?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 10 months, 1 week ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 1 year ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 8 months, 3 weeks ago
دورهٔ مقدماتی آشنایی با اصول نویسندگی به صورت مجازی برگزار میشود.
مدرس: افسانه واحدیار
زمان برگزاری: یکشنبهها ساعت ۳ تا ۴
اشتراک در این دوره رایگان میباشد.
علاقهمندان میتوانند نام ،نام پدر، تخلص ،درجهٔ تحصیل شمارهٔ واتسپشان را برای ثبت نام به شمارهٔ ذیل بفرستند.
+93 70 204 0642
کودکیاش در چوپانی گذشته بود. وقتی که مالها را به سمت بلندای کوهها روانه میکرد. تکهنانی که به هنگام چاشت از بقچه درمیآورد و آن را در دوغ یا شیر تازهدوشیده، تر میکرد لذیذترین غذای عالم در دهانش مزه میداد. بهار که دسته جمعی با دختران دیگر برای زیارت به کوه شاهمشهد میرفتند زیباترین خاطره و دلخوشی و تفریحش بود. دخترها پیچه (طره) های خود را شانه میکردند و به آن پینگهای رنگارنگ میزدند و مهرههای جِل شدهی گردنبندهایشان را به یکدیگر نشان میدادند و با لباسهای پرکرده (گلدوزیشده)شان که تمام شبهای طولانی زمستان زیر نور فانوس چشمهایشان را بر روی آن گذاشته بودند، به یکدیگر فخر میفروختند.
بهار که از راه میرسید کوهها که سبز میشدند و بوی گیاهان معطر و تازه در سراسر کوهستان میپیچید، وقتی ابرهای تکهپاره روی خورشید سایه میانداخت دختران جوان و کودکان به تشویق زنان کهنسال سبد بر پشت عازم بلندای کوهها میشدند تا لَلَک و گیاهان دارویی و خوراکی بچینند. مسابقهای ناگفته بود، هر دختری که میتوانست للک و گیاهان دارویی بیشتری برای زنان کهنسال ده بیاورد، مورد تشویق و تایید آنان قرار میگرفت، سرآمد دختران دیگر میشد و آوازهی غیرت و زرنگی و چابکیاش دهان به دهان میگشت تا میرسید به گوش کسی که باید میشنید.
دنیای مادرم بینقص بود. دلش خوش بود و حالش خوب. کارهایش اگرچه زیاد بود و طاقتفرسا اما ملالآور و افسردهکننده نبود. از چیزی نمیترسید، نگران چیزی نبود. به جهان کوچکش انس داشت و در آن احساس خوشبختی میکرد.
مادرم هفده ساله بود که ازدواج کرد. تا آن زمان پدرم را که پسر عمهاش بود، ندیده بود. پدرم یا در ایران بود یا هر وقت سر و کلهاش در ده پیدا میشد، مادرم از شرم خود را پنها میکرد. پدرم از قریهی «شیرمه» بود و مادرم از قریهی «ریشکه». ریشکه فقط کوههای پیدرپی است که مردم خانههایشان را در سراشیب دامنهی کوه بنا کردهاند. راههای میان خانهها که مردم را از این کوه به آن کوه یا از بالا به پایین کوه میرساند، باریک است و فقط به قدر یک نفر جای پا دارد به همین خاطر اگر عروسی یا عزایی شود که مردم مجبور شوند گروهی جایی بروند، آنوقت از پنجرهی خانهها که نگاه کنی صفهای طولانی از مردم را میبینی که پشت سر هم مثل ردیفی از مورچهها بر روی کوهها در حال حرکتند تا به مقصدشان برسند. شیرمه اما صافتر است و راه به راه قلوهسنگهای عظیم و مرموزی با شکلهای عجیب و غریب در جایجای آن انگار از دل زمین برآمده یا شاید هم از آسمان افتاده باشد.
مادرم وقتی به خانهی پدرم آمد، سیلی در روستا راه افتاده بود و سر شیرمه را که خانه و باغ و مزرعه پدربزرگم در آن قرار داشت با خود برده بود و مادر و پدرم به همراه پدربزرگ و مادربزرگ و عموهایم تا مدتها در خانهی همسایهشان زندگی میکردند تا دوباره آبادی (خانه) کار کردند و سر خانه و زندگیشان برگشتند. فاصلهی میان شیرمه تا ریشکه شاید یک ساعت هم نمیشد اما تا یک سال مادرم به خانه پدر و مادرش نرفت. چون رسمی نانوشته بود که بعد از ازدواج، دختر حق نداشت به خانه پدرش حتی برای میهمانی برود مگر این که مادر شوهرش به او اجازه میداد. در این مدت یک سال، مادرم به همراه پدربزرگ و مادربزرگ و سه عموی مجردم در چهاردیواری خشت و گلیشان همراه چهارپایانشان یکجا زندگی میکردند. آشپزخانه و اتاق و طویلهشان همه یکی بود. پدرم مدت کمی بعد از ازدواج با مادرم به ایران رفته بود و تا سه سال بعد که برگردد، تمام کارهای خانه از پخت و پز گرفته تا کارهای مزرعه و رسیدگی به گاو گوسفندها همه بر عهدهی مادرم به عنوان تنها عروس خانه بود.
صبح زود، قبل از همه، از خواب بیدار میشد، خمیر میکرد و تنور را در میداد و تا وقت نماز صبح شود، بوی گرم نان تازه در مشام کوههای خوابآلود و رخوتناک پیچیده بود. بعد از این که اهل خانه را برای نماز بیدار میکرد و صبحانهشان را میداد و روانهشان میکرد سمت باغ و مزرعه، سروقت گاوها و بزها میرفت، شیرشان را میدوشید، آن را در تغاری گرم میکرد و بعد از خنک شدن درون وسیلهای به نام مَشکوله که از چرم بز درست شده بود، آنقدر میزد تا مَسکه (کره)اش گرفته شود.
بعد فضولات جمع شده زیر گاو و گوسفندها را یک جا جمع میکرد، پاچههای پر کرده (گلدوزیشده)ی شلوارش را بالا میزد و با پا میرفت داخل کثافت و آنقدر پا میکوبید تا خوب مخلوط شود و بعد آستینهایش را بالا میزد، مقداری از آن کثافت بویناک و عفن را برمیداشت و گرد میکرد و چیزی از آن درست میکرد که به آن «چَپَل» میگفتند. چپلها را میگذاشت روی بام گلی تا زیر نور آفتاب خشک شود و برای سوخت تنور و همینطور سوخت زمستان آماده شود. بعد نوبت رفت و روب خانه بود و دانه دادن به مرغ و خروسها و بعد بارگذاشتن نان چاشت و سرانجام رفتن به مزرعه و کمک به شخم زدن زمین و آبیاری کردن درختان بادام و توت و زردآلو ... .
شب که میشد و همه چیز زیر لحاف شب آرام و قرار میگرفت، او زیر نور خیره و کمسوی چراغ، بقچهی گلدوزیاش را باز میکرد و شروع میکرد به پر کردن (دوختن) گلهای پای دامن پیراهنش تا وقتی از شدت خستگی بیهوش میشد و باز فردا بود و کار و حرکت و زندگی. در پاییز و زمستان کار چندان زیاد نبود اما امان از بهار و تابستان که وقت برداشت محصول بود، وقت درو کردن گندمها، چیدن و مغز کردن بادامها، خشککردن توتها و زردآلوها. به قول مادرم آن وقت کار واقعی بود. در نظر او آن کار هر روزه و آن سحرخیزی مدام برای درست کردن نان و دوشیدن گاو و گوسفندها و لگد کردن چَپَلشان اصلا کار به حساب نمیآمد.
مادرم تا آن زمان پایش را فراتر از شیرمه و ریشکه نگذاشته بود. دنیایش به اندازهی وسعت محصوری بود که کوههای بلند دایکندی گرد آن حلقه زده بودند. مادرم هیچ تصوری از جهان بیرون آن درهها و کوهستانها نداشت. پدر و مادر و شش خواهر و دو برادر و شوهر و اقوام شوهر و دوستان و همسایگانش، همهی آدمهای جهان او بودند. 👇👇
روزهای آخر حضورم در افغانستان است و در این دم آخر به یاد کارهای نکرده ام افتاده ام؛ دو سال در افغانستان بوده ام و در این دو سال آن چنان که باید کار نکرده ام. از خودم راضی نیستم.
باید بیشتر سفر می رفتم، آدم های بیشتری را می دیدم، کارهای بهتری را انجام می دادم.
این چند ماه اخیر را مثل کارمندی در انتظار معاش (حقوق) به سر برده ام و از وظایف اصلی ام غافل شدم و حالا وجدانم خشم آگین بالای سرم ایستاده است.
گاهی وقت ها روزمرگی ها، هیاهوی هیچ و پوچ این دنیا، نیازها و آرزوها چقدر آدم را مصروف و غافل می کند! چقدر آدم را حقیر و کوچک می کند!
هوای کابل دیگر خیلی سرد شده است. مردم کم کم دارند چوب و زغال سنگ می خرند و بخاری هایشان را علم می کنند. امروز و فرداست که کوههای اطراف کابل در پشت دودی سیاه و غلیظ محو شود. قطعی برق بیشتر شده است. شب ها اغلب وقتی برق می آید که اکثرا خوابیده اند و صبح زود پیش از آن که مردم از خواب برخیزند، می رود.
هنوز شب ها صدای فیر (تیراندازی) به گوش می رسد. مردم گاه می گویند: "دارند دزد می گیرند." گاه می گویند: "دارند سگ می کشند." و گاه می گویند: "دارند بین خود مستی (شادی) می کنند و فیر هوایی می زنند."
چند روز پیش، هیئتی از وزارت معارف آمده بود دارالعلوم. دو نفر طالب کلان عظیم الجثه پر ریش و پشم! چند نفر از شاگردان لایق (ممتاز) را از روی نمراتشان به دفتر خواندند تا ازشان امتحان بگیرند. وقتی از زرمینه سوال کردند، هول شد، بند بند می شد و هیچ جواب داده نمی توانست. طالب ها با خشم پرسیدند: "تو چطور لایق استی که هیچ جواب داده نمی توانی! حتما معلم هایت ناق(ناحق) نمره ات را رسانده اند." زرمینه باز سکوت کرد و چیزی گفته نتوانست.
بعد وقتی فروزان، مدیر دارالعلوم، برای طالب ها توضیح داده بود که زرمینه چند ماه قبل شوهرش را چند ماه بعد از عروسی در انتحاری کاستر(مینی بوس) از دست داده و الان هم با یک عالم مشکلات روحی و روانی و خانوادگی دست و پنجه نرم می کند، طالب ها با آن چشمان و نگاه جدی و خشمگین فقط نگاه کرده بودند و گفته بودند منتظر نتایج باشند.
راه سختی در پیش رو است و یک تنهایی عمیق و سنگین بر دوش. این سرمای سوزناک، این کوره راههای پر دست انداز و باریک، این سایه سنگین کوهها، این آینده مبهم نگرانم می کند. اما با همه این ها هنوز خورشید از افغانستان طلوع می کند و مردم حتی در سیطره ی زمستان کوهستانی و سوزناک آن، به گرمای آفتابش دلگرم و امیدوارند.
امام علی (ع) درباره حکومت عثمان:
"... من ماجرای او را برایتان خلاصه می کنم: عثمان استبداد و خودکامگی در حکومت را از حد گذراند و شما نیز بیش از حد بی تابی و فغان کردید. و خداوند درباره کسی که خودکامگی کند و کسی که بیتابی نشان دهد، حکمی دارد که تحقق می یابد."
نهج البلاغه، خطبه ۳۰
بعضی وقت انسان نمیفهمد، متوجه نیست چه استعداد های در وجودش نهفته است. یک زمانی خیلی علاقمند وظیفه در بخش کالسنتر شده بودم حتی به یکی از همکارانم تماس گرفتم گفتم: ببین اگر در دفتر یا شرکتی در بخش کالسنتر نیاز به همکار داشتند مرا در جریان بمان. بعد از چند…
بعضی وقت انسان نمیفهمد، متوجه نیست چه استعداد های در وجودش نهفته است. یک زمانی خیلی علاقمند وظیفه در بخش کالسنتر شده بودم حتی به یکی از همکارانم تماس گرفتم گفتم: ببین اگر در دفتر یا شرکتی در بخش کالسنتر نیاز به همکار داشتند مرا در جریان بمان.
بعد از چند وقتی یک از دوستانم به من زنگ زد گفت: در فلان دفتر به یک همکار نیاز دارند، البته خیلی دفتر بزرگی بود و منم خیلی استرس داشتم میگفتم شاید من را منحیث همکار قبول کنند، نکنند؟ بعد میگفتم غلط میکنند که قبول نمیکنند من با این همه علاقمندی خودم را زحمت میدهم تا همراه شان مصاحبه کنم...
بعد رفتم با رئیس دفتر صحبت کردم خوشبختانه رئیس هم مرا منحیث کارمند در دفترش قبول کرده بود و قرار داد را به من داد گفت امشب خوب بخوان و بعد امضاء کن. منم خیلی هیجان داشتم آمدم خانه و با پدر و مادر همهی جریان را تعریف کردم؛ دیدم هیچکس با من هم نظر نیست. در برابرم چیزی نگفتند صدا بلند نکردند اما موافقت هم نداشتند تنها یک چیز خطابم کردند گفتند تو دیوانه ای...
دو روز گذشت و پدر و مادر هنوز با من حرف نمیزدند. منم قرار داد را امضاء نکرده بودم میخواستم مرا در این کار همراهی کنند که نکردند با خودم گفتم شما که مرا درک نمیکنید پس حرف زدن بیفایده است میرم با استادم صحبت میکنم اگر با من موافقت کرد قرار داد را امضاء میکنم.
فردای همان روز رفتم با استادم صحبت کردم و گفتم من دیگر نمیخواهم به مدرسه بیایم من میخواهم بروم کار کنم...
و استاد با همان خون سردی و لفظ شیرینش به من گفت: استعداد های خودت را بشناس، ببین در وجود تو کدام استعدادها نهفته است. وظیفه در بخش کالسنتر بد نیست اما این را میگم که متوجه باشی داری چه کار میکنی؟
تو نباید تا آخر عمر یک کارمند کالسنتر باقی بمانی من در وجود تو استعداد های را میبینم مثلاً تو یک نویسنده ی خوب میتوانی باشی...
استادم آنقدر با واژه های زیبا و گوناگون تکلم میکرد که من غرق صحبت هایش شده بودم و میدیدم که چقدر حرف های دلم را میزند که من به آنها توجه نکرده بودم.
قبل از دروس حوزوی من یک معلم بودم تدریس میکردم و بخاطر همین راه بخاطر اینکه ظرفیتم را ببرم بالا و بتوانم تأثیرات بیشتری روی جامعه و شاگردانم بگذارم آمدم به طرف دروس حوزه.
به زیبایی دنیا میبینم این زندگی به کجاها میکشاند انسان را...
به انسانها که انگار فرستادهی خداوند باشند برای هدایت تو
به استعدادها که اگر به گونهای درست رویش کار کنیم غوغا بر پا میکنند و تورا در اوج موفقیت ها میرسانند...
زندگی هنوز زیباست...???
هوا به شدت سرد شده است. در بامیان برف آمده و سوز و سرمای استخوان سوزش به این سو یورش آورده است. آب تانکر داخل حیاط آن چنان سرد است که ظرف شستن مصیبتی است.
صبح ها از تصور این که چطور با این آب یخ وضو بگیرم، زیر پتو به خودم می پیچم و دنبال فتوایی، استفتایی چیزی در ذهنم می گردم که بگوید نماز صبح خواندن در سرما واجب نیست چون ضرر دارد و لاضرر و لا ضرار فی الاسلام... !
هوای سرد و سوزناک و نمناکی است. مردم هنوز چَری (بخاری) های زغالی خود را نصب نکرده اند و خدا را شکر کابل هنوز در دود زغال فرو نرفته است. مردم می گویند اگر به این زودی بخاری برآریم که زمستان سوختمان پوره نمی شود (کفایت نمی کند.) به همین خاطر برای سرمای این روزها هیچ چاره ای جز تحمل نیست.
صنف های مدرسه هم حسابی سرد شده است. دخترها روی زمین سرد می نشینند و در حالی که خود را داخل چادرهایشان جمع کرده اند، تلاش می کنند لرزش خفیفشان را پنهان کنند. امروز صبح دخترها را بردم بالای بام و زیر آفتاب فعل مجهول مضارع "رآی" را با تمام قواعد اعلالی اش با هم صرف کردیم. و بعد با هم سلفی گرفتیم و کلی مسخره بازی درآوردیم و خندیدیم.
روزهای آخر حضورم در افغانستان است. به نحو طاقت فرسایی دلم برای ایران و خانواده ام تنگ شده است. در این چند مدت اخیر روزهای سخت و پراضطرابی را از سر گذرانده ام. حسابی خسته ام و نیاز شدیدی به استراحت دارم. به ویژه این که مطمئنم آدمی سرمایی مثل من در این سرمای کابل تلف خواهم شد!
این روزها که می گذرد، نمی توانم احساس شعف خودم را از دیدن پیشرفت های محسوس شاگردانم پنهان کنم. دخترهایی که حالا هر کدام برای خودشان خانم های فرهیخته و با فهم و کمالاتی شده اند. دخترهایی که می توانم کاملا رویشان حساب کنم و یک رویداد علمی را بهشان واگذار کنم تا حرف بزنند، نظر بدهند و مطلب خود را ارائه بدهند. تا حالا چندین نشست علمی با موضوعات مختلف برگزار کرده ایم که کارشناس و گرداننده اش دخترها بوده اند و بسیار بیش از انتظار من ظاهر شده اند. می بینم قلم هایشان هم بسیار بهتر شده است. اوایل که آمده بودم یادم هست چقدر با نوشتن بیگانه بودند اما حالا خیالم از بابت قلم و نوشتارشان راحت است.
حلقه کتابخوانیمان را که روزهای جمعه
برگزار می شود بسیار دوست دارم. چون فرصتی است که با خیال راحت رویا پردازی می کنیم و فکر می کنیم و درباره مسائلی که دیگران اجازه حرف زدن درباره شان را نمی دهند، گفتگو و بحث و تبادل نظر می کنیم و برای آینده ی این کشور نقشه می کشیم.
من به این دخترها خیلی امیدوارم. برق امیدی که در چشمانشان می درخشد و هیجانی که در صدایشان موج می زند، گواهی می دهد که آینده را این دخترها رقم خواهند زد. این دخترها خیلی چیزها را عوض خواهند کرد.
اگرچه که مدرسه مان تحت نظر است، اگرچه که ماموران امر به معروف و نهی از منکر طالبان هر روز به دنبال بهانه ای سر و کله شان در مدرسه پیدا می شود، اگرچه که مدیریت و اساتید، هزار جور تمهید و نقشه باید بکشند تا بهانه دستشان نیفتد، اما ما یاد گرفته ایم که نباید بترسیم. نباید نگران شویم و خونسردی خود را از دست بدهیم چون می دانیم بالاخره راهی پیدا خواهیم کرد و باقی خواهیم ماند. چنان که در تمام طول تاریخ پرفراز و نشیب این ملک، همین مردم بی قدرت مظلوم بوده اند که باقی ماندند و در نهایت وارث این سرزمین شدند.
?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 10 months, 1 week ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 1 year ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 8 months, 3 weeks ago