وبلاگ‌های زنان

Description
جهت درج انتقادات و پیشنهادات
یا معرفی وبلاگ‌ و کانال‌هایتان با این آیدی تلگرامـ تماس بگیرید

@Salvia110
We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 10 months, 1 week ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 1 year ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 8 months, 3 weeks ago

8 months, 1 week ago

دیشب رفتم مغازه ی محصولات بدون قند و شکر، البته اسم اصلی اش این نبود ولی برای من همین است.
وقتی وارد مغازه شدم از شوق نمی‌دانستم چه کنم!!!
دوست داشتم تک‌ به تک محصولاتش را ببینم و ترکیبات‌ش را بخوانم.
ولی مگر سین مرا ول می‌کرد؟
هی می‌گفت این را برداریم، این برای فلان چیز مفید است، آن برای کیک، و جیغ زنان می‌گفت سس ماست برای سالادم می‌خواهم.
من که اعصابم از دستش خورد شده بود، رهایش کردم و برای خودم در مغازه گشتی زدم.
این‌قدر با دقت می‌گشتم که مامور FBI در مقابلم کم می‌آورد.

اول رفتم سراغ کوکی و کلوچه های آن‌جا. چشمانم برق می‌زد و ترکیباتش را می‌خواندم و هی نیش مبارکم باز‌تر می‌شد.
برای منی که حوصله ی کوکی درست کردن، آن هم با آرد جودوسر پرک و عسل و شیره و... ندارم بهترین موقعیت بود
ترکیباتش بدون شیرین کننده های کارخانه ای بود و با شیره یا عسل.
رفتم سمت پیش‌خوان و از فروشنده یک سبد خواستم، وقتی به سبد اشاره کرد واقعا خجالت کشیدم چون دقیقا کنار من بود و من ندیده بودم، به هرحال یک سبد برداشتم و یک بسته کوکی جودوسر برداشتم با کلوچه گردویی و خرمایی.
چرخیدم و رفتم سمت آرد فرنی ها،
اما سین باز هم آمد کنارم و با گفتن این‌که خودت درست کن، مرا به سمت قفسه ی بعدی برد. در آن لحظه خودم رو به آرد فرنی ها بودم ولی جسمم کشیده شد به سمت قفسه های قهوه.
انواع قهوه ها را دیدم و یک قهوه هسته ی خرما برداشتم و دعا می‌کردم مشقت کشیدنم برای قهوه تمام شود.
رفتم سمت قفسه ی دیگر و در جا کرک و پرم ریخت.
گز و پولکی و سوهان بدون قند و شکر اما شیرین.
سین اول یک فحش زشت داد که البته من موافق بودم با کلمه ای که به کار برد، بعد فحش! گفت: آخر مگر سوهان هم می‌شود بدون شکر؟ یا گز بدون قند مزه می‌دهد؟

این‌بار من بودم که از این قفسه او را دور می‌کردم چون هر آن امکان داشت با صدای بلند فروشنده را مورد خطاب قرار دهد و چیزهایی بگوید که چشم غره فروشنده حاصل ما شود.

رفتیم سمت شکلات بارها، و من چند تایی برداشتم برای قبل و بعد تمرین‌م، سین می‌گفت الکی بر‌ ندار ولی من امید داشتم این خوردنی، سرگیجه و فشاری که موقع تمرین باشگاه سراغم می‌آید را رفع کند.
سمت یخچال رفتیم و بنده سه تا بستنی رژیمی کاله را برداشتم.
سین فکر کرد از قحطی آمده ام و می‌گفت حالا می‌خواهی تست کن! بعد بیا دوباره بخر.
اما من گوشم بدهکار نبود. اولین تجربه ی خرید خوردنی های دوست داشتنی اورگانیک بدون قند و شکرم بود و دوست داشتم از هر کدام چند تا داشته باشم تا خیالم راحت شود.
داشتیم‌ می‌چرخیدیم که چشم‌مان به مربای بدون قند و شکر افتاد، مثل دو دیوانه، ذوق با صدای بلندی کردیم و دو مدل اش را برداشتیم تا صبحانه ی متنوعی داشته باشیم.
رفتیم سر یخچال و مانند جوگیر‌ها، سین، سوسیس و کوکتل گیاهی و رژیمی برداشت و گفت چون می‌رویم باشگاه پس باید رژیمی بخوریم! خیلی هم تاکید وار در چشمانم زل زده بود که من تفهیم کامل شوم.
حالا یادش رفته بود که وقتی رفته بودیم سوپر مارکت و می‌خواست کلی شیرینی و گز سنتی و ابمیوه بردارد به زور جلوی او را گرفته بودم که نه! تو باشگاه می‌روی، دوساعت تمرین باعث می‌شود نخ و سوزن لازم شوی، آن‌وقت می‌خواهی این‌همه قند بخوری!؟
به تلافی این‌که هیچ چی نذاشتم در سوپرمارکت بگیرد، این سوسیس و کوکتل بی‌مزه را به جانم انداخت.

بعد از این‌که خرید‌هایمان را حساب کردیم، سین پیشنهاد دور دور داد که درجا موافقت کردم، چرخیدیم و در به در دنبال ماست یونانی گشتیم‌، یعنی فکر کنید، یک دور دور زدیم تا ماست یونانی پیدا شود، اما قربان عظمت خدا بروم که ما به دریا برویم‌، برای آب بازی، آفتابه لازم می‌شویم از شدت خوش‌شانسی.
در یک شهر به این عظمت ماست یونانی پگاه نبود.
همه می‌گفتند برو شنبه بیا. انگار اداره ی ثبت احوال بود.
واقعا اگر ماست یونانی در زندگی من نبود، از گرسنگی می‌مردم. در هر لحظه که حال هیچی نداشته باشم و ضعف کرده باشم، این ماست عزیزدل به داد من رسیده.
از غم نبودن ماست یونانی خودمان را به پیتزا دعوت کردیم و تا به خانه برسیم بستنی های عزیزم آب شده بودند. برای من که مهم نبود چون بلافاصله در فریزر چپاندم تا بفهمند با بد کسی طرف هستند.

8 months, 1 week ago

شب شده بود. در کوچه‌های خلوت جز چند جوانک خام و سربه‌هوا که تازه از کلب (باشگاه) بیرون شده بودند و منتظر موتر ایستاده بودند و عابران شبح واری که گاه از دل تاریکی بیرون می‌آمدند و باز در تاریکی محو می‌شدند، کس دیگری در کوچه دیده نمی‌شد. ناگهان جلوی پای جوانک‌ها موتر گشت طالب‌ها ایستاد و چند سرباز طالب از آن پیاده شدند و بی‌هیچ حرفی با شلاق و چک و سیلی و لگد به جانشان افتادند. در لابه‌لای زدن‌های و دَو (ناسزا) دادن‌هایشان فقط همین‌قدر از لای دندان‌های کلیدکرده‌شان شنیده می‌شد که: «چرا این وقت شب از خانه برآمدید؟!» و جوانک‌ها چنان ترسیده و حیرت‌زده و پریشان بودند که حتی آخ و ناله هم از نهادشان برنمی‌آمد.

طالب‌ها چند دقیقه‌ای جوانک‌ها را به باد کتک گرفتند و بعد دوباره سوار ماشین گشتشان شدند و از برابر جوانک‌هایی که از سر و رویشان خون می‌چکید و وسایل ساک ورزشی‌شان هر سو پخش و پلا شده بود، گذشتند و از دنبالشان تاریکی بود که در فضا پخش می‌شد.

8 months, 1 week ago
هر چه در اطراف موضوع غزه …

هر چه در اطراف موضوع غزه می‌گردم و چشم تیز می‌کنم، نقش زنان را پررنگ‌تر از قبل می‌بینم. فمنیست‌های عالم که به دنبال نشان دادن توان زنان هستند بیایند زیر پای این زن‌ها لنگ! نه؛ فرش قرمز ابریشمی بیاندازند! شایسته‌ی چنین زنانی همین است اینکه از فرش قرمز عبور کنند و جلوی دوربین‌ها بايستند و بعد در مصاحبه‌ با مجلات تمام گلاسه تعریف کنند چطور در زندان غزه به دنیا آمدند، رشد کردند، ازدواج کردند، مادر شدند و در این چرخه‌ی ظالمانه داغ دیدند و دم نزدند و ساختند و صبر کردند...
ما اگر داغ‌های طوفان الاقصی را در این چند ماه شنیدیم و اشک ریختیم و قلب‌مان آتش گرفت، زنان فلسطین این رنج را سالهاست که نسل به نسل زندگی می‌کنند، در جنگ زاده می‌شوند و در جنگ فرزندانشان را به دنیا می‌آوردند.  یعنی وسط آن آوارگی چطور دوران بارداری را می‌گذرانند؟ یعنی درد زایمان را در بین کدام دردهای گفته و نگفته تحمل می‌کنند؟ یعنی در سرما و گرمای آوارگی نوزادشان را چطور تر و خشک می‌کنند؟ بخدا که اسطوره‌اند، اگر چشم و ابرو برای دنیا نازک می‌کردند و می‌گفتند در این شرایط جنگی ما بچه نمی‌خواهیم، نسل رزمندگان القسام وجود داشت؟ اگر ناز می‌کردند و بعد از دست دادن پدر، برادر، فرزندان کوچک و بزرگ‌شان، در برابر آوار غم زانو می‌زدند حکایت این طوفان چندین ماهه به کجا ختم می‌شد؟
آه دنیا از یادشان دلم را زیر و رو کرده‌ای، آن چشم‌های درشت و خسته و خون افتاده، آن لباسهای مندرس و خاکی و تکراری، آن دهان‌های همیشه به شکر و ذکر مترنم، آن قدمهای لرزان بالای هر جنازه‌ی عزیز شهید و آواره در سرزمین اشغال شده، آن صورتهای معصوم و مظلوم، آن روح‌های بزرگ و دل‌های مؤمن...
آه دنیا من مشتاق دیدارشان هستم
دلم می‌خواهد از این همه یقین سر دربیاورم، دلم می‌خواهد بدانم با کدام آیه‌ی قرآن این حجم از توحید در جان‌شان ریخته، دلم می‌خواهد دست تک‌‌‌تک‌شان را بگیرم و دور دنیا بچرخانم و به عالم نشان‌شان بدهم که زن می‌تواند بدون برندهای لباس و کیف و کفش و لوازم آرایش و عطر اصل فرانسوی، بدرخشد اگر وجودش تسلیم خدا باشد. دلم می‌خواهد آن روز را ببینم که اگر مادران‌شان و خیل عظیمی از عزیزان‌شان طعم آسایش را نچشیده‌اند، این نسل روی آرامش و عزت و رفاه و آزادی را ببینند. آه خدای دل‌های مؤمن زنان غزه، ما زنده باشیم و آن روز را ببینیم...

پ‌ن؛ خواستم تصویر ضمیمه کنم، هیچ تصویری کل احساسم را نمی‌رساند...انتخابش با خودتان.

#غزه
#طوفان_الاقصی
#از_حسرتها
#اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج
#جشن_پیروزی
#قطعاسننتصر
https://eitaa.com/roozhaa

8 months, 2 weeks ago

-من چون اسمم حسینه شانس بیشتری برای زیارت امام حسین دارم.
-چه ربطی داره؟ الان مثلاً من اسمم آیه‌ست چه شانسی دارم؟
-خیلی هم ربط داره. تو شانس داری با قرآن دوست بشی. با خود خدا هم می‌تونی دوست بشی.
مثلاً مامانم اسمش پرستوئه شانس زیادی داره که پرواز کنه…

8 months, 3 weeks ago

می‌خواهم درباره‌ی یک موقعیت عجیب بگویم که هرکسی تویش گیر نمی‌کند من اما گیر کردم و نمی‌دانستم باید چه کار کنم؟

فکر کنید در یک جمع سه نفره هستید و یکی از آن جمع شروع می‌کند به تعریف‌های اغراق‌شده از نفر سوم و هی می‌خواهد تایید شما را هم بگیرد، مثلا این‌که می‌گوید ببین نفر سوم چقدر بامزه حرف می‌زند ببین  نفر سوم چقدر این جمله را بامزه می‌گوید، مگه نه؟... با این "مگه نه" زل می‌زند به شما که دارید با خودتان فکر می‌کنید نفر سوم بامزه نیست، معمولی‌ست، آن‌قدر معمولی که نمی‌خواهید چیزی درباره‌اش بگویید اما هنوز این یکی را جواب نداده‌اید دوباره توجه شما را به نفر سوم جلب می‌کند و می‌گوید: نگاه کن داره چه‌جوری سوپ می‌خوره، وااای بامزه نیست؟... و همین‌طور الی آخر! هی از نفرسوم تعریف می‌کند و هی جلوی نفرسوم  نظر شما را هم می‌پرسد‌.

یک راهش این است که الکی لبخند بزنید و تایید کنید، مثلا بگویید آره بامزه‌ست... که من این را تا یک جایی امتحان کردم و دیدم هیچ جالب نیست‌.

یک راه دیگر این است که خودتان را بزنید به نشنیدن یا یک چیز دیگر بگویید، مثلا او می‌پرسد وای ببینش چه بانمکه، مگه نه؟ و شما بگویید: این نمک را می‌دهی لطفا؟... که خب من این را هم امتحان کردم و نتیجه نداد چون او بازمی‌گشت به سوالش!

راه سوم هم این است که به طرف بگویید نه بامزه نیست برای من لطفا دیگر هی تایید من را نگیر!
در این صورت او می‌رود به نفر سوم می‌گوید ببین به نظرم وقتی من از تو تعریف می‌کنم فلانی حسودی‌اش می‌شود، البته شاید هم من اشتباه می‌کنم‌ها... (این جمله‌ی آخر بعد از هر قضاوت نابه‌جایش درباره‌ی آدم‌ها شنیده می‌شود یعنی حرفش را می‌زند، این "شاید من اشتباه می‌کنم" را هم می‌گوید که آدم منصفی به نظر برسد.)

بله! این آدم‌ها واقعا عجیب‌اند و یک‌جور دو به هم زنی‌ پنهان و تزیین‌شده هم دارند که انقدر در زرورق پیچیده شده، ممکن است آدم‌ها تشخیصش ندهند، مخصوصا آدم‌هایی که بسته‌بندی برایشان مهم است.

روایت موقعیت‌های این چنینی، جوری که حق مطلب ادا شود سخت است واقعا، با این حال  به زودی درباره‌اش خواهم نوشت.

صدیقه‌نوشته‌ها

8 months, 3 weeks ago

نویسنده بودن یا نبودن، مسئله این است!

نشسته بودم چیپس و ماست‌موسیر خودم را می‌خوردم که یک‌هو رو به جمعی که برای اولین بار می‌دیدمشان و هنوز یخم جلویشان آب نشده بود و امکان هم نداشت که آب شود، گفت: «بذارید معرفی کنم، زیبا خانم هستن ایشون، نویسنده‌ان، جایزه هم گرفتن!»
من با چشم‌های گل‌وگشاد نگاهش کردم و بعد با تردید نگاهم رفت سمت بقیه که آفرین آفرین می‌گفتند.
ناخودآگاه گفتم: «نه اینجوری‌هام نیست» و دقیقاً نمی‌دانم چجوری‌هام نیست!

ادامه داد: «من خودم مطالبشون رو خوندم خیلی عالی‌ان.»
همان‌طور که داشتم فکر می‌کردم که کدام نوشته‌هایم را خوانده با لبخند پت‌وپهنی گفتم: «اغراق می‌کنن!!!»

و بعد به‌طرز مسخره‌ای با خودم فکر کردم اغراق را درست گفتم یا نکند به اشتباه گفته‌ام اقرار؟!

جدای از اینکه همیشه از مرکز توجه بودن معذب می‌شوم؛ نمی‌دانم باید چه‌طور شود یا چه رزومه‌ی شگرفی داشته باشم که اگر کسی پرسید نویسنده‌ای؟ یا نویسنده معرفی‌ام کرد، انکار نکنم! اصلا نمی‌دانم باید چطور شود که بتوانم خود را  نویسنده معرفی کنم.

این موقعیت، خاطره‌ی آن لاموت توی کتاب «پرنده به پرنده» را برایم یادآوری کرد. او در این خاطره از روزی می‌گفت که به یک لباس‌فروشی می‌رود تا برای جشن رونمایی کتابش لباس مناسبی تهیه کند و بدون اینکه حواسش باشد قصدش از خرید لباس را به فروشنده می‌گوید.
خانم فروشنده هم ذوق‌زده می‌شود و اسمش را می‌پرسد.
آن لاموت از آن‌جا که مطمئن است این خانم او را به جا نخواهد آورد به‌زحمت و از سر ناچاری اسمش را می‌گوید.

نتیجه ناامیدکننده است اما خانم فروشنده تسلیم نمی‌شود و اسم کتاب آن لاموت را می‌پرسد، چون به گفته‌ی خودش خیلی کتاب می‌خواند.

لاموت هیچ شکی ندارد که مخاطبش هیچ کدام از کتاب‌هایش را نخوانده اما طفره رفتن فایده ندارد و بعد از گفتن عنوان کتابش و اتمام مفتضحانه‌ی مکالمه، از بوتیک لباس‌فروشی جیم می‌شود.

با اینکه هیچ وقت دقیقاً در چنین موقعیتی قرار نگرفته‌ام اما همذات‌پنداری شدیدی با او داشتم، جوری که دچار شرم نیابتی شدم.

برای همین است که هر وقت کسی ازم می‌پرسد: «نویسنده‌ای؟!»
جواب می‌دهم: «نویسنده که نه! ولی می‌نویسم».

چون پسِ ذهنم مدام به این فکر می‌کنم که نویسنده معرفی کردن خود چه در برابر آدم‌های اهل کتاب، چه آدم‌های بیگانه با کتاب و ادبیات، موقعیت بغرنجی است که توان رویارویی با آن در من نیست.

چون به گمانم برای عنوان نویسنده به تعداد آدم‌ها تعریف وجود دارد که معلوم نیست در آن لحظه، مخاطبم کدام معنی را در ذهن دارد.
اما این را می‌دانم هرچه که توی ذهنش داشته باشد با تعریفی که من دارم صدها کیلومتر فاصله دارد.
بماند که خودم هم هنوز به تعریف مشخصی نرسیده‌ام.

8 months, 3 weeks ago

یک طرف را نگاه میکنم، احزاب راست‌گرای افراطی در هر نقطه از اروپا روز به روز در حال قدرت گرفتن و بزرگتر شدند، انگار نه انگار‌ همین مادربزرگ‌ها و پدربزرگهای خودشان قربانی نسل کشیها، زنده‌سوزیها، قحطی و خرابی های پس از جنگها بوده اند و روبروی تل خرابه هایی که روزی خانه و مدرسه و کتابخانه شان بوده ایستاده و گریسته اند. که اگر که عمرشان قد داده بود به دیدن روزگار پس از جنگ، همچنان از ترس، تا وقت مرگ زیر تخت خوابهاشان نان و کنسرو پنهان میکردند.

یک طرف دیگر را نگاه میکنم، ترامپ، مجنون شهوت قدرت با هیولای عجیب و غریب سرمایه ماسک، دست یاری به هم داده اند و دارند پیشنهاد خرید و فروش ایالت ها را به بقیه میدهند، از اروپا تا کانادا... اولش جوک بود... به هفته نکشید که از حد جوک و خنده و کمیک و فکاهی، بسیار که فراتر رفته. صورت‌هایشان همه وقت تعویض نام دریاها و خلیج‌ها و کشورها، جدی است.
(هر بار تخمینی حساب میکنم و نمیدانم که آن مقدار پول، مثلا کفاف هزینه چقدر درمان، چند سرپناه، چند پیوند عضو، بازگشت چه جمعیتی به خانه، برآورده شدن چقدر آرزو را از سراسر این کره می شد بدهد؟)

از آن سو همه جا موج تعطیلی کارخانه هاست، اخراج کارگران و تعدیل نیرو. بحران یک منطقه خشکسالی و قحط آب است. بحران یک منطقه قحط نان. بحران یک منطقه هر دو و معمولا که وقتی اینجور داغان است، همانجا سایه جنگ هم گسترده است... ربط تاریخی اینها چیست واقعا‌ ....

گاهی همه سعیم را میکنم به گشتن و یافتن باریکه نوری، دستاویزی، آنچه بشود باهاش از زمین بلند شد... امروز ولی واقعا زورم‌ نرسید.

در فیلم بادکنک سفید، وقتی بچه ها مستأصل و ناامید روی سکویی نشسته اند، از پسکوچه های خلوت و بی عابر دم عید، صدای مردی جنوبی میپیچد که با دوچرخه اش می‌گذرد و معلوم نیست آیا برای دل خودش میخواند یا میخواهد خبری به آدمهای ناپیدا بدهد: دریا موجن کاکا....دریا موجن...

همان جا. اگر حتی دور از دریا، ولی دل‌نگران موجهاش.
همان جا. وقتی همه، سال را بالاخره جوری تحویل میکنند... و آنکه اتفاقا بیش از همه حق دارد، تنها و جدا افتاده می ماند.

8 months, 3 weeks ago

جداافتادگی در یک چشم‌برهم‌زدن اتفاق می‌افتد؛ بازگشت اما آغشته به آهستگی، نرم‌نرمک و طولانی‌مدت است. یکهو چشم باز می‌کنی و می‌بینی، خواسته و ناخواسته از چیزهایی که نقطه اتصال تو به زندگی بوده‌اند یا فاصله گرفته‌ای یا جدا شده‌ای.

تجربه سوگ و احساس فقدان در هر چیزی، به این جداافتادگی ضریب بیشتری می‌دهد. خیال می‌کنی هیچ‌کس شبیه تو این فقدان را تجربه نکرده است. برای همین فاصله می‌گیری، به خودت پناه می‌بری و اجازه می‌دهی تنهایی، تو را بیشتر از قبل در خودش بگیرد.

بعد از دمی آسودن، بعداز مدتی اقامت در لاکِ خودت، عزیمت شروع می‌شود: عزیمت به زندگی و همه آن چیزهایی که نقطه اتصال تو به زندگی بوده‌اند.
نقطه عزیمت به هر چیزی، به گمانم، بعد از «بازگشت به خود» رقم می‌خورد. تا به خودت برنگردی، چطور می‌شود که دوباره فاصله جداافتادگی‌ات را کم کنی و بازگشت به زندگی را برای خودت راحت‌تر کنی؟

چیزهای زیادی ته‌نشین شده‌اند. سنگینی غالبِ روزهای گذشته جایِ خودش را به فضای سبکِ رقیقی داده‌اند و عزیمت با فاصله‌گرفتن از آن تنهایی خودخواسته شروع شده است. خیلی چیزها دیگر مثل گذشته‌شان نیستند، اما سبک‌اند و آرام. هیاهو ندارند و همه‌چیز شبیه نبض تپنده کوچکی است که شتاب ندارد، اما در خودش زندگی و حیات دارد.

#خویشتن_نویسی

We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 10 months, 1 week ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 1 year ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 8 months, 3 weeks ago