خاپورَه

Description
Khapourah
We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 10 months, 2 weeks ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 1 year ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 8 months, 4 weeks ago

3 years, 3 months ago

هیچگاه آن صحنه و سامان را فراموش نمی کنم. چهل و هفت سال پیش، روز اول مهر. صف بسته بودیم. هر کدام به شکل و شیوه ای. سر و سیمای یوسف اما حکایت علیحده ای بود. ترکیبی تحسین برانگیز، خنده دار و رقت انگیز. موهای سرش را با نمره چهار زده بود. پیراهن و شلوار لیِ نو و مرتبی پوشیده بود با کفش های لاستیکی کهنه دهان باز کرده.
آن روزها مدرسه و معلم ها رسم و روش های دیگری داشتند. خانم جافریان یوسف را از صف بیرون کشید و برد روی سکوی جلوی مدرسه. یوسف را بعنوان یک دانش آموز نمونه به ما معرفی کرد. بارک الله! موهای سرش را با نمره چهار کوتاه کرده. چه کت و شلوار تمیز و نویی پوشیده، آفرین به این پسر! کفش ها را نگاه کنید! نگاه خانم معلم به کفش ها که افتاد حرف در دهانش ماسید. حسرت به صورتش دوید. نگاه خانم معلم معلق شد بین کفش و پیراهن یوسف. نگاهی از سر تحسین به آن و نگاهی از سر تحقیر به این. نگاه بچه ها رفت سمت یوسف و سر ماشین شده و کت و شلوار نو و کفش های کهنه لاستیکی اش. یوسف بی نوا به طاووسی می مانست که همه زیبایی و ظرافتش تحت الشعاع پاها و پاپوش هایش قرار گرفته است. معلم درمانده، یوسف شرمنده، صف بچه ها پر خنده. یکی از بچه ها شیطنت کرد و گفت؛ «وِه یَکْ نِمیانْ»۱.
داستان خرم اباد بی شباهت به سرگذشت یوسف نیست. خرم آباد یوسف یله ای است مابین «کَمِرَه سی»۲ و «اسبیکو»۳. سرش در تنگ شبیخون است و پاهایش در دشت «کُرَّه گَه»۴.
اندام های این انسانواره هر کدام به جای خود نیازمند پوشش و پرستاری است. بسیاری از معابر این شهر هرگز روی آسفالت به خود ندیده اند.آنها هم که دیده اند حالا دیگر چاک تر از جگر زلیخا شده اند. برخی از معابر اصلی شهر هنوز خاکی هستند. می گویند سنگچین جدول های دور میدان آزادی کار «اوسا برانازار» است. خود اوسا برنازار بیست و پنج سال است به رحمت خدا رفته. چمن پارک ها و بوستان ها کچل کچلی و رنگ باخته و بی نشاط و نزهت است. در حالی که گُل و گیسِ خرم آباد نیاز به پیرایش اصولی و اساسی دارد بزرگواران زیر ابروی شیرخوارگاه را بر می دارند. «تیسک»۵ پشت گردن شهر چنان رها شده است که طعنه به دار و درخت می زند، حضرات خط ریش آنچنانی برای پل دارایی زاده طراحی می کنند. پل صفوی زیر بار لوله فاضلاب و کابل برق به نفس نفس افتاده است مدیران بزرگوار کِرِم نرم کننده به شاخ و شانه پل شهدا می مالند. کتف و کمر کوروش و علی آباد و پشته از بی پوششی سوخته و سیاه شده است آن وقت آقایان به فکر رنگ لاک ناخن های مطهری و چهاراه بانک هستند. پای برهنه ماسور و دره گرم و فلک الدین را می بینند اما برای علوی جوراب صورتی با شلوار ارغوانی ست می کنند. مادامی که محله ها و معابر بسیاری در سطح شهر نیازمند توجهات اولیه مثل آسفالت، تسطیح، جدول گذاری، دفع آبهای سطحی، جمع آوری زباله و....هستند نه منصفانه است و نه مدبرانه که سنگفرش های سالم یک پیاده رو را سالی یکبار عوض کنیم و سنگچین های آجری قرمز را برداریم و به جایش آجر سفید بگذاریم. مادامی که برخی از مناطق شهر از امکانات اولیه و بدیهی زیست شهری محروم و مانده هستند بعضی هزینه ها حکایت همان کت و شلوار لی یوسف است ست شده با کفش های پلاستیکی. چیزی به آراستگی ظاهر و آرامش باطن یوسف اضافه نمی کند!
آراستگی یک مجموعه است. زیبایی یک ترکیب است. توسعه یک پدیده چند وجهی است. تناسب و توازن الفبای عمران هستند. آن پدیده که بی توازن و تناسب رشد می کند و جا و جان می گیرد نامش سرطان است. توسعه نامتوازن از سلول های سرطانی خطرناک تر است. می شود روی کفش پلاستیکی کهنه شلوارِ لیِ گرانقیمت پوشید اما این پوشش پایدار نیست. پسندیده هم نیست. شاید بشود تعریف و تمجیدش هم کرد اما عاقبت بچه تُخْسِ حاضر جوابی پیدا می شود و با دیدن این ترکیب به ریش یوسف می خندد و فریاد می زند که وِه یَکْ نِمیانْ!
آن ها که پول خرج کت و شلوار یوسف می کنند شایسته است فکری هم به حال پاپوش های کهنه و دهان باز کرده یوسف بخت برگشته بکنند و گرنه باید منتظر ریشخند و نیشخند بچه های تُخْسِ ته صف باشند!
پ.ن،
۱؛ به هم نمی آیند.
۲؛۳؛ کوه هایی در اطراف خرم اباد.
۴؛ دشتی در جنوب خرم آباد.
۵؛ موی بلند
@Khapourah

#ماشااکبری

3 years, 4 months ago

اول کبریت را روشن می کند، بعد سرش را تا حد شعله اجاق گاز پایین می آورد و شاسی اجاق گاز را می چرخاند و کبریت را به شعله نزدیک می کند. چنان با وسواس و دقت صفحه گاز را نگاه می کند که گویی ذرات نامرئی گاز را با چشم خود می بیند!
کم گفت و گلایه است. اهل مقابله و مبارزه نیست. همیشه راهی برای برگشتن باقی می گذارد. پلی برای جای پایی. زبانش تنبل ترین عضو بدنش است. به قول پدر «زُوئْنْ بی زَحمت»۱.
رفته بودم پیشش. دستپختش همیشه یکی از خواستنی های من است. طعم و تمنایی معرکه در چلو و پلوهایش هست. گویی هر چه عشق و عاطفه و احساس و آرزو هست از راه انگشت هایش می رود داخل دستپختش.
مدت ها بود که موضوعی همه مان را آزار می داد. تیغ شده و رسیده بود به استخوان. خار شده و رفته بود در چشم. بغض شده و لانه کرده بود در گلو. درد شده و جا کرده بود در شقیقه.
حالا آن موضوع تمام شده بود. دوست داشتم زودتر از تمام شدن مشکل خبردارش کنم. وقتی که مشکلی پیش می آید مادرها بیشتر از همه آسیب می بینند. نشان نمی دهند اما نشانه ها را بروز می دهند. آه های بلند. سکوت های طولانی. زُل زدن های زمانبر. آرامش های ساختگی. دویدن در طوفان تنهایی. بار بدبختی همه آدم های خانواده بر دوش مادر است.
گفتم دیدی تمام شد. روی دیگر حرفم این بود که بی جهت خودت را به آب و آتش زدی. آن همه پریشانی و پر پر زدن نیاز نبود. دیدی تمام شد و رفت.
کبریت خیس را زد توی روغن داغ داغ. جِلِزْ و وِلِزْ روغن بلند شد. با کفگیر چند سوراخ داخل قابلمه برنج درست کرد و روغن را ریخت روی برنج. صداها که خوابید بی آن که رویش را برگرداند سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت گفت «سِخُو سی بی تا تَمومْ بی»۲.
راست می گوید مادر. گاهی چگونه رسیدن از خود رسیدن اهمیتش بیشتر است. اینکه راه تمام شده است مهم نیست، مهم این است که در مسیر چه بر سرت آمده است. چه چیزهایی را از دست داده ای؟ چقدر از تو کَنده شده است؟ چه مقدار زخم و چند مایه جراحت روی تنت نشسته است؟ چه چیزهایی را در مسیر دیدی و بر چه چیزهایی چشم بستی؟ چند بار و کجای مسیر احساس کردی که به آخر خط رسیده ای؟ چگونه شروع کردی و چگونه به پایان رساندی؟ حس و حالت در ابتدای راه چه بوده و در انتهای راه چگونه؟ دل و دماغی برایت مانده است آیا؟
مادر راست می گوید گاهی تمام شدن استخوان را سیاه می کند!
گاهی تا تمام بشود، تباه می شوی!

@Khapourah
#ماشااکبری

3 years, 4 months ago

اول اینکه؛ مدت ها بود میانه مولا و میرزا بهم خورده بود. راه و رَفتِشان قطع شده و گَپ و گُفتشان بن بست. روزگار ناپایدار است و دنیا در دَوَران. عمر بی ثبات است و آدمی بی خبر. میرزا افتاد و مُرد. بی مقدمه. بی قیل و قال. «همین هم ساعت»۱. خبر که به مولا رسید گویی از خواب هزار ساله پرید. جامه بر تن درید. آب آفتابه در آتشگاه خالی کرد و خاک و خاکستر بر سر و شانه پاشید. با روی و موی آشفته آهنگ خانه میرزا کرد. زاری و ضجه اش بر آسمان شد. در مرگ میرزا آن کرد که برادر در مرگ برادر می کند!
دوم آنکه؛ تازه تلویزیون خریده بودیم. می مُردیم برای تلویزیون. حتا اخبار شبانگاهی را هم با جان و جذبه نگاه می کردیم. تماشای تلویزیون برای ما شده بود اکسیژن و مفرح ذات و ممد حیات. یک روز که با هزار امید و آرزو از مدرسه برگشتم دیدم عمه پارچه سیاهی روی تلویزیون کشیده است. چرا؟ زن همسایه مرده بود. تلویزیون قدغن شد. عمه از این هم پیش تر رفت و تاکید کرد که توی کوچه و داخل حیاط بازی و شادی ممنوع. خندیدن قدغن. چرا؟ «آوْلَلْ کِرَمخُو دائا نِه رِن، دَنگْ خَنَتونَه مَشنوئِن»۲.
و سوم انکه؛ در این سرزمین همیشه شیون و شادی بوده است. عیش و عزا بوده است. مصیبت و مستی بوده است اما، به قاعده و قانون. به طرز و ترتیب. با نظم و نسق.
قانون این سرزمین همیشه این بوده است که برابر چشم مصیبت دیده شادی نباید کرد. به روی گریان نباید خندید. مُرده مَردُم حرمتش از خود مردم بیشتر است. نَسَق این سرزمین همیشه این بوده است که حرمت سوگ پیش و بیش از حرمت سُرور است. در این جغرافیای جا مانده از دل تاریخ همیشه شیون بیش از شادی بوده است. این مردمان عادت کرده اند که شادی خود را وانهند و به شیون همسایه بپردازند. ما میراث دار مردمانی هستیم که خنده خود را پیش بغض هم نوع پنهان می کرده اند. مردمانی که برای مرگ دیگران بیشتر از زندگی خود اندیشه دارند. برای همین، کم لطفی آنهایی که در مرگ و مصیبت کنارشان نبوده اند را به سختی فراموش می کنند. این مردم کسی را می خواهند که شانه به زیر بار مصیبتشان بدهد. عزت عزایشان شود. تسکین و تسلای دل شکسته و شانه های «کِز»۳شان باشد و گرنه سیاهی لشکر برای عیشِ عروسی بسیار است. خدمتکار برای ختنه سوران همیشه هست. آنکه زیر تابوت ما می ایستد به چشم می آید نه آنکه به مستی و میل در عیش و عشرتمان دست می افشاند و دستمال می چرخاند. در این سرزمین همیشه به احترام مصیبت زده صدای سُرورِ سُرنا و ساز و سِنج خاموش مانده است.
ما را چه شده است که چشم پُر خون و دهان پر خاک هموطن را می بینیم اما حرمتش را فرو می گذاریم و به تیمار و تسلایش بر نمی خیزیم. این مایه بیگانگی چگونه در تار و پود رفتار ما تنیده شده است که روز عزای همسایه که نه، به وقت گریه همخانه به طعن و طرب می نشینیم و سرودِ سُرور می خوانیم. روی فرش قرمز از خود بی خود می شویم و حرمت خون و خانه را فراموش می کنیم. شمع شادی روشن می کنیم. و عیش بی عزتی تیار می بینیم. یعنی ما از مولا کمتریم که به وقت مصیبت کین و کدورت را فرو انداخت و در جواب سرزنشگران گفت، «مِردِن وُ مِدُوعی»۴
خوزستان همسایه ما نیست. خانه ماست. ستون این سرزمین است خوزستان. سینه در سینه دشمن ایستاد و اجازه نداد اجنبی پایش بر خاک این خانه فرود بیاید. آبادان بیگانه «هفتاد چینی»۵ نیست. همخون ماست. خویشِ خوبِ ماست. چطور دلتان آمد گریه هایش را ببینید و بخندید؟ یعنی شما«تَرْم»۶ آن تازه عروس و داماد را دیدید و به قول پدر «دَمتو نیا ئِه نُومْ دَمْ یَکْ»۷. شرم از شیون آن مادر آبادانی نکردید؟ چه زَهره ای دارید شما که آن «یَزله»۸ را دیدید و نلرزیدید!
ایران خانه همه ماست. هر گوشه ای از این خانه که عزادار شود، هر کُنج و کُجایی که مصیبت ببیند، سوگ در هر کوچه ای از این سرای کهنسال سرک بکشد، همه ما باید روی شادی هایمان پارچه سیاه بکشیم. خنده هایمان را بگذاریم برای خلوتمان. هر دستی از هر گوشه ای از این خاک به شیون برخیزد روی همه ما باید خراشیده شود. هر اختلافی هم داشته باشیم، از هر تیره و طایفه ای هم که باشیم، اهل هر سُلک و سلیقه ای که باشیم روز مصیبت و به معرکه مرگ، همه کینه و کدورت ها را باید دور بیندازیم و شانه به زیر بار مصیبت همخانه ببریم.
بد کردید!
چنگال های مصیبت را دیدید و به تسلا و تسکین برنخواستید که هیچ، بر عزای اهل این خانه به جشن و جلوه گری برخواستید. شما با مصیبت های این مردم بیگانه اید و قدیمی دنیا گفته است؛
بیگانه و بی عزت!

پ. ن.
۱؛ مرگ ناگهانی. سکته.
۲؛بچه های کرمخان مادر ندارند.صدای خنده شما را می شنوند!
۳؛ فروافتاده. غمگین.
۴؛ مردن و دشمنی؟
۵؛ کنایه از نسبت خیلی دور.
۶؛ تابوت
۷؛ همدیگر را بوسیدن
۸؛ نوعی عزاداری دسته جمعی جنوبی ها.

@Khapourah
#ماشااکبری

3 years, 4 months ago

نظر و شکر پنج پسر داشتند. هر کدام از دیگری بهتر و بالاتر. بالابرز و شیـــــــرین طرز. بر گونه آب زلال. نَسَب از آینه و ابریشم داشتند. به صورت ماه بودند و به سیرت پادشاه. معجون معرکه ای از خوبرویی وخوشخویی و صلحجویی.
پیش از این گفته ام. هزار بار دیگر هم می گویم. دنیا دَنی است. بدکُنِشْ. دَدْمَنِشْ. دنیا همشیره حسودی است که چشم دیدن موی بلند و روی لَوَند خواهر خود را ندارد چه رسد به رعنایی و رشادت پسر بیگانه ای. ذات زشت و زهدان پَستی دارد دنیا. مایه از فرومایگی گرفته است. کدام پَستِ فروافتاده ای چشم دیدن پیشی گرفتگان و پیروز شدگان را دارد که دنیا داشته باشد؟
پسرِ نیک، پیروزی پدر است. فرزند خوب فتح و فیروزی مادر. هیچ حلوا و حلاوتی مثل فرزند فیروزمند نمی تواند کام پدر و مادر را شیرین کند. نظر و شکر از این حیث پیش افتاده و کامروا بودند.
دنیا اما روی نازیبایش را نشان داد. چشم چرکینش افتاد دنبال پسران نظر و شکر. پای پلشتش پی پسران را گرفت. چنگال بدسگالش را چون درفش در دل و دیده شکر و نظر فرو کرد.
در کمتر از یکسال، از پنج پسر نظر و شکر چهار نفر خوابیدند سینه سیاه قبرستان. اولی از کوه پرت شد. مرگ پدیده پریشان کننده ای است و از آن هیچ گریزی نیست. آدمیزاد ناچار است که مویه کند و مرگ را بپذیرد و زندگی را ادامه دهد. نظر و شکر هم از این قاعده بیرون نبودند. مرگ پسر جوان پریشانشان کرد اما از هم نپاشیدند. یکی را از دست داده بودند اما چهارتای دیگر بودند. چهار ستون ستبر. این ستون ها می توانستند هر خیمه و خرگاهی را سر پا نگهدارند. زخم دل و دیده نظر و شکر هنوز التیام نیافته بود که روزگارِ رذل قمار دیگری ساز کرد. پاییز از نیمه نگذشته بود. بچه ها رفته بودند آب تنی. اولی گرفتار می شود. مِهر و مردانگی دومی طاقت نمی آوَرَد و خود را می اندازد میان مهلکه برای نجات برادر. برکه برادرها را بلعید. پیراهن های پسران که لب آب جامانده بود معلوم کرد که مرداب خلعت مرگ بر بالای برادران دوخته است. دو روز طول کشید تا از مرکز آمدند و جنازه جوان های نظر و شکر را از آب بیرون کشیدند. من هم نگویم و ننویسم شما خود می دانید چه بلوا و بحرانی شد. از سنگ هم ناله برمی آمد، دل آدمی که جای خود دارد. دو ستون از چهار ستون فرو افتاد. خیمه نظر و شکر رو به خرابی گذاشت. دنیا دندانش را در جگرگاه شکر و نظر فرو کرده بود. خون دل از دریچه دیدگانشان فرو می ریخت و جان و جسمشان فرو می کاهید. شده بودند مصداق «گِریوَه گرگ اَرِنونَه مائی»۱. پریشان بودند، پاشیده شدند.
گیتی گرسنه گرفتن است. بی تاب بردن. لئیم است و بر ضعیف که دست یابد تا تیر خلاص را نزند رها نمی کند. جهان جبون است و زبون. تیر خلاص را ترسوها می زنند.
روزگار نظر و شکر را پریشان کرد.از هم پاشید. زار و ضعیف کرد و حالا وقت تیر خلاص بود. شاه کُش در مُشت، به قصد کُشت، در کمین نشسته بود دنیا. هفت روز مانده به عید پسر چهارم نظر و شکر کمی ناخوش احوال شد.آدم مارگزیده از ریسمان سیاه و سفید می ترسد، نظر و شکر طی چند ماه گذشته سه بار مار مرگ را در آغوش خود دیده بودند. پسر را «دَمَه دالُو»۲ بردند بهداری. دکتر دوا نوشت و اطمینان داد که چیزی نیست و در برابر سوال های مکرر شکر که گفته بود«نِمَمِری»۳ گفته بود خیالت تخت تخت! نظر و شکر با دلْ پریشانی و نااطمینانی پسر را خواباندند غافل از آن که این خواب، خواب ابدی است. دنیا دشنه اش را در زخم التیام نیافته نظر و شکر فرو کرد و از سر ترسویی تیر خلاص را در شقیقه اشان خالی. پسر چهارم خوابید و دیگر بیدار نشد.
نظر را در مراسم خاکسپاری پسر چهارمش دیدم. فروپاشیده. فرسوده. آن آدم اهل دل و دَم، از حال خود بیرون بود. جامه جنون پوشیده بود. در قبرستان سراب یاس می گشت و با حالت رقت باری هر کس را که می دید می پرسید،«تو مُوشی ئی یَکیئَه هَمَه مَمِری»۴.
این روزها، روزگار از دست دادن است. اپیدمی مرگ است. شیوع شیون. دال درد بال گشوده و مار مرگ خزیدن گرفته است. نظرهای ناامید در سراب یاس های یأس سرگردان شده اند و شیون شَکَرها به گوش های کر بی اثر.
در گورستان گیتی هر که را می بینم بیم زده و هراسناک می پرسد این آخری هم؟!
آخرین رویا، آخرین آرزو، آخرین عشق، آخرین دوست، آخرین نفس، آخرین قفس، آخرین پسر، آخرین مَرد، آخرین انسان.
روزگار آخرین هاست. عصر انقراض.

پ.ن،
۱،گرگ هم به حالشان گریه می کند.
۲،با شتاب و پریشانی
۳،نمی میرد؟
۴،تو می گویی این یکی هم می میرد؟

@Khapourah
#ماشااکبری

3 years, 4 months ago

به زعم خودتان آستین بالا زده و تیغ برداشته و میخواهید این بیمارِ زارِ نزارِ گرسنه یِ از نا و نفس افتاده را جراحی کنید!
دست نگه دارید.
نام این کار شما سلاخی است نه جراحی. جراحی آداب و اصول دارد.فن و فلسفه دارد. هر بیماری را نمیشود جراحی کرد.این کار شما دَریدَن است نه بُریدَن.انسزیون جراحی کجا و «گاتلیش»۱ شما کجا؟ شیار و شکافِ جراحی قانون و قاعده دارد. هر بریدن و دریدنی جراحی نمیشود.
زیر این پوستِ پریشانِ پر از تاول و تبعیض صدها عصب و رگ و رنج جاری است.در نهان و نهاد این بیمار بیچاره که زیر تیغ شماست هزاران عضو و اندام و جان و جنین به سختی و سماجت نفس میکشند.این ناخوش که نامش اقتصاد است محتاج احیا است نه عمل زیبایی. هر جراحی خط و خطوطی دارد و شرط و شروطی.یک سانتی متر تَخَطی از خط برش میتواند به ویرانی عضوی یا قطع اندامی یا ایجاد عیبی و معلولیتی منجر شود.
حضرات جراح اقتصادی!
تیغ های جراحی را بسیار ظریف و ضعیف میسازند تا برش های ظریف و حساس را انجام دهند.این که شما به دست گرفته اید نه تیغ که تبر است.کار تبر تباه کردن است. تیغ تباهی به دست گرفته اید و انتظار شفا دارید؟جوری بِدَرید که بتوانید بدوزید جراحان جراحت ندیده!
از طرز و طوری که ایستاده اید،از حرف هایی که بر زبان می آورید،از دو دو زدن چشم هایتان،از پرش پلک هایتان،از لرزش دست هایتان،از عرق پیشانیتان،از انتخاب بیمارتان، از زمان جراحیتان قشنگ معلوم است که اینکاره نیستید.هر پزشکی که اصول ابتدایی جراحی را خوانده باشد میداند که انجام عمل جراحی در شرایط «ناپایدار» بیماری بسیار مخاطره آمیز و ناممکن است.اقتصادِ بیمارِ از نفس افتاده ایران در شرایط بسیار ناپایدار و غیر قابل پیش بینی قرار دارد.هیچ کدام از علایم حیاتی این اقتصاد بیمار در محدوده طبیعی نیست.علم و تجربه میگوید با این شرایط شروع عمل جراحی به منزله کمک به مرگ این بیمار جان به سر شده است.
پزشکان با سواد قبل از هر جراحی ساعت ها با بیمار گفتگو میکنند.شرح حال میگیرند. اطلاعات میدهند.عوارض و آینده بیمار و بیماری را گوشزد میکنند.روش های جایگزین را در نظر میگیرند.پنهان کاری نمیکنند.دروغ نمی گویند.نمیترسانند، امید واهی هم نمیدهند. صدها عامل و آزمایش و علت را در نظر می گیرند و در نهایت امر رضایت بیمار را بر همه علت ها و عوامل ترجیح میدهند. کو برگه رضایت جراحی این بیمار؟
شما این کاره نیستید.از گرفتن یک شرح حال ساده عاجزید. به پیرمرد مستمری بگیر تامین اجتماع کمک معیشتی نمی دهید اما برای یک مدیر ملی که مِلکِ مجزا و ماشین مدرن دارد و مسافرت خارجی هم رفته است پیامک واریز کمک معیشتی می فرستید!جراحان به چنین شرایطی میگویند شرح حال غیر واقعی. پرونده نویسی کاذب. جراحی را شروع کرده اید.تبر را به جای تیغ زده اید.خواسته اید دماغش را پاک کنید چشمش را هم کور کرده اید و حالا که با مخاطره مرگ مواجه شده اید تازه با بیمار و اطرافیان بیمار سر بسته و مبهم و ناکافی وارد گفتگو شده اید.شرایط را بسیار وخیم توصیف میکنید،از آنسو از بهبودی و درمان می گویید. مقدمه و موخره حرفهای شما با هم نمیخواند.صادق نیستید نه با خودتان و نه با بیمارتان.چیزهایی را پنهان میکنید. چون سواد ندارید شرایط را سیاه نشان میدهید و چون میترسید آینده را سفید توصیف میکنید.
جوری که بالای سر این بیمار نگون بخت ایستاده اید معلوم است که نه آداب آناتومی را میدانید و نه فلسفه فیزیولوژی را.
حکایت این جراحی شما مرا یاد «نوری نور مَمِه»۲ انداخت.نوری هم ولایتی ما بود.رفت شد خدمتکار بیمارستان عشایر. یک بار پدر بزرگم از نوری پرسید؛ «نوری کارِت چِه ئَه»۳ نوری در جواب پدربزرگ گفت؛ «دکتر فرید خَطونُه مَکیشی،ئیمه عَمَلونَه مَکِیم»۴.
اگر آن کسی که برای شما خط عمل را می کِشَد و جای جراحی را معلوم میکند حاذق ترین و با تجربه ترین آدم اقتصادی هم باشد شما با این روش و رویه گند میزنید به سابقه و سواد و سودایش. شما این کاره نیستید و همین مرا میترساند. این بیمار شرایط جراحی ندارد مثل شمسعلی که تصادف کرد و افتاد روی تخت بیمارستان و زیر عمل مُرد و نباید عمل می شد. پدربزرگ از من پرسید «شمسعلی چاویتی مِرد»۵.قبل از آن که من حرفی بزنم مادربزرگ گفت؛«یا دکتر فرید گَن خط کیشیه یا نوری گن عمل کردیه»۶
دست نگهدارید⛔️
کمی شرایط را بسنجید.اندیکاسیون و کنترااندیکاسیون های جراحی را مرور کنید.اگر خط جراحی را کسی برایتان کشیده است خیلی مواظب باشید که از خط بیرون نزنید. ریز بشکافید. کوچک سوراخ کنید. خیلی احتیاط کنید. فردا جوری نشود که نتوانید پاسخگوی مرگ شمسعلیِ اقتصاد ایران باشید!

۱؛ دریدن نامنظم، بریدن بی قاعده
۲؛ نوری پسر نورمحمد
۳؛نوری چکاره ای؟
۴ ؛دکتر فرید خطشان را میکشد و ما جراحی می کنیم
۵؛شمسعلی چرا مرد؟
۶؛ یا فرید بد خط کشیده یا نوری بد جراحی کرده!

@Khapourah
#ماشااکبری

3 years, 4 months ago

دزدها داخل خانه بودند که همسایه کلید انداخته و در را باز کرده بود. به محض باز شدن در دزدها فلنگ را بسته و از لای در گریخته بودند.
کلانتری آمد. مردم جمع شدند. یکی گفت کار آشنا است. دیگری گفت شاه کلید داشته اند. سومی گفت حرفه ای بوده اند. چهارمی در جواب سومی گفت نه، بعععله! دله دزد بوده اند از این گَرتی مَرتی ها. کَلِی شارضا اما اصرار عجیبی داشت که این دزدی به «گِرو گازِر»۱ می خورد!
پاسبان ها صورتجلسه نوشتند و رفتند. مردم هم متفرق شدند. ما ماندیم و همسایه. سرگرم صحبت بودیم که تلفن همسایه زنگ خورد.آن ور خط یکی از دزدها بود!
«ببخشید ما خانه را اشتباه گرفته ایم. خانه ای دیگر را می خواستیم بزنیم! وسایلتان سر کوچه است بیایید بردارید»
همسایه با خوشحالی گوشی را گذاشت و گفت، کلی شارضا درست می گفت، قضیه «گِرو گازِر»بوده. هجوم بردیم سمت در و ریختیم داخل کوچه. یکی گفت برویم سمت بالا، دیگری گفت سمت پایین. سومی گفت سرکار نباشیم؟ ذوق زده و کمی ترسیده، هاج و واج و لنگ در هوا مانده بودیم. در حالی که ما اگر و مگر می کردیم که بالا برویم یا پایین، ناگهان یکی از داخل خانه مثل موشک بیرون آمد و به سرعت جِت از در حیاط در رفت و در تاریکی ته کوچه گم شد. دزد سوم در تمام مدتی که ما مشغول صحبت بودیم و پاسبان ها صورتجلسه می نوشتند و کلی شارضا اصرار می کرد که موضوع گرو گازر است داخل خانه مخفی شده و منتظر فرصت برای فرار بود. سر کوچه نه از دزد خبری بود و نه از دزدیده شده ها. تلفن بهانه بود تا حواسمان را پرت و سرمان را گرم کنند و همدستشان را فراری دهند.
پدربزرگم همیشه می گفت،«تُلیقی»۲ دنیای دلخواه دزدان است. برای دزدها هر چه شلوغ تر بهتر. دزدها آدم های دهان قرصی هستند. زیاد هم معاشرتی نیستند. هیچ علاقه ای به دادن نشانی ندارند. از آدرس عار دارند. هر وقت که دزدها شروع کردند به آدرس دادن، تردید نکنید که دارند آدرس کوچه علی چپ می دهند. هر وقت که اندکی روشنایی چراغ را بالا بردند یقین بدانید که می خواهند ما را بازی دهند. می خواهند ما را سرگرم یک دزدی کوچک کنند تا سرقت بزرگ را انجام دهند. جای قاشق و چنگال مسی را لو می دهند تا طاس و آفتابه طلا را جابجا کنند. آب نبات دستشان را نشان می دهند تا دُرٓ شاهوار جیبشان را نبینیم.
دزدها نقشه های پیچیده را با روش های ساده اجرا می کنند. کاری می کنند که ذهن و ضمیر و زبان ما یک لحظه آرامش نداشته باشد. مدام ما را به حاشیه می برند تا از متن دور شویم. ما را با کلاه مشغول می کنند تا از سرمان غافل شویم. پاپوش برایمان می دوزند تا پایمان سست و گاممان را گم کنیم. شلوغش می کنند تا برای شاهکارشان خلوت پیدا کنند. کم ها و کوچک ها را رو می کنند تا بزرگ ها و بیشترها را پنهان کنند. سیسمونی را برجسته می کنند تا آپارتمان ها به چشم نیایند. ما را با نان سرگرم می کنند تا پی نام و جان نرویم. روزنه رزق و روزی ما را تنگ می کنند تا گَل و گشادی زندگی های خودشان را نبینیم. بی وقفه شعار می دهند تا شعورمان را بسنجند. خوشبختی دزدها در آن است که جامعه فرصت فکر نداشته باشد. مدام باید در معرض حاشیه و هشدار باشیم. دزدها معمولا در سکوت و سیاهی فعالیت می کنند وقتی «گالَه»۳ می زنند و گِرا می دهند که در اتاق پشتی گیر افتاده باشند. خودشان یا همدست هایشان. دنبال در رو و دستاویزی برای فرار و فراری دادن می گردند. هیاهو می کنند تا هوادارانشان دلگرم شوند.
خوب نگاه کنید! همه دارند فریاد می زنند. آدرس می دهند. کمی روشنایی چراغ را بیشتر کرده اند. گاهی حساب شده خودشان را لو می دهند. از تاریکی در می آیند و آفتابی می شوند. راست و دروغ و خبر و خیال و جهل و جعل را با هم و در هم به خورد ما می دهند تا قدرت تمیز و تشخیص خود را از دست بدهیم.
خدا به دادمان برسد،
دزدهایی که از تاریکی در آمده و به هوای گرگ و میش رسیده اند بسیار خطرناک هستند.
این ها دیگر دزد نیستند، باندهای سازمان یافته تبهکاری اند!

پی نوشت؛
۱؛ دزدی به قصد انتقام یا تلافی
۲؛ شلوغی، ازدحام
۳؛ فریاد، نوعی صدا کردن برای ترساندن

@Khapourah
#ماشااکبری

3 years, 5 months ago

ما شش نفر بودیم.هر کدام آراسته به طوری و پیراسته به طرزی.تنها نقطه اشتراک ما درس و دبیرستان بود.اولی ما خوره درس خواندن بود. خرخوانی که ریاضی را هم حفظ میکرد.صاف می آمد و ساده میرفت.«بی کِش و دُنگ»۱آخر هم مزدش را گرفت.دانشگاه دولتی قبول شد.یک رشته تاپ پولساز.دومی ما درس و مدرسه به آنجایش هم نبود.‌گاو می آمد و خر میرفت.چنان از بیخ عرب بود که نمیدانست she is دو واژه جدا از هم هستند.یکی فعل است و یکی ضمیر.خون‌ به جگر آقای علیپور معلم انگلیسی کرده بود.با تکماده دیپلم گرفت.رفت پی کاسبی.خوب هم برایش گرفت.سربازی را تمام کرده بودم که دیدمش گفت؛ «پیل چَل چَل کِردمَه سی نرمِلونی»۲.نرملونی نام نازاری زنش بود. سومی ما از همان اول حساب و کتاب سرش میشد.درسش تعریفی نداشت اما هوشش باریکلا داشت.درسش که تمام شد،رفت سربازی. برگشت.شد داماد یک خانواده پولدار.عرق نکرده چنبره زد بر کوزه عرق.چهارمی ما هم درسخوان بود و هم با هوش و هم حسابگر.انگار آن سه تای اول را کوبیده واین چهارمی را از خاک و خصلت آن ها آفریده بودند.کم حرف بود و کتابخوان.نه کتاب شیمی و زیست.فلسفه، سیاست، ادبیات.نام‌ علی اشرف درویشیان را اولین بار از زبان او شنیدم.پنجمی ما یک پسر معمولی معمولی بود.گاهی خوب درس جواب میداد،گاهی افتضاح.کمی پنهانکار بود.بعدها فهمیدم فقر خودش و خانواده اش را از ما قایم میکرده است.دیپلم گرفت.رفت رازی کرمانشاه شیمی محض خواند و بعد با دیپلم رفت بانک استخدام شد.ششمی من بودم.نتیجه یک ازدواج فامیلی. میوه پیوند دو«تاتَه زا»۳.خوب بازی کردم اما بد نتیجه گرفتم.اسب عقل را هی کردم و سوار الاغ احساس شدم.اجازه دادم دلم دستم را بگیرد و ببرد آنجا که دلش میخواهد.من پادشاهی را به دل دادم و‌ پادویی‌ را به عقل.
اولی ما کک مهاجرت افتاد به تنبانش.سقف اینجا برایش کوتاه بود.لذت های جهان سومی ارضایش نمیکرد.مهاجرت کرد.آنجا گفته بودند باید از نو شروع کنی.نتوانست.پمپ بنزین زد. درآمدش دلخواه.لذت هایش به روز اما، روزگارش تیره و تار.افسرده شد و شنیدم حالا در یک مرکز نگهداری بیماران اعصاب و روان بستری است.دومی ما خوب چم و خم بازار را یاد گرفت.از دکانداری خیابان وصال کشید به صادرات و واردات.چهار کارت بازرگانی داشت.خوب میفروخت و میخرید.نمی دانم کدام شیر پاک خورده ای با طناب پوسیده فرستادش ته چاه و سر چاه را گرفت.به جرم اخلال اقتصادی گرفتند و اموالش را مصادره کردند.حالا شده است حسابدار یک مدرسه غیر انتفاعی و خوب سیگار میکشد!سومی ما مال مفت زیر دندانش مزه کرده بود.هر چه را که داشت نقد کرد و شد سبد گردان بورس‌.یک بار که دیدمش گفت اگه داری بیا تا برایت سرمایه گذاری کنم.نداشتم. اگر هم داشتم مال این فعل نبودم.میگفتند در خواب هم درآمد دارد.حباب حرص که ترکید و خانه های بورس قرمز شد سومی ما هم زیر پایش خالی شد و دو روزه به خاک سیاه نشست.سقوط کرد.الان راننده اسنپ است.چهارمی ما رفت دانشگاه علامه.جامعه شناسی خواند.شروع کرد به نوشتن. کتاب.مقاله،مطلب.خانه پدری را فروخت تا کتابهایش را چاپ کند.کتاب هایش را که خواندند گفتند مضر است.نمیشود چاپ کرد.تا چهارمی ما با «سُنگ سَنگ»۴ دنبال خرید خانه بود قیمت خانه موشکی رفت بالا.پول خانه پدری را داد اجاره خانه ای در گلدشت و نشست به نوشتن.عید امسال دیدمش گفتم خوبی سردار قلم؟گفت حال کدام نویسنده خوب است غیر از سفارشی نویس ها.پنجمی ما رفت بانک.شد صندوقدار.بالایی ها گاوبندی کردند و پول های بانک را بالا کشیدند.انداختند گردن این بنده خدا.مدارک بر علیه اش بود.اخراج شد.خانه اش را داد جای اختلاس.حالا مشت مشت قرص می خورد تا یک ساعت خوابش ببرد.ششمی هم که من باشم هر چه تندتر میدوم دیرتر می رسم.بیشتر کار می کنم،کمتر میگیرم.تورم هفتاددرصد است،ده درصد به حقوق من اضافه میشود.هر چه بیشتر جان می کَنَم‌ بیشتر مالیات می گیرند!سیستُمی حساب میکنند و من حریف سیستُم ها نمیشوم.
یاد زارعلی ضرر افتادم.پیرمرد کم شنوایی که سر بازارچه طیب بساط پهن میکرد.سنجاق سر و کِش قیطانی و «گِژِک»۵ و «دَرزَن»۶ و برس جیبی میفروخت. پسرش میگفت آخر ماه که میشود از برس و درزن و گژک و کش و «چَرخَک»۷ها چیزی باقی نمی ماند.مال و مایه ای هم دست پیرمرد نیست.میگفت هر ماه برایش صد و پنجاه هزار تومان جنس میخریم،پایان ماه نه جنسی در دست پیرمرد است و نه پولی در جیبش.برای همین پیرمرد معروف شده بود به زارعلی ضرر!
ما اجتماعی از زارعلی ضررها هستیم. زندگی ما ذات زیان است.شده ایم مصداق ان الانسان لفی خسر.هر کدام از ما به طرز و طوری به خاک سیاه نشسته است.هم سرنوشت زارعلی.چوبدارها میگویند آنکه از مایه زیان میکند در استانه ورشکستگی است.امروز ما را نبینید،ما ورشکستگان فرداییم.زارعلی ضرریم که بساطی برایمان نمانده!!
پ.ن؛
۱:بی سر و صدا
۲؛پول فراوان جمع کرده ام
۳؛عموزاده
۴؛دست دست کردن
۵؛خرمهره
۶؛سوزن
۷؛قرقره
@Khapourah
#ماشااکبری

3 years, 5 months ago

حکایت آدم ها‌، حکایت استخوان ها است. استخوان ها هم می توانند ستون جسم و «سِتار»۱ جانت شوند هم می توانند جسمت را به ستوه آورند و جانت را بسوزانند! آدم ها هم.
در کتاب های پزشکی اصطلاحی هست به نام استئومیلیت. بدترین و خطرناک ترین حالت برای استخوان. این وضعیت معمولا به علت شکستگی باز اتفاق می افتد‌ و آن وقتی است که استخوان می شکند و از پوست و گوشت بیرون می زند. در این وضعیت استخوان مستقیم در معرض آلودگی قرار می گیرد. پزشک ها و پرستارها همه تلاششان این است که میکروب به استخوان نرسد. رسیدن میکروب به استخوان یعنی سیاه شدن روزگارِ صاحب استخوان. یعنی مصیبت. یعنی درد درمان ناپذیر. یعنی سرنگونی ستون. یعنی ناامیدی درمانگر.
شنیده اید که بعضی ها می گویند «سخونم سی بی»۲. این همان آلودگی و عفونت استخوانی یا استئومیلیت است.
استئومیلیت یعنی همان حالتی که ستون جان و جسمت می شود خوره روح و خار روانت. داربست دل و دستت می شود دوالپای درد و دامنت را می گیرد.
آدم ها و استخوان ها، ضربه می خورند، درد می گیرند، خم می شوند و می شکنند. شکستن همیشه دردناک است چه آدم ها بشکنند چه استخوان ها. وقتی که استخوان های زندگی می شکنند و آلوده می شوند، وقتی که ستون ها سست می شوند، وقتی که پایه ها پوسیده می شوند، وقتی که داربست ها از هم می پاشند هیچ بدن و بنایی سر پا نمی ماند. بست ها و داربست ها که از هم بگسلند هیچ دار و دیرکی را یارای ماندگاری نیست.
قصه استخوان ها مثل قصه آدم ها است. همان ها که باید ستون و تکیه گاهت شوند، می شوند سوراخ و ستوه زندگی ات. روزگارت را سیاه می کنند. جانت را می جوند. روحت را روانی می کنند. پِی و پایه ات را از هم می پاشند. بیخ و بُنَت را برمی اندازند. از عمر عاجزت می کنند!
گاه آن استخوان و آن آدمی که باید سبب قوام و دوام جان و جسمت باشد، می شود آوار و روی روزها و شب های عمرت فرو می ریزد. آلودگی می شود و می رود در مغز استخوانت. روزگارت را تباه و استخوانت را سیاه می کند.
آدم ها هم مثل استخوان ها هستند، گاهی به جای آن که بشوند ستون زندگی می شود ستوه زندگی!

پی نوشت،
۱؛ قرار، آرامش، تسکین
۲؛ استخوانم سیاه شد.
@Khapourah
#ماشااکبری

3 years, 5 months ago

خدا نکند آدم کسی را بخواهد یا چیزی را بطلبد. آب می شود و می رود در زمین بی تَرَک. مرغ می شود می رود به اوج ابدی آسمان‌ها. ماهی می‌شود و می‌گریزد به عمیق ترین نقطه اقیانوس‌ها. سوزن می شود و‌می رود میان انبار کاه. تار مویی می‌شود روی فرش. هر چه دست می‌کشی و چشم می اندازی نیست که نیست.
وقتی که گم‌ شده ای داری، سردرگمی. گیجی. راه می روی بی هدف. می نشینی بی امید. می‌خوابی با خوف.‌ بیدار می شوی پُر خیال. در هر حالتی حس می‌کنی که چیزی کم داری. حال خودت را نمی‌فهمی. نمیدانی غمگینی؟ خوشحالی؟ بغض داری؟ خسته‌ای؟ سرحالی؟ نمی دانی چه مرگت است. همیشه از چیزی وحشت داری. حس می‌کنی هر دو پایت در هوا است. به چیزی تکیه نداری. احساس بی ریشگی داری. دلت به جایی بند نیست. نمی دانی به کجا رو کنی؟ مثل یک قبیله بی قبله سرگردانی. حال و بال غریبی پیدا می کنی. در پی گم شده‌ گاه خودت را هم گم می‌کنی. می روی به همان ناکجای ناشناخته که نمی دانی کجا است.
گم کردن غم انگیز است. گم شدن هم. اما از این دو اندوهناکتر آن است که هیچ‌ چیز و هیچ کس جای گم شده آدمی را پر نمی کند. گم شده خاصیتی دارد که نمی‌توان به جایش جایگزینی گذاشت. بهترین ها و والاترین ها هیچ گاه همسنگ گم شده ها نمی شوند.
اگر چیزی را طالب هستید، اگر خاطر کسی را می خواهید، این خواهش و خواستن را نگهبانی کنید. مواظب باشید خواستنی هایتان گم نشوند. حواستان به هوس هایتان باشد. کار دنیا همیشه ناسازگاری بوده است. گناه گم کردن را نمی بخشد. تنبیه بی توجهی سخت است. دنیا چیزی را که ببرد به آسانی پس نمی دهد. گم شده را گران پیدا می کند.چیزی را که گرفته است فقط با بردن خواسته و خواهشی دیگر پس می دهد. دنیا بد رسم و بی چشم و رو است. روز خوش و شب آرام برای کسی دوست ندارد. حسود است دنیا. معامله گر بدطینتی است. تا نستاند، نمی‌دهد. وقتی که بدهد می‌ستاند. کارش بده بستان است. چیزی را می دزد تا شما چیزی را پیدا کنید.
مواظب دوست داشتنی هایتان باشید دهن دنیا دریده و دستش کج و دامنش آلوده است!

@Khapourah
#ماشااکبری

We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 10 months, 2 weeks ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 1 year ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 8 months, 4 weeks ago