?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 3 months, 3 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 6 months ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 2 months ago
یک متن قدیمی اخلاقی دربارهی عاقبت به خیری میخواندم که تازه فهمیدم اینکه قدیمیها وِرد زبانشان این بود که الهی عاقبت بخیر شوی، منظورشان این نبوده که الهی قشنگ بمیری؛ بلکه این بوده که الهی خوب و قشنگ زندگی کنی. چراکه آدمها همانگونه میمیرند، که زندگی میکنند.
درسها و متون اخلاقی که توسط آدمهای خودساخته گفته میشود، حقیقتاً تاثیرگذارند. آنقدر که گاهی احساس میکنم زیادی عمرم را پای قیل و قالهای روانشناسی و روانپزشکی هدر داده و آنها را جدی گرفتهام (کاش در فرهنگ ما هم مثل غرب، یک سیلیگمن و پیترسن پیدا شوند که میراث اخلاقی نیاکانمان چون فردوسی و مولانا را تبدیل به روانشناسی کنند).
خصوصاً حالا که فکر میکنم شاید ۱۰۰_۲۰۰ سال دیگر، با پیشرفت شگفتانگیز هوش مصنوعی، احتمالاً اثری از بیشتر علوم فعلی باقی نماند. از علوم دینی مانند فقه و اجتهاد و الهیات و تفسیر گرفته، تا فلسفه و ادبیات و روانشناسی و اقتصاد و حتی علوم دقیقتری مثل ریاضی و فیزیک و شیمی و بسیاری از رشتههای مهندسی، و پزشکی.
حالا یا بالکل از بین میروند، یا تغییر شکل اساسی مییابند. کافیست ضریب هوشیِ هوش مصنوعی، که الان همردیف انسان است، تا ۲۰ سال دیگر دو برابر انسان شود. بعد سه و پنج و ده برابر. هر چیزی که آدمیزاد در این چند هزارسال بافته، در یک هفته خواهد بافت. هم شگفت است هم ترسناک.
با وجود این، به گمانم برخی معارف مانند اخلاق و حقوق همچنان زنده بمانند؛ تا طبیعت پرتنش و پویای انسانی، و رباتهای انسانی، و روابط آنها در آن دنیای تازه را تنظیم کنند. دنیایی که تصورش هم الان برای ما امکانپذیر نیست. درست همانطورکه اجداد ما ۵۰۰ سال پیش حتی خیال روزگار ما را هم نمیکردند. ما برای آدمهای ۵۰۰ سال بعد همانقدر عقبمانده و بدوی هستیم، که اجدادمان در هزار سال پیش برای ما. البته بهشرطی که آدمها با حرص و طمع و کینه، نوع بشر را از بین نبرند.
آن متن اخلاقی میگفت که عاقبت بخیری یک پروسه است، نه یک پروژه. یک محصول غیراختیاری از درخت عمر است و نه چیزی که در لحظه بسازی. اینطور نیست که در لحظات آخر چشمهایت را ببندی و تمرکز کنی و اعتقادات و اعمالت را اصلاح نمایی و عاقبت بخیر شوی. بلکه اعتقاد و افکار و گفتههای آن لحظات آخر، محصول غیراختیاری درخت عمر توست. به قول مولانا: مرگ هر کس ای پسر همرنگ اوست. هر طور که زندگی کرده باشی میمیری.
مثال جالبی زده بود از تشبیه مرگ به خواب. رویاهایی که ما در خواب میبینیم غیر اختیاری هستند. آنها محصول اتفاقاتی هستند که در طول روز و هفته و ماه وسال برای ما رخ میدهند و در مغز انباشته میشوند، و در خواب به صورت تصویرهای مشابه یا تلفیقشده با تصورات دیگر بروز مییابند. آدمها معمولاً از چیزی که هیچگونه تماس مستقیم و غیرمستقم دیداری و شنیداری نداشتهاند، خوابی نمیبینند.
البته این رویاها گرچه غیراختیاری هستند، اما محصول یک زندگی نسبتاً اختیاریاند؛ درست مانند رابطهی خود زندگی و مرگ. آدمها همانگونه میمیرند که زندگی کردهاند. عاقبت بخیری یا عاقبت به شری، محصول پروسه زندگی است. به هنگام مرگ، مانند خواب، آنچه که آدمی در زمین زندگی کاشته به صورت غیراختیاری بروز میکند و زمام آدم را به دست میگیرد. آنچه آدمی با افکار و رفتار و حالات و عادتهایش در ضمیر ناخودآگاهش کاشته است بروز میکند (آلعمران، آیه ۳۰). حتی ممکن است کسی عمری از روی عادت ذکر خدا بگوید اما چون تهذیب نفس نکرده، مومن نمیرد و در آن لحظه آخر، نفس حیوانی و دنیاطلبش بر او غلبه یابد و کافر بمیراندش. مهمترین چیز برای سعادت، قلب سلیم یا قلب مریض است. إِلَّا مَنْ أَتَی اللهَ بِقَلْبٍ سَلِیم.
ما در ناخودآگاهمان، یا همان قلب وجودمان، چه بذرها و درختانی کاشتهایم، که روزگاری همانند رویاهای در خواب، یا مثل زمان بیهوشی یا هیپنوتیزم، محصولات آن جلوی چشممان و بر ذهن و زبانمان بیاختیار میآیند و بدون آنکه تسلطی بر آنها داشته باشیم زمام ما را به دست میگیرند؟
این پرسش ذهنم را مشغول کرده. یکی از چیزهایی که کشف کردهام بدذهنی و بددهنی است. احساس میکنم نسبت به گذشتهام ذهن و زبان آلودهتری پیدا کردهام. که البته بخشی از آن محصول زیستن در دنیای مجازی است. انگار زیادی اسیر ورّاجی در این فضا شدهام.
چرا در مجازستان آنقدر اسیر لایک گرفتن و لایک کردن، انفعال، بددهنی و ناخویشتنداری شدهام؟ چرا هر چیزی را میبینم، میشنوم، میگویم و میفرستم؟ گویا در یک ابتذال جمعی مسابقه گذاشتهام. مسابقهای که مثل استادیوم فوتبال، عدهی کمی بازیگرند و ثروت و شهرت پارو میکنند؛ و عدهی زیادی تماشاچیانی بیمزدند که خود را هزینهی سود دیگران میکنند.
راستی چرا نسل جدید ما رفتار و فحش و سخنان مبتذل جنسی دارَد نُقل زبانشان میشود؟
پس پندار نیک، کردار نیک، و گفتار نیک نیاکانمان چه شد؟
محسن زندی
🆔 @DrMohsenZandi
شاید حتی ۵ درصد از باورها و کارهای ما هم بر اساس عقلانیت و منطق خالص نباشد. از باورهای فکری یا مذهبیمان گرفته تا کارهای روزمرهمان.
دهها چیز بر آنها تاثیر دارد که عقل فقط گوشه کوچکی از آن است. تاثیر زمان و مکان زندگی، جغرافیا، تربیت، تقلید، تکنولوژی، طبقه اجتماعی اقتصادی، تیپ شخصیتی، عقدهها و آرزوها و دهها چیز دیگر را نباید نادیده گرفت.
اما همان ۵ درصد عقلانیت و پردازش شناختی هم چیز کمی نیست و این تمدن پیچیده را پدید آورده.
یکی از پردازشهای شناختی عقل ما، اولویتهای ذهنی ماست. سبک زندگی، اهداف، برناها، کارها و حتی رابطمان، انتخابهایی هستند بر اساس اولویتهای ذهنمان.
لذا برای اصلاح و تغییر خودمان نیز یکی از مهمترین راهها بازشناسایی اولویتها و بازچینش آنهاست.
در امور کلان نیز همه چیز به اولویتهای حاکمان و تصمیمگیران یک کشور بازمیگردد. مثلاً کشوری که اولویتش توسعه و رفاه اقتصادی باشد، یکجور برنامهریزی و سیاستگذاری میکند و نهادهای مربوطه را ایجاد، و نهادهای نامربوط را تخریب خلاق مینماید؛ و کشوری که هدفش چیزهای دیگری مثل حفظ قدرت طبقه حاکم یا توسعه ایدئولوژیکی باشد، جوری دیگر.
محمد بن راشد (حاکم دوبی) در کتاب نگرش من و چالشهای برتری ضمن مرور گذشته فقر كشورش، به ارائه ایدههای خود در توسعه دوبی و امارات متحده عربی ميپردازد كه کلیات آن جالب توجه هستند.
برخي ايدههاي او در کتاب:
۱. به مردم حق اشتباه کردن دادیم
از عوامل موفقیت پدرم و بنده تاکید بر نقاط قوت بوده است نه ضعف، زیرا نقاط ضعف باعث ناامیدی و انزوا میشود. افراد که ناامید شوند، کاری انجام نمیدهند، زیرا بزرگترین سرمایه یک کشور انسانهای آن جامعه هستند. برای تربیت انسانها باید هزینه کرد و اجازه داد تا کار کنند و اشتباه جزئی از کار است. نباید بابت اشتباه افراد، کاری بکنیم که آنها بترسند و قوه ابتکارشان خدشه ببیند.
۲. فساد اداري را مستقيماً كنترل ميكرديم
برای جذب سرمایه خارجی و بهرهگیری از دستاوردهای بشری شرایط ویژهای را در دوبی فراهم کردیم. ما معتقدیم فقدان فساد دولتی از عوامل عمده جذب سرمایه و فعالیت شرکتهای خارجی است. من یک سازمان مخفی برای بررسی عملکرد ادارت دولتی ایجاد کردم بنام «خریداران سرّی» که کارش بررسی عملکرد ادارت و شناسایی افراد موثر و همچنین مقابله با مفاسد است و این افراد با مراجعه به ادارات و یا تحت عنوان خدمه در ادارات به کار مشغولند. من به واسطه این افراد از کل عملکرد ادارات دولتی دوبی مطلع هستم.
۳. مردم را در توسعه كشور شريك كرديم
برخلاف تصور، عامل توسعه نه پول است نه منابع؛ بلکه مهمترین سرمایه یک کشور، مردمان آن کشور است و رهبر وظیفه دارد تا به نحو مطلوب از ظرفیت مردم خود استفاده کند و کشور را به توسعه برساند و گرنه عملش بیحاصل است.
حاکم باید به جای قصرنشینی، درون میدان کار و منازعه باشد. محیط زندگی ما متاثر از زندگی شیر و آهو در آفریقا است و هر دو باید با سرعت بدوند تا بتوانند زنده بمانند. یکی شکار کند و دیگری از شکار شدن بگریزد.
۴. مسئله ما توسعه بود، نه تنبیه مردم
مهمترین مسئله حاکم، توسعه کشور است و مهم ترین بخش توسعه، توسعه اقتصادی است. بر همین اساس لازم است دوبی علاوه بر مرکز اقتصادی خاورمیانه به مرکز اقتصادی جهان تبدیل شود. تجربه ما در دوبی نشان داد که از یک محیط سخت طبیعی میتوان یک شهر در اندازه استاندارد جهانی و جذاب برای زندگی ساخت، و این مهم بدست نیامد مگر با دست گذاشتن روی تواناییهای افراد و گذشت از اشتباهات. وقتی کسی اشتباه میکند باید برای اصلاح او، تنبیه آخرین اقدام باشد.
۵. پیروز صلح بودیم، نه جنگ
تاکید اسلام بر صلح است. زیرا هیچکس در جنگ برنده نیست. ما معتقدیم باید تمامی اختلافات خود را با صلح و دوستی حل کنیم و به تمامی برادران عرب خود این رویه را پیشنهاد میکنیم؛ زیرا در جنگ برنده واقعی وجود ندارد و بازنده جنگ، در تلافی شکست، جنگ دیگری راه میاندازد. قرآن و احادیث پیامبر همه را به صلح دعوت میکند.
۶. برای سرمایهگذاران خارجی، معافیت مالیاتی تعیین کردیم
ما در دوبی با هدف جذب سرمایه خارجی، معافیتهای مالیاتی قابل توجهی بر تمامی اشکال سرمایهگذاری وضع کردهایم و حق انتقال صددرصد سود شرکتهای خارجی فراهم است. امنیت از مهمترین ویژگیهای امارات است و تاکنون بیش از ۱۰۰ دولت در دوبی سرمایهگذاری کرده و ۴ هزار شرکت خارجی در این کشور مشغول به کار هستند.
۷. از نفت فروشی به تجارت روی آوردیم
برخلاف گذشته امروزه نفت نقش کلیدی در اقتصاد ما ندارد. شرکتهای تولیدی و خدماتی ما بیشترین درآمد را دارند؛ به طوریکه هواپیمایی امارات که در سال ۱۹۸۵ با دو هواپیمای اجارهای افتتاح شد به علت مدیریت موفق، پس از حوادث ۱۱ سپتامبر که تمامی خطوط هوایی با کاهش درآمد روبرو بود این خط هوایی سودآوری داشت.
دقیقاً نمیدانم چند درصد از مردم هنوز تلوزیون نگاه میکنند؛ حالا یا از روی ناچاری و نداشتنِ گزینهای دیگر، یا به دلیل جذابیت، و یا ... .
گاهی که ناگزیر کانالهای تلوزیون را جابجا میکنم تا خدای ناکرده، زبانم لال، احیاناً شاید برنامهای جذاب در آن ببینم، بیشترین چیزی که با آن مواجه میشوم، بویِ مرگ است. البته، مرگ، نه به معنای مردنِ زیستشناختی یا حتی هستیشناختی، که حقیقیترین حقیقت هستی است؛ بلکه، مرگ به معنای کشتنِ زندگی.
فروید اعتقاد داشت که همهی رفتارهای انسان در زندگی ناشی از دو غریزهی کلی در درون ماست: غریزهی زندگی و غریزهی مرگ.
اولی، منشا تمام رفتارهایی است که ما برای زنده مانده انجام میدهیم. این غریزه محور تولید چیزهایی مثل محبت، لذت، شادی، خنده، عشق، بسطِ روانی، شهوت جنسی، خوردن، نوشیدن، بوسیدن، همدلی، طمع، رشد و پیشرفت، زیادهخواهی و دیگر سویههای اثباتیِ حیات است که به نوعی در خدمتِ زندگی و گستراندن آنها هستند.
اما زندگی همیشه با مرگ همراه است. هر قدمی که برای زندگی برمیداریم، در همانحال، گامی نیز به سوی مرگ برمیداریم. هر لحظه که میزیایم، میمرگیم. وجود، هماره با عدم همراه است. مرگ زیستشناختی و پایان نفس کشیدن، تنها یک لحظه از این مرگ هستیشناختی است که ثانیه به ثانیه با آن مواجهیم.
از نظر هایدگر و یالوم، توجه آگاهانه و عمیق به این عدم، و مرگِ لحظههاست که به زندگی هر فرد معنا میدهد. یک سرطانی ارزش هر لحظهاش را میواند.
اما از نظر فروید، عشق و کار و سودمندیست که منشا معنای زندگی است، نه تفکر در مرگ و خاراندنِ جایی که نمیخارد.
غریزهی مرگ، از نظر فروید، خاستگاه تولید درد، رنج، ناراحتی، افسردگی، عزا، قبض روانی، گریه، پرخاشگری، کینه، حسادت، تبعیض، بدگویی، کتک، جنگ، خشونت، و دیگر سویههای نفی حیات است. نوزادی که از شیر خوردن لذت میبرد، آنقدر میخورَد تا بالا میآورد، یا سینهی مادر را گاز میگیرد. افراط و تفریط ما در امور مربوط به زندگی، همان سویهی مرگ در زندگی ما است.
تنازعِ بقا، بهترین واژه برای درهمآمیختگیِ این دو غریزه است. تنازعی که هم در درون وجود ما برقرار است، و هم در بیرون ما، و هم بین ما انسانها بر سر کیک کوچکِ منابع طبیعی. تمام جهان، مظهر تنازع زندگی و مرگ است. از زندگی ریزترین موجودات گرفته، تا ما انسانها. تاریخ انسان، تاریخ مبارزهی مرگ و زندگی است.
به قول ویل دورانت در ابتدای تمام جلدهای تاریخ تمدن؛ تاریخ انسان همانند رودخانهی بزرگ خروشانی است که در آن خون و پول و شهوت جاریست؛ اما در حاشیهی این رودخانه هم آدمهای سادهدل بسیاری زندگی میکنند که پر از عشق و محبت و امید و انسانیتند.
بنابراین زندگی و مرگ دو کفه ترازو هستند. بخواهیم یا نخواهیم، این ترازو در تمام جهان دو کفه دارد. البته، حال روانی و اجتماعی ما وابسته به آن است که کدام کفه سنگینتر باشد.
تلوزیون ما تعادلش را از دست داده است. بوی مرگ میدهد، تا زندگی. هر آنچه مربوط به غریزهی زندگیست یا نمایش نمیشود، یا سانسور میشود. در عوض، بهطور پررنگی پر است از هرآنچه میوهی غریزهی مرگ است.
کافیست فقط یک روز بنشینید و تمام صحنههای پرخاشگرانهی زبانی و تصویری (در فیلمها و سریالها و دیگر برنامهها)، یا سرشار از مرگ را بشمارید، و یا ادبیات سخنرانیهای رنگارنگش را تحلیل محتوا کنید.
شاید یکی از دلایل سقوط پایگاه اجتماعی صدا و سیما، با وجود حجم شگفتانگیز بودجه و نیروهایش، همین باشد که تعادل زندگی و مرگ را از دست داده است. قهرِ مردمی که در سویهی اینستاگرامیِ زندگی نفس میکشند و چارنعله به سوی زندگی لذتگرای غربی و بیتوجه به مرگ میتازند؛ و تلوزیونی که (به هر دلیلی، ایدئولوژیکی یا سیاسی) در سویهی مرگ لانه کرده است.
این دو، حکایتِ مجنون و شترش در مثنوی شدهاند که هر کدام راه خودشان را میروند:
گفت ای ناقـــــه چو هـــر دو عاشقیم
ما دوضـــــد، پس همــــرهی نالایقیم
اما زندگی اصیل، یعنی توجه به هر دو سویه، و ایجاد تعادل بین آنها. بین مرگ و زندگی، خواب و بیداری، شادی و غم، معنا و ماده، دنیا و آخرت و ... .
و عجیبتر آنکه این سانسورِ زندگی، و پررنگیِ حضورِ مرگ با اسناد به تفسیری از دین انجام میشود. همان دینی که برای مولانا چنین کارکردی داشت:
مُرده بُدَم زنده شدم، گریه بُدَم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولتِ پاینده شدم
محمود دولت آبادی در رمان #کلیدر حرف جالبی میزند که شاید به کار صدا و سیمایِ غلطیده در سویهی غمناک زندگی هم بیاید:
"ما امروز به آدمهایی محتاج هستیم که خود را مدیون زندگانی بدانند، نه طلبکار آن. به آدمهایی محتاج هستیم که به زندگانی عشق داشته باشند، نه کینه.
به آدمهایی محتاج هستیم که به #آیندهی_بچههایشان فکر کنند، نه به #گذشتهی_پدرهایشان".
✍️ دکتر محسن زندی
🆔 @DrMohsenZandi
در مباحث مربوط به ? تکامل گفته میشود که ما آدمهای امروزی با تمام ادا اطوارهای مثلاً مدرنمان، هنوز جزو انسانهای اولیه تقسیمبندی میشویم، که تفاوت کیفی چندانی در تواناییهای بدنی و روانی با آنها نداریم. اگر تکامل زیستی، مثل میلیونها سال قبل ادامه پیدا کند، شاید یک میلیون سالِ دیگر آدمها کلاً جور دیگری باشند.
ولی با اینحال، نسبت به آدمهای چند هزار سال پیش پیشرفت زیادی در همه چیز کردهایم. یکی از این پیشرفتها، تبدیل منطقِ صفر و یک مغزمان به منطق فازی و چند سطحی است. ما دیگر مثل گذشتگان همه چیز را دوقطبی نمیبینیم.
ذهن همهی ما گرایش عجیبی دارد به تقسیمهای دوتایی. یعنی صفر و یکی. سیاه و سفید.
انگار حال ندارد دقتِ بیشتری کند و شقوق و ابعاد دیگر را هم ببینید. این دو قطبیسازیهای جعلیِ ذهن انسان، در همه جای جهان و همیشهی تاریخ و همهی ابعاد زندگیِ انسان وجود داشته و دارد. از زندگی معمولی گرفته، تا علم و فرهنگ و سیاست و اقتصاد و ورزش.
مثلاً تو یا دوستِ منی یا دشمن من. یا چپ هستی یا راست. یا خوب هستی یا بد. یا زشتی یا زیبا. یا شجاعی یا ترسو. یا بیسوادی یا باسواد. یا دینداری یا بیدین. یا باحیایی یا بیحیا. یا آبی هستی یا قرمز. یا طرفدار اقتصادِ بازی یا بسته. یا انقلابی هستی یا ضدانقلاب. یا باکلاسی یا بیکلاس. یا مدرنی یا اُمُّل. یا سالمی یا مریض. یا خوشبختی یا بدبخت. و ... .
دلیلش هم واضح است: با این سادهسازیها، مغز انرژیِ کمتری مصرف میکند، و طبیعیست که هر ارگانیسمی به صرفِ انرژیِ کمتر تمایل دارد.
اما این تقسیمبندیها عموماً یا غلطند یا غیرِ دقیق. اصولاً یکی از نشانههای اینکه آدم از دنیای تفکرِ منفعلِ عادی خارج شده و به دنیای اندیشمندیِ فعال وارد شده این است که گولِ این دوقطبی سازیهای کلی را نخورد. اینها عموماً جعلی و ساختگی هستند. خصوصاً دو قطبیهای عالمِ سیاست که بیشترشان یکجور کلاهبرداریِ رِندانه از سوی قدرتمندان است.
آدم تا میتواند باید موضوعات را در طیفی گسترده و گوناگون ببیند، و به ابعاد و زوایای گوناگون تقسیمشان کند. به قول دکارت، تقسیمکننده، پیروز است. یک چیز را تا میتوان باید به ابعاد ریزتر و گوناگونش شِکاند.
یکی از دوقطبیهای معروف، تقسیم جهان هستی یه سکهای با دو روست: سوزناکی و فرحناکی. جهان و هرچه در آن است یا تلخست یا شیرین. حالا بستگی دارد که کجا به دنیا بیایی؛ در چه مکان و چه زمانی. اگر شانس گوهی داشته باشی تلپی میافتی وسط جنگ یا قحطی یا فقر و بدبختی و فلاکت و بیماری. اگر هم خرشانس باشی در سویه فرحناک هستی خواهی زیست.
اما جهان تلخ و شیرینش با هم است. شش دانگ دنیا را به کمتر کسی دادهاند. چهبسا تلخیهای جهان بیشتر باشد. چه سوزشی بیشتر از مرگ و بیماری و ناکامی و نداری؟ جهان پر از تلخیهای بیشمار است.
اما در این میانه عامل تاثیرگذار دیگری هم هست به نام شخصیت آدمی، که یا گرایش به تلخی دارد یا شیرینی. آدم تلخ، حتی شیرینیها را هم بر خود زهر میکند و تلخیها را ضریب میدهد؛ و آدم شیرین زهر بلایا و بدبختیها را هم کم میکند و به قول مولانا در بلا هم میچشم لذات او.
حتی فرهنگها یا جوامع و فلسفهها و مذاهب و حکومتها هم همین گونهاند. یا تلخکامند یا شیرینکام. یعنی یا تلخیها و غمهای عالم را ضریب میدهند، یا از بار تلخیها میکاهند.
همین فرهنگ نیاکانمان در ایران زمین را ببینید. گرچه هماره با جنبهی سوزناک هستی مواجه بودهاند، اما تقویم آنها در تمام سال پر از بهانه بوده برای شادکامی، دورهم جمع شدن و کاستن از تلخیهای زندگی. تقویم ایرانیان، گرچه سوگ سیاوش هم دارد، اما پر از بهانهست برای شاد زیستن.
نیاکان ما هزاران سال پیشتر از تحقیقات روانشناختی فهمیده بودند که مهمترین عامل شادکامی، داشتن روابط انسانی و اجتماعی مثبت، محبتآمیز و شایسته است. گرچه پول ارتباط مستقیمی با حالِ خوش دارد و هر کس آن را انکار کند خریّتش را اثبات میکند؛ اما حداکثرِ تاثیر پول ۲۰ درصد است. حتی گاهی پولدار شدن با افزودن بر نیازهای فرد و شکوفا کردن مقایسه خود با دیگران و انداختنِ او در رقابت کاذب میتواند موجب تلخکامیاش شود. ۸۰ درصد باقیمانده، روابط خوب انسانی، سلامت بدن و ... است.
شب یلدا، یادگار نیاکان شاداندیش ما برای روابط خوب انسانی و کاستن از بار سوزناک هستیست. آن را با تجملگرایی و نمایشهای پوچ و بیمارگونه، به ضدِ خودش تبدیل نکنیم. هزاران سال، گرمی یلدا در آغاز زمستان به دور هم بودن، و کنار گذاشتن کدورتها و دوری از همدیگر بوده است، نه به لباس و غذا و آجیل آنچنانی.
یلدا یعنی چشمهای منتظر پدر و مادرت که در کنارشان باشی. یلدا یعنی غرور فرعونی را کنار بگذاری و با خویشان و عزیزان و دوستانت تماسی بگیری و بگویی دوستشان داری.
عُمر، کوتاه است؛ غنیمت شمریدش فرصت.
برای هزار و شونصدمین بار در تاریخ، حاکم دیگری (بشار اسد) قربانی خطای ذهنی خودش شد، که هوادارانِ اندکِ راضی را از مردمانِ اکثریت ناراضی نمیتوانست یا نمیخواست تشخیص دهد.
لامصب، ذهن آدمیزاد، هم نقطهی قوت اوست؛ و هم خطاهایی دارد که موجب سقوطش میشود. فرقی هم ندارد که تک و تنها باشی یا رئیس یک شرکت یا مملکت.
به گمانم حتی حاکمان دنیای آینده، یعنی رباتهای هوش مصنوعی هم اگر دارای ذهن باشند، بازهم این مشکل را خواهند داشت.
کتاب جالبی دربارهی روانشناسی بازار و مصرف کنندهها میخواندم (رفتار مصرفکننده، اثر لئون شیفمن و لزلی کانوک) که میگفت تحقیقات میدانی و طولانی بر روی شرکتها، تولیدکنندهها، و بانکهای بزرگ نشان میدهد که در پنجاه سال گذشته شرکتها، تولید کنندهها و بانکهایی موفق بودهاند و در درازمدت به شکل کارآمد دوام یافتهاند، که به نارضایتیها بیشتر از رضایتها اهمیت دادهاند؛ و مشتریان ناراضی را بیشتر از راضیها دریافتهاند. چون معمولاً فهم ماهیت و دلیل نارضایتیهاست که باعث ایجاد رشد و پیشرفت بیشتر میشود؛ برخلاف تمرکز بر رضایتها و آدمهای راضی که در بلندمدت، توهم، خماری و خمودگی میآورد.
نارضایتی چیست؟ نارضایتی، تابعی است از تفاوت بین انتظارِ یک مشتری از کالایی که خریده یا خدماتی که دریافت کرده، با برداشتی که از آنها داشته و دارد. به قول یک دوستِ صادقِ سوپر انقلابی، «چه فکر میکردیم، و چه شد». میزان تفاوت میان چه فکر میکردیم و چه شد، میزان رضایت یا نارضایتی را تعیین میکند.
در بازار رقابت آزاد که بقای هر فرد یا شرکتی در گروِ کسب رضایت مشتریهاست، چیزی که اهمیت بیشتری برای بهبود محصولات و خدمات شرکت دارد، تجزیه و تحلیل شکایتها و نارضایتیهای مشتریان است. تحلیل این نارضایتی بیشتر از تحلیل رضایت مشتریها به پیشرفت یک شرکت کمک میکند.
شرکت موفق شرکتی است که بخش تحقیقی مهمی را برای دریافت، فهم و تحلیل شکایتها و نارضایتیهای مشتریها دارد؛ زیرا که بیشتر مشتریها بدون بیان نارضایتی و شکایت، تو را رها کرده و به خرید از شرکتهای رقیب میپردازند. از طرف دیگر، حفظ مشتریهای قدیمی کم هزینهتر از به دست آوردن مشتریهای جدید است. حفظ آنها عاقلانهتر و کم هزینهتر است.
اما در بازار انحصاری چیزی که هیچ اهمیتی ندارد نارضایتی و شکایت مشتریهاست: همینی هست که هست؛ میخواهی بخواه، نمیخواهی به یه وَرَم. چیزی شبیه بازار خودرو و خودروساز ایرانی.
نتیجهی این انحصار هم دو چیز است که از قضا یک سویش، ضررِ همان انحصارگر در بلندمدت است:
به گمانم خیلی از عوالم دیگر انسانی نیز همین وضعیت را دارد. یعنی اولا، از سویی بازار رقابت آزاد در بلند مدت سود بیشتری برای همگان دارد؛ و ثانیاً، آنچه در این رقابت مهم است، در وهله اول فهم و تجزیه و تحلیل نارضایتیِ ناراضیان است.
مثلاً در دنیای سیاست حاکمیتها و دولتها، در کنار شادی و شعفِ ناشی از کف و سوت مریدها و سمپاتهای واقعی یا کاسبکارها، باید بخشی را برای دریافت و فهم و تحلیل شهروندان ناراضی و شکایتهایشان داشته باشند؛ وگرنه از سویی خودشان دچار توهم اکثریت میشوند، و از سویی دیگر نیز این عقدهها تلنبار شده و روزی همانند آتشفشان منفجر میشود. یعنی، ناراضی به شاکی، و شاکی به معترض، و معترض به انقلابخواه، و انقلابخواه به خشونت طلب تبدیل میگردد.
یا حتی در عالم والدین، زوجها، مربیان، اساتید، معلمان، مدیران، و هر کسی که در یک گروه و مجموعه اقتداری دارد، هر چند وقت یکبار باید پرسوجو کند که: آیا از من یا مجموعه و برنامههایش راضی هستید؟ اگر ناراضی هستید، نارضایتی و شکایت شما از چه چیزهایی است؟
این فرایندِ دوسر سود، از سویی به تخلیهی روانی افرادِ پیرامون منجر میشود، و از سوی دیگر، به رشد و پیشرفت خودِ پُرسنده کمک میکند.
مقالهی جالبی از اقتصاددان انگلیسی، رادنی استارک، میخواندم که میگفت این قواعد حتی در مورد ادیان نیز صادق است. انحصار، روحِ دینداری را در بلندمدت میکُشد، و آنچه بازار دینداری را گرما میبخشد، آزادی مذهبی است. مقالهی او را همان سالها با عنوان رویکرد اقتصادی در دینپژوهی ترجمه و منتشر کردهام (در بستر وب موجود است).
بیهوده نیست که در ادبیات دینی و اخلاقی به حاکمان و مدیران و افراد تاثیرگذار در اجتماع تاکید میشود که بر دهان مدح کنندگان و چاپلوسانِ از شما و عملکردِتان خاک بپاشید، و آزادی حداکثری را برای منتقدان فراهم آورید، تا بتوانند چون آینه، آزادانه نارضایتیها و مشکلات را به شما انتقال دهند و شما را از خواب آلودگی ناشی از بیخبری و توهم اکثریت بیرون آورند.
از همدهاتیام حکمتی شنیدم که به قول جوانهای امروز: حاجی برگام.
بحثِ خریدن باغ کوچکی برای ایام پیری بود. نه اینکه پول خرید آن را داشته باشم؛ کلّا و حاشا. صرفاً آروغ روشنفکرانه بود تا در محفل رندان کم نیاورم. خیلی ضایع بود که با چند تا ارشد و دکتری و دهها کتاب و مقاله، هویدا شود که زور خرید یک وجب زمین هم نداری. لااقل رُخِ کار را باید حفظ کرد.
هرچند که با این تورم افسارگسیخته، که محصول مستقیمِ بینظمیهای پولیِ مجلسها و دولتها (و شبه دولتها)، و ایجاد کسری بودجه و در نتیجه، توسل به چاپ پولِ بیبنیاد؛ و نیز ناترازی بانکها (مثل بانک آینده، که آیندهی همه ایرانیان را یک تنه سوزانده)؛ و رانتخواران محترمِ یقه سفید (حفظهم الله و ادام توفیقاتهم) است؛ این چیزها برای خیلیها آرزوی محال شده.
تورمی که ۹۰درصد کشورهای جهان، سالهاست با قواعد علمی مشخص، آن را حل کردهاند. ولی خب. مثل همیشه میخواهیم چرخ را از اول اختراع کنیم.
با همدهاتی بحث میکردیم که آیا باغ داشتن خوب و به صرفه است، یا نه. او با هر دو تایشان مخالف بود. حالا یا واقعاً میگفت، یا از روی همان عادتِ همیشگیِ کاسب جماعتِ ایرانی، که در هر شرایط و اوضاعی، بلا استثنا، چسنالهی خرابیِ بازار و ضرر و زیان دارد. دریغ از یکبار رضایت و الاهی شکر گفتن.
میگفت به صرفه نیست، چون سود همیشه در جیب دلال جماعت است. و خوب و لذتبخش نیست، چون "چشم آدم زود پُر میشود".
اصطلاح "چشم پر شدن" برایم جالب بود. پر شدنِ چشم، معادلِ بحثی در علوم اعصاب است به نام خوگیری عصبی. مغز ما طوری طراحی شده که به هر چیز خوب و بدی، بر اساس یک منحنی زنگولهای، عادت میکند. در خوشیها، اولش مست و ملنگ است. کیفوریاش همین طوری اوج میگیرد. به سقف زنگوله که میرسد، دیگر حال سابق را ندارد. کیفوری روند نزولی میگیرد و فرو میریزد. مغز او حالا عادت کرده. در منفیها هم همینطور است. چشم آدم زود پر میشود و عادت میکند. مگر با یک تلنگر روانی، مثل فضیلت قدرشناسی.
لقمهی اول کباب و لیس اول بستنی مثل لقمه آخر و لیس آخر نیست. تریاک جلسه دهم، حال جلسه اول را نمیدهد. لذتِ گرفتن دکترا و زیباییِ معشوق و کیفوری عروسی هم ماندگار نیست. گوشی و ماشین و خانه و لباس نو و مهاجرت، لاتاری و ... همه عادی میشود.
بدبختی هم همین است. در خانهی کناره راه آهن فقط سه ماه اول از سر و صدا آزار میبینی؛ بعدش عادت میکنی. بوی عطر و حتی بوی فاضلاب هم همین گونه است. یکی دو ماه که بگذرد حتی متوجه آن هم نمیشوی. چهبسا حتی داغ عزیز هم. البته کمی طولانیتر.
اصلا شاید تمدن به خاطر همین خوگیری پدید آمده. اینکه کیف و رنج هیچ چیز ماندگار نبوده. آدمی نیاز به تجربه چیزهای تازه داشته. به قول مندویل در افسانهی زنبوران، حرص و طمع اساس تمدن جدید بشر است.
بیشتر و بیشتر. کاسهی چشم حریصان پر نشد. و البته در این میان برخیها استثنا هستند. حالا یا از آن جهت که از بس دارند چیزی به چشمشان نمیآید (مثلاً نمیدانم آیا ایلان ماسک باز هم پول برایش ارزش دارد؟)
یا برخی هم از غنای نفس و رشد روحی، صدفِ وجودشان، گوهرِ بینیازی زایانده. به قول مولانا، از گداچَشمی به سیرچشمی رسیدهاند. کجایید ای سبکروحان عاشق/ پرندهتر ز مرغان هوایی.
یک بار با آقاجان سر اینکه چرا در دهه هفتم زندگی و ایام نیازمندی و عیالواریِ بازنشستگی، تقریبا رایگان در بیمارستان کار میکرد، بحثم شد. گفت عزیزم بگذار به ۷۰ سالگی برسی و رخ به رخ شوی با مرگ. آنوقت میفهمی که بیارزشترین چیز این عالم در این سنوسال پول است، و عزیزترین چیزش خدمت به خلق و گرهگشایی از کار درماندهای.
راست میگفت. از همه جهات. البته او از جهت معنویاش میگفت. سیرچشم بود و سبک روح. ولی من جهت مادیاش را هم میبینم، که هر چیزی باید به موقع باشد. هر چیزی زمان خودش را دارد. حتی آرزو. زمانش که بگذرد از دهن میافتد. کیفش کم میشود. میخواهد ازدواج و لذت جنسی باشد یا پول زیاد و شهرت و هر چیزی. غذای یخ کجا و تازهی گرم کجا.
نه اینکه بی لذت شوند. به قول آقاجان، تا نفس میکشی باید لاجرعه زندگی کنی. حتی یک تنفس را هم نباید به بطالت هدر دهی. ولی هر چیزی در زمان خودش عالیست. بعد خوب میشود؛ بعدش خنثی. هر سنوسالی مقتضیات خودش را دارد، که برای سنوسال دیگر شاید بهینه نباشد. قابل فهم هم شاید نباشد.
چون پیر شدی حافظ، از میکده بیرون آی
رندی و هوسناکی، در عهدِ شَباب اُولی
پرفسور لوبامیرسکی در ? کتاب راهنمای عملی شادکام زیستن، که ۱۸ سال کار آزمایشگاهی روی همین خوگیری عصبی در مورد لذتها و رنجها انجام داده، مدعی است تنها چیزی که انسان با آن هیچوقت خوگیری پیدا نمیکند، دریای بیانتهای نیکیهای انسانی و فضیلتهای اخلاقی است. از خوراک و شهوت و شهرت سیر میشوی؛ اما از بخشندگی و مهربانی و عشق هرگز.
در متون روانشناسی و روانپزشکی مفهومی هست به نام کوررنگی فرهنگی. یعنی دو نفر، به خاطر آنکه در دو سطح وجودی هستند، نه حال هم را میفهمند و نه زبان هم را. عمد هم در کار نیست. تفاوتِ دو سطح از زیستن است، که وقتی زیاد شود، یواش یواش میشود گپ و پارگی فرهنگی. چیزی شبیه حال و گفتمانِ نسل دهه شصتی من، با نسل زدِ دهه نودی، در برخی چیزها.
برای مثال گفته میشود یک سیاهپوستِ فقیر، در جامعهای که نژادپرستی و سرکوبِ اقلیت در گوشت و پوست و خون سیاست و اقتصاد و آموزش آن نفوذ کرده، اگر برای مشاوره پیش یک روانشناس یا روانپزشک سفیدپوست از طبقه متوسط یا برخوردار برود، مشاور سفیدپوست طوری دچار کوررنگی است که حتی نمیتواند مسئلهی آن سیاهپوست را بفهمد چیست؛ چه رسد که بفهمد او چه میگوید یا بتواند او را درمان کند. دیالوگ آنها، مثل گفتگوی یک عرب زبان با چینی زبان است.
برای همین، مشاور بالاشهری، کمتر میتواند حالوروز مُراجع محروم روستایی را درک کند. برخی اساتید همیشه توصیه داشتند که مشاوران باید در حد امکان، زیستهای گوناگون و در فرهنگها و جاهای مختلف را تجربه کنند و از سویی نیز توهم دانای کُل بودن نزنند و هرکسی را برای مشاوره نپذیرند و به متخصصان دیگر ارجاع دهند.
همین مفهوم را در فرهنگ خودمان داریم: مثلاً سواره از پیاده خبر نداره، و سیر از گرسنه. در مثنوی مولانا داستان شیرینی هست که فردِ کری به دیدن همسایه مریضش میرود. قبل از آن پیش خودش یک دیالوگ خیالی تنظیم میکند که من میپرسم حالت چطور است؟ او هم قطعاً میگوید، خوبم، و من هم میگویم، خدا را شکر. و چند سوال دیگر.
بعد که پیش مریض میرود، میپرسد حالت چطور است؟ مریض میگوید دارم میمیرم، فردِ ناشنوا هم با همان تصور خیالیاش از احوالات و گفتههای او میگوید، خدا را شکر. بعد میپرسد دکترت کیست؟ میگوید: عزارییل. میگوید بهبه، عالیست؛ دکتر حاذقی است. و خلاصه هرچه مریض میگوید، این هم یک پرت و پلایی جواب میدهد و از جوابهای خود هم بسیار احساس رضایت دارد. آخر سر مریض عصبانی میشود و باذن الله جهشی میزند و با یک غوودای بروسلیوار او را از خانهاش بیرون میکند.
جالب آنکه در متون دینی هم از چیزی شبیه این سخن به میان آمده: کوررنگی سیاسی، یا کوررنگی مدیریتی.
کوررنگی سیاسی یا مدیریتی اشاره دارد به آنکه مدیران یک جامعه آنقدر سطح و سبک زندگیشان با زندگی مردم متن جامعه متفاوت شده، یا به بهانههای مختلف (مانند امنیت یا انتخابِ زیستنی خاص) چنان از مردم دور افتادهاند، که اصلاً نمیتوانند وضعیت آنها را درک کنند؛ حتی اگر هم بخواهند، باز هم نمیتوانند. مثل حکایت سیر و گرسنه، سواره و پیاده، یا عرب و چینی.
برای همین در متون دینی همواره تاکید شده که اولا، در نظام مدیریتی باید عقلانیت و عدالت باشد تا زندگی همه مناسب شأن انسانیشان باشد؛ ثانیا، شفافیت کامل باشد تا همه بدانند در مملکت چه خبر است و بتوانند بدون ترس و لکنت زبان پیگیری کنند؛ و ثالثا، نه تنها مدیران باید در سطح مردم عادی زندگی کنند، بلکه باید شبیه آنها و در میان آنها و با آنها باشند تا بتوانند بفهمند در متن جامعه چه میگذرد تا نه تنها زندگیهاشان، بلکه تصمیمات کلانی که میگیرند و زندگی میلونها نفر و چند نسل را زیرورو میکند بر اساس عقلانیت و مصلحت همگانی باشد.
به قول مرحوم طالقانی، کسی که روی صندلیهای راحت بنشیند نمیتواند قانونی بنویسد که به درد روی زمیننشستگان بخورد. چه رسد به اینکه درگیر رانت و فساد یا اشرافیگری هم باشد. برای نمونه، علی ع که خودش اسطورهی زندگی مدیریتی عادلانه و زندگی شخصی در سطح پایینترین افراد جامعه، و در میان آنها و مثل آنها است، یکی از مدیران ارشد خود به نام عثمان بن حنیف را به خاطر حضور در مهمانیهای اشرافی، درحالیکه فقیران جامعه در فقر دستوپا میزنند بهشدت توبیخ میکند (نهجالبلاغه نامه ۴۵).
گرچه امروزه طرفداران نهادگرایی برآنند که در جوامع مدرن امروز، برخلاف گذشته، همه چیز به سیستمها و نهاد برمیگردد و این نهادها و سیستمها هستند که تولید فقر یا فساد یا عدالت و رضایت میکنند و اصلاحات اساسی نیز به اصلاح آنهاست، و نه حضور افرادی ظاهرا خوب و با نیتهای خوب؛ اما به هرحال، کوررنگی سیاسی و مدیریتی آثار مسموم اجتماعی فراوانی دارد. و علیالاسف، هنگامی که این آثار مسموم روی هم انباشته میشوند و تفاوت میان مردم و مدیران (که از سطح و سبک زندگی آنها آغاز شده بود) به حدِ غیرقابل بازگشت میانجامد؛ آن خشم و ناامیدی پنهان تبدیل به اعتراض، و سپس با جرقهای به شورش و بعد انقلاب در میان توده میگردد.
در کتابی میخواندم که انقلاب «دیالوگ میان کرها» است. ابتدا، برای مدتی این حاکمان و مدیرانند که صدای مردمان را نمیشنوند؛ و پس از مدتی، مردمانند که دیگر صدای حاکمان و مدیران را نمیشنوند.
یک پلشتِ لانتوری، سر راه مردم بوتهی خاری میکارد. حالا یا از روی حماقتش، یا از روی توهمِ دانایی، یا با غرض و مرض، و یا حتی شاید هم با نیت خیر. مگر در تاریخ کم مصیبت داشتهایم که با نیت خیر انجام شده. غلط غلط است، نیت خیر فقط دردش را شاید موقتی کم کند. ورنه در قتل عمد و غیرعمد، مقتولِ بیچاره میمیرد.
راه و خار داستان هم فرقی ندارد چه باشد، همین مسیر کوچه و خیابان، یا از تعامل با همسر و تربیت بچهها گرفته تا مدرسه و اداره و اقتصاد و سیاست، و به قول سعید عبدِوَلی، المپیک و هر چی.
خار سر راه همین طور رشد میکند و بزرگ و بزرگتر میشود. هر کس و ناکسی میرسد به او میگوید که نکن آقا. این را دربیاور لاشی. زخم و زیل شدیم. او هم یا با لبخند، و یا با فحش، و باشه چشم و هر روش دیگری برای گوش نکردنِ مسالمتآمیز، مساله را ماستمالی میکند. احتمالاً دکترای مالی داشته.
سالها به همین روال میگذرد تا اینکه خاربوته میشود یک پشتهی تیغ انبوه، که کل راه را میگیرد. شکایت به قاضی و شحنه میبرند. خیلیها تا داغ نشوند آدم نمیشوند. حالا یا به شلاق روزگار، یا به داغ و درفش کاویانی. کتک مفصلی به او میزنند و مجبورش میکنند خار را از سر راه بردارد. ولی دیگر خیلی دیر شده بود. خار، تا چند متری زمین ریشه کرده بود و تنهاش هم ستبر شده بود. نه با تبر قطع میشد و نه با سوزاندن ریشهاش از بین میرفت که دوباره از جای دیگر شاخه نزند.
این داستان، استعارهای از مولانا در مثنوی است که درباره شکلگیری، و رشد و تثبیت عادتهای بد و نیز عادتهای خوب در آدمی است. اولش یک چیز کوچک است که به چشم نمیآید و آدم مسخرهاش میآید؛ ولی یواش یواش ریشه میزند و دیگر تویی که در کنترلِ او هستی. حالا چه عادت بد باشد، چه خوب.
در کتاب خردهعادتها از جیمز کلییر داستانی یونانی به نام «پارادکس کپهها» وجود دارد که دربارهٔ تأثیر کار کوچکی حرف میزند که به دفعاتِ کافی تکرار شود:
آیا یک تغییر کوچک میتواند زندگی شما را تغییر دهد؟ احتمالش کم است. ولی اگر دوباره تغییر کردید چه؟ و یکی دیگر؟ و یکی دیگر؟ بالاخره یکجایی با همین یکی یکیها زندگیتان بر اثر یک تغییر کوچک دگرگون میشود.
جام مقدسِ تغییر عادتها، تنها از یک پیشرفت یک درصدی پر نشده، بلکه حاصل هزاران پیشرفت یک درصدی است؛ تعداد زیادی از خردهعادتها که روی هم تلنبار شده و هرکدام واحدی اساسی برای کل سیستم است.
در ابتدا پیشرفتهای کوچک اغلب بیمعنی به نظر میرسند؛ زیرا در برابر اهمیت کل سیستم ناچیزند. همانطور که پسانداز یک سکه شما را ثروتمند نمیکند، یک تغییر مثبت مثل یک دقیقه مراقبه با خواندن یک صفحه کتاب در هر روز هم تفاوت قابل توجهی ایجاد نمیکند. اما به مرور که این تغییرات کوچک را ادامه میدهید و روی هم کپه میکنید، ترازوی زندگی شروع به حرکت میکند.
هر پیشرفت مانند اضافه کردن یک دانه شن به سمت سنگین ترازوست و اوضاع کمکم به نفع شما تغییر میکند. درنهایت، اگر آن را ادامه دهید، به نقطهٔ اوج میرسید و ادامه دادن عادتها آسانتر میشود. وزن سیستم به نفع شما عمل میکند.
موفقیت هدفی برای رسیدن، یا خط پایانی برای ردشدن نیست؛ سیستمی برای ارتقا دادن فرایند بینهایت بهسازی است. با وجود چهار قانونِ تغییر رفتار (واضحش کن، جذابش کن، سادهاش کن، لذتبخشش کن)، شما مجموعهای از ابزار و استراتژیها را در اختیار دارید که میتوانید آنها را برای ساختن سیستم و عادتهای بهتر به کار ببرید.
گاهی عادتی را به سختی میشود به خاطر آورد و باید آن را واضح کرد. گاهی اوقات حوصلهٔ شروع آن را ندارید و باید جذابیت آن را بیشتر کنید. در بسیاری از موارد، متوجه میشوید که عادتی بسیار مشکل است و شما باید آن را آسان کنید و گاهی حوصلهٔ ادامه دادن آن را ندارید و باید آن را رضایت بخش کنید.
این فرایندی بیوقفه است. خط پایانی وجود ندارد. هیچ راهحل دائمی وجود ندارد. هر وقت به دنبال پیشرفت هستید، به سراغ چهار قانون تغییر رفتار بروید هر گام را واضح، جذاب، آسان و رضایتبخش کنید. و باز گام بعدی. دوباره و دوباره.
همیشه به دنبال راه بعدیِ یک درصد بهترشدن باشید. راز نتایج با دوام در این است که هرگز دست از پیشرفت کردن نکشید. اگر هرگز توقف نکنید، چیزی که میسازید چشمگیر خواهد بود. اگر دست از کار کردن نکشید، تجارتی که به راه میاندازید، چشمگیر خواهد بود. اگر دست از ورزش کردن نکشید، اندامی فوقالعاده خواهید داشت. اگر آموختن را متوقف نکنید دانشی که به دست میآورید، استثنایی خواهد بود. اگر پسانداز کردن را کنار نگذارید، پولی که به دست میآورید چشمگیر خواهد بود. اگر به فکر دیگران باشید، دوستیهای معرکهای خواهید داشت.
این، قدرتِ کپه کردن تدریجی خردهعادتهاست. تغییرات کوچک و نتایج چشمگیر. چکیدهای از تاریخ میلیونها سال تکامل بشر.
نکتهی جالبی در مورد افسرگی و حالِ بد هست که شاید تا بهحال نشنیده باشید.
بیشتر ما به درستی تصور میکنیم (و البته تحقیقات بسیاری نیز همین را نشان میدهند) که آن دسته از افسردگیهایی که ناشی از مشکلات بدنی و زیستی نیستند؛ معمولاً به دلیل مشکلات فکری و کژکاریهای شناختی، مانند منفینگری شدید در مورد خود، دیگران، جهان هستی، و مدام فال بد زدن، احساس عدم کنترل بر امور، ناامیدی و دیگر افکار منفی ازین دست پدید میآیند.
این نکته در مورد بسیاری از افراد افسرده درست است و آنها برای درمان حال بدشان نیازمند اصلاح افکارِ بیش از حد تلخ خود هستند. دقیقاً همانطورکه اضطراب و افسردگیهای ناشی از اختلالات زیستی، نیازمند دارودرمانی میباشند.
اما نکتهی جالب آن است که پژوهشهای لورن آلوی و لین آبرامسون (۱۹۸۲)، برعکسِ آن را در برخی مصادیق افسردگی نشان داد.
آنها پی بردند که افسردگیِ برخی افراد افسرده به دلیل منفینگری و بدبینی آنها نیست؛ این افکار، از نظر تحلیلی گاهی دقیق هستند.
داستان را باید از آن طرف دید؛ یعنی بررسی افراد غیر افسرده. این افراد چرا حالشان خوب است؟
تحقیقاتِ آنها نشان داد که خوشحالی و حالِ خوب در افراد غیر افسرده، ناشی از تصورات و افکار مثبتِ غیرواقعی در آنها است. برای حال خوب، باید کمی غیرواقعگرا بود.
به عبارت دیگر، برخی افکار منفی در افراد افسرده، از نظر تحلیل فلسفی، واقعگرایانهتر هستند و شواهد بیشتری برای واقعیتر بودن دارند.
اما، زندگی کردن با کتاب فلسفی خواندن فرق دارد. برای داشتن حالِ خوب، و نیز پیامدهای مثبتی چون سلامت روانی و بدنی، موفقیت تحصیلی و کاری، زندگی زناشویی خوشایند، روابط گسترده و مثبت، ثروت، پیشرفت، و مانند اینها، گاهی نیازمند مقداری افکار غیرواقعگرایانه، مانند احساس تسلط بیش از حدِ خودمان بر امور، و نیز خوشبینی، انتظارات مثبت، سرخوش بودن، فال نیک زدن در مورد مسائل، افراد، گذشته، حال و آینده، و چهبسا حتی کمی خوشخیالی هستیم. البته، نه تا آنجا که این خوشبینی تبدیل به توهم و هذیان شود، که سمّ رسیدن به اهداف هستند.
بخواهم به زبانِ جوانها بگویم؛ خلاصهاش این میشود که:
هموطن گرامی، به خدا شما نیچه و شوپنهاور و فروید نیستی. پس کمی شل کن، تا از این عمر کوتاه بیشتر لذت ببری و تلخیهای عالم را برای خودت و اطرافیانت دوچندان نکنی.
(از مدیران گرامی مملکتی هم تقاضا داریم که با کمی مثبتاندیشی دربارهی شعور ایرانیان، این فیلترینگ بیمنطقِ جانکاه در عصر دیجیتال را برای ما رعیت جماعت هم که مثل آنها خطِ بیفیلتر نداریم، شلتر کنند؛ شاید خودشان هم لذت بیشتری ببرند).
?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 3 months, 3 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 6 months ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 2 months ago