#نجواے_عشــღـــق ❣‌‌

Description
بگو بر پرده ی سازت چه
#نجوا_میکنی...
#ای_جان✨️❤

ایدی مدیر
@Mah554466‎‌‌‌‌‌‌‌
@Ahmadi_1454
‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
از اینکه با فوروارد اشعار به همراه آیدی کانال و نام شاعر ،همراه ما هستید؛
#متشکریم.
We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 10 months, 2 weeks ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 1 year ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 9 months ago

hace 8 meses, 1 semana

دـــــــــ ر
فراسوے تجسم، به دلم جاداریـ♡♡‌‌:♡♡
#نجواے_عشــღـــق

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎  ♥️ ⃟○━━─ ❚❚   ▷  ── ‌‌‌‏▷
●━━━───────
@Najvaaaaaaaaaaaaa‌‌
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

hace 8 meses, 1 semana

‌‌❀✦•┈┈❁❀❁┈┈•✦‌❀
#داستان📖
#قسمت_2
« #مربا »

راستش تعریف وتمجیدهای اصغر نه تنها کنجکاویمو برانگیخته بود، که حس چشائیم رو هم تحریک کرده بود که کمی ازمربا رو مزه کنم تا به کم و کیفش پی ببرم .
به همین دلیل ازش درخواست کردم «اصغر میشه یکم از مربات به منم بدی؟»
اینو که گفتم، اصغر قیافه یی جدی بخودش گرفت و اخطارداد « نه ممد... ، اینا اصلن برات خوب نیس... تواصلا مُکلِم ( مُکمّل) میدونی چیه؟... این مربا مخصوص ورزشکاراس... من که میخورم درحال بدنسازیم، میخوام برم پابَرفیلتینگ( پاوِرلیفتینگ)....، تو باید از همون مرباهای معمولی دکون مش رحیم بخوری... ،تازه بعید میدونم مادرت همون رو هم برات بخره»
جمله آخرِ اصغر خیلی برام سنگین اومدو حسابی بهم برخورد.

غروب که خونه رفتم بعد از اینکه مشقامو نوشتم، همون سرشب، شام نخورده ،به حالت قهر، پتو رو روی خودم کشیدمو گوشه ای خوابیدم وهرچه مادرم صدام زد « ممد پاشو شامتو بخور» محل نذاشتم، مادرم که این حرکتمودید، شَصتش خبردار شد که کار از کجا خرابه، این بود که یادآوری کرد « باز این اصغرذلیل مرده چه پُزی بهت داده و قُمپزی اومده که اینطور بهم ریختی... ، ننه عقل خودتودست این پسره که تو قِر وقُورت به مادرش رفته، نده... ، حالا از ما گفتن بود»
صبح مث همیشه مادرم بالای سرم اُومد که« ممدی... ، ننه پاشو مدرسه ت دیرمیشه ها...»
وپس ازیکی دوبارصدازدن ازهمون زیر نالیدم« من حالم خوب نیس ، دلم دردمیکنه نمیتونم برم مدرسه »
مادرم نازمو خرید که « خُب ننه دردو بلات تو سرم بخوره، الان بهت شیره کَلپوره میدم، بخوری یه آروغ بزنی خوب خوب میشی»
ازتصور تلخی زهرماری کَلپوره چِندشم شدو عضلات صورتمو بهم کشیدمو معترض شدم که « نخیر...، اصلن دلم با کَلپوره خوب نمیشه » مادرم بالحنی مهربانانه که معلوم بود از روی لبخند بیان میشه پرسید « خوب عزیزم با چی دلت خوب میشه وکارت راه میوفته » سریع پتو رو از روصورتم کنار زدمو گفتم « مربا... » مادرم باتعجب پرسید« مربا؟ ... ما که الان مربا توخونه نداریم ... ولی قول میدم اگه پاشی بری مدرسه بعدا حتمٱبرات میخرم » بعد ادامه داد « پاشو ببین مرغمون چه تخم مرغ خوشکلی گذاشته... همونو برات آب پزمیکنم، اولیشو تو بخور، نوش جونت » مدعی شدم « من تا مربا نخورم خوب نمیشم ، تازه اصغر هم مربا خورد دلش خوب شد، تخم مرغه مال خودت» مادرم که دیگه حوصله ش سررفته بود پتو رو ازروم کشید که « پاشو اَدا درنیارمدرسه ت دیرشد... ، اصغرم مادرش، کلپوره بهش داد» پتو رو دوباره روی صورتم کشیدمو اتمام حجت کردم « پس مدرسه بی مدرسه»
مادرم که از پا شدنم نا امید شد، غرولندکنان، اتاقو ترک کرد.

اما...از اونطرف مادرم که حریف یکدندگی من نشده بود، دور از چشم من، یکی دوتا سیب ازدرخت سیب باغچه خونمون، می چینه و بعد از پوست کندن، با اضافه کردن کمی خاک قندوگُل زَرده( ساری گول برای رنگ آوری) درآب میجوشونه و پس ازپختن، داخل یه شیشه مربا میریزه تابعنوان مربای بِه، بهم قالب کنه و قال قضیه رو بکنه .
با این ترفند، یکی دوساعت بعد لبخند زنان وارد اتاق شدو مژده داد « بیا اینم یه مربای بِه تازه، مخصوص پسرخوبم تا بخوره و دلش خوب شِه »
من که از نقشه فریب مادرم بیخبربودم باخوشحالی پتو رو کنار زدم و شیشه رو پیروزمندانه گرفتم، درشو بازکردمو یه پرک از بِه های پخته شده رو ( همون سیبها) تودهنم گذاشتم.
کمی که مزه مزه کردم، گفتم « ننه دستت دردنکنه...، فکرکنم تا یه ساعت دیگه دلم خوب بشه»
اما راستش خوشحالی بیشترم از این بود که میتونم روی اصغر شوته روکم کنم و خودم تمایل زیادی به خوردن مربا نداشتم.

ظهر همینکه اصغر از مدرسه برگشت شیشه مربای مادر پَز رو برداشتمو راهی خونه اصغرشدم.
درِخونه روکه زدم اصغرکه تازه ازمدرسه برگشته بوددرحالیکه داشت یه تکه نون خشک روحریصانه سَق میزد، دم در نمایان شد.
بدون سلام وعلیک، مغرورانه شیشه مربا رو جلوی چشم اصغرگرفتموگفتم « اینها..‌. اینم مربا...» اصغر همینطورکه سعی میکرد لقمه نان خشکِ گیرکردهٔ درگلوشو ببلعه، منکرو مدعی شد « این مرباکجا ومربای من کجا..‌، عمرا اگه به پای مربای من برسه، این ازهمین مرباهای ساده دکون مش رحیمه که رودستش بادکرده »
منم کم نیاوردمو درِ شیشه رو بازکردم ومقداری ازمحتویات اونوکف دستم ریختم وبا ولع یه پر ازسیبهای پخته شده رو تودهنم گذاشتم و دستمولیس زدم وگفتم « بَه بَه ... معرکه س ، عجب مربائیه ....»
اصغرکه از طرز خوردن و مزه مزه کردنو چرخوندن زبونم، حسابی دهنش آب افتاده بود، درخواست کرد « حالا یه پَر بده ببینم واقعا تعریفیه، و چقدر با مربای شهری من فرق داره»
راستش اول خواستم بخل کنم، ولی وقتی شدت ترشح غدد بزاقی اصغر رو دیدم که دراثر اون آب از لب ولوچه ش آویزون شده بود، دلم نیومدو یه مقدار ازمربا رو روی نونش گذاشتم...

#ادامه_دارد...📚

#محمد_پورباقری

‌‌❀✦•┈┈❁❀❁┈┈•✦‌❀

hace 8 meses, 1 semana

،✾ٖٖٖٖٓुؔ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌𖤐⃟‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌𖤐⃟✾ٖٖٖٖٓुؔ

رطل گران ده صبوح، زانکه رسیده است صبح
تا سر شب بشکند، تیغ کشیده است صبح

روی نهفته است تیر روی نهاده است مِهر
پشت بداده است ماه، هین که رسیده است صبح

بر سر زنگی شب همچو کلاه است ماه
بر در قفل سحر همچو کلید است صبح

ای بت بربط‌ نواز پردهٔ مستان بساز
کز رخ هندوی شب پرده دریده است صبح

صبح برآمد زکوه وقت صبوح است خیز
کز جهت غافلان صور دمیده است صبح

سوخته گردد شرار کز نفس سوخته
گنبد فیروزه را فرق بریده است صبح

بوی خوش باد صبح، مشک دمد گو ییا
کز دم آهوی چین مشک مزید است صبح

نی که از آن است صبح مشک فشان کز هوا
نافهٔ عطار را بوی شنیده است صبح

#عطار

࿐჻ᭂ⸙❤️⸙჻ᭂ࿐

hace 10 meses, 3 semanas
hace 10 meses, 3 semanas

C᭄❉‌্᭄

چشمِ عاشق به دَرَ ست
قلبـش از جنسِ‌ زَرَ ست

مثـلِ "بـاران" ... جـاری
"مهربانی" ... هُنَـرَ ست

#بنفشه_انصارے_پرتو

"قرارمان" باشد،
پس از بارانی تند وُ بی‌قرار!
زیـر "آسمان" خـدا ...
در جاده‌های بی‌انتهای انتظار،
با یک سبد، گُلِ لبخند مهربانی ...

#روز_جهانی_مهربانی

#نجواے_عشــღـــق

࿐჻ᭂ⸙❤️⸙჻ᭂ࿐
@Najvaaaaaaaaaaaaa

hace 10 meses, 3 semanas

C᭄❉‌্᭄

دلم دعوا می خواهد
از همان دعواها
که رفیقان تنهایت میگذارند!
تو می مانی
وسط جنگی نابرابر
تنها
میان یک گله گرگِ سیاه و درنده خوی
که تشنه به خون تو و
گرسنه به جانت
چنگ تیز می کنند و
دندانِ بر هم می فشارند

نگاه می اندازی شاید آشنایی بیابی
چشم می درانند
به غربتِ چشمانت و
نیشخند می زنند
بر بی پناهیت
اما تو...
می مانی
می جنگی و
می دانی
که تکه پاره
می بازی

دلم دعوا می خواهد
از همان دعوا هایی
که هر چه سر می چرخانی
رفیقی
دوستی
یاری رسانی
نمی یابی و
هرچه گوش فرا می دهی
صدایی جز تپش های قلب و
نفسهای بی شمارت
نمی شنوی
از همان لحظه ها می خواهم
که زیر لبهای خشک
با مزه ی آغشته به خون
و با نفسهای به شماره افتاده
با خود زمزمه میکنی؛
خدایا؟!
کجایی پس...

#ع_قاصدک
#نجواے_عشــღـــق

࿐჻ᭂ⸙❤️⸙჻ᭂ࿐
@Najvaaaaaaaaaaaaa

hace 11 meses

**C᭄❉‌্᭄

آغوش های خسته ات را برای من نگه دار،
دل می سپارم به عشق
هوایت را بر می دارم برای خودم،
دوست داشتنم را می ریزم میان دستانم
عطر می شوند میان انگشتانم،
تنت را بوسه بوسه،
سرشار از عطر بهشت می کنم...#عرفان_یزدانی #نجواے_عشــღـــق ࿐჻ᭂ⸙❤️⸙჻ᭂ࿐**@Najvaaaaaaaaaaaaa

hace 11 meses

**C᭄❉‌্᭄
تمام آرزوی من ، دیدن
شکوفهُ بهارنارنجی بود
که روی مویت نقاشی شده

بوم خیال لابلای رنگ ها
عاشقانه، دست شعر را به
عطر تنت بسپارد و نوازشگر
خاطره ایی باشد در قاب زندگی

آرزوی من قدم زدن
زیر باران ٍ ملایمی بود
که قطره هایش
طراوت اشک را به رخ چمن کشید
تا شبنم ها دوباره بیاد بیاورند ،

آرزوی من
به زیبایی تمام فصل ها بیشتر،
شبیه پائیزی ست
با مو های بافته پیراهنی رنگارنگ،
حریری از برگ ها روسری یش
که در خلوت خود
همراه نسیم ، چشمهایش را
به سمفونی نوازشگری می سپارد
تا پلکی بهم زدن ، برآورده شود
تمام آرزوهای
مرغ عشقی که پرواز،
در قفس آموخته و عاشقی چنین#فرامرز_صفرپور#سپید_صبح#نجواے_عشــღـــق ࿐჻ᭂ⸙❤️⸙჻ᭂ࿐**@Najvaaaaaaaaaaaaa

hace 11 meses

**C᭄❉‌্᭄

کُرد بود ،
از اون اصیلاش
یه وقتایی که می‌خواست بگه
فلانی خیلی آدم خوبیه و
دوست داشتنیه و حسابی
به دل می‌شینه و
تو بگو عشقه اصلا،
می گفت :
" چَنی عزیزه؟! "

این "خیلی عزیزه" گفتناش
کلی معنا داشت واسه خودش
می‌گفت
وقتی یکی عزیزه و عزت داره ،
جاش همیشه سرِ چشم آدمه ،
مثل عشق ،
مثل دوست داشتن ،
مثل قرآنی که جاش
سرِ طاقچه ست ...

آدمی که عزیزه
حرفش خریدار داره،
نازش خریدار داره ،
حرمت و احترام داره وجودش
برای همه ،
اگه باشه
محبتش توی دلاست ،
نباشه دلتنگیش ...

خودِ خدام
هواشو داره انگار
همیشه و همه جا!
می گفت ...
اصلا ولش کن این حرفارو ،
تا حالا بهت گفتم چنی عزیزی برام؟! #طاهره_اباذری_هریس#نجواے_عشــღـــق ࿐჻ᭂ⸙❤️⸙჻ᭂ࿐**@Najvaaaaaaaaaaaaa

hace 11 meses, 1 semana
برخیز دلا! که دل به دلدار …

برخیز دلا! که دل به دلدار دهیم
جان را به جمال آن خریدار دهیم

این جان و دل و دیده پیِ دیدنِ اوست
جان و دل و دیده را به دیدار دهیم...

#هوشنگ_ابتهاج
#سلام_صبحتون_بخیر

#نجواے_عشــღـــق

࿐჻ᭂ⸙❤️⸙჻ᭂ࿐

We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 10 months, 2 weeks ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 1 year ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 9 months ago