سلام وقتتون بخیر عزیزان دل?
توی این دوران که مدل زندگی‌ها تغییر کرده و اکثر خانم‌ها به سمت استقلال مالی رفتن و دوست دارن مستقل بشن، اگه شما هنوز هیچ شغل و درآمدی برای خودت نداری من یه پیشنهاد ویژه براتون دارم?
خانم آیسان نیک‌پی همکار عزیز من، یکی از کارآفرین‌های نمونه کشور هستن. شغلی رو به شما آموزش می‌دن که داخل خونه و با همین موبایل توی دست‌تون بتونید به درآمدهای خیلی خوب برسید
این فرصت رو از دست ندین، بهشون پیام بدین تا صاحب شغل بشین?
آیدی خانم نیک‌پی:
@Aysan_nickpey

سلام روزتون بخیر
دوست عزیزم مشاور پوست‌ و مو هستن و محصولات‌شون فوق‌العاده‌ست. من خودم جزو مشتری‌های پایه‌شون هستم?
توصیه میکنم حتماً یه سر به کانال شون بزنید

سلام عزیزای دلم.. روزتون خوش?
رمان جدید همکارم رو آوردم براتون، خانم قربانی عزیز یکی از خوش قلم‌ها هستن?
یه رمان عالی‌ که می‌تونید مستقیم از نشر آئی‌سا سفارش بدین
@AeeisaShop

سلام روزخوش
دوستان این خیریه مال چندتا از نزدیک‌ترین دوستان نویسنده بنده‌ست خودمم داخلش عضوم و یه جای کاملاً مطمئن برای کمک‌هاتونه
با خیال راحت می‌تونید در این کار خیر شریک بشید?
#زهرا_علیزاده

https://t.me/+Vn4kDgJgBh8b4yhO لحظه‌ای ماتش برد اما خیلی زود خودش را جمع کرد و با برداشتن گوشی و مچاله کردن جزوه در مشتش، بلند شد و ایستاد. - به‌به! خانم! پارسال دوست، امسال تام و جری! ترجیحش هم‌کلام نشدن با نامرد مقابلش بود. بدون هیچ پاسخی راهش را کشید…

https://t.me/+Vn4kDgJgBh8b4yhO

لحظه‌ای ماتش برد اما خیلی زود خودش را جمع کرد و با برداشتن گوشی و مچاله کردن جزوه در مشتش، بلند شد و ایستاد.
- به‌به! خانم! پارسال دوست، امسال تام و جری!
ترجیحش هم‌کلام نشدن با نامرد مقابلش بود. بدون هیچ پاسخی راهش را کشید تا از کنارش رد شود که مچ دستش اسیر مشت پرقدرت او شد.
- بودی حالا! یه‌کم اختلاط می‌کنیم با هم یار دبستانی من!
از لحن طعنه‌دارش دندان بر هم فشرد تا خوددار باشد و با آرام ترین لحن ممکن گفت:
- ول کن دستمو.
عماد نچی کرد و فشار انگشتانش را بیشتر کرد. کمی به سمتش خم شد و نجوا کرد:
- عوض شدی؟
- شرف داره به عوضی شدن. ولم کن تا صدامو بالا نبردم.
سینه به سینه‌اش ایستاد و با لحنی طعنه‌دار گفت:
- کاریت ندارم که! منِ عوضی فقط اومدم ببینم توهم نزدم و اونی که چند شب پیش دیدم خودتی.
دست دیگرش را بالا آورد تا گونه‌اش را لمس کند و نجواکنان داد:
- تا الان که خودتی، فقط...
دیبا زیر دستش زد و قدمی به عقب برداشت.
- فرض کن خودمم، بعدش؟
عماد بی‌توجه به لحنش، انگشتانش که دور مچ دست او پیچیده بود را به پایین سراند و سعی کرد میان انگشتان دست او جای دهد و به آرامی پاسخ داد:
- یعنی باور کنم خودت...
دختر سر جنگ داشت که دوباره میان حرفش پرید و همانطور که دستش را به ضرب عقب می‌کشید تا از اسارت انگشتان او خلاص شود، با صدایی بلندتر از حد معمول تشر زد:
- آره خودمم، حالا بکش کنار...
کنار نکشید و نزدیک‌تر شد. این بار دستش را دور کمر او حلقه کرد و با نهایت احساس او را به خود نزدیک کرد:
- می‌دونم از دستم شکاری، ولی بذار از دلت دربیارم...
https://t.me/+Vn4kDgJgBh8b4yhO

#آغوش_لبریز_چشمانت
جدیدترین اثر #رویا_شاعری

دوستان سلام
موردی رو به خیریه‌مون اطلاع دادن، درمورد دختری تبریزی که پدر نداره و خودش توی کارخانه تراکتورسازی کار می‌کنه و سه ساله نامزده و جمعه بدون جشن می‌ره خونه خودش اما هنوز جهیزیه‌ش کامل نیست و فرش نداره
من و دوستم تحقیق کردیم و از نزدیک خونه و زندگی‌شون رو دیدیم
حالا برای خرید فرش به ۵ میلیون پول نیاز داریم که دو و نیم میلیون جمع شده
بعد از خرید فرش فاکتور رو میذاریم. از اونجایی که با مورد حرف زدیم واقعاً نیازمنده و داره زندگیش رو بدون فرش شروع میکنه
ممنون می‌شیم اگه براتون مقدوره در حد توان کمک کنید
اجرتون با خدا❤
5892101371482254
به نام آیسان نیک‌پی