?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 9 months ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 11 months, 2 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 7 months, 2 weeks ago
توماج شرف این جنبشه. باید نجاتش بدیم.
اگه خیابونا خاموش باشن و توماج اعدام بشه من شخصا خاک میپاشم به دهن خودم و هرکسی که بیاد تو سوشال مدیا ناله کنه یا فحش بده.
تصویر شورشی جان بهلبآمده که خون میریزد
نورمن فینکلشتاین، آکادمیسین یهودیتبار و ضدصهیونیست از خانوادۀ بازمانده از نسلکشی نازی، در مناظره با آلن درشویتز، استدلالی تاریخی میآورد تا عملیات ۷ اکتبر فلسطینیها را مصداق «تروریسم» نداند. فینکلشتاین قیام فلسطینیهای غزه را با شورش نات ترنر (Nat Turner)، رهبر نخستین قیام سیاهان علیه اربابان سفید ایالات متحده در اوت ۱۸۳۱، مقایسه میکند. نات و همراهانش با کشتار پنجاه سفیدپوست در ساوثهمپتون ویرجینیا از یک سو برای اولین بار شور انقلابی را در سیاهان برانگیختند و از دیگر سو باعث بدنامی سیاهان در جنوب و تشدید سرکوب شدند.
مثالهای دیگر از این دست بسیارند. شورش بردگان به رهبری اسپارتاکوس هم با کشتار اربابان رومی آغاز شد و البته در نهایت هم با کشتار بیرحمانۀ بردگان به پایان رسید. اینک به ما بستگی دارد که حق را به رومیهای متمدن، یونانیمآب و ثروتمند بدهیم یا به بردگان سرکوبشده که برخیشان خود یونانی یا معلم یونانی بودند، ولی از حقوق انسانی محروم میشدند و میبایست با کار رایگان برای ارباب خانه جان میکندند یا با کشتار همدیگر تماشاچیان را سرگرم میکردند.
امروز ما اسپارتاکوس را با بازی کرک داگلاس در فیلم استنلی کوبریک (۱۹۶۰) به یاد میآوریم (و نیز سریال) و حق را به او میدهیم، نه کراسوس که او را شکست داد و به همراه یارانش بیرحمانه به دار آویخت. همچنین دربارۀ قیامهای بردگان سیاه آمریکا، حق را به سیاهان میدهیم، و از تماشای کشته شدن ارباب و مباشر سفید در فیلمهای هالیوودی کیف میکنیم؛ حتی در شکل خشونت تارانتینویی که مغز زن عزادار ارباب با شلیک جانگو متلاشی میشود و خون او روی دیوارهای سفید عمارت میپاشد.
ما اکنون همچنین حق را به بومیان سرخپوست میدهیم و در فیلم زنی پیش میآید (۲۰۱۷) بین روایت سرهنگ سیلاس از قساوت سرخپوستها و روایت گاو نشسته از قساوت ارتش آمریکا، ادعای رهبر بومیان را میپذیریم. زیرا شورش علیه ظلم در خلأ رخ نمیدهد و کسی که تمام زندگیاش را از دست داده است، ابایی از گرفتن زندگی دشمن ندارد. اما سینما است که روایت ما را تغییر میدهد؛ پیشتر، سرخپوستها مشتی وحشی بودند که به قطارها و دلیجانها حمله میکردند و کشاورزان سفید را میکشتند. اما حالا حیثیت بومیانی که از شکارگاهها و مراتعشان اخراج و با قراردادهای تحمیلی به کنج اردوگاهها رانده شده بودند، اعاده شده، هرچند برای اعادۀ حقوق آنان دیر است. ۹۸ درصد جمعیت بومیان ایالات متحده طی دو مرحله - با اقدامات پادشاهی انگلستان، از آغاز استعمار آمریکا تا انقلاب آمریکا (۱۷۷۶-۱۴۹۲) و عملیاتهای ارتش ایالات متحده در قرن نوزدهم (۱۸۹۰-۱۸۰۰) - نسلکشی شدهاند؛ بیش از ۴.۵ میلیون نفر.
ولی سینما همیشه با سیاهان و بردگان مهربان نبود؛ رسانه برای ثبت پیروزیها و توجیه شکستهای فرادستان به کار میآمد. چنانچه پس از پیروزی انقلابهای استقلالطلبان آفریقا، دو کارگردان دستراستی ایتالیایی، گوالتیرو جاکوپتی و فرانکو پروسپری، در سال ۱۹۶۶ فیلمی ساختند به نام خداحافظ آفریقا (Adieu Afrique) که مبارزات ضداستعماری و خروج سفیدپوستان از آفریقا را بهنحوی تصویر و روایت میکرد (با متن مشترک دو کارگردان و روایت جاکوپتی) که تصویری منفی از سیاهان به جای میگذشت: با نمایش صحنههایی از جنگ شدید و مرگ دستهجمعی سیاهان، سفیدها و حیوانات آفریقا در قیام مائومائو، انقلاب زنگبار، شورش سنِمبار و دیگر درگیریها پس از استعمار افریقا. فیلمی بهاصطلاح مستند که با سیاهنمایی علیه سیاهان، سعی داشت آفریقای بدون ارباب سفید را درگیر آشوب و آدمکشی نشان دهد؛ و حتی شایعه شده بود که کارگردان فیلم، واقعاً اجازه داده بود افراد هنگام ساخت فیلم کشته شوند و این صحنهها را در فیلم خود گنجانده بود. در نتیجه، خدمۀ فیلم در زئیر و تانزانیا دستگیر و تقریباً همگی اعدام شدند و کار به دستگیری و محاکمۀ کارگردانان فیلم در ایتالیا هم انجامید.
اما فیلم به مذاق سفیدها خوش آمد؛ دستهدسته به سینما میرفتند تا فلاکت آفریقا و آخرالزمان بدون استعمار را ببینند. ترکیب بدبینانهای از سکس، خشونت، تبلیغ ارتجاعی علیه سیاهپوستان آفریقا. همان سفیدهایی که مردم توتسی و هوتو را در رواندا به جان هم انداخته بودند و همانها که به موسی چمبه کمک کردند تا علیه رئیسجمهور منتخب و چپ کنگو، پاتریس لومومبا، کودتا کند و او را بکشد. اما خشونت سربازانش در فیلم خداحافظ آفریقا را به تمام سیاهان تعمیم میدادند و خودش را به سفر دیپلماتیک دعوت میکردند.
رسانۀ سفید همچنان زنده است و میتواند جنایات استعماری در فلسطین را سفیدشویی و مقاومت فلسطینیها را سیاهنمایی کند. این آخرین تحفۀ استعمار کهن که به اعتراف سازمان ملل میتواند در نوار غزه دههزار زن بکشد و همچنین در هر ۱۰ دقیقه یک کودک را زخمی کند یا بکشد.
@RezaNassaji
Telegram
اکبر گنجی
***🎥*** فیلم کامل مناظره ی دو یهودی مترقی (نورمن فینکلشتاین) و صهیونیست( آلن درشویتز): حمله ۷ اکتبر و جنگ غزه 01:54 - What was the catalyst for this conflict? 04:36 - “Arab and Muslim people desperately didn’t want a Jewish entity” 07:40 - Do both sides have…
تنها قسمت خوبش خاطره ساختن با دوستام بود و زیبایی طبیعت.
ولی درکل با شلوغی آخر هفته اصلا به خستگیش نمیارزید.
تااینجای کار تجربه م از تور یه روزه ی دره چریک سیمون ضرر مالی و فرسودگی جسمی و روانی بوده و بس.
۱میلیون تومن گرفتن ولی مدیریت و حمل و نقل و غذا درحد ۲۰۰ تومن هم نبود. اهنگای تخمی خالتور با حداکثر ولوم ممکن هم که یه دقیقه تو مسیر به گوش ما رحم نکرد.
ازینکه انقدر احمق و سازشکار و کمتوقعم و واسه همه از حق خودم میگذرم و حتی نمیفهمم که دارم از حق خودم میگذرم چون اصولا حق چندانی برای خودم قائل نیستم متنفرم. ازین ساده لوحی و قانع شدن به هر مزخرفی که بهم میرسه بدون چونه زدن متنفرم.
یعنی یکی با پای خودش آمده بود ماشینش را یک هفته تسلیم کند و دست آخر هم چند میلیون پول زور پارکینگ را بدهد، باز هم نمیتوانست، کسی پاسخگویش نبود و اینها همه بابت پارچهای که محل ابهام بود زنی به سر داشته یا نداشته! این است که میگویم ابزورد و آخرالزمانی! ما نشستهایم وسط ماجرا. عادت کردهایم. گاهی فراموش میکنیم همهچیز چقدر، چقدر پوچ و احمقانه و خشونتبار است. اینکه چند روز یکی را محض قدرتنمایی و پولزور ستاندن از کار و زندگی بیندازند ، اما نه با بهانهای درست و حسابشده! به بهانهی یک تکه پارچه! همینقدر مضحک! بعد هم بگویند: «خودت باید زنگ بزنی پلیس بیان ماشینت رو با جرثقیل ببرن تو یه پارکینگی، بعد هم چند میلیون پول جرثقیل بدی!» خودت زنگ بزنی که ماشینِ سالم را ببندند به جرثقیل و ببرند پارکینگی که نامش توی لیست نیست! و همهی اینها حتی حماقتهای ایدئولوژیک هم نیستند! میبینی عکس زنهای بیحجاب در راهپیمایی حکومتی منتشر شده. بیحجاب یا باحجاب مهم نیست دیگر برایشان. دستآویزِ قدرتنمایی و هراساندازی و دزدیشان است. همین و بس.
صنم بالاخره زنگ زد و گفت همانجاست. نیمساعتی بعد اسمش را صدا زدند و ما رفتیم کارت ملیهایمان را تسلیم کردیم که «متهم» را ول کنند. کارت ملی گرفتهاند به ضمانت اینکه فردا برود تعهد بدهد یا شاید دادرسی یا جریمه یا چیزی که نمیدانیم. گفت بجز او چند نفر دیگر هم در آن ون بودهاند. دوتاشان بچههای دبیرستانی که بابت کلاس کنکور از اسلامآباد آمده بودند. گریه میکردهاند و میگفتهاند اگر باباشان بفهمد میکشدشان. هنوز متحیرم. تمام این خشونت و ترس فقط به خاطر پارچهای. زنهای آنجا توهین و تحقیرشان کرده بودند. دو تا نوجوان بیگناه را. یکیشان گفته: «چاه رو تمیز کردین واسه موشهایی که میخوان برن اونتو؟» حتی ابروهایشان را هم برنداشته بودند! این را میگویم نه چون ابرو برداشتن کار بدیست، میگویم محض تاکید اینکه اینها حتی در قانون خودشان هم بیقانوند. سر صبح مثل لاتِ کوچهخلوت چندتا جوان بیپناه و بیدردسر را فلهای گرفتهاند و برایشان اهمیتی نداشته که اینها چطور آدمهاییاند. حجاب دارند یا ندارند، آرایش دارند یا ندارند... اهمیتی نداشته برایشان. مثل آن ماشینها که خیلیهاشان را بهزور گرفته بودند. بدون اینکه اصلاً پیامکی آمده باشد. همهچیز همینطوری الکی.
وقتی گریههایمان را کردیم و نشستیم توی اسنپ، راننده گفت: «خانوما بپوشین سرتون، من هفتهی پیش همینجا هشت میلیون پیاده شدم!» نمیتوانم بگویم چه تحقیریست این! نمیتوانم حسم را شرح دهم از حقی که هم تو داری هم آن رانندهی بدبخت ولی هیچکدام ندارید. اینکه دیگر نمیدانی چه باید بکنی و چه استراتژیای پیش بگیری. این که لحظهای حس میکنی آچمز شدهای و همهچیز تمام شده است...
دفتر که برگشتیم یکی از همکارهای مذهبیمان گفت: ببین اینهمه استرس کشیدین و توهین بهتون شد و تحقیر شدین. بهتر نیست خودخواهیتون رو کنار بذارین و حجابتون رو رعایت کنید که به خانواده و همکاراتون استرس وارد نشه؟
اینطوریست دیگر. انگار نه که امام سوم همین مذهب گفته: اگر دین ندارید، آزاده باشید. انگار نه که جلوی سپاه یزید ایستادگی کرده. انگار نه که همینها هرسال برایش عزاداری میکنند چون جلوی ظلم ایستاده و مظلوم شهید شده. انگار هیچچیز از این دین یاد نگرفتهاند الا لچک و گردن خم کردن! انگار نه که چه ما حجاب داشته باشیم و چه نه، این مملکت به تاراج رفته. فقیریم. بیچارهایم. هوا آلوده است. چند صباحی دیگر حتی آب نداریم. هرروز بدبختتر از دیروزیم... انگار نه که وظیفهی شرعیشان باید چیزی بیشتر از «نگران نکردن دیگران» باشد. این است آخرالزمان!
دربارهی این ماجرا توییت نوشته بودم. چندتا از دوستانم زنگ زدند و گفتند پاک کنم که دردسرم نشود. پاک کردم. ولی داستان این وطنِ پاداتوپیایی را باید نوشت. گرچه میترسم، (معلوم است که میترسم چون اینها حقیقتاً ترسناکند.) گرچه دیگر امیدی ندارم، ولی مینویسم چون این داستان نوشتنیست. چون وظیفهای بر گردنم و اندوهی بر قلبم سنگینی میکند. چون صنمها نه به حال خودشان، که برای آن دو دانشآموز گریه میکنند. چون لب جلالها زخمیست و عینکشان شکسته. چون الههها و نیلوفرها سالها حبس گرفتهاند. چون سپیدهها از بس بیگناهند باید بروند زندان. چون مهساها را کشتهاند. آرمیتاها را کشتهاند. ساریناها را کشتهاند. چون محسن و مجیدرضا و محمدمهدی و محمدها را اعدام کردهاند. مینویسم چون حتی در آخرالزمان هم نمیخواهم بگذرم، نمیخواهم با شر یکی باشم. مینویسم که فراموش نکنم و گم نشوم. مینویسم علیه عادت. مینویسم که از یاد نبرم. مینویسم علیه فراموشی.
(نگار خلیلی)
آخرالزمان
نمیدانم تا حالا فیلم آخرالزمانی و پاداتوپیایی دیدهاید یا نه. من خیلی دیدهام. انواع و اقسامشان را؛ ولی هیچ کدام به خوبی این فیلمی که توش زندگی میکنیم نیستند. همهی آن فیلمها و کتابها و قصهها پُرند از صحنههای هولناک و ماجراهای حیرتآور و لحظات دهنپرکن به ضرورت داستان؛ هیچ کدام اما اینطوری واقعی و چفتوبستدار و خلاقانه نیستند. من روزهاست که پذیرفتهام این را. اینجا آخرالزمان است. پاداتوپیاست. سفینه و نابودی زمین و اسلحههای عجیب و غریب ندارد، اما چیزی دارد که محکم به آخرالزمان متصلش میکند؛ اینکه دهشتش با پوچی پیوند خورده. ابزورد است. تمام سکانسهایش ابزورد است. مثل همین چندساعتی که گذشت.
صبح که رسیدم دفتر، دم در دو تا از همکارها را دیدم، پریشان و هراسیده. گفتند صنم را گرفتهاند! چندبار پشت هم گفتند. در دنیای عادی اینطور وقتها ذهن آدم میرود سمت مواد مخدر و دزدی و قتل و تجاوز و جرائم اقتصادی و این داستانها. یعنی خب انتظار داری پلیس برای اینچیزها باشد دیگر. ولی در آخرالزمان پلیس کاری به اینها ندارد و برای تو واضح است که به خاطر حجاب گرفتهاند. حتی نمیپرسی. میدانی.
صنم و جلال را با هم گرفته بودند. نزدیک شرکت در کوچه. صبح بارانی دوشنبه. در کوچه هم را دیده بودند و داشتند میآمدند شرکت. لابد حسابی هم کیف میکردهاند که هوا بالاخره کمابیش تمیز شده. خوشخوشان میآمدهاند. یکباره دو تا ون سفید بیاسم و رسم ایستاده کنارشان. یکیشان را بهزور بردهاند این ون، آن کی را ون دیگر. دیگر خبری از آن ونهای دورسبز گشت امنیت اخلاقی نیست. همه چیز قایمکی شده مبادا سروصدایی بهپا شود. من حتی نمیدانستم هنوز این ونها وجود دارند و هنوز قربانی میگیرند. صنم حتی کلاه داشته. بهانهشان حجاب بوده ولی مسئلهشان حجاب نبوده. مهسا امینی هم حجاب داشت. ولع خشونت و عقدهی حقارت او را کشت. جلال خواسته اجازه ندهد صنم را ببرند، نتوانسته. همان اول یکی خواباندهاند در گوشش که چرا دست به نسوان میزنی، عینکش را شکستهاند و زخم به لبش انداختهاند، بعد هم با ناسزا و تحقیر ولش کردهاند. یکی از زنهایشان هم گفته: «موهاتو کوتاه کن ایکبیری!» صنم را اما برده بودند بدون اینکه اطلاعی بدهند. من که رسیدم جلال داشت پرس و جو میکرد. نمیدانستیم کجاست. قضاقدری رفتیم سمت امنیت اخلاقی گیشا. در وزرا را تخته کردهاند انگار یا حداقل دیگر آدمهایی با حجاب اختیاری را نمیبرند آنجا. دم امنیت اخلاقی شلوغ بود. منِ از همهجا بیخبر رفتم جایی که دری باز بود و چندتا زن نفرتانگیز چادری نشسته بودند. تا آمدم دهن باز کنم و از احوال صنم بپرسم، یکیشان که جلوی در نشسته بود گفت: «همهتون روانی و مریضین. باید بری اونور!» من ماتِ ناسزاهای بیدلیلش بودم. گفتم: «خب من از کجا بدونم؟» باز داد زد: «گم شو بهت میگم بیشعور!»
شوخی و مبالغه نمیکنم. عیناً همین بود. طبیعتاً خیلی دوست داشتم ماجرا جور دیگری بود، مثلاً وارد میشدم یقهاش را میگرفتم و داد میزدم: زنیکه بگو ببینم همکار بیگناه ما رو کجا بردین؟ ولی اینطوری نبود. محض امنیت صنم در مودبانهترین حالت خودم بودم. جملهام هنوز کامل نشده بود که زنک فریاد کشید و فحش داد. حقارت و حسادت و حرص توام از چهرهاش میبارید. رفتم سمت درِ کناری که زنیکه مثلاً آدرس داده بود. کلی آدم جمع بودند آنجا. پلیسی که دم در بود درست جوابم را نداد. باز پرسیدم، داد زد: «خانم بهت میگم برو اونور. من خبر ندارم «متهم»ها رو وقتی «دستگیر» میکنن کجا میبرن!» گفتم: «خب من از کی بپرسم؟» گفت: «صبر کن خودش بخواد زنگ میزنه.» لاجرم ایستادیم آنطرفتر و منتظر شدیم شاید خبری شود. بیشتر آدمها آمده بودند پی ماشین و پارکینگ. کسی از دستگیری بقیهی آنها که بابت حجاب گرفته بودند اطلاع نداشت و پیشان نیامده بودند. شلوغی به دلیل جریمهی ماشین و پارکینگ بود. مردم آمده بودند ببینند چه خاکی به سرشان کنند. برای بعضی سه بار پیامک بیحجابی آمده بود و باید ماشینشان را میخواباندند، اما پارکینگهای شهر دیگر جا نداشتند، ماشین بعضیها را هم پلیس خوابانده بود بیآنکه پیامکی آمده باشد. بلبشویی بود. پلیس دمِ در هم از سربازکنی جواب میداد. داد میزد: «به من مربوط نیست!» یکی پرسید: «پس به کی مربوطه؟» پلیس باز داد زد که: «نمیدونم. صبر کن تا بالاخره یکی از این پارکینگا خالی بشه ببر اونجا.»/
?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 9 months ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 11 months, 2 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 7 months, 2 weeks ago