرامی سری تکان داد. «در غیر این صورت باید در روزنامهٔ امروز صبح چیزی می‌دیدم. البته فکر نمی‌کنم خبرهای جدید رو با دقت نگاه کرده ...»

روزنامه روی میز بود؛ کنار فنجان‌ها و قوری قهوه. محتوی فنجان‌هایمان نیم‌خورده باقی مانده و سیگارهایمان در نعلبکی کاملاً سوخته بودند. من مجبور نیستم روزهای شنبه کار کنم و مطابق معمول، گراهام هم آمده بود تا در خوردن صبحانهٔ دیروقت همراهی‌ام کند. ما همیشه، مثل زوج‌های قدیمی، صفحات روزنامه را از هم جدا می‌کنیم و بین خودمان تقسیم می‌کنیم و حالا، صفحهٔ حاوی خبرهای داغ دقیقهٔ نود کنار شیشهٔ عسل قرار داشت. لکه‌ای چسبناک روی جدول امتیازبندی مسابقات جهانی گلف افتاده بود. تنها خبر داغ همین بود؛ مسابقات جهانی گلف.

گراهام دوباره متن تلگراف را خواند و گفت: «دارم فکر می‌کنم که آخه چرا؟» اما این پایانی غیرقابل پیش‌بینی برای مَکس نبود. آنچه ذهن گراهام را مشغول کرده بود این بود که دقیقاً چه خواست ویژه‌ای منجر به وقوع چنین چیزی شده بود.»
@gardoonedastan
?جهان بورژوازی متاخر
#نادین_گوردیمر
"شاعر و نویسنده اهل آفریقای جنوبی"
ترجمه:
#علی_صنعوی
#گردون_داستان

10 months, 2 weeks ago

جسمم مانند روباتی است که پیچ و مهره‌اش ازهم گسیخته. دستانم در لرزش‌اند. دندان‌هایم به هم فشرده می‌شوند و زمام هیچ عضله‌ای از عضلاتم را در اختیار ندارم. در قلبم کوبه‌هایی است و ریه‌هایم مانند بادزن آهنگری هستند. قلم در دستانم آرام و قرار ندارد. چه عبث و بیهوده است سعی و تلاشم برای نوشتن.

آن بانو کیست؟ و چرا؟ بهتر است...

نه. نه. این فراتر از تحمّل من است. این بانو کسیت؟ از من چه می‌خواهد؟ از دست او، از آرژانتین گریختم. چگونه دریافت که در نیویورک به سر می‌برم و چه کسی او را به صومعه‌ام راهنمایی کرد؟ بعد از آنکه تمام مشتریان در ساعت سه بعد از نصف شب پراکنده شدند؛ نشستم تا بنویسم. چراغ را روشن کردم و قلم را در دست گرفتم امّا دستم بی حس شد. فورا احساس کردم که تنها نیستم. لرزه بر اندامم افتاد. موهای سرم سیخ شدند. تلاش کردم که به عقب نگاه کنم امّا نمی‌توانستم. به چپ و راست، باز هم نمی‌توانستم. خونم در رگ هایم خشکید. ضربان قلبم کاهش یافت؛ حتی نزدیک بود که ضربان قلبم قطع شود. سعی کردم که برخیزم امّا باز هم نتوانستم. می‌خواستم دهان باز کنم اما باز هم نتوانستم. مانند سنگ منجمد شدم. در آخر به سمت راست نگاه کردم و او را دیدم. بار دیگر لرزه براندامم افتاد. انگشتانم دیگر در اختیارم نبودند. بهتر است آرام گیرم.

اوست. اوست. از اوّلین باری که بر من ظاهر شد هیچ تغییری نکرده است. آن زخم عمیق روی گلویش هنوز بهبود نیافته و خون همچنان از آن فوران می‌کند. آن اندوه ژرف و منجمد در چشمان بزرگش همچنان ژرف و منجمد و ترسناک است. موی سیاه و بلندش، همچنان بر شانه‌هایش جاری است. سینه‌اش هنوز زیر لباس سفید و شفافش برجسته است و دست چپ خود را هنوز هم، گویی که بخواهد فوران خون را مهار کند، بر روی زخم عمیق گردنش نهاده است. چهره‌اش مثل عاج تهی از زندگی است امّا چشمانش... نگاهم را به چشم‌هایش دوختم. احساس کردم که تمام اندوه بشریت از پس مژه‌هایش به من خیره شده است. چشمانش جامد و بی‌حرکت بودند؛ امّا ژرف‌تر از گرداب‌ها. در آنها هیچ اثری از انتقام، طغیان و تلخی نبود. چشم‌هایش سراسر اندوهی بی‌پایان، سرشار از پرسش و خواهش و تمنّا بودند امّا او چرا مرا التماس کند؟ و من چه می‌توانستم برایش انجام دهم؟

اندوه ژرف خاموش چه دهشتناک است! این زن، الههٔ سکوت و اندوه است. گمان می‌کنم اگر لبانش را از هم بگشاید، همانا که غم و اندوه از چشم‌هایش چون سیلی توفنده منفجر خواهد شد. من در آن هنگام بر خویش مسلط بودم. او آرام بود و سکوتش مرا می‌ترساند. من هم، ساکت و آرامم. اما سکوتم دیگران را به وحشت نمی‌اندازد. سکوتش، سراسر وحشت و پریشانی است.

پهلویم ایستاد. نمی‌دانم لحظه‌ای درنگ کرد یا روزگاری بس دراز. همان‌طور که در یک چشم بر هم زدنی ظاهر شد، دوباره ناپدید شد و مرا در حالی که پریشان و درهم شکسته بودم، ترک کرد. گویی که از چنگال عقابی در دل آسمان رها شده باشم. رخدادی بس عجیب و شگفت است. هر بار که این بانو به دیدنم می‌آید، گویی که مهی غلیظ، اندیشه‌ام را فرا می‌گیرد و عجیب‌تر از آن این است که هر چه بیشتر پیشم می‌ماند، احساس می‌کردم که این مه اندک اندک از اندیشه‌ام کنار می‌رود. احساس کردم که پیوند و خویشی دوری مرا به او پیوند می‌زند گویی که او را ازپیش دیده‌ام. انگار او را می‌شناسم. گویا میان من او پیوندی است. گاهی نزدیک است که به یاد بیاورم او را کجا دیده‌ام و چگونه با او آشنا شده‌ام و چه پیوندی با او دارم. هنگاهی که حجاب ها به تمامی از اندیشه‌ام زدوده می‌شوند، به سویش می‌روم اما دیگر او را نمی‌یابم.

ای آبله‌رو صبر پیشه کن. زیرا با صبر و سکوت هر چیز را به دست خواهی آورد.
@gardoonedastan
?خاطرات آبله‌رو
#میخائیل_نعیمه
"نویسنده، اندیشمند، ناقد و شاعر لبنانی"
ترجمه:
#صالح_بوعذار
#گردون_داستان

10 months, 2 weeks ago

زیرا این سرزمین من است. من می توانم آن را احساس کنم، فوق العاده، هنوز هم بکر، بلند، در حال حرکت به سمت پایین بر روی چادر اردوگاه- تمامی این بی نظمی های ناپایدار کوچک از سکونت انسان که بعد از دو هفته ناپدید می شود، هفته ی دیگر کاملا در تنهایی بی اثر التیام بخشیده می شود. این سرزمین من است، هرچند اگر هیچ وقت یک فوت از آن را نداشته ام و نخواهم داشت. زیرا که هیچ چیزی برای من نبود که آن را بدست آورم و دارا باشم، زیرا متعلق به هیچ کس نبود. آن سرزمین متعلق به همه است؛ ما فقط مجبور بودیم از آن به خوبی، فروتنانه و با غرور استفاده کنیم.
@gardoonedastan
?جنگل بزرگ
#ویلیام_فاکنر
"نویسنده امریکایی"
ترجمه:
#احمد_اخوت
#گردون_داستان

10 months, 3 weeks ago

فرانسوا: د آخر یک چیزی بگویید.

سوربیه: (سر خود را بلند می‌کند.) چه بگوییم؟

فرانسوا: فرقی نمی‌کند. فقط سروصدایی باشد.

سوربیه: این هم سروصدا.

فرانسوا: این را نمی‌گویم. این سروصدا مال آن‌هاست. آهای!

سوربیه: دیگر چی؟

فرانسوا: آن‌ها صدای مرا می‌شنوند. پیش خودشان می‌گویند: این اولین نفرشان است که دارد از کوره درمی‌رود.

کانوریس: خب از جا در نرو. بنشین. دست‌هایت را بگذار روی زانوهایت. مچ‌هایت کمتر درد می‌گیرد. حرف هم نزن. سعی کن بخوابی... یا فکر کن.

فرانسوا: که چطور بشود؟

سوربیه: فرانسوا!

فرانسوا: چیه؟

سوربیه: کفش‌هایت صدا می‌کند.

فرانسوا: مخصوصاً این‌طور می‌کنم. آخر شما به چه می‌توانید فکر کنید؟

سوربیه: دلت می‌خواهد به تو بگویم؟

فرانسوا: نه! نگو!

سوربیه: دارم به آن دختره که جیغ می‌کشید، فکر می‌کنم.

لوسی: (ناگهان از عالم تخیل بیرون می‌آید.) کدام دختره؟

سوربیه: آن دختر دهاتی که وقتی ما را می‌آوردند، صدای فریادش را شنیدم. آتش تازه به پله‌ها رسیده بود.

لوسی: دختر دهاتی؟ نباید این را به ما می‌گفتی!

سوربیه: خیلی‌ها مردند. زن، بچه، ولی من مردن آن‌ها را ندیدم، اما صدای فریاد این دخترک هنوز توی گوشم است. نمی‌توانستم این صدا را فقط برای خودم نگهدارم.

لوسی: سیزده سالش بود. ما باعث شدیم که او بمیرد.

سوربیه: ما باعث شدیم که همهٔ آن‌ها بمیرند.

کانوریس: (به فرانسوا) دیدی بهتر بود که حرفی نمی‌زدیم؟

فرانسوا: خب، حالا مگر چطور شده است؟ ما هم رفتنی هستیم. تازه، ممکن است چند دقیقهٔ دیگر فکر کنی که آن‌ها شانس آورده‌اند.
@gardoonedastan
? مردگان بی کفن و دفن
#ژان_پل_سارتر
"فیلسوف، رمان‌نویس، نمایش‌نامه‌نویس ومنتقد فرانسوی"
ترجمه:
#پری_صابری
#گردون_داستان

10 months, 3 weeks ago
برخلاف عقیده خود اینطور شروع کرد: …

برخلاف عقیده خود اینطور شروع کرد: ما به اینجا آمده‌ایم تا طبیعت را شکست دهیم. ما بیش از این در زمرهٔ مطرودین وطن، یتیم‌های پروردگار در این عصر تشنگی و بی‌عدالتی، تبعید شدگان زمین خود نخواهیم بود. بله آقایان و خانم‌ها، کسان دیگری خواهیم بود، بزرگ و سعادتمند.
@gardoonedastan
?مرگ مداوم در ماوراء عشق
#گابریل_گارسیا_مارکز
"نویسنده، رمان‌نویس، روزنامه‌نگار و ناشر کلمبیایی"
ترجمه
#بهمن_فرزانه
#گردون_داستان

10 months, 3 weeks ago

خانم بنت، با کمک دخترانش هر‌چه تلاش کرد که از زیر زبان شوهرش حرف بکشد، فایده‌ای نداشت. چون آقای بنت جواب درست‌وحسابی درباره‌ی آقای بینگلی نمی‌داد. آنها شیوه‌های گوناگونی را به‌کار بستند: با سؤال‌های آشکار، فرضیاتِ زیرکانه و تصورات دور از ذهن. ولی آقای بنت اسیرِ آن ترفندها نشد و خانم‌ها در نهایت مجبور شدند تا به اخبارِ دستِ دومِ بانو لوکاس، همسایه‌شان بسنده کنند. گزارش او خیلی جذاب بود. سِر ویلیام خیلی از آقای بینگلی خوشش آمده بود. آقای بینگلی مردی بسیار جوان، فوق‌العاده خوش‌قیافه و بی‌نهایت تودل‌برو بود و مهم‌تر از همه، اینکه قرار بود با افراد زیادی از نزدیکانش در مهمانی بعدی حضور داشته باشد. دیگر چه چیزی بهتر از این! علاقه به رقص، گامی اساسی به‌سوی عاشق‌شدن بود و دلگرمی‌های زیادی برای تسخیرِ قلب آقای بینگلی به وجود آمد.

خانم بنت به شوهرش گفت: «اگر روزی ببینم که یکی از دخترهایم در ندرفیلد به سروسامان رسیده و باقی دخترها هم ازدواجی به‌همان اندازه خوب داشته باشند، دیگر آرزویی نخواهم داشت.»

بعد از چند روز، آقای بینگلی با آقای بنت ملاقات کرد و حدود ده دقیقه با او در کتابخانه نشست. امیدوار بود که فرصتی پیش بیاید تا نیم‌نگاهی هم به آن بانوان جوانی داشته باشد که در وصف زیبایی آنها چیزهای زیادی شنیده بود. ولی فقط پدرشان را دید. دخترها خوش‌اقبال‌تر از آقای بینگلی بودند، چون می‌توانستند از پنجره‌ی بالاییِ اتاق ببینند که آقای بینگلی کُت آبی‌ بر تن دارد و سوار بر اسبی سیاه است.
@gardoonedastan
?غرور وتعصب
#جین_آستن
"نویسنده بریتانیایی"
ترجمه:
#نوید_اصلانی
#گردون_داستان

10 months, 4 weeks ago

باز شب شد، وقتِ داستان گفتن. تا نمی‌گفت مرتضی آرام‌وقرار نمی‌گرفت. هر شب باید داستان همان روز را می‌گفت، داستان روزی که پشت فرمانِ تاکسی به شب رسانده بود. مسافر‌به‌مسافر، خیابان‌به‌خیابان، ایستگاه‌به‌ایستگاه، کلمه‌به‌کلمه. حواسش بود جوری داستان را شروع کند، جوری پیش ببرد که جذابیتش تا ته خط حفظ شود. شب‌های اول ناشیانه داستانش را می‌گفت مثل تاکسی راندنش. ورود ممنوع می‌رفت، چراغ‌قرمز را رد می‌کرد. اگر مردی پا می‌گذاشت به صحنه‌ی داستان و او کمی خوش‌برورو توصیفش می‌کرد، مرتضی رنگ‌به‌رنگ می‌شد و نق می‌زد، «چرا هی می‌گی جوونِ خوش‌قدوبالا؟ تاکسی می‌رونی یا قدوبالای مردها رو گز می‌کنی؟»

این‌طور وقت‌ها پریسا به دل می‌گرفت، داستان را نصفه‌نیمه رها می‌کرد و رو می‌گرداند. مرتضی پشیمان بغل باز می‌کرد، دست در گردن پریسا می‌انداخت، سر می‌گذاشت روی شانه‌اش، سر پیش می‌برد و گردنش را می‌بوسید. «می‌ترسم پری. می‌ترسم تو رو از دست بدم. مثل همین پاها، مثل زندگیم.»

پریسا دست می‌کشید روی موهای او، دلداری‌اش می‌داد، گونه‌اش را می‌بوسید و دلخور داستان را پیش می‌برد. بعد از چند ماه، کم‌کم قلق کار دستش آمد. فهمید چه‌جور داستان را بی‌دست‌انداز و دلخوری پیش ببرد. نقطه‌های التهاب را از داستان‌های شبانه‌اش حذف کرد. سعی کرد بعضی موردهای حساس را دور بزند و چراغ‌قرمزها و ورود ممنوع‌ها را رعایت کند. باید جوری فضاسازی می‌کرد که مرتضی بتواند خودش را جای او پشت فرمان ببیند. حتی خسته شود از راه‌بندان و دست‌اندازهای خیابان و سروکله زدن با مسافران خسیس و بداخلاق آن‌قدر خسته که داستان به آخر نرسیده خوابش ببرد.
@gardoonedastan
?کلاهی که پس معرکه ماند
#محمد_کشاورز
#گردون_داستان

We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 10 months, 2 weeks ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 1 year ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 8 months, 3 weeks ago