?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 10 months, 2 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 1 year ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 9 months ago
اگر دیدی
میان ویرانههای خانهای
گل سرخی قد کشیده است،
هرگز تعجب نکن!
ما اینطور دوام آوردهایم...
مهربان
باش
که
این
عمر
گران
میگذرد .
شکسپیر جایی در نمایش مکبث میگه:
اندوهت را درون کلمات قرار بده سوگی که درون خود نگه میداری، اینقدر در قلبت نجوا خواهدکرد تا در نهایت آنرا بشکند.
تو آهسته آهسته بلند میشوی،
راه میافتی،
میروی؛
در این راه رفتن،
دست و بالت بارها زخمی میشود، امّا آبدیده میشوی
و میآموزی که از جادههای ناشناس نهراسی،
از مقصد بیانتها نهراسی،
از نرسیدن نهراسی،
تنها بروی
و بروی
و بروی...
سهشنبۀ خیس
(بخش دوم)
نویسنده: #بیژن_نجدی
«امیرحسین…»
خانم از پلهای پایین رفت. یک طرف چادرش که روی سیمان کشیده میشد، به پاهایش پیچید. سکندری خورد. ملیحه خودش را به طرف او پرت کرد و زیر بغلش را گرفت. امیرحسین فریاد کشید: «مواظب باشین مادر…»
خانم، روی دستهای ملیحه ریخته شد و قبل از بغل کردن امیرحسین، چتر را به ملیحه داد و گفت: «یهدقه اینو نگهدار ننه…» و صورتش را به یقۀ بازِ پیراهن و پوست گردنِ امیرحسین مالید که هنوز بوی پتوهای اوین میداد. آنها همدیگر را بغل کردند و روی یکی از روزهای آخر پاییز ۱۳۵۷ غلت زدند و دور شدند. بیآنکه کسی صدای ملیحه را بشنود که میگفت: «خانم، چتر شما، خانم… چتر…»
گروهبانی در بلندگوی دستی میگفت: «لطفاً سوار شین، بفرمایین طرف اتوبوس، تندتر آقا…»
ملیحه از مردم میپرسید: «پس بقیه کو؟»
چتر را روی سینهاش گرفته بود و به هر مرد و زنِ دمِ دستش میگفت: «بقیه… کجان؟»
آنقدر که بالاخره مجبور شد شانۀ همان گروهبان را تکان دهد و بپرسد: «دیگه نیس؟ همین…؟»
ژاندارم سرش را به طرف زندان برگرداند.
اینطرفِ درِ بزرگِ اوین، که مثل زخمی کهنه، زخمی خشک، زخمی که خونریزیاش بند آمده باشد، باز بود، سیاوش روی غرور پیرشدۀ پاهایش ایستاده، همان شال سفید و بلندی را به گردن داشت که سالها پیش، شب دستگیر شدن، آن را از جارختیِ چوبی و کنار پیراهن ملیحه برداشته بود.
در تمام آن سالها، هربار ملیحه فرصت پیدا میکرد، پیراهن را برمیداشت، به آن نفتالین میزد و دوباره آویزانش میکرد، درست روی همان گیرۀ جارختی و کنار همان شال بلند که حالا سیاوش در سفیدیِ آن به او نزدیک میشد. آهسته گفت: «سلام پدر.»
میدانست برای دست زدن به صورت پدرش باید از فاصلۀ دور و دراز بین واقعیت تا رؤیا بگذرد.
اتوبوس رفته بود. دو-سه نفر کمک کردند تا ملیحه پشت سر پدرش سوار مینیبوسی شود که رانندهاش در آینه به چشمهای ملیحه خیره شده بود و نمیتوانست بفهمد که مسافرش میخواهد گریه کند، یا قبلاً گریسته است. همینکه استارت زد، تپههای اوین تکان خورد. برج نگهبانی با آن نورافکنِ خاموش دور شد. همۀ درختها پابهپای مینیبوس راه افتادند. ردیفی از سیم خاردار روی دایرهای چرخید و تیزیهایش در قطرههای بارانی که نمیبارید و ملیحه خیال میکرد که میبارد، فرورفت. راننده مینیبوس را در سرازیری انداخت. شیشۀ کنار صورت ملیحه از تپهها و برج و سیم خاردار خالی شد.
«تموم شد پدر.»
«چی تموم شد؟»
«حالا به دیوارهایی میرسیم که مردم خیلی چیزها روی آن نوشتهاند…»
«دیوار… دیوار، دیوار.»
پدر سرش را پایین انداخته بود و ناخنهایش را دراز میکرد. ملیحه تا پل تجریش ساکت ماند.
«سیگار میکشید؟»
روی پل، مینیبوس از کنار تانکی گذشت که سربازی روی کلاهکِ آن نشسته بود و سیگار میکشید. راننده یک مشت دود را دید که بدون بوی توتون با صدای سرفۀ مسافرش، آینۀ مینیبوس را پُر کرده است. کنار آینه، ساختمان بلندی در آتش میسوخت. صدای شلیک میآمد. ملیحه از پدرش خواست که عینک بزند و به تکههای شکستۀ نئونی که از کلمات «بانک صادرات» روی پیادهرو میریخت، نگاه کند.
«لطفاً نگه دارید.»
آنها پیاده شدند، و راننده نتوانست برای چیزی که از اتومبیل بیرون میرفت، کلمهای بهتر از تنهایی پیدا کند، همانطور که مردم پیادهرو نتوانستند بفهمند که مردی بیآنکه وجود داشته باشد، بازوبهبازوی زنی، از کنارشان میگذرد.
«خسته شدین پدر؟»
«خیلی مونده؟»
«دیگه داریم میرسیم.»
محلۀ خودمون بهتر نبود؟»
«بعد از مادر… شما هم که نبودین… دیگه نمیشد اون اتاقا رو تحمل کرد، با خرتوپرتای مامان نمیدونستم چکار کنم، صدای سرفههاش بعد از چِلُم هم از خونه بیرون نرفته بود، این بود که اومدم اینجا، حالا میرسیم، اولش پدربزرگ نمیذاشت بعد گفت «هرجور راحتتری»… مامان؟ دکترا گفته بودن گواتره…»
«گواتر نه، غمباد.»
«گواتر همون غمباده دیگه پدر.»
«نه.»
ملیحه کنار در ایستاد. چقدر برای پیدا کردن کلید، اینجیب آنجیب کرد. میدانست همینکه در را باز کند، باز هم باید از کنار لباسهای افتاده روی زمین، از روی روزنامههای پخشوپلا، از کنار تصویر خودش در آینه، و زیرسیگاریهای پر از تهسیگار بگذرد و زیر قاب کوچک چسبیده به دیوار بنشیند، همان قاب قدیمی که روی آن نوشته شده بود «در من غروب کن ای آفتاب پیر». کلید را چرخاند و رفت توی حیاط. چتر را باز کرد و از این طرفِ پارچۀ آبی به آسمان نگاه کرد، آنقدر آسمان پایین آمده بود که ملیحه میتوانست یک مشت از آن را بردارد و بو کند. با چتر به اتاق رفت. پرده همانقدر آبی شد که آینه. بیآنکه چتر را ببندد، آن را روی میز گذاشت. آنطرف میز، پارچ آب بدون یک قطره آب پُر از آب بود.
ادامه دارد…
سهشنبۀ خیس
(بخش نخست)
نویسنده: #بیژن_نجدی
سهشنبه، خیس بود. ملیحه زیر چتر آبی و در چادری که روی سرتاسر لاغریاش ریخته شده بود، از کوچهای میگذشت که همان پیچوخمِ خوابها و کابوسهای او را داشت. باران با صدای ناودان و چتر و آسفالت، میبارید. پشت پنجرههای دو طرف کوچه، پردهای از گرمای بخاریها آویزان بود و هوا بوی هیزم و نفت سوخته میداد.
ملیحه، سرش را تا چشمهای آرایشنکردهاش در چادر فرو برده بود و کنار نفسنفس کشیدن و صدای پاشنۀ کفشهایش تقریباً میدوید. پاییز، خودش را به آبیِ چتر میزد، چادر را از تن ملیحه دور میکرد و چتر را از دستهای او میکشید. پیراهنِ نفتالینزده و اتونشدۀ ملیحه از چادر بیرون زده، پُر از برگ نارنج بود و باران و بوی نفتالین به پوست بیستوچهارسالۀ او میرسید، پوستی که کف دستِ هیچ مردی، هرگز روی آن راه نرفته بود. اگر کسی بخار چسبیده به یکی از پنجرهها را پاک میکرد، میتوانست زنی را ببیند که گوشۀ چادرش را با دندانهایش گرفته و نمیداند که با یک چترِ وارونه چه باید کرد. این بود که ملیحه دستۀ چتر را ول کرد و با هر دو دست، چادر دور شده از تنش را قاپید و خودش را در آن فرو برد. باد، چتر را به طرف دیوار پرت کرد، آن را روی آسفالت انداخت و آنقدر با خودش برد تا به تیر چراغ زد. چندتا از فنرهای چتر شکست، تکهای از آبیِ خیسش جر خورد. از تیر چراغ به طرف یکی از درختانِ تهِ کوچه رفت. صدای پاره شدنِ و شکستن استخوانهای چتر، پنجره به پنجره دور شد. از لنگههای بازِ درِ یکی از خانهها سگی پاکوتاه بیرون آمد. دنبال چتر دوید و پارس کرد. باران مثل خون از زخمهای چتر میریخت. چتر به تنۀ درخت کوبیده شد و همانجا زیر دستوپای پاییز، بیرمق و دور از شباهتش به یک چترِ بازشده و آبی، افتاد. سگ چتر را دور زد. باز هم چند بار پارس کرد و ساکت شد. برگشت. هر سهچهار قدم یکبار، سرش را برمیگردانْد و چتر را نگاه میکرد. حتی یکی از پنجرهها باز نشد. هیچکس بخار پنجرهای را پاک نکرد. چتر صدای مچاله شدن فنرهایش را نمیشنید. داشت میمرد و دیگر نمیتوانست هیچ بارانی را به یاد آوَرَد. فقط خاطرهای دور و کمی گرم از دست ملیحه، هنوز در چتر بود که آن هم آرام، آهسته، آهسته و آرام، آرام و آهسته فراموش میشد، خاطرهای که صبح همان روز از پشت درهای زندان اوین بیرون آمده بود. آنروز یکی از دستهای خانمی که زیر چشمهایش پیله آورده بود و صورت بندنینداختهاش با بیرحمی او را پیرتر از خودش نشان میداد، با ککومکی که فقط روی پوست سیب میتوان آن را پیدا کرد، دستۀ چتر را مشت کرده بود و آبیِ بلندی از لای انگشتانش میریخت.
عدهای چند خبرنگار را دوره کرده بودند: «یعنی واقعاً همه رو آزاد میکنن؟»
«بله… اونا مجبورن.»
خانم یکی از شانههایش را به نردۀ یخکردۀ بین زندان و مردم، تکیه داده بود و چند نرده آنطرفتر، ملیحه چشم از درِ فلزی که صبح روی لبۀ بالای آن سفیدک زده بود، برنمیداشت. گروهبانی خبرنگارها را از پلههای کنار نرده، پایین میآوَرْد. از دور صدای نفس کشیدن تهران به گوش میرسید. عدهای به چشمشان دست میکشیدند، انگار در هوایی پر از کف صابون به تپههای اطراف و سیمهای خاردار، خیره شده بودند. ملیحه با دیدن عکسها دستش را روی صورتش گذاشت و فلاش، مهتابی روی مهتابی، روشن شد، خاموش شد…
فردای آن روز، صورتِ خانمِ کمی دورتر از ملیحه، در صفحۀ اول روزنامهای بود و در روزهای دیگر، عکس بزرگی از درهای زندان اوین چاپ شده بود که با صدای کنار رفتنِ سالهای ۱۳۲۴ تا ۱۳۵۷ باز میشد. مردم هجوم بردند. ملیحه، صورت به صورت، سرش را میچرخانْد. در سرمای اطرافش که حالا خالی از صبح بود، بین آنهمه چشمهای عادتکرده به دیوار، دمپایی، میلههای تختخواب و شمردن پایانناپذیر موزاییک و روزهای سال، نمیتوانست سیاوش را پیدا کند - هفت سال پیش، سیاوشِ ریحانی، پدر ملیحه، پشت انبار سیبزمینی زندان، به تیرکی چوبی بسته و تیرباران شده بود، البته باران نگذاشته بود که خون، روی علفهای کنار تیرک پینه ببندد - البته ملیحه از اینطرف نردهها نمیتوانست انبار سیبزمینی را ببیند، همانطور که علف را، همانطور که هنوز چتر را ندیده بود.
خانم، چتر را مثل عصا و پاهایش جلو برد. از پلههای سیمانی بالا رفت و پیشاز آنکه به گریه بیفتد داد زد: «امیرحسین، امیرحسین، من اینجام.»
مرد جوانی که سبیلش تازه به سیاهی زده بود، لای زنها راه باز میکرد. خانم به همان پلهای رسید که ملیحه ایستاده بود. مرد جوان شانههای مردم را مثل آب کنار میزد و با دستهای درازشدهاش جلو میآمد.
ادامه دارد...
نخفتهایم که شب بگذرد،
سحر بزند
که آفتاب چو ققنوس،
بال و پر بزند
نخفتهایم که تا صبحِ شاعرانهی ما
زِ ره رسیده و همراهِ عشق،
دَر بزند...❣
?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 10 months, 2 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 1 year ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 9 months ago