میم‌ساٰدات‌هاشمی | قِصّه‌فروشْ

Description
چه میداٰنی؟!
شاٰید قصّه‌ی تو هم، لای کاٰغذهایم باشَد!
.
.
لطفاً فقط فورواٰرد کُنید
یا با هشتگ #میم_سادات_هاشمی نشر بدید
.
.
روزنگاٰر:
@mimsani 🪐
We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 5 Monate, 3 Wochen her

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 8 Monate, 1 Woche her

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 4 Monate, 1 Woche her

2 months, 3 weeks ago

برف یک بند، از بامداد تا راه افتادنِ سرویس‌های مدرسه باٰرید و بعد بُرید . امّا ردِ پایت در کوچه‌ بود هنوز. باران پاکَش نمیکرد، برف نمیپوشاندش. از خُدا خواستم باز بَرف ببارد. تا یادم برود بودی. تا فکر کنم خواٰب بودی و ردِ کفش‌های شتری مالِ همسایه‌ست. خدا شنید، ابرهایش را تکاٰند. آسمان ریز ریز شد. دانه‌های سفیدِ فراموش شده غلتیدند پایین. پرده پرده روی زمین نشستند. زیرِ ابرها منتظر ماندم تا از یادم بروی. برفِ نشسته تا زانوهای زخمی‌ام بالا آمد. رسید به شانه. به لبهاٰ، به چَشمهام که گریه داشت امّا هنوز منتظر بود ببیند چکاری از خُدا برمی‌آید! آنقدر بارید تا دفن شدم. مُردم. خودَم از یاد رفتم. تو امّا بودی. هنوز ردِ پایت وسط کوچه بود..

میم سادات هاشمی | قصه‌فروش.

3 months, 2 weeks ago
3 months, 3 weeks ago

#آموزش_نویسندگی | (۱) بنویس و از هیولاٰی قضاوت نترس!

در مسیرِ نویسنده شدن، همه اوّلش خوف میکنند، جسارتشان میمیرد و چون نمیخواهند، از دید خواننده، نوشته‌هایشان بدریخت، ناقص و احمقانه بنظر برسد، حتیٰ زحمت آزمودن استعدادشان را نمیکشند. بنویسید. شاید اوضاع آنقدر که فکر میکُنید ابلهانه و وخیم نیست! پیشنهاد می‌دهم به سادگی هر چیزی که به ذهنتان می‌‌سُرَد را بنویسید، بدون آنکه درگیرِ خودسانسوری شَوید. به یادداشتِ مقابلتان به‌عنوان یک «پیش‌نویس ذهنی» نگاه کنید. حتی اگر کلمات به نظر بی‌ربط یا پراکنده می‌آیند، مهم این است که جریانِ فکرتان از بندِ اهمال کاری و کمال طلبی آزاٰد شود.

مثلاً از احساٰسیکه سر صبح داشتید بنویسید، از آخرین تجربه‌ی دراماتیک یا نحوه‌ی آشپزی مادر و فضای خانه. ماجرای نوشتن را بیخودی در سرتان پیچیده نکنید. کاغذ و قلمتاٰن را بردارید و از احوالِ روح و درگیری‌های ذهنیِ همین لحظه‌ بنویسید. بعد میبینید چقدر سبک‌ترید! پاٰیتان را دراز میکنید، لَم میدهید و میبینید در برابر نوشتن دیگر معذب و مچاله نیستید…

︎︎ میم سادات هاشمی | قصه‌فروش.

4 months, 2 weeks ago
5 months, 2 weeks ago

همه‌ی عُمر دویده بود تا بتواند با نفس‌هاٰی بُریده بُریده روی پنجه‌ی پا، قد بکشد و بوسه‌ی محکمی از لبِ کسی که دوست دارد، بچیند. چید! اما شور و طعمِ سالهای قبل را نداشت.. برای مزه مزه کردنِ حسِ رسیدن، حساٰبی پیر شده بود!

میم سادات هاشمی | قصه‌فروش.

8 months, 2 weeks ago
گفت:«زنهاٰ بی‌عارند انگار! غمشان چیست؟ جز …

گفت:«زنهاٰ بی‌عارند انگار! غمشان چیست؟ جز جَرنگ و جرنگ کردنِ النگوها، بیرون کشیدنِ قبای اطلسی از صندوقچه، سرخیِ ماتیک به دهانِ همیشه گشاد و طلبکارشان مالیدن و بعد صحبت از لاکِ پریده گوشه‌ی ناخنشان. بروشان هم می‌آوری زرتی پلکشان میپرد، پره‌ی بینی‌شان میلرزد و طوری جگرسوز گریه میکنند انگار سهم بزرگی از اندوه و بدبختی‌های عالم رو دلشان تلمبار شده… کدام بدبختی؟ کدام اندوه؟!»

دماغم سوخت، انگار خواست عطسه‌ام بیاید، اشک سُرید و سنگین شد رو مژه‌های پایین. گفتم:«همان اندوهی که زیر پارچه‌ی اطلسی قبا قایمش میکنند، همان صدای کرکننده‌ اما خاموشِ بدبختی که میرقصند و لا و لوی جرنگ و جرنگ کردنِ النگوها گم میشود، همان نکبتی که برای عق نزدنش ماتیک میمالند و مراقبند با نوشیدن پاک نشود. مَرد تو چه میفهمی؟ پُرکرشمه میخندند و موقعِ صحبت دستهایِ تنها و به ظاهر خالی از مسئولیتشان را در هوا تکان تکان میدهند و یکجورِ آرام و بی‌غمی نشان میدهند تا تو بتوانی گاهی خودت را هم به سینه‌ی کوچک و تُردشان بسپاری…»

میم سادات هاشمی | قصه‌فروش.

10 months ago

خیاٰل کن..
آفتاب در آسمان پخش شده اما لای داغیِ هوا دیگر دلی نمیسوزد! نمِ دستهاٰی کوچک وقتی مشتها پیاله میشوند و تکه‌های فرات را سمت هم میریزند، زنده شدن پاهاٰی بی‌جان وقتی به خط شریعه میرسند، پُر شدنِ سینه و ریه‌های تاول خورده با خنکیِ بوی آب، همه اینها یعنی طبل پایانِ جنگ را به پاسِ پیروزیِ حسین «ع» زدند. حالاٰ زنها دامن پشتِ زانو جمع میکنند تا لبِ فرات بنشینند و عطش از دست و صورتشان بگیرند. سه روز. سه روز بی‌آب ماندن، بند بندِ انگشتان، شانه‌ها، سینه و زانوها و حتیٰ چشمها را تشنه میکند.

خیاٰل کن..
عباس «ع» مقابلِ وسعتِ آفتاب ایستاده تا زینب «س» در سایه‌‌ی بلندش، با رطوبتِ دست، خاک از معجر و چادرش پاک کند. حسین «ع» دستارِ خُنک از آب را زیرِ گلو و کاکلِ تُنُکِ علی «ع» میکشد و او را با ملحفه‌‌ی دورش از بغلِ رباب میگیرد. بعد اشاره میکند رباب پنهان و دور از نگاه برادر و اقوامِ شوی‌َ‌ش قدری جلباب باز کند تا حسین «ع» دستِ مرطوب و سردش را روی گردن و زیرِ موهایش بکشد. چهره‌ی رباب باز میشود و با لبخندِ دندانی‌اش یکبار دیگر طبلِ پیروزی در دلِ حسین «ع» میکوبند…

خیاٰل کن..
خیاٰل کن پهنه‌ی صحرا هرگز ندای:«یا قَومِ ، إن لَم تَرحَمونی فَارحَموا هذَا الطِّفلَ.» را نشنیده. خیال کن امام «ع»، علتِ بنای هفت آسمان، به احدی رو نزده، خیاٰل کن عمود خیمه برپاست و صدایِ ریز و زنگ‌دارِ بر هم لغزیدنِ دستبند و النگو به دستِ زنان وقتی کف میزنند تا کودکان در سایه خیمه برقصند؛ میانِ شعرخواندن عبدالله «ع» و هلهله سکینه «س» گم میشود. خیاٰل کن :«عباس راٰح.» افسانه‌ است. او همینجاست و رقیه «س» روی پایش خوابیده…

میم سادات هاشمی | قصه‌فروش.

10 months, 1 week ago

بالٰانشین.

بالاٰ نشین بود؛ با خار و خاک و خاشاک غریبه. از دنیا سه بهارش را دیده و اغراق نبود اگر میگفتند از آن سه بهار، دو نوبتش را بر دوشِ عباٰس «ع» گذرانده. سرِ تاب دادنش در آغوشِ سجاد «ع» یا شانه زدنِ زلفش به دستِ علی اکبر «ع» رقابتی برادرانه بود. آخر هم حسین «ع» سر میرسید و همانطور که میگفت: «نازِ دختر کشیدن را فقط پدرش میداند..» روی کنده زانو مینشست، دو دست را چون دو درخت، چون دو سپر، چون دو مَلَکِ نگهبان دورِ جثه‌ی دردانه میگرفت و باغِ کوچکِ یاس را در آغوش میکشید.

بالا نشین بود؛ با خار و خاک و خاشاک غریبه. دست به دست، از سینه‌ی زینب «س» جدا میشد و به دامن رباب میرسید. بندهای نعلین چرمیِ کوچکش را به نوبت سکینه «س» و لیلا دورِ پاهایش کیپ میکردند و میگفتند:« در حیاط میدوی احتیاط کن…»

بالا نشین بود؛ با خار و خاک و خاشاک غریبه! تا آنکه فصلِ آشنایی رسید؛ ماه بر بالای دیوار نشست و بلبل خرما شهادتین خواند. نعلین‌هایش چند منزل آن سو‌تر از خرابه گم شد و آتش زلفِ معطر به دستهای علی اکبر «ع» را چید. طبقی آوردند، پوشیده با حریر و ابریشم که از آن بوی خاکستر و شوریِ خون به مشام میزد. سرخ بود اما سرخی از آنِ ابریشم نبود. دست بُرد و پرده‌‌ی افتاده بر طبق را کنار زد.

دست برد و حسین «ع» را مرتب کرد، دست برد و شکستگی را بند زد، دست برد و شنِ بیابان را از دندان و دهان پاک کرد، دست برد و با خار و خاک و خاشاک آشنا شد. دست برد و نازِ پدر را خرید، دست برد و دو دست را چون دو ساقه‌ی نحیف، چون دو مَلِکِ نگهبانِ کوچک دورِ باقی مانده‌‌ی پدر کشید، دست برد و سَرِ حق را به سینه‌ی ترسیده‌اش چسباند، دستبردوباخاکعجینشد،دستبردودرمیانِخاکتپید. دستبردوازخاکپرید..بالانشینبودبلاخره..
میم سادات هاشمی | قصه‌فروش.

12 months ago

گاهی خیال میکنم که پس از مرگم ، من را در کدام خاکِ نرم و باران خورده ای میکارند؟ آیا هرگز دوباره سبز خواهم شد ؟! میم سادات هاشمی | قصه‌فروش.

We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 5 Monate, 3 Wochen her

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 8 Monate, 1 Woche her

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 4 Monate, 1 Woche her