?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 9 months, 1 week ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 11 months, 3 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 7 months, 3 weeks ago
یکچیزی هم هست که دلم میخواهد بگویم و امیدوارم حمل بر گلایه نشود. چون واقعا گلایه نیست... از آن حدودِ هزار و نهصد نفری که دوماهپیش در رادیولو بودند جز انگشتشماری حتی متوجهِ نبودنم در این دو ماه نشدند. خدا گواه است که هیچ ناراحت نیستم و انتظاری جز این هم نداشتم. خودِ من هم خیلی صفحات را دنبال میکردم که مدتها از آخرین نوشتههایشان میگذرد و ازشان بیخبرم. اصلا "فراموشی" نیازِ جهان است. قبلا هم جایی نوشته بودم: دنیا مهمانیِ شلوغی است پُر از سروصدا و رقصنور و تصویرهای محو شده در میان دود و بخار... اگر در میانهی این همهمه از در بیرون بزنی و در تاریکی گم شوی، بعید است جز چندنفری حتی متوجهِ رفتنت شوند. و این خوب است. که اگر غیر از این بود دیگر مهمانی نبود و میشد مجلس سوگواری...
ولی میشود با آدمهایی که خواسته یا ناخواسته با هم به این مهمانی دعوت شدهایم کمی مهربانتر باشیم. دوست داشته باشیم یا نه، حقیقت اینست که این تنها فرصتِ حضورمان در یک مهمانی، به خیلیهایمان آنچنان که شایستهی این حضور است خوش نمیگذرد. حالا یا کفشهایمان پاره است و گوشهای در تاریکی ایستادهایم که کسی نبیند و از دور رقص آدمها را میبینیم. یا ردِ زخمی بر پیشانی داریم که رویمان نمیشود دست کسی را بگیریم و شادمانه برقصیم. یا از همان شروعِ مهمانی، گرفتارِ تبی غریب بودهایم که کسی جز خودمان آن را نمیدیده. یا اصلا آدمِ مهمانی نیستیم و انگار اشتباهی به این مهمانی آورده شدهایم... یا هرچی...
خلاصه که گمانم حداقل در این همنظر باشیم که بهقدر کافی در جامِ تکتکمان حسرت و اندوه و بیم و تشویش ریختهاند. کاش اگر از دستمان برمیآید اول به جامِ خودمان و بعد به جامِ دیگران دلآرامی بریزیم. ها کنیم بر شیشهی آدمهایی که هوایشان بارانیست و به بهانهی کشیدنِ یک قلب، با سر انگشتانمان شیشههای سردشان را نوازش کنیم. گاهی گرمای یک ها کافیست برای نجات شیشهای که میلرزد و در آستانهی فروپاشیست. گاهی دست شویم، حلقه دورِ تکدرختانی که آغوش از یاد بردهاند میانِ کویر. گاهی شانه شویم برای چشمهایی که بهقول مهستی میل به گریه دارند. مِی بنوشیم و مِی بنوشانیم. اگر از دستمان برمیآید آرزویی برآوریم از آنکه فکر میکند آرزویی بر دلش خواهد ماند...
کاش آنروز که صدایمان میکنند که "فلانی مهمانی تمام شد"، وقتی در آستانهی در، به اطراف سر میچرخانیم حداقل چندنفری را ببینیم که اندکی آن شب را برایشان دلپذیرتر کردهایم... شاید آنوقت، دیگر بیرونِ مهمانی خیلی هم تاریک نباشد و فرشتهها ریسه بکشند برایمان تا آن مهمانیِ اصلی که میزبان و میهمان و شراب و شیرینیاش، همه خودِ ماییم...
@ketabbazhaaaa
حمید باقرلو
توی واتساپ یک گروه باز میکنم و دوتا از دوستانم را که هر سه در آستانه چهل سالگی هستیم و بعد از آخرین بار که توی یک عصر پاییزی غم انگیز، با هم کافه رفته ایم و حسابی، حال و هوا عوض کرده ایم و تصمیم گرفته ایم توی هیاهوی این زندگی شلوغ، بیشتر هم را ببینیم و معاشرت کنیم، عضو می کنم. اسم گروه را می نویسم: "آن به فناروندگان! "
ندای درونم شروع می کند که باز هم فاز ناامیدی برداشته ای که چه! و مگر در زندگیهایتان چه اتفاق مهیب شگفتی پیش آمده که به فنا رونده اید و خوشی زده است زیر دلتان و اگر جنگ بود یا بیماری لاعلاج بود یا سوگ از دست دادن عزیزهایتان، بود، تازه حساب کار دستتان می آمد و می فهمیدید به فنا رفتن، یعنی چه!
می خواهم با ندای درونم بحث کنم که تو چرا به همه چیز کار داری و اصلا تو را چه کار که معنای فنا را نشسته ای با گفتن مصداق هایی چند، توضیح می دهی و مگر نه آن است که هر آدمی منحصر به فرد خودش هست و به تبع آن، معنای به فنا رفتنش هم، باز منحصر به فرد خودش می شود. بحث نمی کنم! من و ندای درونم هر دو چهل ساله ایم و توی چهل سالگی، دیگر بحث و جنگ و جدال، فایده نمی کند. تسلیم می شوم و سریع پاک می کنم و می نویسم: "آن به فنا نروندگان! "
نگاهش را آن طرفی می برد یعنی که قیافه گرفته است. انگار نه انگار که خواسته ام به دلش، باشم. صدایش می زنم. می گوید اینکه نوشته ای هزار بار بدتر است از آن یکی و فکر نکن که نمی فهمم چه تمسخر تلخی را داری در پس آن نون اضافه، پنهان می کنی. می گویم سر جدت کوتاه بیا. بالاخره یا به فنا رفته ایم، یا نرفته ایم. می گوید نه لزوما! آن وسط ها یک جایی هست، میان رفتن و نرفتن. گاهی آدمیزاد ایستاده است درست روی همان نقطه. و دارد سر می چرخاند که این یکی یا آن یکی.
دستم به پاک کردن دوباره قبلی می رود و با شک و تردید تایپ می کنم : "آن نقطه وسط ایستادگان! " ...
?
#مریم_عندلیب
@ketabbazhaaaaa
.
بانو یه کلید داشت که همیشه تو گردنش بود. از خودش دورش نمیکرد. کلید همون اتاق آخریه که سرد بود، بخاری نداشت و همیشه خدا درش قفل بود. پر از کیسههای برنج، تل کدو حلوایی، قالیچه لولهشده، صندوق پر از گردو، حلب روغن جامد و ... و جعبه شیرینی. بانو شیرینیهاشو میبرد تو اون اتاق آخری قایم میکرد. کلیدشو به هیشکی هم نمیداد. یکهو که غیبش میزد همه میدونستن بانو رفته تنهایی و یواشکی شیرینی بخوره. بعد که سر و کلهش پیدا میشد دور دهنش پودر قند بود یا به لبهای باریک و همیشهخیسش دونه کنجد چسبیده بود. بانو میگفت این کلید رو به بابام هم نمیدم. بانو مرد. کلیدش هم افتاد دست باقی. اتاق هم خالی شد و چند سال بعد کلا خونه صاحب تازه پیدا کرد. اما بانو تا زنده بود کلید اون اتاق رو به هیشکی نداد.
آمنه برام یه ویدئو فرستاده از آقای سخنرانی که تو یکی از این همایشهای بزرگ داره برای جماعتی حرف میزنه و میگه تقصیر خودمونه که ناراحت میشیم. اگه کلید خونهت رو دادی به کسی و با کفش اومد تو خونهت و توی حمومت دوش گرفت و با حوله تو خودت رو خشک کرد و ولو شد رو مبلت و پوست تخمه رو به هر طرف تف کرد، تقصیر توئه. و ربطی به بینزاکتی اون آدم نداره. کلید خونهتون، اتاقتون، دلتون رو به هیشکی ندید که بعدا ناراحت هم نشید.
میخوام بگم من به هر ابنسبیلی، به هرکی که میاد تهران برای دوا و دکتر، به هر کی که گرفتار و ناچارِ این شهر میشه، میگم بفرمایید منزل. من یه کلبه درویشی دارم. میخوام بگم اگه در خونهت رو به روی همه ببندی که آدم نیستی. میخوام بگم چرا نباید یاد بگیریم اگه کسی خونهش رو در اختیار ما قرار داد، امانتدار باشیم. با شعور و ادب رفتار کنیم؟ چرا به جای یاد گرفتن رفتار درست باید بگیم تقصیر خودش بود که این رفتار باهاش شده؟ این چه منطقیه؟ من در دلم رو به روی همه میبندم چون ممکنه بینشون هزاران آدم بیشعور باشه؟ نه عزیزم. من و خیلیا مثل من هنوزم در خونههاشون به روی مسافر و غریب و مهمان بازه. اما وقتی نشون داد که لیاقتش همخونگی رو نداره باید جمع کنه و بره. ما از اوناییم که توبهمون مرگه. ما از آدمی ناامید نمیشیم. شاید هم یکی اومد و موندنی شد. مونس و همدم و مراقب و نگهبان و چه میدونم... اهلیِ آدم شد. یا اقلا وقت رفتن پای دامن آدم رو بوسید و گفت ممنون از مهماننوازیت. خدا یارت. دمت گرم.
همه اینا رو گفتم که بگم اون اتاق با همه شیرینیاش، آخرش رسید به دیابت و مردن و صاحب تازه. بهتر نبود هیچوقت درش رو قفل نمیکرد؟
بلد بود وقتی یک قاشق توی ظرف هست آن را همیشه طرف معشوقش بگذارد. بلد بود از صدای آب بفهمد که کِی باید حوله به دست پشت در حمام بایستد. بلد بود سر کدام آهنگ صدا را بلند کند چون او آن را بیشتر دوست دارد. بلد بود معشوقش را دوستتر بدارد. بلد بود برایش گل بخرد، بلد بود برایش حرف بزند، بلد بود بخنداندش، بلد بود بغلش کند تا نترسد، بلد بود وقتی گریه میکند چی بگوید یا چی نگوید، بلد بود صبور باشد، بلد بود منتظر بماند، بلد بود گلش را هر روز آب بدهد، بلد بود حواسش به همه چیز باشد.
همهی اینها را بلد بود اما دلش را نداشت به کسی دل بدهد. بلد نبود دوست داشته شود. بلد نبود خودش را رها کند. بلد نبود بشود همهچیِ یک آدمِ دیگر. بلد نبود بگذارد کسی عاشقش بشود. برای همین هم قاشقها مانده بودند توی کشو، حوله آویزان به جارختی، کتاب بالای کتابخانه، چای و دارچین هم توی کابینتِ خانهی بیصدا. برای همین بود که گلفروشهای توی خیابان، حتی نگاهش هم نمیکردند.
•حسین وحدانی
⌛️
طوطی نُقل شِکر بودیم ما
مرغ مرگ اندیش گشتیم از شما
حقیقتش ما هیچ وقت طوطی نقُل شکر نبودیم؛ همیشه از همان کودکی ما را مرغکانی مرگ اندیش کرده بودند.
زنگ اول در حیاط مدرسه دست های کوچکمان را مشت می کردیم و بر این و آن مرگ می فرستادیم. زنگ دوم در مراسم برادر و پدر شهید همکلاسی مان شرکت می کردیم. زنگ سوم وضعیت قرمز می شد و ما راه پله ها را دو تا یکی می دویدم تا به پناهگاه برسیم و سقف بر سرمان آوار نشود.
ما در فواصل بین این مرگ تا آن مرگ اگر مجالی بود یک
«بابا آب داد» و «آن مرد اسب دارد» ی هم می نوشتیم.
زندگی ما زندگی همگی ما به گرد و غبار مرگ آغشته بود؛ نه آن مرگی که حق است و عاقبت همه آدمیان است. نه؛ ما مظلومانه درگیر مرگی بودیم که حقمان نبود. مرگی که سزاوارش نبودیم.
اما روزگار ورق خورد و در هر ورق خوردنی قدری چشم و گوشمان باز شد و کم کم فهمیدیم چقدر زندگی نزیسته داریم و چقدر مرگ نابحق و نابهنگام!
اما آنان که همیشه مرگ ارزانی مان می داشتند، همان ها که هزار پا دارند و هر هزار پایشان در کفش مرگ است، همچنان می خواهند که آسیاب ها به آب مرگ بچرخد و این شتر هر چه زودتر پشت درِ تک تک ما بخوابد.
از این رو، رخ به رخمان می نشینند و کفن هدیه مان می دهند و با شادمانی آگهی ترحیممان را جلوی چشممان می گذارند.
اینک ای مردگانی که ماییم! چه کنیم؟
می خواهید با تباهی مبارزه کنید؟ پس چرا به دشنه ی دشنام و تیغ تعصب و ناوَک نفرت همدیگر را می کشید!
این مردن های تدریجی، این مردن های آنی این مرگ های اجباری، این مرگ های اختیاری. این دست کشیدن های از خویش، این شمشیر کشیدن های بر روی دیگری… ما را خاک و خاکستر می کند و بر مساحت گورستان می فزاید.
می خواهید خاک و خاکستر شوید؟ می خواهید بر رونق بازار گورکنان و کفن فروشان بیفزایید؟
ای هم اندوهان!
ما سلاحی نداریم جز زنده ماندن، جز زندگی کردن و باز هم زندگی کردن و باز هم زندگی کردن…
✍️#عرفان_نظرآهاری
#مبارزه_ای_به_نام_زندگی
#ابراهیم_نبوی_طنزپرداز
#مانانیستانی?
آقای دهخدا توی لغتنامهاش میگوید «تعطیل» یعنی «فروگذاشتن»، «متروک و ضایع و مُهمَلگذاشتن».
«معطّل» را هم میگوید یعنی: «زمین مردهی هیچکاره».
پرتکرارترین خبر اینروزهای ما شده «تعطیلی»:
«فردا را تعطیل کردهاند...»
«این هفته را تعطیل کردهاند...»
و...
این شده همهی چارهی یک بهاصطلاح حکومت! برای هر بحرانی که اسمِ شیکِ «ناتَرازی»! روش گذاشته است.
و چه کمدیِ سیاهیست تعطیلکردنِ هرروزهی چیزی که خودشان مدتهاست «معطّل»اش کردهاند.
@ketabbazhaaaaa
عکس خیلی چیز عجیبیه! هنوزم توی بعضی آلبومهای قدیمی و تکه پاره، عکسهایی پیدا میشه که صورت کسی توی تصویر سوراخ شده؛ بدنی بیسر، غریبهای ناشناخته در میان یک عکس دستهجمعی ژست گرفته!
دههها پیش از تولد شبکههای اجتماعی میشد با سوراخ کردن تصویر، کسی را بلاک کرد. آدمی خشمگین یا دلشکسته تیزی قیچی را در عکسی سیاه و سفید فرو میکرد و کلهی منفوری را میبرید و منتظر میماند گذشت زمان او را در حافظهاش کمرنگ کند. هر چند میتونم بهتون قول بدم از حافظه پاک نشده!
بدی زندگی در اینترنت این است که آدمهای گذشته همیشه گوشه و کنار زندگیت هستند. گاهی با تصویر کسی روبرو میشوی که دست کم ۲۰ سال از ملاقات فیزیکیاش میگذرد اما میدانی که تازگی سفر لاکچری به فلان کشور همسایه داشته، روز مادر دست مادرش رو بوسیده و در دو طرفه کردن یک عشق پردستاندازِ یک طرفه ناموفق بوده.
تا وقتی کسی را بلاک نکرده باشی هر لحظه ممکن است جایی در زندگیت سر و کلهاش پیدا شود؛ کامنتش را زیر پستی ببینی یا اسمش را در لیست تماشاچیهای استوریهایت.
سالهاست که تبدیل به اشباحی در زندگی هم شدهایم. گاهی از دیواری رد میشویم و سرکی در خانه بغل دستی دوران دبستان میکشیم و با رد شدن از پنجره سر از روزگار همسایهای قدیمی در محلهای فراموش شده در میآوریم. در عین حال که سالهاست از هم بیخبریم، از کلیات زندگی هم مطلعیم. مدتهاست در جهان واقعی غریبهایم اما هنوز برای سالگرد تولد یکدیگر کیک و قلب مجازی میفرستیم و برای هم آرزوی روزهای خوش و قلب و استخوانهای سالم میکنیم.
امروز ۴۱ ساله شدم، قدردان محبت همه عزیزانی هستم که این روز رو بهم تبریک گفتن و توی شادی باهام شریک شدن!
اما در مورد اشباح پراکنده همه جا ؛ غریبههایی صمیمی که فقط اسمشون رو زیر لیست کسانی میبینم که فقط پست و استوری رو دیدند! به تماشا ادامه دهید...
زمان که بگذرد، دیگر نه از ما نشانی میماند و نه از بغضهایی که با هر نفس فرو دادیم.قصهی ما و آن چیزها که زندگی کردیم از یاد میرود.سرگذشت روزگار ما را هر طور که دوست داشته باشند و لازم و به صلاح باشد خواهند نوشت…
اما چیزهایی هم هستند که نوشتنی نیستند. تعریف کردنی نیستند.پوشاندنی هم نیستند… دردسری دارد مورخ با اینها.دردسرهایی دارد راوی…
چشمهای تو از جنس تاریخ نیستند که به دلخواه روایت شوند.چشمهایت از اهالی جغرافیا هستند.مثل البرز.مثل ارس.مثل خلیج.خلیجی که حتی اگر اسمش را عوض کنند هم میماند.عوض نمیشود.و شهادت میدهد.و نشانه میشود…
روزگار بعد… روزگاران بعد، چشمهای تو تمام قصه را خواهند گفت… بگذار راوی هر قدر که میخواهد جان بکند…
با جغرافیا کاری نمیشود کرد حتی اگر به نامی دیگر بخوانندش…
آنچه بر ما گذشت در چشمهای تو خواهد ماند.مثل کتیبههایی که بعد از آنهمه زلزله و غلغله و یورش باز هم ماندند تا حکایت کنند…
چشمهای تو، کتیبههای سرنوشت و سرگذشت ما هستند…
در بعضی آلبومهای قدیمی و تکه پاره، عکسهایی پیدا میشود که صورت کسی در تصویر سوراخ شده؛ بدنی بیسر، غریبهای ناشناخته در میان یک عکس دستهجمعی.
دههها پیش از تولد شبکههای اجتماعی میشد با سوراخ کردن تصویر، کسی را بلاک کرد. آدمی خشمگین یا دلشکسته تیزی قیچی را در عکسی سیاه و سفید فرو میکرد و کلهی منفوری را میبرید و منتظر میماند گذشت زمان او را در حافظهاش کمرنگ کند.
بدی زندگی در اینترنت این است که آدمهای گذشته همیشه گوشه و کنار زندگیت هستند. گاهی با تصویر کسی روبرو میشوی که دست کم ۲۰ سال از ملاقات فیزیکیاش میگذرد اما میدانی که تازگی ترفیع شغلی گرفته، زیر گردن برادرزادهاش را بوسیده و در دو طرفه کردن یک عشق پردستاندازِ یک طرفه ناموفق بوده.
تا وقتی کسی را بلاک نکرده باشی هر لحظه ممکن است جایی در زندگیت سر و کلهاش پیدا شود؛ کامنتش را زیر پستی ببینی یا اسمش را در لیست تماشاچیهای استوریهایت.
سالهاست که تبدیل به اشباحی در زندگی هم شدهایم. گاهی از دیواری رد میشویم و سرکی در خانه بغل دستی دوران دبستان میکشیم و با رد شدن از پنجره سر از روزگار همسایهای قدیمی در محلهای فراموش شده در میآوریم. در عین حال که سالهاست از هم بیخبریم، از کلیات زندگی هم مطلعیم. مدتهاست در جهان واقعی غریبهایم اما هنوز برای سالگرد تولد یکدیگر کیک و قلب مجازی میفرستیم و برای هم آرزوی روزهای خوش و قلب و استخوانهای سالم میکنیم.
زمانی میشد صورت آدمها در عکسی کهنه را پاره کرد و او را برای همیشه از یاد برد اما حالا این اشباح پراکنده همه جا هستند؛ غریبههایی صمیمی در زندگی دیگران.
اعتراف کنم که هیچ وقت بداهه به معنای کلمه ننوشتهام. اینکه بی هیچ هدف و موضوع بخواهم بنویسم و این اولین تجربه است. الان نمیدانم نهایتا چیزی نوشته میشود یا نه اما به زودی معلوم میشود.
هواشناسی گفته که جمعه ممکن است برف داشته باشیم. سه سال است که رنگ برف را ندیدیم. بار قبل هم که آمد، درواقع نیامد. یک چسه پودر سفید که هنوز به زمین نرسیده آب شد. ده سال پیش برف درست و حسابی آمد. آپارتمان ما روی تپه بود و اینقدر برف آمد که راه خروجی بسته شد و حبس شدیم بالای تپه. سه روز تمام. آلکاتراس. هیچ کاری نداشتیم جز لرزیدن و چای خوردن توی بالکن یخزده. چه اصرار عبثی داشتیم سرِ این کار. دو قرن پیش که دانشجو بودم هم یک برف اینطوری آمد تهران. لبهی پنجرهی خوابگاه رو به ساختمان اسکان مینشستیم و چای پشکلنشان میخوردیم و میلرزیدیم. البته آنوقت دلیل محکمتری داشتیم. دخترهای دانشگاه دلیل محکم ما بودند. اینکه ما را در آن هیبت سینمایی ببینند و دوستمان بدارند. کلا عشق دلیل محکمی است برای هر کار عبثی. حتی تراشیدن کوه بیستون. فوقش این بود که از بالا سُر میخوردیم توی شمشادهای حیاط یکی دو تا از استخوانهایمان میشکست. یا آنفولانزا میگرفتیم و جر میخوردیم. اما در عوض عشق را تجربه میکردیم و یک فصل در زندگیمان خلق میشد که میتوان آن را داستان کرد. زندگی در غیر این صورت چه مهم است؟ آدم باید همیشه احتمال این را بدهد که هر آینه ممکن است اسکورسیزی زنگ در خانهی آدم را بزند و بگوید: «میخوام از مهمترین اتفاق زندگیات فیلم بسازم؛ تِخ کن بیاد». زشت نیست اگر آدم هیچ چیزی برای گفتن نداشته باشد؟ اصلا اسکورسیزی به درک. نباید توی زندگیمان چند تا اتفاق درست و حسابی افتاده باشد که آن دنیا بتوانیم حوریها و غلمانها را با آن سرگرم کنیم؟ مگر چقدر آنجا میتوانیم جفتگیری کنیم؟ کاش زودتر به اینفکر افتاده بودم. نگرانم که نکند زندگیام محتوایی به اندازهی یک قصهی کوتاه که پدربزرگی برای نوهاش تعریف کند تا بخوابد هم نداشته باشد. در حد رشادت بزبز قندی حتی. باید کاری کرد. باید رفت دنبال کمیابترین گل آبی دنیا که پشت بلندترین کوه جهان سبز میشود. همان گلی که ضمانت زنده ماندن یک لبخند است و برای رسیدن به آن باید قویترین خرس دنیا را پاره کرد. به هر حال یک کاری باید کرد که جلوی اسکورسیزی شرمنده نشویم و آن دنیا هم بین هر دو راند دو دقیقه بتوانیم نفس بگیریم و بگوییم «یه دقیقه آروم بگیر اینو تعریف کنم.»
خب توانستم بداهه بنویسم. اما هیچ وقت دیگر این کار را نمیکنم. عبث است.
#فهیم_عطار
@ketabbazhaaaaa
?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 9 months, 1 week ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 11 months, 3 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 7 months, 3 weeks ago