نوشتن: از خط اوّل🖌📖

Description
سانیا بخشی هستم

لب‌ها را که دوختند

دستها زبان گشودند
We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 10 months, 3 weeks ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 1 year, 1 month ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 9 months, 1 week ago

11 months, 3 weeks ago

بعضی روزها به قبل برگردیم

دو روز کار تمام نشدنی خانه باعث شد از تمام کارها و برنامه‌های روزانه عقبم بمانم.
دو روز روفتن، سابیدن و گرد گرفتن از کف خانه، فرش‌ها، تیر و تخته‌ نه زمانی برایم گذاشت نه جانی برای انجام دادن کارهای شخصی‌ام.

مگر تمام می‌شود تا می‌نشینی، چایی نوش جان کنی. می‌بینی گوشه‌ای از چشمت دور مانده است. گردها چشمک می‌زنند و لبخندی پرتمسخر بر لبانش نشسته است. دست به کار می‌شوم به امید رهایی از بند کارهای خانه.

کوهی از ظرفهای چرب و چیلی را می‌شوئیم برمی‌گردم می‌بینیم نخیر هنوز چندتایی روی میز مانده است.

لعنت می‌فرستم به زمین و زمان. یاد پیرمرد فال‌گیر هفت‌ روز پیش افتادم که به من وعده‌ی سعادت داد. می‌خاهم به او بگویم وعده‌ی سرخرمن دادی، از موقعی که فنجان دمر کردم و تو با آن چشمهای آبی نافذت برایم از آینده گفتی در حال سعادتمندی بسر می‌برم.

پیش‌درآمدش دو روز کار خانه‌ است که هنوز وسایل پهن زمین هستند و بویی از آشپزخانه هم به مشام مبارک نمی‌رسد.
از صبح که با طلوع خورشید بیدار شده‌ام کاسه‌ی چه‌کنم چه‌کنم در دست‌، مانده‌ام برای مردان همیشه گرسنه چه آماده کنم؟

گردگیری خوب است، آن‌هم گردگیری خاطراتمان. بهتر است هر از چندی که می‌گذرد، برویم سراغ خاطراتمان. برویم سراغ خاطرات آنهایی که بهشان وعده داده بودیم تا پایان عمر فراموششان نمی‌کنیم.
ولی فراموش کردیم. و فرستادیمشان به پایین‌ترین جای ممکن در ذهن‌ و خاطرمان.

شاید برای اینکه محفوظ بمانند‌ یا شاید یادآوری‌شان زخمی کهنه را برایمان تازه می‌کند.
نمی‌دانم ولی بد نیست به گذشته‌های دور برگردیم تا جایی‌که می‌توانیم خاطرات را زنده کنیم. قبول دارم بعضی از آنها اشک بر چشمانمان می‌آورند ولی بعضی‌هایشان هم لبخند زیبایی بر لبانمان می‌نشانند.
زندگی است دیگر روزهای خوب کمتر روزهای سخت بیشتر.

#یادداشت_روزانه_یه_زن_خانه‌دار
#روززنه
سانیا بخشی
?کانال تلگرام

@azkhateavval

11 months, 3 weeks ago

کتاب: تربیت احساسات مادام آرنو
نویسنده: گوستاو فلوبر
مترجم: عبدالحسین شریفیان
? سانیا بخشی
?فصل دوم، بخش دوم، قسمت سوم
فایل ۲۷
? کانال تلگرام

11 months, 3 weeks ago

نوواژه

پی ساختن واژه‌های نو:

شردار: کسی که دارنده‌ی شر است. به دنبال شر می‌گردد.

شرانگیز: کسی که بدنبال ایجاد شر است.

شرشکن: کسی که شر را از بین می‌برد.

آرام‌گو: کسی که آرام صحبت می‌کند.

آرام‌اندیش: کسی که روح لطیفی دارد و به آرامی می‌اندیشد.

دل‌دوز: کسی که به‌دنبال وصل کردن دل‌های عاشق دور از هم است.

دل‌دزد: کسی که دلبری می‌کند. دل‌ها را شیفته‌ی خود می‌کند.

زورورز: کسی که زور می‌گوید.

زورتاز: کسی که با زور کارهایش را جلو می‌برد.

خزچران: کسی که شکم‌باره باشد. یا کسی که بدجور چشم‌چرانی می‌کند و از هیچ‌کس نمی‌گذرد.

خزربا: کسی‌که آدم‌های لاابالی را جذب می‌کند.

#واژه_سازی
#نوواژه
سانیا بخشی
?کانال تلگرام
@azkhateavval

11 months, 4 weeks ago

°°

وقتی آدم کسی را دوست دارد، همیشه چیزی برای گفتن یا نوشتن به او پیدا می‌کند، تا آخر عمر

#ابله_محله
#كريستين_بوبن
?کانال تلگرام

@azkhateavval

11 months, 4 weeks ago

کتاب: تربیت احساسات مادام آرنو
نویسنده: گوستاو فلوبر
مترجم: عبدالحسین شریفیان
? سانیا بخشی
?فصل دوم، بخش اول، قسمت اول
? کانال تلگرام

11 months, 4 weeks ago

ما به دنیا اومدیم دنیا با ما نیومد
یادتون هست یه زمانی پشت کامیون‌ها و وانت‌ها کلی جمله‌های جذاب می‌نوشتن که از خوندن بعضیاشون خنده‌مون می‌گرفت و بعضیاشون هم یه دردی تو سینه داشتن.
نمی‌دونم کدوم از خدا بی‌خبر دستور داد که دیگه ننویسن به بهونه حواس‌پرتی راننده‌ی پشت‌سری.

عاقا کدوم حواس‌پرتی؟ جالبه که آمار تصادفات جاده‌ای برمی‌گرده به بی‌کیفیت بودن ماشینای زپرتی که می‌سازنو می‌ندازن تو جاده‌ها نه نوشته‌های پشت وانتی راننده‌های خوش ذوق.

جالب اینکه یه دوره‌ هم این نوشته‌ها خیلی معروف شدن و مسابقه هم براشون برگزار می‌شد‌.
چندتایی‌شون رو گلچین کردم که با هم بخونیمو خاطره‌ای برامون زنده بشه.
اصل گزین‌گویی و گزین‌نویسی به اینا می‌گن.

*عشق تو آواره‌ی بیابونم کرده.

با این همه دست‌انداز مگه می‌مونه پس‌انداز.

هوای حوصله ابریست.

رشته‌ی علوم نیسانی.

خدایا خودت راه راست رو اینور کج کن، دم‌ت گرم.

رفاقت مثلِ سیبله به هر کسی نمی‌آد.

کاش جوانی هم المثنی داشت.

فرزند کمتر همسر بیشتر.

پای معرفت که می‌آد وسط دست خیلیا کوتاه می‌شه.

رادیاتور عشق من از بهر تو آمد به جوش.

بدبختی اینجاست که خوشبختی اونجاست.

گر نداری باورم بنگر به روی آمپرم.

مرگ دست خداست زن وسیله‌ست.

زگهواره تا گور بی‌خیال.*

خب اینا مگه چه‌شونه؟ قشنگ نیستن که هستن. تو بعضیاشون هم پندی نهفته‌ست که وقتی می‌خونیم می‌گیم ای‌ول درسته.
کاش جلوی ذوق هنری راننده‌ها رو نمی‌گرفتن ما رو هم بی‌نصیب از این هنر نمی‌ذاشتن.

#یادداشت_روزانه_یه_زن_خانه‌دار
#روززنه
#گزین_نویسی
#شکسته_نویسی
سانیا بخشی
? کانال تلگرام
@azkhateavval

1 year ago

چرخ‌وفلک

گرمای تابستان از نفس افتاده بود و هوا رو به خنکی می‌رفت.
آنروز نوبت محله‌ی ما بود. از شب گذشته به مادرم اصرار کرده بودم که اجازه بدهد.
او هم با چنان اخمی به چشمانم‌ زل زد و به تندی گفت که نمی‌شود. هر روز هر روز دو تومان بدهد برای دو دور چرخیدن.

صدای چرخ‌هایش از دور شنیده می‌شد.
گوشه‌ی اتاق چنبره زده بودم و حرکات مادرم را می‌پاییدم. می‌دانستم اغلب آن ساعتِ روز می‌خابد و ما محکوم بودیم که ساکت بمانیم.

برخلاف همیشه بساط خابش را مقابل در خانه پهن کرد. و ملحفه‌ی نازکی را روی صورتش کشید.
چند لحظه بعد بدون آنکه تکانی به خود بدهد. گفت که صدا نشنود.

بی‌صدا در جایم نشسته بودم. منتظر ماندم تا خابش ببرد.
صدای چرخ‌ها نزدیک و نزدیک‌تر می‌شدند و در جایی آرام گرفتند.

برای بیرون رفتن باید از ‌کنار مادرم می‌گذشتم. راه فرار دشوار بود.
مایوس مانده بودم. بین ترس و خاهش درونی‌م دست و پا می‌زدم.

یک آن جرقه‌ای در ذهنم زده شد. به آرامی چهار دست و پا بسمت پنجره‌ی قدی اتاق پذیرایی رفتم. بسادگی می‌توانستم با یک گام بلند وارد تراس و از آنجا با اختلاف دو پله وارد حیاط شوم.

از آن فکر چشمانم برقی زد و سریع انجامش دادم.
هنوز پای چپم را روی زمین نگذاشته بودم که دستی موهای بلندم را گرفت و به سمت خودش کشید.
قلبم از ترس چند لحظه ایستاد. جرئت نداشتم برگردم. همان‌جا روی زمین نشستم و برای مظلوم‌نمایی گریه کردم. ولی دیگر فایده نداشت.

صدای خنده‌ و شادی بچه‌ها از کوچه شنیده می‌شد.
و من طناب پیچ، چسبیده به درخت سیب اشک می‌ریختم و در دلم به زمین و زمان بد و بیراه می‌گفتم.

#یادداشت_روز
#داستانک
چرخ‌وفلک
سانیا بخشی
? کانال تلگرام
@azkhateavval

1 year ago

کتاب: تربیت احساسات مادام آرنو
نویسنده: گوستاو فلوبر
مترجم: عبدالحسین شریفیان
? سانیا بخشی
?بخش پنجم/قسمت دوم
? کانال تلگرام

1 year ago

سبد حصیری

بعده عمری توونسته بودم یه مرخصی بگیرمو با سابینا بریم جنوب.
آخرای اردیبهشت بودو هوای تهرون هنوز خنک بود.
از این‌ورو اونور پرس‌وجو کرده بودم که جنوب آب و هواش چطوره؟
گفتن که گرم شده
چاره‌ای نبود باید می‌رفتیم. چند وقتی بود که دلمون یه سفر دوتایی می‌خاست.
حالا که با بدبختی توونسته بودیم جورش کنیم باید می‌رفتیم دیگه حالا هوا گرم بود که بود اصلن برامون مهم نبود.
عاقا که شما باشید هتل و بلیط هواپیما رو رزرو کردیمو راهی شدیم.

روز اولو تو بندرعباس گز کردیم. روز دومو رفتیم میناب. شهر ادویه‌های تند و تیز. زنایی که برقه به صورتاشون بود و یکی یه قلیون‌م ورِ دستشون، نشسته بودن ادویه و سبدهای حصیری می‌فروختن.

هوای دَم کردهِ عطرِادویه‌ها رو حسابی پخش کرده بود. سابینا یه سبد بزرگ حصیری خرید که مخصوص نگهداری جوجه‌‌های مرغ بود. دمِ غروبی برگشتیم بندر عباس.

فردای اون روز ساعت دوازده ظهر اتاق رو تحویل دادیمو تو هتل موندیم تا هم یه ناهاری بخوریم و هم ساعت چهار بریم اسکله برای سوارشدن به لنچ و عازم قشم بشیم.

ساعت دو اَبرای سیاه کم‌کم پیداشون شد.
اهمیت ندادیم و گذاشتیم برای خودشون بچرخنو حالشو ببرن.

راس ساعت چهار تو سالن ترانزیت بندر رجایی بودیم که مامور مربوطه از پشت بلندگوی دستی اعلام کرد که هوا خرابه و به احتمال زیاد هیچ لنچی به قشم نمی‌ره.

همون موقع بود که هاج و واج موندیم که اگه نتونیم بریم قشم، شب کجا بمونیم؟ با هتل تماس گرفتم. گفتن که اتاق ندارن. چند جای دیگه‌م زنگ زدیم. اونام همونو گفتن.
موندیم که چه غلطی بکنیم تو شهر غریب.

از پنجره‌ی قدی سالن نگاهی به دریا انداختم. بد جور همه چیز بهم ریخته بود. موجای بلند و اَبرای آسمون‌م حسابی یهم گره خورده بودن‌.
هیچ ناخدایی جرائت نداش تو اون هوا، راهی قشم بشه.

همونجا موندیم به امید آروم گرفتن هوا و دریا‌.
سه ساعت گذش. هیچی عوض نشد که بدترم شد.
خیلیا رفتن ولی چندتایی‌ موندیم. اکثرن مردای جوون کارگر بودن که باید هر طور شده می‌رفتن قشم.

حوالی ساعت هَف بود که یه مرد هیکل دُرش با صورتی آفتاب سوخته و سیاه وارد سالن شد. جلوی دِش داشه‌ی سفید چرکشو تو مشت چپش جم کرده بود تا راحت‌تر راه بره.
یه چفیه‌ی صورتی چرب‌ و چیلی‌م دور سرش پیچیده بود. همون وسط سالن واستاد و بدون بلندگو داد زد که کیا می‌خان برن قشم؟

ما چن نفری که بودیم دنبال ناخدا راه افتادیم سمتِ اسکله و تو لنچ جاگیر شدیم.
پشتِ کابینِ ناخدا چند ردیفی نیمکت زوار دررفته بود که به کف لنچ پیچ شده بودن.
خوشحال بودیم که عاقبت یکی پیدا شد ما رو ببره.

از همون اولِ راه لنچ با تکونای زیاد چپ و راس می‌شد‌. اهمیتی ندادیم خب طبیعی بود دیگه هوای طوفانی و موجای بلند این تکونوا رَم داش.

یه رُب گذش، دیدیم نه دیگه تکونا داره بَتر می‌شه و لنچ‌م اساسی به چپ و راس می‌چرخه. مسافرا کم کم دل و روده‌شون بهم تابیدو حالت تهوع بهشون دست داد‌.
هیشکس جرائت نمی‌کرد از جاش تکون بخوره و کله‌ش رو بگیره تو دریا و بالا بیاره.
اولی که اوضاعش خراب شد. داد زد که جاشو سطل بیاره.

پنج دقیقه بعد کف لنچ ده پونزده‌ تا سطل چوبی که بیشتر بکارِ ماهیگیرا می‌اومد تا لنچِ مسافربری پخش شد‌.
نمی‌دونم چرا مثه خمیازه کشیدن، بالا آوردن‌‌شونم مسری شد. کله‌ها رفتن تو سطل و صدای عُق زدن بود که مثه قور قور قورباغه‌ها که اولی شروع می‌کنه بقیه‌م به صرافت می‌افتن، به گوش می‌رسید.

سطلای پرمحتوا به هر طرف سرک می‌کشیدن و تو اون شرایط وحشتناک هر مسافری که سطلی نزدیکش می‌شد دست رد به سینه‌ی سطل نمی‌زدو کله‌‌شو تا گردن می‌کرد تو سطل.

با هر چپ و راس شدن لنچ کلی آب می‌ریخت تو عرشه‌ی فکسنی لنچ و همه‌مون رو حسابی خیسِ آب کرده بود. اوضاعی بود. سرو صورتا خیس لباسا چسبیده بودن به تن‌مون‌.
مسافرا یه‌وری افتاده بودن رو هم. رنگ به صورتاشون نمونده بود‌.
بعده یه ساعت، دیگه چیزی تو معده‌ی مسافرا نمونده بود که بیآرن بالا.

چمدونامون خیس شده بودن و نمی‌دونستیم چکارشون کنیم. تنها کسایی که وسایل زیاد داشتن ما دوتا بودیم. خاستم بچینم‌شون رو نیمکت که دیدم بغل‌دستی‌م همچین پهن شده بود که حتا جایی برای خودمون به زور مونده بود چه برسه برای وسایلامون.

اوضاعی بود. فکر کن وسط اون هی‌ری بیری. سبد حصیری مرغا رو گذاشتم سرم تا خراب نشه. سبد رو که گذاشتم سرم دو تایی هِرهِر شروع کردیم به خندیدن‌.
شانس آوردیم مسافرا جونی نداشتن وگرنه می‌اومدن برامون.

خلاصه سفر دریاییِ نیم‌ساعته‌مون پنج ساعتی طول کشید و لنچ با هر بدبختی که بود نصفِ شب تو اسکله‌ی باهنرِ قشم پهلو گرفت و ما پا گذاشتیم روی خاک گرمِ قشم.

*تمرین مونولوگ به زبان شکسته‌

#داستان_کوتاه
#خاطره_نویسی
سبد حصیری
سانیا بخشی
? کانال تلگرام
@azkhateavval

1 year ago

کتاب: تربیت احساسات مادام آرنو
نویسنده: گوستاو فلوبر
مترجم: عبدالحسین شریفیان
? سانیا بخشی
?بخش پنجم/قسمت اول
? کانال تلگرام

We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 10 months, 3 weeks ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 1 year, 1 month ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 9 months, 1 week ago