آرشیو قصه و شعر و کارتون کودکان خورشید

Description
کودکان خورشید
https://t.me/KoodakaneKhorshid

آرشیو کاردستی کودکان خورشید
https://t.me/arshivekardasti
We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 10 months, 3 weeks ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 1 year, 1 month ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 9 months, 1 week ago

5 Jahre, 1 Monat her

#راهنما_6

? #شعر (متن)

#۲۲بهمن
#آتشنشان
#آتشنشانی
#آتیش
#آخرین_کلاس (مبعث)
#آخرین_منجی
#آداب_غذاخوردن
#آرزوی_من
#آش_عدس
#آش_و_دیگچه
#آموزش_اعداد
آموزش جدول #ضرب
#آی_دسته_دسته_دسته
#آیا_خدا_میخوابه؟
#آینه
#اتل_متل
#اتل_متل_راحله
#از_پژو_تا_آزرا
#از_علی_اصغر_خجالت_میکشم
#اسب_تنها
#استاندارد
#استکان
#اصول_دین
#اعداد
#اعداد_زوج
#اعداد_فرد
#افطار
#افطاری
#الفبا
#الفبای_قرآنی
#الو_الو_کربلا
#امام_حسین
#امام_خمینی
#امام_رضا
#امام_رضای_مهربون
#امام_زمان
#امام_گلها
#امامت
#امید_غنچه_ها (امام خمینی)
#امید_فردای_ما
#انقلاب_یعنی
#اوج_سبز_خدا
#اولین_روز_دبستان
#ای_مدرسه_سلام
#ایران
#بابا
#بابای_انقلاب
#بابای_من_پا_ندارد
#باد_بی_ادب
#بادبادک
#بادبادک_موشی
#باران_و_تگرگ
#بارون
#باز_آمده_زمستان
#باز_باران_بی_ترانه
#بازم_اومد_بهار
#بازم_بهار_میخواد_بیاد
#باغ_سحر
#باغ_ما_پرچین_داره
#باغ_مدرسه
#باغبان
#بانوی_باران (حضرت معصومه)
#بچه_شیعه
#بچه_یتیم_کوفه
#برف
#برفهای_سرد
#بسته
#بوی_شکفتن
#بوی_ماه_مهر
#بوی_یاسین
#به_حسین
#به_طاها_به_یاسین
#بهار
#بهار_سبز_قرآن
#بهار_میاد_با_گلهای_رنگارنگ
#بهاره_آی_بهاره
#بهشت_من_مادر
#پارک_محله_ما
#پاشو_پاشو_کوچولو
#پاییز
#پدر
#پدربزرگ_مادربزرگ
#پر_بچه_پر_بابا
#پرستار
#پروانه_و_قالی
#پستچی
#پشت_این_خاک_به_لبخند_شماها گرم است
#پلیس
#تابستان
#تخم_مرغ_آبپز
#تخمه
#ترق_تاراق
#تلفن
#تلفن_عمومی
#تلفن_همراه
#تلوزیون
#توپ
#تولد_حضرت_عیسی
#توی_ده_شلمرود
#جارو
#جشن_الفبا
#جشن_بهمن
#جشن_تکلیف
#جشن_عبادت
#جشن_فجر
#جمجمک_برگ_خزون
#جنگ_با_خواهر
#جوجه_پلیس
#جوراب
#جوراب_بیچاره
#جوراب_شستن
#جوراب_موشی
#چاقو
#چراغ_راهنما
#چرخ_و_فلک
#چوپان_دروغگو
#چوپان_کوچک
#چون_بره_های_آهو
#چهارشنبه_سوری
#چهارفصل
#حجاب
#حدیث_کسا
#حسنی_ما_یه_بره_داشت
#حضرت_ام_البنین
#حضرت_خدیجه
#حضرت_رقیه
#حضرت_زهرا
#حضرت_زینب
#حضرت_عباس
#حضرت_علی_اکبر
#حضرت_معصومه
#حلزون_خال_خالی_خونه_ما
#خاله_جانم_ماهی
#خرگوش
#خروس
#خلیج_فارس
#خواب_عجیب
#خودسازی
#خورشید
#خورشید_خانوم
#خونه_شیرین
#خیاط
#دایه_زمین
#دختر_کربلا
#دختر_گریان
#دختر_ناز_بهار
#دخترم
#در_چشمهای_مادر
#درخت
#درخت_بی_مو
#درخت_زیبای_من
#درخت_کریسمس
#درد_دندون
#درس_دوستی
#دعا
#دعای_باران
#دکتر
#دکترمهربون
#دندان_درد
#دندان_شیری
#دندانپزشک
#دوازده_بهمن
#دوتا_عینک
#دوستی
#دویدم_و_دویدم
#ده_تا_جوجه
#دهکده_خوب_ما
#دهه_شصتی
#دهه_فجر
#دیگ_آش
#رادیو
#رفتگر
#رنگ_آبی
#رنگ_بنفش
#رنگ_خاکستری
#رنگ_روزهای_هفته
#رنگ_زرد
#رنگ_سبز
#رنگ_سفید
#رنگ_سیاه
#رنگ_صورتی
#رنگ_قرمز
#رنگ_قهوه_ای
#رنگها
#روز_پاسدار
#روز_پدر
#روز_پرستار
#روز_دانش_آموزان
#روز_دختر
#روز_درختکاری
#روز_قدس
#روز_کودک
#روز_مادر
#روز_مباهله
#روز_معلم
#روزه
#روزه_کله_گنجشکی
#زلزله
#زمستان
#زمستون
#زنبورهای_مهربون
#زنگ_تفریح
#زیر_باران_دوشنبه_بعدازظهر
#ژاکت_سفید

5 Jahre, 1 Monat her

#راهنما_2

? #قصه (متن)

#آبنبات_و_تندباد_خانم
#آپارتمان_حیوانات
#آپارتمان_قلی_ها
#آتش
#آداب_غذاخوردن
#آرزوی_مورچه_کوچک
#آزادی_پروانه_ها
#آسانسور_عصبانی
#آش_خاله_پیرزن
#آش_خوشمزه
#آشپزخانه_خرسها
#آفتاب_قم
#آفرینش_حلزون
#آقاغوله_و_بزهای_ناقلا
#آقاگوسفنده_چتر_نمیشود
#آهو_و_ابر_خوشحال
#ابر_کوچولو_و_مامانش
#اتاق_خواب_پاییزی
#احترام_به_بزرگترها
#احترام_به_كودكان (پیامبر)
#اذان_پرندگان (امام رضا)
#اردک_خوش_شانس
#اردویی_مفید
#اسب_آبی
#اسراف_نمیکنم_زنده_بمانم
#اصحاب_فیل
#اگر_جای_او_بودم
#الاغ_حکیم
#امام_حسن
#امام_حسین
#امام_رئوف
#انار_دونه_دونه
#انگوری_و_خاله_پیش_پیش
#اول_همسایه_بعد_خانه (حضرت زهرا)
#بابابرفی
#باد
#بادکنک_حسود
#بازگشت_دوباره (اربعین)
#بازی_با_بچه_ها (پیامبر)
#بازیهای_کامپیوتری
#باغچه_مادربزرگ
#ببر_و_مرد_مسافر
#بچه_خرس
#بچه_غول
#بچه_کلاغ
#بچه_های_کربلا
#بخشنده_ترین_مرد_دنیا (امام رضا)
#بخند_گل_نرگس (امام زمان)
#بریل
#بزغاله_خجالتی
#بستنی_خوشمزه
#بوی_خوش_دوستی
#به_شیرینی_مهربانی
#بهترین_عموی_دنیا (حضرت عباس)
#پادشاه_و_سه_پسرش
#پچ_پچ
#پرنده_کوچولویی_در_جنگل
#پرنده_و_کفشدوزک
#پروانه_وسواسی
#پری_کوچولو_و_عروسک_شیشه_ای
#پسته_اخمو
#پسرک_تنبل
#پل_آشتی
#پلیس_جنگل
#پولک_طلا_و_قورقوری
#پیامبر_خوبیها
#پیرمرد_و_چغندر
#پیرمرد_وحیوانات_جنگل
#پیشی_دماغ_سوخته
#تابلوی_کهنه
#تافی_کوچولو
#تپل_و_مپل
#تپلک_و_زیرک
#تپلی_شکمو
#تصمیم_مینا_کوچولو برای زود خوابیدن
#تقصیر_من_بود
#تمیزی_چه_خوبه
#توپ_علی_کوچولو
#تولد_لاکپشتها
#جاده_های_پیچ_پیچی
#جشن_تکلیف
#جغد_کوچولو_و_ماه
#جوجه_آخری
#جوجه_کلاغ_پارک
#جوجه_کوچولوی_ترسو
#جوجه_گرسنه
#جوجه_نوک_نوکی
#جوجه_های_نرگس
#چطور_تفریح_کنیم؟
#چوب_پرپری (امام رضا)
#چوپان_دروغگو
#چوپان_و_سگ_باوفا
#چه_كسی_كمک_ميكند؟
#چهار_خرگوش_کوچولو
#حساسیت_زنبوری
#حضرت_رقیه
#حضرت_زهرا
#حضرت_زینب
#حضرت_معصومه
#حكایت_طوطی_و_بازرگان
#حیوان_گرسنه
#حیوان_ناآرام
#خاک
#خال_خالی
#خاله_اردی
#خاله_سوسکه
#خاله_سوسکه_و_مهمونای_ناخونده
#خانه_کرم_خاکی
#خداحافظی (وفات پیامبر)
#خرچنگ_کوچولو
#خرس_تنبل
#خرگوش_کوچولو
#خرگوش_مهربان_و_سوپ_هویج
#خرگوشی_که_میخواست_عجیب_باشد
#خواب_آقا_شیره
#خونه_تکونی_نی_نی_و_داداشی
#دارکوب_نوک_قرمز
#داستان_ام‌البنین
#داستان_امام_حسین
#داستان_حبیب
#داستان_حر
#داستان_زهیر
#داستان_زینب
#داستان_مسلم
#دخترک_کبریت_فروش
#در_جستجوی_دايناسور
#درخت_بخشنده
#درخت_خوابالو
#درخت_گلابی
#دریاچطوری_درست_میشه؟
#دست_چپ_و_دست_راست
#دستهایت_را_بشوی
#دشمن_در_شهر_مورچه_ها
#دلاور_کوچک (شهید فهمیده)
#دم_پفکی
#دم_قشنگ_روباه_شکمو
#دو_امانت_بزرگ
#دو_درخت_همسایه
#دو_کبوتر
#دو_گنجشک
#دوستی
#دون_دون_و_گل_تازه_وارد
#دیشب_که_نترسیدی؟
#رز_صورتی_کوچولو
#روباه_پوستین_دوز
#روباه_در_یک_روز_برفی
#روباه_کوچولوی_باهوش
#روباه_مریض_و_گنجشک_زرنگ
#روباه_نادان_گربه_دانا
#روباه_و_سنجاب
#رودخانه_تنها
#روزتولد (امام حسن)
#روز_عاشورا
#روز_نابینایان
#روزه_کله_گنجشکی
#روزی_که_استخوان_مریض_شد
#روزی_که_امام_آمد

5 Jahre, 1 Monat her
5 Jahre, 1 Monat her

?

بسم‌الله الرحمن الرحیم
چی خیال کردی یزید؟! فکر کردی این که ما رو مثل اسیر از این شهر به اون شهر می‌بری، نشانه‌ی کوچیک بودن ما و بزرگی توئه؟! الان خوشحالی از این کارها؟! کجا با این عجله؟! آهسته‌تر یزید! یادت رفته خدا توی قرآن چی گفته؟ گفته: اونایی که کافر هستن، فکر نکنن این عمری که بهشون دادیم، به سود اونهاست. برعکس، بهشون مهلت دادیم تا گناهاشون زیاد بشه و اون دنیا عذاب دردناکی دارن.
?
تو کسی بودی که پدرت با پدرم جنگید. و پدرش با پیامبر جنگید. معلومه که آدمی مثل تو باید هم این طور خوشحال باشه. ولی خیلی زود به پدرت و پدربزرگت توی جهنم می‌رسی. اون دنیا پیامبر درمورد کاری که تو کردی حکم میکنه. اون وقت معلوم میشه که چیکار کردی.
روزگار یه جوری شده که من مجبور شدم با تو حرف بزنم، وگرنه تو کوچکتر از اون هستی که باهات هم‌صحبت بشم. از دستهای شما خون ما میچکه. الان اسیر تو هستیم. ولی اون دنیا به خاطر ماها باید جواب بدی. من به خدا شکایت میکنم از دست تو. خدا بهترین پناه ماست.
?
همه ساکت شده بودند. از هیچ کس صدایی درنمی‌اومد. یزید مثلا میخواست شادی کنه و به خاطر پیروز شدن توی جنگ پُز بده، اما حضرت زینب طوری حرف زده بود که انگار اونا بودن که پیروز شده بودن و یزید باخته بود. یزید دید خیلی ضایع شده. گفت: بله خب... این حرفها مال اینه که این زن خیلی مصیبت دیده... و خواست مجلس رو دوباره به سمت شوخی و خنده ببره...
اما از بین جمعیت چند نفر شروع میکنن بهش اعتراض میکنن. زنهای توی قصر شروع میکنن به گریه کردن و بد و بیراه گفتن به یزید. پیرمردی از بین جمع میگه: یزید! من یادمه که پیامبر حسین رو روی پای خودش می‌نشوند و می‌بوسید و به حسن و حسین میگفت شما سرور جوانان اهل بهشتید. حالا تو سرش رو پیش روی خودت گذاشتی و اهانت میکنی؟! یزید از عصبانیت چوبی که دستش بود به سمت اون مرد پرت کرد و از مجلس بیرون بردنش.
?
یکی از حاضران، یه مرد یهودی بود. یعنی اهل یه دین دیگه بود. گفت: من باورم نمیشه! شما نوه‌ی پیامبرتون رو کشتین و خوشحالین؟! ما بعد از این همه سال، هرکس نواده‌ی پیامبرمون باشه بهش احترام میذاریم. شما چه جور مردمی هستین؟!
یزید میبینه مجلسی که توش میخواست مسخره کنه و پز بده، به هم خورده و الانه که همه شاکی بشن. این آتش‌ها هم همه رو حضرت زینب درست کرده با اون سخنرانی شجاعانه‌ش. دیگه هیچ حرفی برای زدن نداره. پس دستور میده کاروان اسیرها رو ببرن بیرون.
خبرهای اون مجلس و مجلس کوفه کم‌کم بین مردم می‌پیچه. خیلی از مردم واقعا نمیدونستن که یزید و لشگر کوفه به جنگ چه کسانی رفته بودن. فکر میکردن اونها آدمهای بدی بودن. اما با این سخنرانی‌های حضرت زینب، کم‌کم همه فهمیدن که چه اتفاقی واقعا افتاده و اونهایی که کشته شدن، خاندان پیامبر بودن.
?
بچه‌ها! اگر حضرت زینب این قدر شجاع و قهرمان نبود، ما هیچ وقت نمی‌فهمیدیم توی کربلا چه اتفاقی افتاده. اگر حضرت زینب به جای حرف زدن و گفتن واقعیت‌ها، فقط می‌نشست یه جا و گریه میکرد، نه از امام‌ها اثری می‌موند، نه از کربلا. پس همیشه هم قهرمان بودن به این نیست که بریم شهید بشیم. گاهی کار اونی که شهید نمی‌شه، سخت‌تره.

@KoodakaneKhorshid

5 Jahre, 1 Monat her
آرشیو قصه و شعر و کارتون …
5 Jahre, 1 Monat her

?

داخل کاخ، حضرت زینب گوشه‌ای می‌نشینه و زن‌ها و بچه‌ها دورش می‌شینن. ابن‌زیاد زینب رو میشناسه. با خنده میگه: «خب... چه طور بود؟ خدا با برادرت چه کار کرد؟!» مثلا میخواست مسخره بکنه. انتظار داشت حضرت زینب شروع کنه به گریه و زاری، یا مثلا خواهش کنه که زنده بذاره‌شون یا آزادشون کنه... اما حضرت زینب که این جور آدمی نیست. یه قهرمانه. قهرمانی که سخت‌ترین سختی‌های دنیا هم نمی‌شکنه‌ش. حضرت زینب یه جمله‌ی خیلی عجیب میگه. میگه: هیچ چیز جز زیبایی ندیدم. همه، جا میخورن. حضرت زینب میگه: برادر من و یارانش در راه خدا شهید شدن و جاشون توی بهشته. این تویی که باید بترسی از این که اون دنیا چطوری میخوای جواب پیامبر خدا رو بدی. اون روز می‌بینی که کی پیروز شده و کی باخته.
?
ابن‌زیاد می‌بینه داره ضایع میشه. رو میکنه به امام سجاد، میگه تو کی هستی؟ میگه من پسر حسینم. میگه مگه پسر حسین رو خدا نکشت؟! سجاد میگه: برادران منو مردم کشتن. ابن‌زیاد عصبانی میشه. میگه جلاد رو بگین بیاد این هم بکشه، از دستشون راحت شیم! دوباره وقتشه که زینب مثل یه قهرمان جلو بیاد و از امام خودش دفاع کنه. حضرت زینب از جا بلند میشه و دستهاشو جلوی امام سجاد باز میکنه و میگه: بسه هرچی خون از خانواده پیامبر ریختین. اگر بخواین به سجاد برسین، باید منو بکشین. ابن‌زیاد میگه: اگر واقعا بخوای، من میتونم هر دوتونو بکشم! حضرت زینب میگه: ما رو از مرگ میترسونی؟! نمی‌بینی که ما برای مرگ چقدر مشتاقیم؟! اصلا شهادت افتخار ماست.
ابن‌زیاد می‌بینه نه... هر چی میگه این زن یه جوابی براش داره و ضایعش میکنه. میگه: ولش کنید اصلا. این سجاد هم مریضه، مردنیه! همه‌شون رو ببرید بیرون.
?
بچه‌ها. اون شب به خانواده امام حسین خیلی سخت گذشت. اونها رو توی یه خرابه نگه داشتن. حال و روز خوبی نداشتن. همه نزدیکان‌شون شهید شده بودن. پدرهاشون، برادرهاشون، پسرهاشون... و خودشون هم اسیر دست آدمهای بدجنس و بی‌رحمی بودن. حضرت زینب هم مثل همه‌ی اونها غمگین بود، اما باید به بقیه کمک می‌کرد. باید به بچه‌ها می‌رسید که یه چیزی بخورن تا از غم و غصه مریض نشن. خیلی سخته وقتی آدم خودش غمگینه، بخواد یکی دیگه رو دلداری بده. این جور کارها فقط از قهرمان‌ها برمیاد.
?
کاروان اسیرها رو فردای اون روز به سمت شهر دیگه‌ای می‌برن. کجا؟ جایی که کاخ بزرگ یزید هست. یزید در کاخ طلایی و سبزش نشسته و همه‌ی بزرگان رو هم دعوت کرده تا شاهد پیروزی‌ش باشن. اسیران خانواده‌ی پیامبر رو با دستهای بسته وارد کاخ میکنن و وسط جمعیت می‌نشونن. سر بریده‌ی امام حسین رو جلوی روی یزید میذارن. یزید با چوبی که دستش بوده به سر امام حسین میزنه و شروع میکنه به شعر خوندن؛ که ما انتقام‌مونو گرفتیم و هیچ اتفاقی هم نیفتاد و... زن‌ها و بچه‌های کاروان امام حسین شروع کردن به گریه... ناگهان حضرت زینب از جاش بلند شد. همه ساکت شدند. حضرت زینب با صدای بلند شروع کرد به حرف زدن:

ادامه ?

5 Jahre, 1 Monat her
آرشیو قصه و شعر و کارتون …
5 Jahre, 1 Monat her

?

امام حسین به سمت میدون جنگ راه افتاد. حضرت زینب از دور داداشش رو می‌دید که داره میره. انگار قلبش بود که داشت از سینه درمی‌اومد و می‌رفت. ولی امام حسین بهش دستور داده بود که کنار چادرها بمونه و مواظب زن‌ها و بچه‌ها باشه. حضرت زینب هم که جونش برای امام حسین درمی‌رفت، نمیخواست حرفشو زمین بندازه.
?
بچه‌ها... امام حسین به جنگ رفت. چند بار رفت و برگشت تا بالاخره آخرین بار دیگه برنگشت. وقتی امام حسین رو شهید کردن، حضرت زینب از بالای یه تپه‌ی کوچیک نزدیک چادرها داشت همه چی رو میدید. داد زد: وای بر شما! بین شما هیچ مسلمانی نیست؟! دلش می‌خواست بدوه و جلو بره و حسین رو از دست اون نامردها نجات بده... اما دید سربازان دشمن دارن به سمت چادرهای خانواده‌ی امام حسین میان. اون وقت بود که فهمید فرصتی برای شکستن و غمگین بودن نداره. باید قهرمان باشه، و همون طور که امام حسین ازش خواسته، از زن‌ها و بچه‌ها و به خصوص امام سجاد، محافظت کنه.
?
حضرت زینب به سمت چادرها دوید. سربازان دشمن با مشعل‌ها و تیرهای آتشین، چادرها رو آتش می‌زدن. حضرت زینب اول رفت سراغ امام سجاد. بدن مریض امام سجاد رو بلند کرد و گفت: دارن چادرها رو آتش می‌زنن، حالا چی کار کنیم؟
بچه‌ها چرا از امام سجاد پرسید؟ چون حالا که امام حسین شهید شده بود، امام سجاد امام و رهبرشون بود. امام سجاد گفتن: فرار کنید. حضرت زینب بچه‌ها رو از توی چادرها بیرون آورد و فراری‌شون داد که یه وقت توی چادرها گیر نیفتن. یهو دید یکی از سربازان وحشی دشمن داره به سمت امام سجاد میره. بدو بدو خودش رو رسوند و خودش رو انداخت بین اون سرباز و امام سجاد. ایستاد جلوی امام سجاد و گفت: اگر بخوای پسر امام حسین رو بکشی، باید اول منو بکشی!
?
بچه‌ها، اون آدم وحشی شمشیرش رو بالا برد، اما یکی از اون طرف داد زد: آهای خجالت بکش! ما نیومدیم زن‌ها رو بکشیم که! این سجاد هم خودش مریضه! ولش کن خودش می‌میره! این طوری بود که زینب شجاع و قهرمان جون امامش رو نجات داد.
بچه‌های عزیزم... هیچ غمی توی دنیا اندازه‌ی غم حضرت زینب توی اون روز نبوده و نیست. تمام مردان خانواده‌ش رو در یک روز جلوی چشم‌هاش به شهادت رسوندن. اما حضرت زینب قهرمانی بود که به جای شکستن و گریه کردن، کاری رو انجام میداد که امامش بهش گفته بود. مواظب زن‌ها و بچه‌ها بود. دشمن زن‌ها و بچه‌ها رو اسیر گرفت. سوار شترشون کرد و برد تا شهر کوفه. کجا برد؟ کاخ ابن‌زیاد، حاکم بدجنس و خشن کوفه.
?
توی کوچه‌ها مردم جمع شده بودن تا اسیرها رو تماشا کنن. وقتی کاروان اسیرها رسیدن، یه زنی گفت: شما اسیرهای کدوم خانواده هستین؟ یکی گفت: خانواده پیامبر! مردم شوکه شدن. یعنی چی خانواده پیامبر؟! اگر خانواده پیامبر ما هستن، چرا اسیر گرفتن‌شون؟! مردم شروع کردن به گریه کردن. امام سجاد گفت: اگر شما برای ما گریه میکنین، پس اونایی که خانواده ما رو کشتن کی‌ها بودن؟! حضرت زینب هم گفت: مردان‌تون ما رو می‌کشن، زن‌هاتون برای ما گریه میکنن؟! اشک‌هاتون هیچ وقت تموم نشه! شما همگی به حسین خیانت کردین! گریه حق شماست. چون اون دنیا عذاب بدی در انتظارتونه. گناه کشتن نوه‌ی پیامبر رو برای خودتون نوشتین.
?
از اون وسط یکی گفت: نگاه کنین! این زینبه که داره حرف میزنه! دختر امام علی! این زن به ما درس میداد. یکی دیگه بهش گفت: انگار خود امام علیه که داره حرف میزنه! زینب دوباره ادامه داد: شما جگر پیامبر رو خون کردید. خون خانواده‌شو ریختید. انقدر کار شما هولناک بود که نزدیک بود آسمان از هم پاره بشه و کوه‌ها به لرزه دربیان. عجیب نیست اگر خون گریه کنید. اما بدونین که اون دنیا عذاب خیلی بدتر از اینها در انتظارتونه.
?
همه مردم شروع کردن به گریه. انقدر شلوغ شده بود که سربازها ترسیدن الان مردم بریزن و اسیرها رو آزاد کنن. به خاطر همین تند تند کاروان اسیرها رو از بین کوچه‌ها رد کردن و بردن داخل کاخ ابن زیاد.

ادامه ?

5 Jahre, 1 Monat her
آرشیو قصه و شعر و کارتون …
5 Jahre, 1 Monat her

?

بالاخره روز عاشورا رسید و جنگ شروع شد. اول یاران امام حسین به جنگ رفتن. یکی یکی به میدون رفتن و کشته شدن. وقتی یاران امام حسین تموم شدن، افراد خانواده‌ی امام حسین باید به میدون می‌رفتن. اولین نفر، پسر خود امام حسین بود: علی اکبر. وقتی علی‌اکبر شهید شد، حضرت زینب از چادرش بیرون اومد و خیلی گریه کرد. انقدر گریه کرد که امام حسین بلندش کرد و برد توی چادرش. گفت خواهر من! امروز مصیبت زیاد می‌بینی. جلوی دشمن گریه نکن، که اونا خوشحال نشن. یکی یکی افراد دیگه‌ی خانواده هم شهید می‌شدن و زن‌ها و بچه‌ها براشون عزاداری می‌کردن و حضرت زینب هم جایی که دشمن نبینه، همراهشون گریه می‌کرد.
?
اما بچه‌ها... بالاخره نوبت به پسرهای خود حضرت زینب رسید. حضرت زینب دو تا پسر جوون داشت. خودش زره و روی تن دو تا پسرش بست. آماده‌شون کرد و گفت برین سراغ دایی‌تون امام حسین و ازش اجازه بگیرین که به میدون جنگ برین. اما حضرت زینب میدونست که الان اگر این دو تا برن به حسین بگن، به خاطر این که خواهرش ناراحت نشه، اجازه نمیده. به خاطر همین حضرت زینب یه ترفندی یادشون داد. یه چیزی که اگر بگن، حتما امام حسین قبول میکنه. گفت: اگر امام حسین قبول نکرد، به مادرش حضرت زهرا قسم‌ش بدین. اون وقت اجازه میده.
پسرهای حضرت زینب با همین ترفند اجازه گرفتن و به میدون جنگ رفتن. اون دو پسر جوون و شجاع با اون لشگر بزرگ دشمن جنگیدن و یکی بعد از دیگری شهید شدن.
?
یادتونه گفتم حضرت زینب هر کس از خانواده‌ی امام حسین شهید میشد، از چادر بیرون می‌اومد و عزاداری میکرد؟ این بار وقتی خبر آوردن پسرهاش شهید شدن، حضرت زینب رفت توی چادرش، و در چادر رو هم بست. پاشو بیرون نگذاشت! چرا بچه‌ها؟ پسرهاشو دوست نداشت؟! ناراحت نشده بود؟! یادتونه که گفتم حضرت زینب قهرمانی بود که توی مصیبت‌ها نمی‌شکست؟ قهرمان ما توی چادرش نشست و نذاشت صدای گریه کردنش از چادر بیرون بره. نمیخواست یه وقت برادرش امام حسین خجالت بکشه از این که بچه‌های زینب در راهش شهید شدن. میخواست بهش بگه اینا هدیه بودن. این دو تا رو اصلا بزرگ کرده بودم که فدای تو بشن. خودم هم دلم میخواست فدای تو بشم. حیف که زنها به جنگ نمیرن، وگرنه از خدام بود که من هم برم و فدای تو بشم حسین جونم. حالا که خودم نمیتونم، دو تا پسر خودمو هدیه کردم، انگار که خودم دو تا جون برات داده باشم.
?
بالاخره همه‌ی خانواده‌ی امام حسین شهید شدن و امام تنها شد. دیگه وقتش بود امام هم به میدون جنگ بره. امام رفت پیش خواهرش زینب، و گفت یه لباس کهنه به من بده که زیر زره بپوشم. حضرت زینب گفت چرا کهنه؟ امام گفت برای این که وقتی منو کشتن، دشمن‌ها به خاطر این که لباس رو بردارن و غنیمتی ببرن، لباس منو از تنم درنیارن که تنم برهنه نشه. حضرت زینب لباسی رو به امام حسین دادن. امام چندجاشو با دست پاره کرد که کهنه‌تر باشه، و پوشید. بعد یکی یکی با زن‌ها و بچه‌ها و خواهرهاش خداحافظی کرد و به سمت میدون جنگ راه افتاد.
?
بین افراد خانواده‌ی امام حسین یه پسرش هم بود. کی بود؟ حضرت سجاد. حضرت سجاد اون موقع مرد جوونی بودن، اما توی اون روزها به شدت مریض بودن و اصلا نمیتونستن از جاشون بلند شن. وقتی دید امام حسین داره به میدون جنگ می‌ره، حضرت سجاد با سختی از جاش بلند شد. شمشیرش رو برداشت و گفت: «من اینجا باشم و پدرم، امامم، به جنگ بره؟!» امام حسین سریع خواهرش رو صدا کرد. گفت: زینب جان! سجاد رو بگیر. نذار بیاد. اگر سجاد توی این جنگ کشته بشه، دیگه بعد از من هیچ امامی نیست. اون وقت چه کسی مردم رو رهبری کنه؟ کی دین اسلام واقعی رو به مردم یاد بده؟ بگیرش و نذار بیاد.
?
حضرت زینب به سرعت رفت سراغ حضرت سجاد. سجاد انقدر بی‌جون بود که نمیتونست روی پاش بایسته. حضرت زینب اونو روی زمین خوابوند و نذاشت از چادر بیرون بره، که یه وقت دشمن‌ها نکشن‌ش.

ادامه ?

We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 10 months, 3 weeks ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 1 year, 1 month ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 9 months, 1 week ago