?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 10 months, 2 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 1 year ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 8 months, 4 weeks ago
تخفیف بی سابقه شرکت های مخابراتی😍😍✨
50 جیبی اینترنت فقط در بدل 200 افغانی!!!
90 جیبی اینترنت فقط در بدل 600 افغانی!!!
کدام سیم کارت را میخواهید فعال کنید
https://t.me/+7vGiGD55mfg4Y2Jl
https://t.me/+7vGiGD55mfg4Y2Jl
https://t.me/+7vGiGD55mfg4Y2Jl
فرصت را از دست ندهید و عضو بشین🥰🥰
برای شرکت در لیست ما به این ایدی پیام بدین👇👇👇
@Hania_Jan
رمان: عشقی که سراب بود
نويسندگان: شکوفههای پاییز
قسمت: هشتادوپنجم
پاسی از شب گذشته بود که آروین پول غذا را روی میز گذاشت و آماده رفتن شدیم. ماهور با خوشحالی اطرافش را میپایید و کلماتی گنگی را ادا میکرد و کوشش میکرد با ما و اطرافش ارتباط برقرار کند و این کارش باعث میشد که سر ذوق بیایم... از رستورانت که برآمدیم. ساعتی را در خیابان ها قدم زدیم و مردم را در رفت و آمد تماشا کردیم. چیزی در دلم چنگ زد شاید یک نوع حسرت! با آنکه زیاد از ایران و مردمش نمیدانم اما اینکه زنها در این وقت شب یا بعضی فامیل ها چنین در رستورانت یا کافه یا حتی در این خیابان ها حضور دارند برایم یک چیز متفاوت بود چون ما در افغانستان حتی در شهر هم چنین شبگردی نداشتیم... شاید اینها مشکلاتی داشته باشند و زیاد تفاوتی با مردم افغانستان نداشته باشد اما با آن هم اینطور شبانه غذا خوردن در رستورانت یا حتی شبانه قدم زدن در خیابان حسرتی باشد در دل خیلی از دخترای سرزمينم. اکثر فامیل با مقوله اینکه دختران نباید زیاد گشت و گذار کنند چون ممکن است جو بیرون از آنها دختران بدی بسازد، دختران را در خانه چون قفس در حبس نگه میدارند... اما کاش بدانند که دختران بخاطر خراب شدن نه بلکه بخاطر ساعتی خاطرهسازی حداقل در کنار فامیل نیاز به یک تغییرات از نوع شبگردی یا رستورانت رفتن، دارند چون اگر انگیزه دختری به بیراهه رفتن باشد حتی داخل قفس هم راه آن را پیدا میکند... پس از یک ساعت پیادهروی مقصد مان را سوی هوتل تغییر دادیم و به مجرد رسیدن، آروین گفت:
_ من یک دوش بگیرم!
دوباره از شنیدن کلمه و اصطلاح جدید گنگ گفتم:
_ دوش؟
اینبار آروین با دیدن حالت گنگ من به خنده اقتاد و گفت:
_ دوش یعنی همان شاور ما در افغانستان!
آهان کشداری گفتم و سرم را به معنی دانستن تکان دادم و بعد با لحن خندهداری گفتم:
_ باشه پس بعد از تو من هم باید دوش بگیرم. تنم خیس عرق است. باوجود اینکه هوا سرد است و تا چند وقت دیگر به پیشواز فصل زمستان میرویم اما فکر کنم چون زیاد امروز گشتیم، عرق کردهام...
لبخندزنان سری تکان داد و بعد با گرفتن هولهاش سمت حمام رفت...
ادامه دارد...
با پوزش که کمی تأخیر افتاد در قسمت نشر رمان و همچنان در قسمت توصیف از ایران و استان زیبای مشهد شاید کمی و کاستی باشد که به بزرگواری تان ببخشید انشاءالله از زیبایی داستان کم نشده است
رمان: عشقی که سراب بود
نويسندگان: شکوفههای پاییز
قسمت: هشتادوچهارم
نمیدانم چقدر زمان گذشته بود که با یک دنیا حس آرامش قرآن را بستم و پس از بوسیدنش، آن را داخل کیف مخصوصش گذاشتم و بعد داخل کیف دستی خودم قرارش دادم سپس بعد از کمی درد و دل با خدا به مقصد بیرون، بلند شدم و سوی بیرون گام برداشتم... به محض بیرون شدنم چشم چرخاندم که چشمم به آروین خورد، گوشهی ایستاد بود و با نوک پا زمین را ضرب گرفته بود... لبخندزنان نزدیک رفتم و گفتم
_ زیارتت قبول!
با صدای من برگشت و با مهربانی گفت:
_ زیارت تو هم قبول! تمام شد برویم؟
سری تکان دادم و گفتم:
_ بلی!
_ پس نفس پدر را به من بده.
سپس خودش ماهور را از آغوشم گرفت و رو به من اشاره کرد تا قدم بردارم. کنارش قدم زنان از حرم بیرون شدیم و پس کمی گشت و گذار در خیابانهای حوالی حرم در مشهد، آروین به رستورانتی اشاره کرد و گفت:
_ برویم شام بخوریم!
متعجب گفتم:
_ شام؟!
برگشت و با لبخند مهربانی توضیح داد و گفت:
_ خوب اینجا به وعده غذایی ظهر ناهار میگویند و به وعده غذایی شب هم شام میگویند...
با دانستن موضوع لبخندی زدم و گفتم:
_ چه جالب!
سپس دوشادوش هم داخل رستورانت شدیم و آروین میزی را انتخاب کرد که محض نشستن مان گارسون رسید و پس از خوشامدگویی دو منو را مقابل مان گرفت و آروین رو به من گفت:
_ چه میخوری؟
شانه بالا انداختم و گفتم:
_ نمیدانم، یکبار ببینم چیز آشنایی میبینم داخل منو یا نه اگر چیزی نیافتم تو انتخاب کن!
سپس منو را باز کردم و پس از خواندن اسامی غذا چشمم روی کلمه برگ قفل شد.
رو به آروین گفتم:
_ کباب برگ چیست؟
_ خوب یک نوع کباب است.
با آنکه نمیفهمیدم چه نوع کباب است اما همان را انتخاب کردم و آروین هم یک چیزی بنام بختیاری انتخاب کرد... پس از دقایقی، گارسون میز مان را با کباب و مخلفاتش و نوشابه و دوغ پر کرد و همینکه گارسون رفت، لقمهی درست کردم و به دهنم گذاشتم که چشمانم ناخودآگاه بسته شد و با لذت لقمهام را جویدم و مزه کباب برگ، انگشت به دهن ماندم... آنقدر خوشمزه بود و با یک ولع خاصی خوردم که آروین هم لقمهی از غذایم خورد...
ادامه دارد...
رمان: عشقی که سراب بود
نويسندگان: شکوفههای پاییز
قسمت: هشتادوسوم
تقریبا ظهر وقتی به هوتل رسیدیم، آروین رفت اتاق گرفت و همراه گارسونی چمدانهای مان را گرفت و سوی اتاق رفت و من هم با ماهوری که در آغوشم بود، پشت سرشان راه افتادم. وقتی داخل اتاق شدیم از بزرگی ک مجهز بودن اتاقبه وجد امده بودم که آروین گفت:
_ اینجا یک اتاق ساده نیست، ایرانی ها به این سویت میگویند...
با آنکه از اسمی که آروین به زبان آورده بود چیزی سر در نیاوردم اما از بودن در اتاق لذت بردم. اروین چمدانها را کنار تخت قرار داد و گفت:
_ در راه دو ساندویچ که گرفته بودم را از پاکت بکش بخوریم سپس کمی استراحت کنیم و بعدش برویم حرم...
ساندویچ را از پاکت بیرون کردم و یکی را به اروین دادم و دومی را خودم شروع کردم به خوردنش... و پس از آن به ماهور سیر دادم و او هم با سیر شدنش شکمش گرفت خوابید. من و آروین با تن خسته کنار ماهور روی تخت افتادیم. آنقدر خسته بودیم که بلافاصله بعد از گذاشتن سر مان روی بالشت، چشمان مان بسته شد... چادرم را روی سرم مرتب کردم و سپس ماهور را از آغوش آروین گرفتم و داخل حرم شدیم. آروین رو کرد سمت من و گفت:
_ تا ساعت بعد همینجا منتظرت میباشم عزیزم، بعد برویم غذا بخوریم...
سری تکان دادم و راهم را پیش گرفتم... همینکه داخل شدم چشمم به ضریح خورد و وجودم با حس ناشناختهی همآغوش شد. حسی که بد نبود و باید بگویم حس زیبایی بود... آهسته قدم برداشتم و بعد قرآن جیبی که آروین بخاطر مسافرت خریده بود و همیشه در سفرهایش به ایران با خود آن را میآورد، از داخل کیفم بیرون کشیدم و گوشهی نشستم و شروع کردم به خواندن سوره یاسین و...
ادامه دارد...
رمان: عشقی که سراب بود
نويسندگان: شکوفههای پاییز
قسمت: هشتاد و دوم
با دیدن اماکن زیبایی هرات یقین پیدا کردم که هرات مهد پیدایش هنر است... در راه آروین دو پرس غذا خریده بود و همینکه رسیدیم، ماهوری که امروز به شدت خسته شده بود را شیر دادم و خواباندم سپس خودم و آروین هم با همان خستگی غذای مان را خوردیم و کنار ماهور خوابیدیم... صبح زود آروین بیدارم کرد تا آماده شویم. پس از آماده شدن ماهور را در آغوشم گرفتم و آروین هم چمدان ها را گرفت سپس پس از حساب کردن کرايهی اتاق، از مسافرخانه بیرون شدیم و آروین یک تاکسی دربست گرفت تا ما را سفارتخانه یا همان قونسلگری برساند.. راننده چمدان ها را صندوق عقب گذاشت و من و آروین هم داخل تاکسی نشستیم و آروین رو به راننده گفت:
_ بیزحمت ما را تا مرز اسلامقلعه برسانید.
نمیدانم چقدر زمان گذشته بود که بلاخره پس از چند ساعت کارهای مان از قونسلگری ایران و افغانستان تمام شد و بعد از دخولی زدن ویزای مان از سوی قونسلگری ایران، وارد خاک ایران و استان زیبای مشهد شدیم و آروین دوباره تاکسی گرفت و از راننده خواست تا ما را در یک مسافرخانه نزدیک حرم برساند... راننده که فرد بسیار مهربانی بود، خوشامدگویی گفت و از اینکه مهمان کشورشان هستیم تعارف کرد تا مهمان خانهی شان شویم. آروین نیز متقابلا با مهربانی تشکری کرد... آنقدر خسته بودم که چشمانم را به زور باز نگهداشته بودم. آخر سرم را نزدیک گوش آروین برم و گفتم:
_ چشمانم دیگر باز بوده نمیتواند!
مهربان نگاهم کرد و گفت:
_ خوب خسته هستی عزیزم، سرت را روی شانهام بگذار و کمی بخواب. رسیدیم بیدارت میکنم. ماهور را هم به من بده.
بدون تعارف کاری را که گفت انجام دادم و ماهور را به آغوشش سپردم سپس سرم را روی شانهاش گذاشتم که چشمانم بالافاصله بسته شد و به خواب فرو رفتم...
ادامه دارد...
با عرض درود خدمت عزیزانی که رمان را میخوانند. عزیزان نمیدانم در مورد سفر کردن زمینی ایران از اینکه از کدام ولایات گذر دارند و قسمی که زمینی سفر میکنند درست توصیف شده یا خیر اما نویسنده های عزیز تا حد توان کوشش کردن با کمی پرس و جو آن را درست به تصویر بکشند اما اگر کمی و کاستی داشت شما به بزرگواری تان ببخشید.
رمان: عشقی که سراب بود
نويسندگان: شکوفههای پاییز
قسمت: هشتادویکم
با آمدن گارسون چشم از اطراف گرفتم که آروین رو به گارسون گفت:
_ لطفاً یک صبحانه کامل برای مان بیاورید.
ماهور دستانش را برهم کوبید که باعث شد نگاهم را از مکالمه گارسون و آروین بگیرم... نگاهم را به ماهور دوختم که با یک ذوق خاصی به اطراف چشم دوخته بود انگار با دیدن مکان دچار هیجان شده باشد که اینطور کف میزد... پس از صرف صبحانه آروین اینبار از مقابل رستورانت تاکسی گرفت و رو به راننده پس از سلام و احوالپرسی گفت:
_ برادر ما را پل مالان ببرید.
راننده با آن لهجه زیبایش پرسید که آیا بار اول است که آمدیم و آروین در جوابش گفت:
_ نه من چندباری وقتی ایران میرفتم هرات را دیدم اما خانمم اولینبارش است که هرات را میبیند.
سری تکان داد و شروع کردند به حرف زدن اما من فکرم سوی پلی بود که قرار بود به دیدنش برویم. در ذهنم پل زیبایی را ترسیم کردم چون اولین بار بود که اسم این پل را شنیده بود و حتی فکر هم نمیکردم که پل هم جز اماکن تاریخی و توریستی شامل میشود... پس از دیدن پل که هرچه از زیبایی و هنر دستان معمارانش بگویم کم گفتهام، راهی مقبره خواجه عبدالله انصاری شدیم و بعد از آن از ارگ هرات هم دیدن کردیم سپس پس دیدن چند جای دیگر دوباره راهی مسافرخانه شدیم که تقریبا شب به مسافرخانه رسیدیم...
ادامه دارد...
رمان: عشقی که سراب بود
نويسندگان: شکوفههای پاییز
قسمت: هشتادم
با شنیدن صدای گریه ماهور هراسان از خواب بیدار شدم و با دیدن ماهور که بین من و آروین روی تخت در نشسته و گریه میکرد، یادم آمد که صبح وقت بخاطر استراحت به مسافرخانه رسیده بودیم... بلند شدم و ماهور را در آغوش گرفتم و با قربان و صدقه رفتنش سوی دستشویی که داخل اتاق بود قدم برداشتم تا دست و صورتم را آب بزنم... سپس دوباره گوشهی تخت نشستم تا به ماهور شیر بدهم... ماهور با سیر شدن شکمش آرام شد، کنار اروین روی تخت نشاندم و او هم با دیدن پدرش شروع کرد به شیطنت کردن و بلاخره آروین را بیدار کرد.
_ صبح بخیر عزیزم!
_ صبح شما هم بخیر آقا!
با شنیدن لفظ آقا لبخندی زد و گفت:
_ من بروم دست و صورت مان را بشورم تو هم آماده شو و به ماهور هم لباس گرم بپوشان...
بلند شدم و از چمدان لباس مرتبی برای هر سه مان انتخاب کردم و اول ماهور را آماده کردم سپس خودم آماده شدم که آروین هم از دستشویی برآمد و لباس را پوشید... پس از آماده شدنمان، آروین مقابل پیشخوان مسافرخانه رفت و بعد از کمی خش و بش با فرد پشت پیشخوان، برگشت و با نزدیک شدنش از مسافرخانه بیرون شدیم و بعد با گرفتن تاکسی ماهور را گرفت و رو به من اشاره کرد تا در تاکسی بنشینم. همینکه نشستم ماهور را در آغوشم سپرد و خودش نیز در کنارم جا گرفت و نشست سپس رو به راننده گفت:
_ برادر اگر زحمت نمیشود ما را تا یک رستورانت خوب ببر تا صبحانه بخوریم.
راننده با گفتن چشم موتر را به حرکت در آورد و پس از بیستدقیقه ما را به یک رستورانت سنتی رساند و آروین کرایه تاکسی را حساب کرد و بعد دوشادوش هم داخل رستورانت شدیم... با نشستن پشت میز به اطراف چشم دوختم که به طور زیبا و سنتی دکور شده بود نصف رستورانت تخت برای نشستن داشت و نصفش را میز و چوکی مدرن احاطه کرده بود...
ادامه دارد...
?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 10 months, 2 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 1 year ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 8 months, 4 weeks ago