?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 9 months ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 11 months, 2 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 7 months, 2 weeks ago
#۳۶۵_روز_با_پیامبر روز ١٤١ - پیامبری در همه حال زیبا بچهها جمع شده بودند و بازی میکردند. پیرمرد سالخورده پای از آنجا میگذشت. پیدا بود که تازه به شهر آمده است. با نگاههای ترسان به اطراف نگاه میکرد. با دیدن بچه ها به آنها نزدیک شد و پرسید: "بچهها…
مَنْ یُصلِحْ ما بَینَهُ وَ بَینَ اللهِ یُصلِحِ اللهُ ما بَینَهُ وَ بَینَ النّاسِ.
🌸کسی که رابطه خود و خداوند اصلاح کند (خدا را اطاعت كند و به اوامر و نواهیش عمل نماید) خداوند نیز میان او و مردم اصلاح و سازش خواهد کرد.
#۳۶۵_روز_با_پیامبر روز ١٤٠ - انسانهای دو رو روزهای اقامت پیامبرمان ﷺ در خانه ابو ایوب بود. مردم دستهدسته برای دیدن او و شنیدن سخنانش میآمدند. عبدالله بن سلام دانشمند یهودی هم یکی از ایشان بود. به محض دیدن پیامبرمان ﷺ دریافت که او همان پیامبر موعود است…
روزی عارف پیری با مریدانش از کنار قصر پادشاه گذر میکرد. شاه که در ایوان کاخش مشغول به تماشا بود، او را دید و بسرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پیر را به قصر آورند. عارف به حضور شاه شرفیاب شد. شاه ضمن تشکر از او خواست که نکته ای آموزنده به شاهزاده جوان بیاموزد مگر در آینده او تاثیر گذار شود. استاد دستش را به داخل کیسه فرو برد و سه عروسک از آن بیرون آورد و به شاهزاده عرضه نمود و گفت:
“بیا اینان دوستان تو هستند، اوقاتت را با آنها سپری کن.”
شاهزاده با تمسخر گفت: ” من که دختر نیستم با عروسک بازی کنم! ” عارف اولین عروسک را برداشته و تکه نخی را از یکی از گوشهای آن عبور داد که بلافاصله از گوش دیگر خارج شد. سپس دومین عروسک را برداشته و اینبار تکه نخ از گوش عروسک داخل و از دهانش خارج شد. او سومین عروسک را امتحان نمود. تکه نخ در حالی که در گوش عروسک پیش میرفت، از هیچیک از دو عضو یادشده خارج نشد.
استاد بلافاصله گفت :
” جناب شاهزاده، اینان همگی دوستانت هستند، اولی که اصلا به حرفهایت توجهی نداشته، دومی هرسخنی را که از تو شنیده، همه جا بازگو خواهد کرد و سومی دوستی است که همواره بر آنچه شنیده لب فرو بسته ” شاهزاده فریاد شادی سر داده و گفت: ” پس بهترین دوستم همین نوع سومی است و منهم او را مشاور امورات کشورداری خواهم نمود. “
عارف پاسخ داد : ” نه ” و بلافاصله عروسک چهارم را از کیسه خارج نمود و آنرا به شاهزاده داد و گفت: ” این دوستی است که باید بدنبالش بگردی ” شاهزاده تکه نخ را بر گرفت و امتحان نمود. با تعجب دید که نخ همانند عروسک اول از گوش دیگر این عروسک نیز خارج شد، گفت : ” استاد اینکه نشد ! “
عارف پیر پاسخ داد: ” حال مجددا امتحان کن ” برای بار دوم تکه نخ از دهان عروسک خارج شد. شاهزاده برای بار سوم نیز امتحان کرد و تکه نخ در داخل عروسک باقیماند استاد رو به شاهزاده کرد و گفت:
شخصی شایسته دوستی و مشورت توست که بداند کی حرف بزند، چه موقع به حرفهایت توجهی نکند و کی ساکت بماند...!!!
https://t.me/Seminary32
?
از خدا بویی نه او را، نه اَثَر
دَعویاَش اَفْزون زِ شَیْث و بوالْبَشَر
دیو نَنْموده وِرا هم نَقْشِ خویش
او هَمیگوید زِ اَبْدالیم بیش
حَرفِ درویشانْ بِدُزدیده بَسی
تا گُمان آید که هست او خود کسی
خُرده گیرد در سُخَن بر بایَزید
نَنگ دارد از درونِ او یَزید
برخی مردم ظاهرشان بر بایزید خرده میگیرد اما درونشان چنان سیاه است که یزید هم از آن ننگ دارد .
به قول مولانا بیرون آنها مثل قبر کافر زیبا و پر از حلل و سنگ زیباست اما درون عذاب و قهر خداست .
? داستانی بسیار تاثیر گذار و قابل تامل!
یکی ازعلمای اهل بصره می گوید:
روزگاری به فقر و تنگدستی مبتلا شدم تا جایی که من و همسر و فرزندم چیزی برای خوردن نداشتیم.
تاجایی که تصمیم گرفتم خانه ام را بفروشم و به جای دیگری بروم.
در راه یکی از دوستانم به اسم
ابونصر را دیدم و او را از فروش خانه با خبر ساختم.
دو تکه نان که داخلش حلوا بود به من داد و گفت:برو و به خانواده ات بده.
در راه به زن و پسر خردسالی برخورد کردم،زن گفت: این پسر یتیم و گرسنه است و نمی تواند گرسنگی را تحمل کند چیزی به او بده خدا حفظت کند.
گفتم : این نان را بگیر و به پسرت بده تا بخورد.
به خدا قسم چیز دیگری ندارم...
اشک از چشمانم جاری شد و در حالی که غمگین و ناامید بودم به طرف خانه برمی گشتم.
که ناگهان ابو نصر را دیدم که به من گفت : ای ابا محمد مردی از خراسان از تو و پدرت می پرسد.
پدرت سی سال قبل مال زیادی را نزدش به امانت گذاشته، حالا به بصره آمده تا آن ثروت و امانت را پس بدهد.
خدا را شکر گفتم..
در ثروتم سرمایه گذاری کردم و یکی از تاجران شدم، مقداری از آن را هر روز بین فقرا و مستمندان تقسیم می کردم.
ثروتم کم که نمی شد زیاد هم می شد..
کم کم عجب و خودپسندی و غرور وجودم را گرفته بود و خوشحال بودم که دفترهای ملائكه را از حسناتم پر کرده بودم و یکی از صالحان درگاه خدا بودم .
شبی از شب ها در خواب دیدم که قیامت برپا شده و خلایق همه جمع شده اند.
و مردم را دیدم که گناهان شان را بر پشت شان حمل می کنند...
به قسمت میزان رسیدم که اعمال مرا وزن کنند.
گناهانم را در کفه ای و حسناتم را درکفه دیگر قرار دادند ، کفه حسناتم بالا رفت و کفه گناهانم پایین آمد.
سپس یکی یکی از حسناتی که انجام داده بودم را برداشتند و دور انداختند. چون در زیر هرحسنه (شهوت پنهانی) وجود داشت .
از شهوت های نفس مثل : ریا، غرور ،دوست داشتن تعریف و تمجید مردم...
چیزی برایم باقی نماند و در آستانه ی هلاکت بودم که صدایی را شنیدم:
آیا چیزی برایش باقی نمانده؟
گفتند: فقط این برایش باقی مانده !
و آن همان تکه نانی بود که به آن زن و پسرش بخشیده بودم ...
سپس آن را در کفه حسناتم گذاشتند و گریه های آن زن را به خاطر کمکی که به او کرده بودم ، در کفه حسناتم قرار دادند.
کفه بالا رفت و همینطور بالا رفت تا وقتی صدایی آمد و گفت :نجات یافت ...
↬
https://t.me/Seminary32
وَاتَّقُوا يَوْمًا تُرْجَعُونَ فِيهِ إِلَى اللَّهِ ثُمَّ تُوَفَّىٰ كُلُّ نَفْسٍ مَا كَسَبَتْ وَهُمْ لَا يُظْلَمُونَ(بقره۲۸۱)
بترسید از روزی که بهسوی خدا برِتان
میگردانند! بعد، در عدالت محض،
کارهای هرکس را کامل به او پس میدهند.
خدایا این راهی که من تا حالا اومدم
اشتباه بوده، حالم بده ،پشیمونم . . .
ولی چه کنم که راه برگشت خیلی طولانیه،
تو کوتاهش کن، تو کمکم کن
?┈••✾•???•✾••┈?
پولداری، منش است ..
و ربطی به میزان دارایی ندارد !
گدایی:
صفت است ربطی به بی پولی ندارد !
دانایی:
فهم و شعور است و ربطی به مدرک تحصیلی ندارد !
نادانی:
یاوه گویی است و ربطی به
زیاده گویی ندارد !
یار:
همدلی است و ربطی به همراهی و
پر کردن کمبود ندارد !
https://t.me/Seminary32
حکایتی از مناظره دو جوان بر سر گور پدر ( گلستان سعدی )
?توانگرزاده ای را ديدم بر سر گور پدر نشسته و با درويش بچه ای مناظره در پيوسته که صندوق تربت ما سنگين است و کتابه رنگين و فرش رخام انداخته و خشت پيروزه در او بکار برده، به گور پدرت چه ماند: خشتی دو فراهم آورده و مشتی دو خاک بر آن پاشيده؟
?درويش پسر اين بشنيد و گفت: تا پدرت زير آن سنگها ی گران بر خود بجنبيده باشد پدر من به بهشت رسيده بود !
یک حکایت بشنو از آن شیخ ناز
از گلستان لطیف و اهل راز
یک توانگرزاده بر گور پدر
ناله می کرد از فراق آن گهر
در کنارش کودکی بنشسته بود
زارونالان همچوآن مضراب عود
آن توانگر زاده گفتش ای فقیر
بنگر این قبر و مزار چون حریر
این مراز از سنگ مرمر چون طلا
همچوکاخی کرده ایم این قبر را
لوح آن سیمین و نقشش پُر نگار
سنگ هایش جملگی خوب وعیار
خشت آن پیروزه وفرشش رخام
قبر را رنگین نمودم من تمام
قبر بابای تو باشد همچو شب
رنگ وسنگی من نبینم ای عجب!
مشت خاکی بینم و سنگ و گیاه
خاک قبرش تیره چون ابر سیاه
کو طلا و مرمر و سنگ بلور
چون بخفته آن پدر در لای گور؟
مُرده کَی باشد ازاین حال خراب
هر شبی خوابی ببیند او خراب؟
آن گدا زاده بگفت ای چشم من
چون که برخیزد جنازه از کفن
تا که برخیزد همی بابای تو
از میان قبر و آن ایوان نَو
تا که آن سنگ مزار و لوح را
وان همه پیروزه و خاکِ طلا
دورگرداند زقبرش سنگ وخشت
می رسد بابای من باغ بهشت
قبر او ساده بُوَد از برق و رنگ
ساده بودوساده مُردبی نام وننگ
عادل ار راضی نباشد آن ودود
گنبد وهر سنگ مَرمَر راچه سود؟
قدس شریف ما، میان امت رحمت و امتهای ظالم:
• رومیان دو بار قدس را ویران کردند و ساکنان آن را کشتند.
• در سال ۶۱۴ میلادی، ایرانیان (ساسانیان) قدس را ویران کردند و ۹۰ هزار نفر را در آن کشتند.
• عمر ابن خطاب قدس را فتح کرد و حتی یک قطره خون ریخته نشد.
• صلیبیها در سال ۴۹۲ هجری قدس را اشغال کردند و ۷۰ هزار مسلمان را کشتند.
• صلاحالدین ایوبی قدس را آزاد کرد و حتی یک قطره خون ریخته نشد.
• یهودیان سفاک، قدس را با نسلکشی و جنایت اشغال کردند.
?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 9 months ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 11 months, 2 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 7 months, 2 weeks ago