?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated hace 5 meses, 1 semana
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated hace 7 meses, 3 semanas
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated hace 3 meses, 3 semanas
جان شیرمان در کتاب مردم و سرزمین ایران مینویسد:
«ایران سرزمین تضاد و افراط است. آب و هوا یا گرم است و مرطوب و یا گرم و خشک و یا سرد و خشک. زمین یا حاصلخیز است و یا بیحاصل و بایر.
رودخانهها در بهار پرخروش و پر آب و در دوران طولانی تابستان خشک است و کم آب و کوهها رفیع و سربرافراشته است و دشتها پست و خستهکننده.
شهرها یا بسیار زیباست و یا به غایت زشت. مردم یا بینهایت ثروتمند هستند و یا بیاندازه فقیر.
برخی از مردم کیلومترها به دنبال مرتع سرتاسر سال از جایی به جایی در سیر و مسافرتند و برخی حتی پا را از شهر و محله خود بیرون نمیگذارند.
منابع تحتالارضی از قبیل نفت و غیره فراوان و سرشار است ولی در عوض چای و برنج و غله با مرارت و رنج به دست میآید. مردم هم گاهی خوشرو و سخاوتمندند و زمانی حریص و تنگ چشم. چنانکه گویی به راستی تضاد پایانی در این کشور ندارد.»
خلقیات ما ایرانیان
محمدعلی جمالزاده
به ما ميفرموديد اگر در سوريه نجنگيم داعش مياد تو كشور خودمون به ناموس مون تعرض ميكنه و سر مونو ميبُره
بعد خودتون رفتيد ١٧ ميليون طالب آورديد كه دقيقاً همون كارو باهامون بكنن؟
.... شما حتی اگر به خیالِ خودتان با بهترین کِیس عالم هم ازدواج کنید؛ یعنی کسی را پیدا کنید که از نظرِ شما بهترین است (حالا هرکس با توجه ملاکهایش)، شک نکنید شش ماه یا شش سال بعد، با همان ملاکها کیسِ بهتری پیدا خواهید کرد که از نظرتان بسیار بهتر از همسر فعلی است
و از قضا به گمانتان از این بهتر دیگر نمیشود.
و بعد هم حسرت و اشک و آه که ای کاش کمی صبر کرده بودم و دیرتر ازدواج کرده بودم (نظریهی جهانهای ممکن).
برای همین شاید بتوان گفت اصولاًَ ازدواج با واقعگرایی محض نمیسازد.
یکجایی هست که دیگر باید به عقل و خیالِ خودت لِگام بزنی و بعد از اینکه انتخابِ مناسبی کردی خودت را به نفهمی بزنی و با خودت بگویی "همینه که هست.
من همین را میخواهم و تلاش میکنم با همینی که دارم بهترین وضعیت ممکن را بسازم".
بالاخره باید یکجایی تراژدیِ انجامِ یک انتخاب و سوزاندنِ امکانهایِ انتخابی دیگر را قبول کنی.
به قول هایدگر، این تراژدی، ذاتیِ ما انسانها است. چارهای از آن نیست؛ هر انتخابی در هر کاری، یعنی سوزاندنِ امکانها و انتخابهایِ دیگر.
اگر قرار باشد که واقعنگر بمانی، و بر اساس جهانهای ممکنِ فلاسفه رویِ این حساب کنی که همیشه کیس بهتری برای ازدواج هست، اصلا نمیتوانی ازدواج کنی
و یا زندگی خوبی برایِ خودت رقم بزنی.
اسیر میشوی در چنگالِ انتظارِ بیپایان.
یکی از دلایلی که آدمها در سن بالا به سختی ازدواج میکنند، این است که واقعنگر شدهاند.
دیگر مثل دورانِ جوانی خام نیستند که از روی شور و احساس، و حتی شهوت خیال کنند که دیگر بهتر ازین نمیشود.
سن که از نقطهای بالاتر رود، آدم آنقدر واقعگرا شده که هیچکس به دلش نمینشیند؛ آنقدر کمالطلبی و وسواسی سراغش میآید که انگاری هیچ فرد مناسبی در عالم برای او نیست.
زندگی یکجور واقعیتگریزی هم میخواهد. البته این بدان معنا نیست که از رویِ توهم و حسِ درونی و فشار جنسی در سنِ خیلی پایین تن به ازدواج بدهیم.
منظور این است که آنقدر نگذارید سن بالا رود که نه کسی حاضر باشد با شما ازدواج کند، و نه وسواس شخصیتی خودتان بگذارد کسی را بپسندید.
القصه، زندگی مشترک، یکجور چشم بر برخی واقعیات بستن، خود را به نفهمی زدن، خویشتنداری و مدارا میخواهد.
یادتان باشد که زندگیِ خوب و احساسِ خوشبختی، امری ساختنی است؛ و نه یافتنی.
البته اگر در کنارش، ناکارآمدی حکومتها و تورمهای دولتساخته هم بگذارند.
دکترمحسن زندی _روانشناس
@lazhevrdi
اگه به تازگی نامزد یا ازدواج کردید، این پست ویژه شماست!
تو یه پژوهش خیلی جالبی یه گروه از پژوهشگرها رفتن سراغ تازه عروس دومادهایی که یه سالی میشد حلقه دست هم انداخته بودن و ازشون پرسیدن؛ یه کم از دنیای متاهلی برامون بگو! تا اینجای کار چه چیزهایی برات غافلگیر کننده بوده!…
شرکت کنندهها میگفتن
"وقتی وارد زندگی مشترک میشی، تازه میفهمی که رابطه فراتر از عکسهای قشنگ تو اینستاگرامه و دنیای متاهلی در عین عشق و خنده و پاگشا رفتنها، یه عالمه «اِ! اینو نمیدونستم!» داره
و این وسط ۶ تا واقعیت هست که هرچی زودتر خودت رو واسشون آماده کنی، موفقتری".
واقعیت اول؛ جزئیات کوچیک، بحثهای بزرگ!
+ وقتی دوستید، بعضی عادتها رو فقط گه گاهی میبینی، ولی وقتی ازدواج میکنی، اون عادتها جلوی چشمته؛ هر روز و هر ساعت! مثلاً یکی عادت داره خروپف کنه! دیگری ظرفها رو تو سینک رها کنه.
فوری فاجعهسازی نکن!، تا دلت بخواد از چیزها هست.
هرچی زودتر به یه توافقی برسید!
به خودتون خیلی باید وقت بدید تا قلقها بدست بیاد.
به چشم رشد بهشون نگاه کنید!
ابهام نقش رو با شفاف صحبت کردن کمتر کنید به نفع رابطهست.
و ۶. انتظار معقول از صمیمیت جنسی!
یکی از بزرگترین غافلگیریهای تازهعروس و دامادها همین بخشه. ممکنه رابطه جنسی اوج بگیره و یهو کمتر از قبل بشه؛ نه به خاطر بیمیلی، بلکه به خاطر مشغلهها.
برای بعضیها که تا قبل از ازدواج صبر کردن، این بخش گاهی با انتظاراتشون جور درنمیاد.
مخلص کلام اینکه؛
رابطه عاطفی شما مثل بچهای میمونه که از دل تعامل شما دو نفر به وجود میاد و مهمترین وظیفه شما مراقب از این کودک آسیبپذیره. گاهی حالش خیلی خوبه و شاده، گاهی سرما میخوره و نیاز به مراقبت داره.
مراقبش باشید تا به بلوغ خودش برسه
??♀️??♂️با آرزوی خوشبختی
دکتر امانی
ما ايرانيها تفاوت چندانی با شما اروپائيان نداريم.
اگر زنان ما چادر بر سر می كنند، شما هم زنان كاتوليك روسری بر سر داريد.
اگر مردان ما چند زن داشته باشند
شما هم زنانی داريد كه به آنها رفيقه و معشوقه می گوييد.
اگر شما خود را برتر مي دانيد، ما هيچ عقده ای نخواهيم داشت. ما هرگز فراموش نمی كنيم كه آنچه شما امروز می دانيد چيزی است كه ما سه هزار سال پيش به شما آموخته ايم!
مصاحبه محمدرضاشاه در اکتبر 1973 با روزنامه نگار ایتالیایی اوریانا فلاچی_مصاحبه ای که بازتاب گسترده ای در اروپا و آمریکا داشت و خشم اروپاییان را بر انگیخت.
یه عده هم هستن که ازت متنفرن
و این تنفر به خاطر این نیست
که تو کاری کردی
تنفر دارن چون تمام کارایی که اونا آرزوش رو دارن
تو داری انجام میدی!
در خانه ما بوسیدن (من) خیلی رسم بود. کودکی به کنار، در دوران نوجوانی نحسم، وقتی با همه جهان دعوایم بود بخاطر غلیان هورمونهای تازه و سرکش، یا در اوج جوانی وقتی فرت و فرت و با دست خودم گند میزدم به سرنوشتم، باز مرا زیاد و بدون دلیل خاص تولد و عید می بوسیدند و بهم اطمینان می دادند آخر دنیا نرسیده.
در خانه ما بوسه و آغوش مخصوص نوزادان و بچه های تپلی شیرین نبود. حتی دیده بودم مادرم تاکید میکند مثلا به خاله ام: قد بچه ات دو برابر توست؟ خب باشد، مثل کودکیش باید فشارش بدهی و ببوسیش....
چرا واقعا تاکید میکرد؟ فکر میکنم چون یک شرم ذاتی در خانواده اش جاری بود برای لمس. به دلیل فضای بسیار جدی کودکیهاشان، بچه های آن نسل که بعد می بالیدند، با فضای بدنهای هم بیگانه بودند
علیرغم عشقی بسیار درونی که بینشان جاری بود/هست، اینطور نبود که بخواهند با آغوش مکرر و بوسه به هم نشان بدهند: «برای من خیلی عزیزی».
این شد که تعمدا در خانه ما چرخه معیوب را شکستند.
چند روز پیش پدرم یکهو نوشت: «دختر؟ من عاشقتم، میدانی که از اول دو نفری عاشقت بودیم، بعد او الان من دارم ادامه اش میدهم»
علیرغم اختلافات زیادی که با طرز فکر و سلوک هم داریم، چنین جمله ای بی مناسبت، برای من مثل چند گالن محرک نیروزا عمل کرد، روز کدری را که داشتم شست و برد. احساس قدرت کردم و هر چه دوستنداشتنی از هفته پیشش توی خاطرم آماس کرده بود، انگار حل شد و رفت هوا.
فکر میکنم آنچه تضمین سلامت روان یک انسان بزرگسال است، صرفا و حقیقتا ریشه دارد در کودکی. کودکی خراب باشد، واقعا ترمیم صد در صدی را امکان پذیر نمیدانم (تجربه شخصی من است، آمار طبعا ندارم).
من میدانم که قرار نیست ما بی نقص و متعالی و مقدس باشیم. قرار نیست قدیس و بی خطا کنش داشته باشیم در جهانی که خود به خود اینقدر خشن است.
قرار است ولی بینخودمان به خشونت کلام و عمل دامن نزنیم (بپرسی از من اصلا کجا چنین قراری گذاشته اند؟
میگویم که طبعا جایی قانونی در اینباره ننوشته اند، ولی اگر اخلاق معاشرت غیر این حکم دهد، ختم میشود به همین جایی که ایستاده ایم و جای خوبی نیست).
من فکر میکنم قرار است که بلوغ بدن، روزی با بلوغ فکر همپوشانی کنند بالاخره. انتظار ندارم که خیلی زود ولی مثلا دیگر در دهه چهل یا پنجاه بالاخره بالغ باشیم.
و اغلب اینجور نیست. و چرا اینجور نیست؟ چرا کنترل خشونت بین دو کشور یا دو نژاد یا دو گروه ممکن نیست؟
چرا مقدور نیست انسان بلد باشد تحت هر حالی درست و نادرست را ببیند و با سر بلند مسئولیت فعل خودش را بپذیرد بی ترس اینکه اگر چنین کند بقیه مبادا دوستش نداشته باشند.
این ترس خیلی چیز بدی است. خودش موجب توحش بیشتر است.
اگر والد باشی و کودکت را «درست» دوست نداشته باشی، او همچنان تو را دوستت دارد ولی دیگر خودش را دوست ندارد.
بعدتر که خودش آمد پشت سکان، همیشه ترس دارد. از ترس دوست نداشته شدن، فرار به جلو میکند، حمله میکند و چنگ میزند و میخراشد و چاقو در زخم می چرخاند و زیر هر باروت خشکی آتش روشن می کند، خانواده یا شهر یا کشور، می شود میدان جنگ و عالمی گرفتارش.
نمیدانم این باور من چقدر درست است ولی اینجور فکر میکنم که اگر این آدم بزرگهای قرن حاضر، همه کودکی های امن درستی داشتند، چنین جهان پر آشوب بلاخیزی نداشتیم.
خلاصه که اگر برای مای بزرگسال دیر شده، برای بعدی ها هنوز وقت هست.
بروز عشق هم به معنی رنج زدایی از آدمها نیست. من مخالفم که کودک توی حباب باشد، فکر کند شاد بودن هدف زندگی است و باقی جهان بابت این شادی بهش بدهکارند.
بروز عشق نه به این معنی که کودک و نوجوان آدم معنای «نیست و نمیشود و امکان ندارد» را نفهمد.
اتفاقا که ریختن امکانات از چیزها و اشیاء روی سر بچه ها و دائما اجابت کردن خواسته هایشان بدترین خیانت است که آدم در حق فرزندش روا داشته باشد.
اینکه یک انسان کوچکی بین «نمی شود و با این حال من دوستت دارم»، نتواند تمیز بدهد؛ بهش یاد ندهند که توجه به خواسته ها با اجابت صد در صدی شان فرق دارد، اینکه از طرد شدن نترسد و مهارت بروز موافقت و مخالفت را بیاموزد، اینکه بداند وقت نه شنید همچنان عزیز و محترم است و سزاوار بوسه و آغوش امن، و همچنان همه جهان قرار نیست در خدمت طاعتش باشند، همه اینها از یک کودک نو با لوح سپید، یک آدم بزرگ درست می سازد.
و خب این ساختن، خیلی خیلی خیلی کار سختی است.
حکایت کنند مرد عیالواری به خاطر نداری سه شب "گرسنه" سر بر بالین گذاشت.
همسرش او را تحریک کرد به دریا برود،
شاید "خداوند" چیزی "نصیبش" گرداند.
مرد "تور ماهیگیری" را برداشت و به دریا زد تا نزدیکی غروب تور را به "دریا" می انداخت و جمع میکرد ولی چیزی به تورش نیفتاد.
قبل از بازگشت به خانه برای آخرین بار تورش را جمع کرد و یک "ماهی خیلی بزرگ" به تورش افتاد.
او خیلی "خوشحال" شد و تمام رنجهای آن روز را از یاد برد.
او زن وفرزندش را تصور میکرد که چگونه از دیدن این ماهی بزرگ "غافلگیر" می شوند؟!
همانطور که در سبزه زارهای خیالش گشت و گذار می کرد، "پادشاهی" نیز در همان حوالی "مشغول گردش" بود.
"پادشاه رشته ی خیالش را پاره کرد و پرسید در دستت چیست؟"
او به پادشاه گفت که "خداوند" این ماهی را به "تورم انداخته" است...
پادشاه آن ماهی را "به زور" از او گرفت و در مقابل هیچ چیز به او نداد و حتی از او تشکر هم نکرد.
او "سرافکنده" به خانه بازگشت چشمانش پر از اشک و زبانش بند آمده بود.
پادشاه با "غرور" تمام به کاخ بازگشت و جلو "ملکه" خود میبالید که چنین صیدی نموده است.
همانطور که ماهی را به ملکه نشان میداد، "خاری به انگشتش" فرو رفت، درد شدیدی در دستش احساس کرد سپس دستش ورم کرد و از شدت درد نمیتوانست بخوابد...
پزشکان کاخ جمع شدند و "قطع انگشت" پادشاه پیشنهاد نمودند، پادشاه موافقت نکرد و درد تمام دست تا مچ و سپس تا بازو را فرا گرفت و "چند روز" به همین منوال سپری گشت.
پزشکان قطع دست از بازو را پیشنهاد کردند و پادشاه بعداز "ازدیاد درد" موافقت کرد.
وقتی دستش را بریدند از نظر جسمی "احساس آرامش" کرد ولی بیماری دیگری به جانش افتاد...
پادشاه مبتلا به "بیماری روانی" شده بود و مستشارانش گفتند که او به کسی "ظلمی" نموده است که این چنین گرفتار شده است.
پادشاه بلافاصله به "یاد مرد ماهیگیر" افتاد و دستور داد هر چه زودتر نزدش بیاورند.
بعد از جستجو در شهر "ماهیگیر فقیر" را پیدا کردند و او با "لباس کهنه و قیافه ی شکسته" بر پادشاه وارد شد.
پادشاه به او گفت:
-آیا مرا میشناسی...!؟
-آری تو همان کسی هستی که آن ماهی بزرگ از من گرفتی.
-میخواهم مرا "حلال کنی."
-تو را حلال کردم.
-می خواهم بدانم بدون هیچ واهمه ای به من بگویی که وقتی ماهی را از تو گرفتم؛ "چه گفتی؟!"
گفت؛
به آسمان نگاه کردم و گفتم:
مریض امروز به خاطر وزن بالا از دکتر گیاهی قرص زردچوبه گرفته و خورده بود که لاغر بشه.
این رو همراهاش میگفتند چون خودش از دیشب که تشنج کرده هنوز به هوش نیومده!
.
قرصهای لاغریِ گیاهی، گیاهی نیستند
دیگه خودتون می دونید!
Echinops Kurdicus
?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated hace 5 meses, 1 semana
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated hace 7 meses, 3 semanas
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated hace 3 meses, 3 semanas