?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 7 months, 4 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 10 months, 1 week ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 6 months, 1 week ago
#بوی_باران #پارت79 ⫘ׂ⫘݂⫘ׂ⫘݂⫘ׂ⫘݂⫘ׂ⫘݂⫘ׂ⫘݂⫘ׂ به کمک ساشا جعبه رو باز کردم، یه جعبه پر از باقلوا خریده بود. هینی گفتم و تو یه حرکت یهویی ساشارو بغل گرفتم: - مرسییی، از کجا فهمیدی هوس باقلوا کردم؟ تازه میخواستم به رویا بگم برای عصر درست کنه. تو چشام نگاه کرد…
⫘ׂ⫘݂⫘ׂ⫘݂⫘ׂ⫘݂⫘ׂ⫘݂⫘ׂ⫘݂⫘ׂ
به کمک ساشا جعبه رو باز کردم، یه جعبه پر از باقلوا خریده بود. هینی گفتم و تو یه حرکت یهویی ساشارو بغل گرفتم:
- مرسییی، از کجا فهمیدی هوس باقلوا کردم؟ تازه میخواستم به رویا بگم برای عصر درست کنه.
تو چشام نگاه کرد و خیلی آروم گفت:
ساشا- اگه میدونستم یه باقلوا اینقدر خوشحالت میکنه هر روز برات باقلوا میگرفتم.
احساس کردم جدا از اینکه همه حواسشون به ماست و ساشا هیچ فرصتی رو برای نشون دادن عشق الکیش به من از دست نمیده، این حرفو واقعا از ته دلش گفته که باعث شد خجالت بکشم و دست و پامو گم کنم.
ساشا که متوجه این حالم شد خندهاش رو مخفی نکرد و لبخند دندوننمایی زد و شیرینی رو روی میز گذاشت و به طرف مهمونا رفت و باهاشون احوال پرسی کرد. رفتم داخل آشپزخونه و از رویا خواستم گلهارو بزاره داخل گلدون، اینا اولین گلهایی بودن ساشا برام خریده بود.
گلدون رو روی میز گذاشتم و ابراهیم و ساشا هم تا نهار حاضر بشه شطرنج بازی میکردن و مته و کارنم با گوشی مشغول بودن.
ساعت نزدیک به یک بود که به رویا گفتم میز رو بچینه و من و سمیرا هم بهش کمک کردیم و بعد از چیدن میز سمیرا بقیه رو برای نهار صدا زد.
مشغول خوردن نهار بودیم که گوشی ساشا زنگ خورد، ساشا نگاهی به صفحهی گوشی انداخت و اخم کمرنگی روی صورتش آشکار شد. گوشیش رو سایلنت کرد و مشغول خوردن بقیه غذاش شد.
سمیرا زودتر از همه غذاشو تموم کرد که دور لبمو پاک کردم و رو به سمیرا گفتم:
- سیر شدین؟ شما که هنوز چیزی نخوردین.
سمیرا- وای باران جان دستت درد نکنه عزیزم، من دیگه سیر شدم خیلیم زیاد غذا خوردم. تازه وقتی آلمان بودیم من همیشه رژیم میگرفتم عزیزم اما از وقتی اومدیم ایران دیگه به کُل رژیمو گذاشتم کنار.
لبخندی زدم و گفتم:
- نوش جان.
با صدای زنگ خونه نگاهمو از سمیرا برداشتم و رو به ساشا گفتم:
- منتظر کسی بودی عشقم؟
ساشا- نه. با وکیلم که حرف زدم. شاید نگهبانا باشن.
- باشه.
رویارو صدا زدم و فرستادمش بیرون تا ببینه کی اومده. با بیرون رفتن رویا، ابراهیم رو به ساشا گفت:
ابراهیم- کارای اداریتون با وکیل تموم شد؟
ساشا- آره عمو. همه چی حل شد.
سمیرا از حرفایی که بین ساشا و ابراهیم ردو بدل میشد گیج شده بود اما چیزی نپرسید، تا جایی که میدونستم ابراهیمم از قضیه ازدواج صوری ما خبر داشت و میدونست که منظور ساشا از حرف زدن با وکیل یعنی تموم شدن کارای ارث و میراثه.
ابراهیم- خوب پس مبارکه. حالا که کاراتونم تموم شد نمیخواید یه سفر دوتایی برین؟
⫘ׂ⫘݂⫘ׂ⫘݂⫘ׂ⫘݂⫘ׂ⫘݂⫘ׂ⫘݂⫘ׂ
#ادامه_دارد
『‧₊˚↷ @nudevpn ⸜⸜ ? 』
⫘ׂ⫘݂⫘ׂ⫘݂⫘ׂ⫘݂⫘ׂ⫘݂⫘ׂ⫘݂⫘ׂ
فرزانگان- از ملاقات با شما خیلی خوشحال شدم آقای رستگار. امیدوارم برای آخر هفته حتما با همسرتون تشریف بیارید. به امید دیدار.
با فرزانگان دست دادم و باهاش خداحافظی کردم و بعد از حرکت کردن اون منم سوار ماشین شدم و قبل اینکه به طرف خونه راه بیوفتم رفتم شیرینی فروشی.
¬باران
ساعت ۱۱:۳۰ شده بود و با اینکه ابراهیم و خانوادش اومده بودن هنوز خبری از ساشا نبود، حتما براش یه کار مهمی پیش اومده بود وگرنه بهش گفته بودم که ناهار مهمون داریم و زود بیا خونه.
سمیرا- عزیزم چیزی شده، تو فکری؟!
- نه چیز مهمی نیست. ساشا یکم دیر کرده، گفته بود که جلسهاش رو لغو میکنه.. حتما کاری براش پیش اومده من برم یه تماس باهاش بگیرم.
لبخندی زدم و از جام بلند شدم. سمیرا هم رفت پیش ابراهیم نشست و مته و کارنم اون طرفتر نشسته بودن و حرف میزدن.
شماره ساشارو گرفتم و بعد از دو تا بوق جواب داد:
ساشا- جانم.
- ساشا، کجایی؟ آقا ابراهیم اینا اومدن.
ساشا- تازه کارم تموم شد، تو راهم یکم دیگه میرسم.
گوشی رو قطع کردم و رفتم داخل آشپزخونه، رویا در حال آماده کردن تدارکات نهار بود که ازش خواستم تا ساشا برسه برای همه قهوه بیاره.
بعد از تموم شدن قهوهها رویا استکانهارو جمع کردو رفت داخل آشپزخونه که زنگ خونه به صدا در اومد.
سمیرا- بلاخره ساشا هم اومد.
لبخندی زدم و گفتم:
- همینطوره. من میرم درو باز کنم.
رویا- نه خانم شما بشینید من درو باز میکنم.
رویا در رو باز کرد و ساشا با یه دست گل رز صورتی وارد خونه شد و به طرفم اومد. با دیدن گلها ذوق زده از جام بلند شدم و چند قدم به طرفش رفتم، وقتی رو به روی هم قرار گرفتیم دسته گل رو داد دستم و همزمان با گرفتن دسته گل مته سوت بلندی کشید و به زبون خودشون یه چیزی به ساشا گفت که باعث خندیدنش شد.
بابت دست گل از ساشا تشکر کردم و قبل اینکه عقب گرد کنم و برم داخل آشپزخونه ساشا گفت:
ساشا- فکر کنم اینو یادت رفت با خودت ببری.
و به جعبه شیرینیای که داخل اونیکی دستش بود اشاره کرد.
- عهه شیرینیم گرفتی؟؟
ساشا- آره اما نه هر شیرینیای.
⫘ׂ⫘݂⫘ׂ⫘݂⫘ׂ⫘݂⫘ׂ⫘݂⫘ׂ⫘݂⫘ׂ
#ادامه_دارد
『‧₊˚↷ @nudevpn ⸜⸜ ? 』
⫘ׂ⫘݂⫘ׂ⫘݂⫘ׂ⫘݂⫘ׂ⫘݂⫘ׂ⫘݂⫘ׂ
طولی نکشید که منشی اومد اتاقم و گفت:
منشی- جلسهاتون با آقای فرزانگان رو برای ساعت ۱۱ هماهنگ کردم و جلسه بعدی شد برای فردا.
سری تکون دادم که منشی ادامه داد:
منشی- چیزی میل دارین براتون بیارم.
- نه ممنون.
ساعت 10:38 دقیقه بود که به طرف کافه راه افتادم و با آقای فرزانگان ملاقات کردم.
فرزانگان- آقای رستگار از اینکه قبول کردین تا با هم ملاقات کنیم خیلی ازتون ممنونم.
- چطور میتونستم با درخواستتون مخالفت کنم؟ شما یکی از بهترین برگذارکنندههای فشن شو هستین ملاقات با شما برای من باعث افتخاره.
فرزانگان لبخندی زد و گفت:
فرزانگان- زیاد وقتتون رو نمیگیرم حتما خیلی کار داشتین اما با این وجود موافقت کردین که با من ملاقات کنید.
گارسون به طرفمون اومد و دو تا قهوه با چیز کیک سفارش دادیم و با رفتن گارسون آقای فرزانگان ادامه داد:
فرزانگان- قبل از هر چیزی بهتون تبریک میگم و خیلی عذر میخوام که نتونستم تو جشنتون شرکت کنم، یه سفر کاری خارج از کشور بودم و نرسیدم. دلیل اینکه خواستم شمارو ببینم این بود که آخر هفته یعنی چهار روز دیگه یه فشن شو داریم و این فشن شو یکمی با قبلیا متفاوته و خواستم شخصا شمارو دعوت کنم.
- خواهش میکنم، حتما. با کمال میل میام، از اینکه این همه ارزش قائل شدین و خودتون تشریف آوردین تا شخصا دعوتم کنید ازتون ممنونم.
بعد از خوردن قهوههامون یکم دیگه دربارهی فشن شو حرف زدیم که تلفن آقای فرزانگان زنگ خورد، انگار بعد از حرف زدن با من میخواست به یه جلسهکاری خارج از شهر بره و داشت دیرش میشد. بعد از حرف زدن با تلفن رو به من گفت:
فرزانگان- ببخشید که حرفتون رو قطع کردم، دستیار شخصیم تماس گرفته بود.
- بله صداشون رو شنیدم، گویا یه جلسه کاری خارج از شهر دارین و داره دیرتون میشه، منم بیشتر از این وقتتون رو نمیگیرم.
از جام بلند شدم و آقای فرزانگان هم بلند شد و بعد کلی اصرار میزو حساب کرد و با هم از کافه رفتیم بیرون.
⫘ׂ⫘݂⫘ׂ⫘݂⫘ׂ⫘݂⫘ׂ⫘݂⫘ׂ⫘݂⫘ׂ
#ادامه_دارد
『‧₊˚↷ @nudevpn ⸜⸜ ? 』
⫘ׂ⫘݂⫘ׂ⫘݂⫘ׂ⫘݂⫘ׂ⫘݂⫘ׂ⫘݂⫘ׂ
متعجب بهش خیره شدم:
- روی کاناپه خوابت برده بود صدات کردم بیای بریم بالا راحت روی تخت بخوابی. به نظرت چون به فکرت بودم کار بدی کردم؟
باران- اما من داشتم یه خواب قشنگ میدیدم.
- چی میدیدی؟ انگاری داشتی یه چیزیم میخوردی چون وقتی صدات کردم یهو گفتی دیگه نمیخورم.
باران خابآلود لبخندی زد و گفت:
باران- آره یه سبد پر باقلوا جلوم بود و داشتم میخوردم، تازه تو خوابم تو هم بودی، رفته بودیم پیکنیک.
- عجب. خوب من داشتم چیکار میکردم؟ حتما داشتم بلال کباب میکردم.
باران- نه تو داشتی با یکی حرف میزدی، یه دختر مو بلوند کنارت بود.
در اتاقو باز کردم و بارانو بردم روی تخت و پتورو کشیدم روش، چشمهاشو بست و زیر لب گفت:
باران- من خیلی خوابم میاد شب بخیر.
- شب بخیر.
سر جام دراز کشیدم و دستامو گذاشتم پشت سرم و نگاهی به باران انداختم و دوباره به سقف زل زدم. این دخترم بعضی وقتا عجیب آدمو میترسوند، توی خوابش خودش داشته باقلوا میخورده اونوقت من پیش یه دختر دیگه بودم، یه دختر مو بلوند!
ناخواسته فکرم رفت پیش مایا و برای اینکه از فکر خواب مسخره باران بیرون بیام چشمهامو بستم و خوابیدم.
در کمدو باز کردم و لباسامو عوض کردم و رفتم داخل آشپزخونه.
- صبح بخیر.
رویا با دیدنم میزو چید و بعد از تموم شدن صبحانه رو به رویا گفتم:
- من دارم میرم شرکت، باران بیدار شد بهش خبر بده. برای ناهار هم زود بر میگردم.
رویا- چشم آقا.
از خونه زدم بیرون و وارد شرکت شدم. منشی با دیدنم دنبالم اومد و از جلسههای امروز گفت:
منشی- آقا امروز دوتا جلسه دارید، یکی برای ساعت دوازده که تو نزدیکترین کافه به شرکت براتون میز رزرو کردم و یکیم ساعت پنج غروب.
نگاهی به ساعتم انداختم و گفتم:
- من امروز نمیتونم تو این ساعات داخل جلسه باشم باید زود برگردم خونه، تماس بگیر و ساعت جلاستو برای ۱۰ و ۱۱ بزار. هر کدومم نتونست بیاد بمونه برای فردا.
منشی- چشم آقا الان باهاشون تماس میگیرم.
⫘ׂ⫘݂⫘ׂ⫘݂⫘ׂ⫘݂⫘ׂ⫘݂⫘ׂ⫘݂⫘ׂ
#ادامه_دارد
『‧₊˚↷ @nudevpn ⸜⸜ ? 』
⫘ׂ⫘݂⫘ׂ⫘݂⫘ׂ⫘݂⫘ׂ⫘݂⫘ׂ⫘݂⫘ׂ
برای اینکه پیشش کم نیارم گفتم:
- درسته که بلد نیستم موهاتو ببافم و تا حالا موهای کسیو نبافتم اما اگه بگی چطوریه شاید بتونم.
باران نگاه عاقل اندر سفیهانهای بهم انداخت و مشغول توضیح دادن شد و منم طبق توضیحاتش شروع کردم به بافتن موهاش، اولش بد بافتم اما بعدش دیگه یاد گرفتم و موهاشو بافتم.
سرشو کج کرد و به بافت موهاش نگاهی کرد و گفت:
باران- نه خوبه، مث اینکه تونستی از پسش بر بیای.
از جام بلند شدم و شروع کردم به باز کردن دکمههای لباسم.
- کاری نیست که نتونم از پسش بر بیام خانم هادیان.
باران از آینه نگاهی انداخت و گفت:
باران- هی داری چیکار میکنی؟
- دارم لباسمو در میارم.
باران- فکر کنم یادت رفته من تو اتاقما. وایسا برم بیرون بعد هر کاری میخوای بکنی بکن.
- حالا اگه یه بار سیکس پکمو ببینی چی میشه مگه؟
ادامو در آورد و گفت:
باران- من میرم بیرون. تو خودت سیکس پکتو ببینی کافیه.
- پس تا وقتی نگفتم نیا داخل چون میخوام برم حموم.
باران- الااان؟ بمون صبح برو من خستهام میخوام بخوابم.
- صبح نمیشه. باید برم شرکت جلسه دارم، تازه ناهارم مهمون داریم.
باران پوفی کشید و گفت:
باران- باشه.
با بیرون رفتن باران از اتاق سریع یه دوش گرفتم و لباسامو عوض کردم و رفتم توی هال. برقا خاموش بود و رویا هم که فرستاده بودم اتاقش و جالبترین چیز این بود که با اینکه خونه تاریک بود باران هیچ برقی رو روشن نکرده بود.
- باران! کجایی؟
برقارو روشن کردم و از بالا به پایین نگاه کردم، باران روی مبل خوابش برده بود. آروم رفتم کنارش و صداش زدم:
- باران.. باران بلند شو بریم تو اتاق بخواب.
باران- نه دیگه نمیخورم.
وات؟
- میگم پاشو بریم تو اتاق بخواب.. پاشو.
چشمهاشو به آرومی باز کرد و با دیدنم گفت:
باران- چرا بیدارم کردی، هوم؟
⫘ׂ⫘݂⫘ׂ⫘݂⫘ׂ⫘݂⫘ׂ⫘݂⫘ׂ⫘݂⫘ׂ
#ادامه_دارد
『‧₊˚↷ @nudevpn ⸜⸜ ? 』
⫘ׂ⫘݂⫘ׂ⫘݂⫘ׂ⫘݂⫘ׂ⫘݂⫘ׂ⫘݂⫘ׂ
توی راهرو قدم میزدم و شماره کارنو گرفتم که با دهن پر جواب داد:
کارن- جان.
- چی داری میلمبونی؟ اول قورت بده بعد حرف بزن.
کارن- جانم.
- کجایی؟ خونه؟
کارن- آره تازه میخوایم با مته بریم بیرون یه دوری بزنیم.
- آها کارتون داشتم.
کارن- خب بگو میشنوم.
- ازتون میخوام برید به لوکیشنی که برات میفرستم و با مایا حرف بزنید تا برگرده آلمان و دیگه پیگیر من نباشه. بعد از اونم برید خونه یه سری فایل روی میز اتاقم هست که باید برسه دست منشی، میتونی این دو تا کارو برام انجام بدی؟
کارن- آره اوکیه اما اگه مایا گیر داد که چرا تو نرفتی دیدنش و مارو فرستادی پیشش چی بگم؟
- نمیدونم، فقط یه جوری قانعاش کن که برگرده، نمیخوام وجود مایا لطمهای به رابطه منو باران بزنه.
کارن- باشه تو غمت نباشه یه کاریش میکنم. باران چطوره، خوبه؟
- آره باران خوبه. منتظر خبرت هستم.
بعد قطع کردن تلفن رفتم بیرون و یه قهوه گرفتم و برگشتم پیش باران.
سه ساعت بعد***
با دکتر باران حرف زدم و میتونست مرخص بشه اما تا الان منتظر بیدار شدن باران موندم تا بعدش کارای مرخصیشو انجام بدم، نمیخواستم وقتی بیدار میشه ببینه که پیشش نیستم. با بیدار شدن باران رو بهش گفتم:
- خوبی؟ درد نداری؟
باران با چهره خابآلود خمیازهای کشید و گفت:
باران- هوم نه، خوبم. خیلی خوابیدم نه؟
لبخندی زدم و گفتم:
- یه چند ساعتی میشه خواب بودی.
باران- میگم آخه گرسنم شده.
- الان که داریم میریم برات یه غذای خوب میگیرم.
باران روی صورتم دقیق شد و گفت:
باران- عه! مرخص میشم؟
- آره. من میرم کارای ترخیصتو انجام بدم یکم منتظر بمون.
کارای ترخیص بارانو انجام دادم و از بیمارستان زدیم بیرون و رفتیم یه رستوران خوب و غذا سفارش دادیم.
مشغول غذا خوردن بودیم که مایا پشت سر هم زنگ میزد و پیام میداد، با اینکه کارن و مته رو فرستاده بودم باهاش حرف بزنن اما قانع نشده بود که برگرده آلمان و بعد رفتنشون دوباره زنگ زدنو از سر گرفته بود. مشغول بازی کردن با غذام بودم که باران دور لبشو پاک کرد و لب زد:
باران- چرا گوشیتو جواب نمیدی؟ شاید کار واجبی باهات داشته باشن.
- مهم نیست، بعدا جواب میدم.
⫘ׂ⫘݂⫘ׂ⫘݂⫘ׂ⫘݂⫘ׂ⫘݂⫘ׂ⫘݂⫘ׂ
#ادامه_دارد
『‧₊˚↷ @nudevpn ⸜⸜ ? 』
⫘ׂ⫘݂⫘ׂ⫘݂⫘ׂ⫘݂⫘ׂ⫘݂⫘ׂ⫘݂⫘ׂ
با شنیدن این حرف ساشا لبخندی روی لبم نشست و سریع جمعاش کردم، اون که این حرفارو از ته دلش نمیگفت، میگفت؟ اون فقط بخاطر اینکه بقیه باور کنن ما عاشق همیم از این حرفا میزنه، احمق نباش دختر.
- آره شما دیگه برگردین، از دیشب اینجا هستین نه چیزی خوردین نه خوابیدین شما رو هم اذیت کردم.
سمیرا دستمو به گرمی فشرد و گفت:
سمیرا- این چه حرفیه عزیزم، تو مثل دختر منی، ما هم خانواده تو هستیم اگه ما پیشت نباشیم پس کی باشه؟
ابراهیم- پس ما فعلا بر میگردیم خونه اما هر وقت به چیزی لازم داشتین فقط کافیه زنگ بزنید زود خودمونو میرسونیم اینجا. فرق نمیکنه روز باشه یا شب فقط خبر بدین.
ساشا ابراهیمو بغل گرفتو و بعد از خداحافظی با همه از اینجا رفتن و ساشا برگشت پیشم و روی صندلی نشست.
ساشا- گرسنت نیست؟ میخوای برم برات غذا بگیرم؟
سرمو به معنای نه تکون دادم و ساشا یه باشه زیر لبی گفت.
- یکم چشام سنگین شده انگار خوابم میاد.
پتو رو بالاتر کشید و گفت:
ساشا- پس چشماتو ببند و بخواب. من اینجا کنارت هستم.
- ای کاش تو هم باهاشون برمیگشتی من خوبم، به چیزیم احتیاج ندارم. زنگم که هست هر وقت گرسنم بود به پرستارم خبر میدادم میومد بهم رسیدگی میکرد.
ساشا- هیشش فقط چشاتو ببند و بخواب.
برای اینکه دیگه اصرار به رفتنش نکنم چشمهاشو ازم برداشت و مشغول چک کردن گوشیش شد که به دقیقه نکشید اخمهاش توی هم گره خورد.
- چیزی شده؟
¬ساشا
گوشیم از دیشب خاموش بود و تازه روشنش کردم که متوجه چندتا تماس از دست رفته از یه شماره ناشناس شدم و پشت بندش یه پیام از همون شماره داشتم که به آلمانی نوشته شده بود: "ساشا، منم مایا. من اومدم ایران و تو هتل میمونم، باید هر چه زودتر همو ببینیم." و آدرس هتلی که میموند رو داده بود.
تو این هیری ویری فقط همینو کم داشتم. هوفی کشیدم که از چشم باران دور نموند و نگران بهم نگاه میکرد.
باران- اتفاق بدی افتاده؟ انگار حالت گرفته شد.
لبخند مصنوعیای زدم و گفتم:
- از شرکت پیام دادن، چیز مهمی نیست. تو استراحت کن.
یکم پیش باران نشستم و وقتی مطمئن شدم که خوابش برده رفتم بیرون.
⫘ׂ⫘݂⫘ׂ⫘݂⫘ׂ⫘݂⫘ׂ⫘݂⫘ׂ⫘݂⫘ׂ
#ادامه_دارد
『‧₊˚↷ @nudevpn ⸜⸜ ? 』
⫘ׂ⫘݂⫘ׂ⫘݂⫘ׂ⫘݂⫘ׂ⫘݂⫘ׂ⫘݂⫘
از کنار کلبه کوزه آب رو برداشتم و نگاهی بهش انداختم، علی با دیدن قیافه درهَمم گفت:
علی- از اونجا آب نخور، تو پلاستیک غذایی که گرفتم آب و نوشابه هست.
از داخل پلاستیک نوشابه رو برداشتم و قلوپی ازش خوردم و تو این فرصت علی پیراهنشو کامل در آورد و دستش به سمت شلوارش رفت.
علی- عشقمم. داری میای؟
- آره عزیزم دارم میام.
پوزخندی زدم و توی دلم گفتم: بمیرم بهتر از اینه با توئه روانی رابطه داشته باشم. سر نوشابه رو بستم و گرفتمش پشتم و با قدمهای آروم به علی نزدیک شدم، به محض اینکه علی خواست سرشو به طرفم برگردونه شیشهی نوشابه رو کوبیدم توی سرش.
علی دستشو روی سرش گذاشت و روی مبل افتاد. اصلا نمیتونستم تو اون لحظه به این فکر کنم که علی مردست یا زنده، فقط دلم میخواست از اونجا فرار کنم و خودمو نجات بدم.
با پیدا کردن کلید در کلبه رو باز کردم و از اونجا زدم بیرون. هوای جنگل خیلی سردتر از قبل شده بود، دکمههای مانتومو بستم و به اطرافم نگاه کردم، لعنتی! یادم رفت سوییچ ماشینو بردارم. میخواستم دوباره برگردم و دنبال سوییچ ماشین بگردم که با علی رو به رو شدم.
دستاش روی سرش بود و برزخی بهم نگاه میکرد، چند قدم به عقب رفتم و شروع کردم به دویدن که با شنیدن صدای گلوله جیغی کشیدم و از حرکت وایستادم.
علی- باران راه فراری نداری، تو مال منی، برگرد.
به طرفش برگشتم و با تمام اعصبانیت گفتم:
- چی از جونم میخوای روانی؟ دست از سرم بردار. من دیگه تورو نمیخوام! من یه زندگی جدید شروع کردم و تو زندگی جدیدم تو هیچ جایی نداری.
¬ساشا
تقریبا بیشتر جنگل رو گشته بودیم ولی هنوز حتی یه سرنخ کوچیکم پیدا نکرده بودیم، پس این مرتیکه عوضی دختره رو کجا برده! یه حس نگرانی عجیبی ته دلم داشتم نمیدونم منبع این حس از کجا بود، فقط میخواستم پیدا شه و حالش خوب باشه.
با شنیدن صدای گلوله که انگاری زیادم دور نبود به طرف صدا برگشتم که کارن و یکی از روستاییا به سمتم اومدن.
- شما هم شنیدین؟ صدای گلوله بود.
کارن- آره شاید شکارچیا باشن.
مرد روستایی- نه، شکارچیا این وقت شب داخل جنگل نمیان.
کارن به طرف مرد روستایی برگشت و گفت:
کارن- میتونین تشخیص بدین صدا از کدوم طرف بود؟ شاید بتونیم ردی پیدا کنیم!
مرد روستایی- همراهم بیاین.
به همراه مرد روستایی با قدمهای آروم به طرف صدا رفتیم.
مرد روستایی- اینطرف راه یه کلبهی قدیمیه فکر نمیکنم کسی اینجا باشه.
علی - نمیخوام بهت آسیبی برسونم باران، پس به حرفم گوش کن و برگرد.
- این صدای علیه! اونا اینجان!
رو به کارن و روستاییا گفتم:
- شما اینجا بمونید من میرم بارانو میارم.
کارن دستمو گرفت و مانع رفتنم شد:
کارن- نه، تنها نرو. شنیدی که صدای گلوله اومد علی مسلحه. بزار زنگ بزنم نیروی کمکی بیاد.
دستمو از دست کارن کشیدم بیرون و گفتم:
- نمیتونم اینجا منتظر بمونم تا همین الانشم خیلی دیر شده.
بیتوجه به حرفای کارن به علی و باران نزدیک شدم و باران رو صدا زدم، باران با شنیدن صدام به طرفم برگشت و گفت:
باران- ساشا! اومدی؟
با دیدن چهره رنگ پریده باران به سمتش قدم برداشتم که صدای باران از حرکت نگهام داشت:
باران- نه نههه! جلو نیا، مسلحه.
- باشه میدونم، تو آروم باش. دارم میام پیشت با هم از اینجا میریم..
علی خنده مسخرهای کرد و گفت:
علی- مثل اینکه یه چیزیو فراموش کردی، باران با تو جایی نمیاد. گورتو گم کن.
فاصله زیادی با باران نداشتم، به سمتش رفتم که علی گفت:
علی- هی هی نزدیکش نشو!
بیتوجه بهش رفتمو دست بارانو گرفتم.
ساشا- بیا از اینجا بریم.
باران سرشو به معنای نه تکون داد و به دستای علی اشاره کرد، نگاهمو از باران گرفتم و به دستای علی که تفنگو گرفته بود سمت ما نگاه کردم. باران طوری که فقط من بشنوم گفت: تو چیزی نگو خودم حلش میکنم.
باران- علی من نمیخوام مشکلی برای کسی پیش بیاد، خودتم خوب میدونی که حالت خوب نیست، تو هنوز بیماری و دوره درمانت کامل نشده. قول میدم ازت شکایت نکنم و برگردی پیش خانوادت، من و ساشا..
علی اسلحه رو به سمت من نشونه گرفت و با اعصبانیت داد زد:
علی- اسم این عوضی رو ب زبونت نیااار! پس همه چی بخاطر اینه آره؟ بخاطر اینه که نمیخوای باهام بیای، پس منم این مانع رو از سر راهمون برش میدارم.
باران- نه.. نههه علی این کارو نکن.
علی پوزخندی زد و ماشه رو کشید.
⫘ׂ⫘݂⫘ׂ⫘݂⫘ׂ⫘݂⫘ׂ⫘݂⫘ׂ⫘݂⫘ׂ
#ادامه_دارد
『‧₊˚↷ @nudevpn ⸜⸜ ? 』
?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 7 months, 4 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 10 months, 1 week ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 6 months, 1 week ago