?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 8 months, 2 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 11 months ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 6 months, 4 weeks ago
ژابیژ - سرشک دوم
«کتابهارا ببندید»
استاد در مکتبِ زندگی سالکان را معلق گرداند. روزِ میلاد بود، روزِ وفات نیز. چهرهی فرزانه عاری از هر صفت گشت، میگویند صفتدادن به ابژه آنرا بیصفت میکند. دهان گشود؛ جملههای بیسر و تهش سراسیمه از پیِهم میآمدند:
«انسان شاید تلاشی ناکام برای انفصال از زمان؛ امتزاج علل موقعی و ارادهی بلندپروازانه. ارادهای به تاریخمندیِ تجمع انفعالات، همارزِ ویژگیِ ضعیف اما التفات شدید. پدیدارشناسِ قائم به پدیدار؛ در دامِ پروای جدایی از ادراک. خالی از استعلا ولیکن مبتلا به دالّهای در استعمار. این «من میاندیشم که من میاندیشم که من میاندیشم که من...» ِ بیانتها در سیطرهی تکرارِ صیرورتِ بیتکرار. حتی بهمثابهی بوطیقای «عقل»، اما واژهپَرانِ انسان. معضلِ عرصهی برهوتِ صدقها یا سرسپردگی به منطقِ جهل. اینگونه میشود که استعلامِ خرافات مبدّل به استمرارِ مباهات! امرِ پیشین در گروی نقضِ خویش و سپس تصعیدِ ایدهآلیسم، و ماتریالیسمِ به ظاهر متضاد اما برخاسته از آن. و زان پس احیای هستیِ زبان با بر اندازیِ زبان. خاتمهی استنکاف از اندیشیدن به زوال حقیقتِ رحمان و رحیم. امتزاج افقها در صدد پژمردن تقابلِ مابین نیست و هست، و سپس سوژگیِ ابژه و ابژگیِ سوژه؛ پایان حماقت انسانی و بازپس گرفتن جوهرِ به ناحق خرج شده بر کاغذ. در آخر، همپیمانی زندگی و مرگ، آغاز فلسفیدنِ راستین؛ اینک لفاظی به پایان خود رسیده آقایان. برای پند دادن نخست باید دهان بست. جهانِ بدون پند و سراسر پند.»
استاد تکگویه را با بریدن زبانش به انتهای خود رساند و رفت، ابتدا آرام سپس تازان. زبانش جست و جست؛ آماسید و شعلهور شد؛ سرانجام خاکستر و دربهدر شد.
نویسنده: #پارسا_لطفی
دانشجوی پزشکی ورودی ۱۴۰١ دانشگاه علوم پزشکی تهران
👩🏻⚕🧑🏻⚕ Medinotes - اپروچ به درد اپیگاستر حاد در دپارتمان مهمانی (بخش دوم)
همیشه از حمید آقا خوشم میومده. یه آدم حدودا ۴۰ ساله، با کله کاملا تراشیده و یه ریش بلند. خوشصحبت و معاشرت... که عه! یهو حمید آقا رفت! هر چی صداش میزنم جواب نمیده. در همون حالتی که نشسته، سرش یکم شل میشه، شروع میکنه به لرزیدن! دستاشم داره میلرزه. موندم چی صداش کنم، به اسم یا فامیلی. صدای مهمونا میاد که دارن میگن و میخندن. یا خدا! اونقدر استاد جلسه تشنج ترسوندهمون، که یهو به مصطفی نگاه میکنم و میگم این تشنج داره میکنه. سریع لرزشش تموم میشه. اونقدر استاد جلسه تشنج ترسونده بودمون که میگفتم خدایا اگر استاتوس باشه چی کار کنم! (استاتوس اپیلپتیکوس، یا همان تشنج طول کشنده بدخیم ترسناک مرگ مغزی دهنده) لرزشش تموم میشه و حمید اقا برمیگرده. باهام حرف میزنه. میگه یه دفعه رفتم، چراغا خاموش شد. چطور باید توجیه میکردم این پدیده لعنتی بالینی رو بغل دستشویی خونهمون؟!
مصطفی میگه به اورژانس داریم زنگ میزنیم، درحالی که موبایل داداشمو گرفته...ولی من چیزی نگفته بودم بهشون و این اقدام خودجوششون واقعا درست بود. منم گفتم، آره این ممکنه قلبش باشه، یه نوار بگیرن خوبه. تلفن داداشم رو به من میدن و میگن تو بیا بگو که بهتر میتونی بگی. سریع اعلام مشخصات میکنم، میگم دانشجوی پزشکیام، تجربه میشه برام که دیگه اینو نگم، چون اعتمادشون کمتر میشه به آدم احتمالا. میگم درد اپیگاستر داره، یه نوار چک بشه ازش خوبه. میگه گوشی رو بده به خود مریض.چون لابد میخواد از زبون خود مریض بشنوه! هیچ چی به اندازه شرح حال از زبون خود بیمار مهم نیست! (یاداوری: عه اقای دکتر دیزوری؟ چند وقته استاژر شدی؟ نمیدونی شکایت اصلی باید از زبون خود مریض باشه! هر هر هر)
حمید آقا میگه نه رو بلندگو نیست. میفهمم واقعا این خانمه پشت تلفن میخواسته من هیچ دخالتی نکنم. اکثر سوالایی که میپرسه رو من هم پرسیدم (واضحا به غرورم برخورده)
-تنگی نفس داری؟ میتونی راه بری و...
گوشی رو میگیرم و میگه همکارم رو میفرستیم. چند دقیقه بعد، در کمال تعجب، به سرعت موتور با آقای اورژانس از راه میرسن (که قطعا تلاششون بسیار قابل تحسینه که قطعا اونان که خیلی وقتا اولین بار به آدم تو خیابون اپروچ میکنن...) میرم دم در و میگم بیارمش اینجا میگه نه آقا! چی بیاریش اینجا. و میاد تو خونه. در حالی که همچنان ملت دارن میخورن و میگن و میخندن، آقای اورژانس میرسه بالاسر حمید سوال ازش میپرسه، فشارشو میگیره که ۱۳ عه. جالبه که اولین سوالش اینه که سابقه سنگ کلیه داری. سوالی که من به ذهنم نرسیده بود و البته با پاسخ منفی محکم حمید، راه به جایی نمیبره. بعد از تماس با یه آدمی که ظاهرا دکتره و گفتن چند تا چیز بهش در مورد وضعیت حمید، میگه چیزی نیست، و البته این که با عرق نعنا یکم بهتر شدی (چیزی که حمید دقایقی قبل به منم گفته بود) یعنی مشکلت قلبی نیست! من تو دلم لجم میگیره! خلاصه داره با یه اسپاسم معده قضیه رو فیصله میده که تهش میگه این نزدیکیها درمانگاه هست، یه سر برو دکتر... حمید میگه باشه و میگه برم تو اتاق پس.
پس از بدرقهی آقای اورژانس، میرم تو اتاق و میبینم حمید آقا دکمه شلوارش بازه، انگار هنوز شلوارش تنگی میکنه به پاش که بابام میگه میخوای شلوار راحتی بیاریم برات، پرسشی که منم تکرار میکنم و با پاسخ منفی حمید اقا مواجه میشه. شاید به این دلیل که میگه بریم درمانگاه. بعد یکی از فامیلای حمید میاد پیشش، یه حرف خصوصی میزنن و من محل رو ترک میکنم. همیشه هم کنجکاو میمونم که چی گفتن به هم.. تا بعد با تازه داماد فامیل، همراه حمید آقا، سوار بر ماشین، به سمت درمانگاه جاری بشیم... با خودم میگم بذار ریسک فاکتورها رو هم بپرسم. حمید اقا چند سالتونه شما؟ ۴۵. خب بگی نگی تو سن مشکلات قلبی هم هست یجورایی. چاق هم که هست، خوب شد سیگار رو نپرسیدم! که چی حالا! با خودم میگم یعنی اگه قلبی بوده باشه، اثرشو میذاره رو نوار قلب دیگه آره؟ قانع شدم که آره.
اون موقع که حمید بغل دستشویی نشسته بود، خانمشم نگرانش شد و پسر کوچیک ۶ سالهش گفت بابا بیا مامان میخواد صحبت کنه باهات. و حمیدی که قاعدتا متعجبه چطور خبر اینقدر زود درز کرد سمت خانومها.
علی ای حال، مسیر یابی به سمت درمانگاه آغاز میشود...
ادامه دارد...
نویسنده: #سورن_در_سرزمین_غرائب
پزشکی دانشگاه علوم پزشکی تهران
#پزشکی_روایی #medinotes #صدای_درمان #قسمت_هجدهم #مدیکیشن #سها #جوانه #کافه_هنر
🖋 نوشتم و نخواندی– ردای روشن یلدا 🍉
متن و شعر برگزیده مسابقه جشن یلدای سها 🌱
برای نوشتن از زمستان، حتماً نبايد سوز برف را چشيده باشی؛ نداشتن آغوش گرمی كه دلت را خوش كند، كافی است
🏆 نویسنده و گوینده متن: سپیده شفیعی
کارشناسی مامایی ورودی ۱۴۰۲ دانشگاه علومپزشکی ایران
🏆 شاعر: فاطمه غلامی
کارشناسی ارشد مامایی ورودی ۱۴۰۰ دانشگاه علومپزشکی تهران
گوینده شعر: نازنین خلیلی
موسیقی: نیما نصرتخواه و رضا فاضلی
تدوین و تنظیم و گرافیست: پارسا محمدینژاد
⭕️ در قسمت کامنتها میتوانید متن و شعر برگزیده را بخوانید... ✍🌱
#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #نوشتم_و_نخواندی #قسمت_چهاردهم #ردای_روشن_یلدا #یلدا #مسابقه
?قصه های بیصدا - قسمت پنجم
ساغرم شکست ای ساقی
بخش دوم
به پیرمرد نگاه میکنی و فکر ها امان ات را میبرند، ایندفعه کمی پریشان و دلسرد، به خانه اش، بچه هایش، سابقه خوانندگی اش و حتی در آمد روزانه اش، بچه هایش میدانند پدرشان اجرا های تک نفره دارد؟ به این فکر میکنی که نکند او یکی از آن صدا های رادیو چهرازی باشد که هیچوقت معلوم نشد از کجا آمدند و دیگر هم صدایشان پخش نشد؟ از این فکر احمقانه کمی جا میخوری ولی خودت را خوب میشناسی، روابط بین فکر هایت گاهی خودشان ایجاد میشوند و در لحظه غیب میشوند، سعی میکنی به معشوق هایش فکر نکنی که اگر اینگونه شود تا کوچه پس کوچه های ناصر خسرو و پارک شهر را در ذهنت چیده ای و تهران قدیم را هنگامی که در رستوران نون و نمک فخر الملوک دیزی نوش جان میکردند، تصور میکنی. کارت است، عشق میکنی، برای همین است که مینویسی، روراست باش، توجه به جزئیاتی که همه ما میکنیم اما عده کمی آن ها را در ذهن میپرورانیم، حس افتخار وجودت را فرا میگیرید و فکر میکنی با ان یارو ای که صبح کله خروس هلت داد تا به دقیقا ۲۰ صندلی خالی مترو حمله کند فرقی میکنی! جایی خواندم که نوشته بود: شاید این ادم هایی که هر روز در مترو می بینیمشان همان عزیز هایی باشند که بعضی ها آرزوی دیدنشان را دارند، آدم ها در مترو دوست داشتنی نیستند و طعمه هایی هستند برای رفتن و جایشان نشستن، گاهی به دنبال صورتی آشنا میگردم و وقتی پیدایش کردم جوری چشمانم را برمیگردانم گویی که او را تا به حال ندیده ام، هر چند این اتفاق انگشت شمار است و این تعداد انسان جدید من را میترساند، اصلا کک اشان نمیگزد اگر کسی همان جا بیوفتد و جان بدهد. در مترو آدم ها را دوست ندارم، مترو جای غمگینیست. نمیدانی کسی که کنارت نشسته نقشه بد و بیراه گفتن به آسمان ها و زمین را دارد یا صرفا از یک پیاده روی طولانی در بازار با پلاستیک هایش خسته است، انسان های زیاد با مقاصد زیادتر. ترسناک است، نمیدانی، هیچ چیز.
پیرمرد دوباره شروع به خواندن میکند؛
در میان طوفان بر موج غم نشسته منم
در زورقِ شکسته منم ای ناخدای عالـــم
این بار غم شعر کوله بارت میشود، به خودت میگویی امروز نه! امروز کسی را ندارم تا برایش از تو بگویم که حداقل من را یکی از آن عجیب و غریب های روزگار نخواند؛ فکر میکنی شاید این شعر برایش خاطراتی را زنده میکند که نهایت دو یا سه نفر در آن زندگی کوچکش در جریانند، شاید هم غم از دست دادن همان عشق بزرگ رستوران فخر الملوک؛ از دست خودت شاکی میشوی و آفرین میگویی، چگونه به خودت اجازه دادی درون راز ها و افکارش شوی؟ اصلا تو را چه به این کار ها؟ پول که نمیدهی، آن جا هم که به موتور مردم تکیه دادی، زندگی اش را هم در سرت می پرورانی؟ وارد آن دنیای کوچک عجیبش شدی که درش ابدا برای خوش آمد گویی به روی تو باز نیست؟ چشمانت را با شرمساری به روی زمین می اندازی و دستانت را از جیبت بیرون می آوری، از بین دو راهی راست و چپ، راست را انتخاب میکنی و کم کم صدای پیرمرد دور و دور تر میشود، هنگامی که به همان اولین خروجی میرسی کمی احتیاط به خرج میدهی تا از آن رد شوی، پای پیاده و ناز ماشین های پرسرعت که در واقع باید ناز تو را بکشند را به جان میخری، میروی و وقتی تقریبا هیچ صدایی از او نمیشنوی زیر لب زمزمه میکنی: ساغرم شکست ای ساغی….
با اولین نگاهت در کنج آن خیابان
از قصر دل ربودی، آرام و صبر و سامان
آن اضطراب شبها، آن اشتیاق دیدار
آن روسری آبی، نمناک زیر باران
جانی نمانده در تن، کاین پیرمرد مجنون
آواز دل بخواند، با یاد روزگاران
زندانی نگاهیست، کز غم خبر ندارد
رفت از دیار و برده با خود کلید زندان
از سرزمین خورشید، از قلبهای بیدار
تنها شده در اینجا، بازار خودفروشان
تا بوی عطر او را، در ازدحام مردم
بویید از کناری، رفت از پیاش شتابان
نقشی ز او ندارد، این رهگذار خسته
هرچند خانه دارد، در قلب صد پریشان
بگسل حجاب سینه، بنگر درون دیده
تا بر دلت بگردد این داستان نمایان
گفتم به دل که هُش دار! کاین است رسم دلبر
گفت هیچ دیدهای تو، عاشق بود پشیمان؟
نویسنده: #ستاره_آزاد
دانشجوی پزشکی ورودی ١۴٠١ دانشگاه علوم پزشکی تهران
شاعر: #مریمسادات_پوراحمدی
دانشجوی پزشکی دانشگاه علوم پزشکی یزد
#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #قصه_های_بیصدا #قسمت_پنجم
?قصه های بیصدا - قسمت پنجم
ساغرم شکست ای ساقی
بخش اول
چند روزیست دستم به قلم نمیرود تا از آن پیرمرد آوازه خوان ایستگاه مترو بنویسم؛ او فرق داشت.
کفش هایش از آن چرم هایی بود که گویی برایشان بازار تهران را آنقدر هم زیر و رو نکرده ولی توانسته جنسی در خور پیدا کند، طبق عادت کفش های چرم گوشه هایش و رویش هم ترک های ریزی افتاده اما کارش را بیشتر از ان چیزیکه فکر میکرده راه انداخته است، لابد با فروشنده کلی چانه زده که کمی قیمت را پایین تر بیاورد تا بتواند سبزی خوردن خانه اش را هم در کنار کفش تامین کند.
پیراهن و شلواری مناسب سن اش یا حداقل آن چیزی که از یک پیرمرد طبقه متوسط یا پایین انتظار میرود، به تن دارد. یک میکروفون و بلندگو از آن مجالس ختمی ها و صف های مدرسه ای ها هم دارد، میخواند:
ساغرم شکست ای ساقی رفته ام ز دست ای ساقی
ساغرم شکست ای ساقی رفته ام ز دست ای ساقی
ریتم را با پایش نگه داشته و من در حال کشف نت های آن چند ثانیه ای به پاهایش خیره میشوم، کمرش خمیده است اما بنیه خوبی دارد، صدایش بد است و فکر میکنم به آن کاملا واقف است، حداقل نه غمی دارد و نه طنینی. یک صدا از عمق سال های جوانی که با کمی شرمساری آن را درون میکروفون منعکس میکند، از قضاوتم راجب صدایش خنده ام میگیرد و کمی احساس سرزندگی میکنم؛ هر چه باشد مترو تهران حالت را میگیرد، تمام انرژی های لعنتی زمین را میگیرد و درون جانت روانه میکند، از نگاه های خیره و بدون احساس که تو هم به مرور به یکی از آن ها تبدیل میشوی، گرفته تا صدا های ناله یک کودک و یا دعوا های گاه و بیگاه بر سر بلند کردن آقایان در دو واگن آخر قطار، نمیدانی اکنون تو آلیس در سرزمین عجایب هستی یا آلیس در مترو تهران!
قبل از مواجه شدن با آن صدا، صورت های مردم را بررسی میکنی که گردنشان را برمیگردانند و لبخندی نثارش میکنند، کنجکاو بودن بخشی از ذات توست، اما این چند روز اخیر از آن خسته شدی، ترجیح میدهی ندانی و نشنوی و مهم تر از آن نبینی، دقیقا مانند آن میمون باهوش که مجسمه اش را وقتی برای اولین بار در خانه کسانی دیدی که دانستن را مقدس میشمارند و سوالات بیشماری از تو راجب هر چیز می پرسیدند، از تضادش آنقدر متعجب نشدی.
به نظرت می آید توقف چند ثانیه ای برای لذت بردن از اجرای تک نفره او بد فکری نباشد، در نمای تهران شلوغ و ترافیک شرق به غرب تهران؛ ایستگاه شهید زین الدین که بلافاصله پشت آن منظره ای زیبا از هوای کثیف، چراغ های بیشمار ماشین ها، و انواع و اقسام خروجی ها و پل ها را برایت فراهم کرده است، گوشی ات را در می آوری تا پیرمرد و آن منظره پشت سرش را شکار آن سه دوربینی کنی که تنها استفاده ات چند وقت اخیر عکس گرفتن از اطلاعات مهم و فیش های پرداختی است تا به دام انداختن لحظه ها و زندگی، اما دستت نمی رود، نمیدانم چرا؟ نشد.
کمی کلافه میشوی، دیگر ذوق ات را برای ثبت کردن لحظه ها از دست دادی و صدای پیرمرد دارد کمی عذاب آور میشود، تصمیم میگیری نزدیک میله ها شوی تا از منظره لذت ببری، پایت را با احتیاط در لابه لای ته سیگار ها قرار میدهی و به محض نزدیک شدن صدای بوق های متعدد تو را جوری پس میزند که از این کار پشیمان میشوی، به تمام آن ماشین هایی فکر میکنی که تا قبل از پیچیدن در اولین خروجی خبر از ترافیک سنگین آن پایین ندارند، حداقل برای لحظاتی احساس زرنگ بودن به تو که از مترو برای دور زدن ترافیک های شرق و غرب تهران، و برای آنان که اولین خروجی را انتخاب میکنند دست میدهد؛ غرور جالبیست! تهران تو را آدم مغروری میکند، اما در دقیقه هم جوابت را میدهد، مثل آب سردی تمام بدنت یخ میکند، همان لحظه ای که میگویی : عجب شهریست، خود زندگیست! برای مرگ و زندگی میدوی، تو را در خودش جای میدهد اما جوری پس ات میزند که تنها راه حل ات فرار به روستا های سرسبز و بدون سکنه است، این را میگویی اما میدانی جانت برای آن مناظر خیره کننده ای تنگ میشود که فقط در این شهر جای دارند، میدانی تهران هم مثل تو خسته است، از گردش نسل ها و نادیده گرفتن پتانسیل هایش، از هجوم وحشیانه ماشین ها و برج ها به تک تک آن کوچه های دنجش که زمانی بهترین هوا را داشت، او تنش فرسوده است اما در عین حال دوست داشتنیست، شبیه دختریست که زیبایی اش سرت را برنمیگرداند اما برای خودش بر و رویی دارد، از آن هایی که گذشته اش را بدانی شهامتش را تحسین میکنی و از آینده اش سخت بیزاری.
دیگر اجرای تک نفره حوصله سر بر شده است و پیرمرد آهنگش را عوض میکند؛
انقدر فکرت مشغول است که یادت نمی آید چه میخواند ولی قطعا آن را شنیده ای، دور میشوی و سعی میکنی اطرافت را کمی برانداز کنی، به نظرت می آید در حق این ایستگاه های نجات دهنده در این شهر کمی نامهربان بوده ای، در برابر عظمت و پیچیدگی های مهندسی شان و صد البته اشکال های فجیع و زیادشان، هر چه باشد با قالیچه پرنده هم نمیتوانستی انقدر سریع به مقصد برسی.
ژابیژ - سرشک نخست
بکارتِ سکوت جریحهدار شد و اندیشهای عقیم ماند. فصل نوی متجددان فرارسیده. پیرِخردمند مصاحبتش با مارِ مضحک را به پایان رساند و سالکهارا فرا خواند: «دوستانِ من! وقت است که انزوای شکوهمندتان، آن عسل روان را تا بر شما گران نگشته رها کنید. وقت سقوط آقایان». اینک تو ای زیباترین دانشم، ای حکمتِ شخصی تر از شرمگاهم! تو را پشت پستوهای غار پنهان میکنم. زمان مرا میخواند، اینبار نیز نوای بازیچهاش را بو میکشم. بدبختی از طراوتِ پوستِ غرقِ عرق و فکرِ تهی از کلامم احوالم را میپرسد، از دور با لشکرِ سپاهیانِ گوشبهفرمان و همقدم نزدم میآید. راه رفتنهایشان یکسان و لباسهایشان همگون، رفته رفته بوی نم طبیعت از مشامم میگریزد و خشکی تا رودهام نفوذ میکند. به محض آنکه یکنفرشان سمتم میآید زبان به ستایش لباس و قدمزدنش میگشایم. همینکه نفسِ ناچیزش بند را به آب داد، کمی کمرم را شل میکنم و آرام به خواب میروم. این تاوانِ متجدد است، این که جنگلهای اسپارتاکوسی چشمانش را با کوریِ انسانِ مدرن عوض کند و درختانرا، گِلِ دیوار و جویهارا نبیند. «نویسندهی این متن مردمگریز نیست»: اما ترجیح میدهد مردم را به حال خود واگذارد؛ بیایید بپذیریم، اینگونه برای هردویما بهتر است. شما در مشغلههای طاقتفرسا و هوسهای دمکراتیکتان، تنهای خود را حجیم الجثه گردانید و من را در لاغری و سبکباریِ حماقتها و دیوانگیام تنها بگذارید. شما جلوی صندوقهای پستیتان دهانباز انتظار بکشید و مرا با معدود طلوعهای دلانگیزِ مانده تنها بگذارید. قول میدهم زندگی میان غولهای شکمگندهی تجاری-علمی را فرا گیرم. و زان پس یاد گیرم هنر تحقیرکردن را و سپس خندههای مصنوعی را، ذوقزدگیهای ساختگی و حرفهای کپکزده را. اما در تمام این مدت، تو ای دانش بینهایتم، گوشهای از این گورخانه تماشایم کن. بگذار گاه نگاهمان گره بخورد. بگذار دلی برای زندگی تنگ شود؛ گریهی کودکم بر باد زمستان آهنگ شود. ذهن، زندانیِ انحنایی ممنوعه و لب، تشنهی پستانِ زمین؛ پا، اسیرِ رقص و دست، کامجوی بیرحم. حقیقت کجاست؟ در دژهای فریبکاران اوتگارد یا درون گردوهای پوست کاغذی ؟ یا حقیقت شاید صدای پای گربهایست، ریشِ بانوییست یا سرمای آتشیست. آه ای برگهای خزان! رقصِ وداعتان سرودِ زندگی سر میدهد، شما نیز چون من سوی عسل عدن باز خواهید گشت. اما هنوز برای غوطهور شدن در عسل پوست نسوختهای داریم.
نویسنده: #پارسا_لطفی
دانشجوی پزشکی ورودی ۱۴۰١ دانشگاه علوم پزشکی تهران
❗️با توجه به استقبال خوب و درخواستهای زیاد شما مخاطبین همیشگی، امکان بهرهمندی از تخفیف ثبتنام گروهی فراهم شد?
برای اطلاع از شرایط تخفیف گروهی و دریافت کد تخفیف به @NevisandegiPatvazh پیام بدین.
? برای ثبتنام کلیک کنید.
? منتظرتون هستیم!
@patvazh_javaneh ?
@javaneh_club ?
تو را در خواب دیدم
که چون مُشک و عنبر
چونان عطرِ افشانده بر قلب چاک چاکم، تسنیم برگرفته بر تمام وجودم
باد صبا گوید از خاطرهِ بوی چون عنبر تو، تسکینی شیرین تر نیست برای این دل خوگرفته به هوایت...
رهایی در هر سو؛ و من در تلاش برای کشفِ مسیری منتهی به تو
گویی ز بوی بهار و گل و صبحِ بیداری از رویای بیرویای تو، مستِ رنجورم
تو چه دانی که در پسِ این چهرهِ درهم تنیدهِ خندان، در این رهِ تاریک؛ چه حالی است مرا.
یادمانده ای از روزگارِ گرمِ گذشته در جعبه خاطراتم، با غبارِ غم مدفون شده است
عشق به خنده ات، خنده ای که گویند بیعانه هزار غلام رومی به گِردَش نمیرسد
حال بدان که چه کرده با خواب های این عاشق لاجان؛
~ با اینکه مسیر بیقراری هایمان از هم گسست
اما
هنوز با شنیدن تمامِ آنچه به تو مربوط میشود، دلم سوار بر التهابی به قصد سوزاندنِ این روزگارِ پر آشوب، به قصد بلعیدن ایامِ خوشِ قدیم میخروشد و آرام نمیگیرد...
اسمش عشق است یا سایه ای افکنده بر تابوی زندگی ام؟
کدامش♡
نویسنده: #مرضیه_مجیدی_پاریزی
دانشجوی پزشکی ورودی ۱۴۰۰ دانشگاه علومپزشکی تهران
نگارگر: #پارسا_لطفی
دانشجوی پزشکی ورودی ۱۴۰۱ دانشگاه علومپزشکی تهران
#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #نوشتم_و_نخواندی #قسمت_دوازدهم
?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 8 months, 2 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 11 months ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 6 months, 4 weeks ago