?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 8 months ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 10 months, 2 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 6 months, 2 weeks ago
مادر حواست به عرق سه آتیشه، شربت بهار نارنج و شربت سکنجبین باشه.
برای خنکی جگر یحیی سکنجبین درست کن. فک کنم تو سردابه هست. بیدمشکم هم هست. بهناز بیدمشک خیلی میخوره. مبادا به جای بیدمشک، شاتره براش درست کنی.
کنارِ چایی آقات هم حتما انجیرخشک و کشمش بذار. یه وقت نری از قنادی گزِ اصفهان بخری. عباس فقط سوهانِ قم میخوره. همیشه هم بعدش به جونِ من غر میزنه که آفت دندوناش شده. نمیدونم، خلاصه امشب و فردا که عروسی شهنازه حواستون به همه چیز باشه. [یخدونا خالی نمونه. لباسای چرک رو بند رخت نمونن. وسط ملافها و تشکا یاس و بیدمشک بریزید احتمالا مهمونا یه هفتهای اینجا بمونن. خوب نیس رختخوابا بویِ خوش ندن.]
همهی ما یک روز به این دوران میرسیم. به زمانیکه ارادهی آب دهان و شاشمان را هم نداریم. به لحظهای که فقط کمی از گذشته در حافظهمان باقی مانده. همان لحظاتی که برایمان خوش بودند و ذهنمان از آن لحظات عکسهای سیاه و سفید و رنگی برداشته. از لاک قرمزی که هر روز به دست و پایمان زدهایم تا جوانتر به نظر برسیم. از روزهایی که زیر نور آفتاب موهایمان را تاب دادهایم تا کسی عاشقمان شود. از عروسی و جشنهایی که برایش رج به رج و صف به صف کل کشیدهایم. از عادتهای کسانیکه دوستشان داشتهایم.
اما شاید روزی برسد که حتی یک خاطره هم در ذهنمان باقی نمانده باشد. آنوقت نه گرمای تابستان ما را به یاد سکنجبین میاندازد نه گوش کردن به صدای هایده ما را یاد عروسی.
آن روز روزی است که پیش از مرگ و پیش از فراموشی، مردهایم.
#زهرا_طاهری
#زهراطاهری
میشه بوی رازقی بدی؟ یا بوی نسترن؟ یا بوی شببوهای حافظیه؟
میشه سالهای سال ساعت پنج و دوازده دقیقه هر روز پنجره رو باز کنی و بذاری بشم دلیل هر کاریت؟
میشه حجم بالای کارهای روزانهت رو بدون نقطه و دو نقطه و نقطه ویرگول با من شریک بشی؟
میشه قبل از اینکه اجل مثل طبیبی جلاد قصد هلاکمون رو کنه، هر وقت هوس سفر کردی، نگی چه کنم که بسته پایم؟!
میشه بارون که بارید کجا؟ و چطور؟ و چگونه؟ نگی و مدام نگی شب عید است و یار از من چغندرِ پخته میخواهد؟!
میشه وقتی دنبال میهن خویش را کنیم آباد هستی که طرحی نو دراندازی، حواست باشه این بندها و سطرها میشه خیلی کوتاهتر از اینی که هست باشه.
میشه وقتی دنبال پاورقیها و قلابها و فرمولها هستی حواست باشه نگرانی و دلشوره و دلواپسی جملههای طولانیِ توضیحی هستند که نباید براشون خط فاصله گذاشت.
میشه در جوابِ لکنتِ زبانِ دلِ بیقرارم بگی روز و ماه و سال من با واوِ عطف به تو گره خورده.
میشه وقتی ازت پرسیدم خانهی دوست کجاست؟ بدون مکث، نوک پیکان رو به سمت قلبت بگیری.
میشه تو دستنوشتهها و جزوههات من مستقلترین واحدِ معنایییی باشم که تا حالا دوستش داشتی؟
من تمام ضمیرهای ملکی را به تو هدیه دادهام و تو پردندانهترین کلمهای.
دوستت دارم
#زهراطاهری
#زهرا_طاهری
ما حتما باید دردِ فراق و دوری از یار و از دست دادنها را کشیده باشیم که لذت وصال و رسیدن به یک عشق واقعی را که بهطور معمول حق طبیعیمان است درک کنیم. ما باید کنار خیابان منتظر اتوبوس و تاکسی سگلرزه زده باشیم تا نعمت داشتن یک پراید دمِ قسطی ۲۵۰ میلیونی که اونم با شانس و اقبال و بعد از سالها و ماهها انتظار سوارش شدیم و تا استارت نزده متوجه شدهایم درهایش قفل نمیشوند را با تمام وجودمان درک کنیم. ما باید هرسال خانه به دوشی کشیده باشیم و یک عمر یک نفر بهعنوان صاحبخانه هر نوع تحقیری را برما روا داشته باشد تا بفهمیم صاحب یک خانه حتی یک آپارتمان ۴۰ متری نمدار و نمور ۳۰ سال ساخت در جنوبیترین نقطه شهر شدن چه نعمت بزرگی است. ما باید بیپولی کشیده باشیم و هر بار از جلوی ویترین مغازهها با حسرت گذشته باشیم و همیشه دلنگران آخر ماه و کمآوردنها بوده باشیم تا وقتی حساب بانکیمان نه رقمی شد آنهم به ریال قند توی دلمان آب شود. ما باید با دفتر کهنه و لباس نخنما شدهی پارسال نوروز را جشن گرفته باشیم تا قدر جشنهای پر و پیمان و زندگیهای لاکچری امروز را متوجه باشیم. اصلا نمیفهمم چرا ما آدم معمولیها باید آنقدر خوار و سرخورده میشدیم تا از زندگی درس میگرفتیم. و چرا فقط ما باید از زندگی درس میگرفتیم؟! خانم مسنی که کمرش تا نیمه خم شده به زور خودش را از میان جمعیت به وسط میکشاند و گواهی میدهد در دورهی شاه به دلیل بیحجابی حلش دادهاند و شانهاش شکسته است. میگوید: آزادی برای حیوانات است. حیوانات که هر جا دلشان بخواهد میروند و هرچه دلشان بخواهد میخورند و با هر که دلشان بخواهد میخوابند. میگوید و لب به دندان میگزد. برای آدمهایی که فقط تماشایش میکنند. متکلم وحده است و نمیدانم چقدر تنها است که فقط دوست دارد صحبت کند وسط آنهمه شلوغی و اصلا متوجه نیست که حرفهایش یک پر کاه میارزد یا نه؟! و اصلا برایش مهم نیست که بعد از پیاده شدن عدهای پشت سرش میگویند بیچاره مشاعرش را از دست داده. من یاد خانمی میافتم که در نمایشگاه کتاب ایستاده بود تا در ایستگاه فکر، فکر کردن را آموزش دهد و سوال اصلیاش این بود که ارتباط ثروت و بیحجابی چیست؟ میگفت: قبول داری بالاشهریها بیحجابترند؟ چون پولدار هستند. و میگفت همه جای دنیا قانون حجاب هست. و میگفت: آمار تجاوز و تعرض در آمریکا فلان و بهمان است. و قصد داشت با نمونه آوردن از زن بقال محل و مرد قصاب سر کوچهشان به من بفهماند مردان چه موجودات هول و متجاوزی هستند و وقتی با ذهن پرسشگر و قانعنشوی من مواجه شد گفت: پس تو میگویی این دخترا با این نافها و نیمتنهها بیان تو خیابون. پس تکلیف مردها و خانوادههایی که فرو پاشیده میشوند چیست؟ و ناف زنان را عامل فروپاشی خانواده میدانست. من از جلوی فلافلی شلوغی که در جنوبیترین نقطه شهر است رد میشوم. دو پیرمرد ادارهاش میکنند. مردها بعد از ورودم به دنبال خالی کردن میز میگردند. من تنها مشتری زن هستم. اصرار و تلاش و تکاپویشان برای مهیا کردن فضا هم شادم میکند و هم غمگین. شادم چون مردهای کف خیابان انسانهایی شریفاند که از صبح تا بوق سگ به دنبال کار و رزق و روزی عرق میریزند تا آخر شب شرمنده زن و بچهشان نشوند. غمگینم که در این دنیا چرا هنوز ما با زدن برچسب زن و مرد آنقدر همه چیز را غیرعادی و نابرابر میکنیم. ترجیح میدهم در فضای باز بنشینم. روی میزی که پایههایش جعبههای نوشابه زمزم است.
#زهراطاهری
#زهرا_طاهری
#فروغفرخزاد
تو نه کمتر از درختی سربرآر
امروز صبح با استرس از خواب بیدار شدم. اصلا تمام دیشب با هول و تکان خوابم برد. کلهی سحر با صدای همسایهها از خواب پریدم. از خانه بیرون آمدم و مثل همیشه تنها صبحانه و فلاسک چایم در کولهپشتیام بود. مادر بعد از بغل و خداحافظی گفت: امروز از مترو استفاده نکن و سعی کن بیشتر مراقب خودت باشی. (همان دلنگرانیهای همیشگی مادرانه). سرکار تمام حرفها منتهی میشد به جنگ. به خسارت. به قیمت بالای دلار و سکه. به صفهای عریض و طویل بنزین. به هزارتا حرف و حدیث دیگر که نمیشود گفت و نه میشود نگفت. در صفحهی مجازیام سعی کردم طوری وانمود کنم که گویی خبر ندارم چه خبر است و حس آرامش و امنیت و خیال راحتی را منتقل کنم. اما عدهای گفتند: چقدر تو سرخوشی. کجای کاری؟ مگر خبر نداری...؟ گفتم: خبر دارم. و اصلا فقط خواجه حافظ شیراز ممکن است نشنیده باشد که چه شده. اما چه باید کرد؟ چه میشود کرد؟ ما اختیاری نداریم. تنها کاری که از دستمان برمیآید همین است که ادامه بدهیم و نگذاریم افکار منفی خانه خرابمان کند. مادر بارداری در تاکسی میگفت از استرس شکمش درد گرفته و احتمالا این استرس را به جنین هم منتقل کرده است. دوست دیگری میگفت: یکی از خواهرانش را در زمان جنگ و به دلیل استرس مادرباردارش از دست داده. خودم حالم خوش نیست و مدام انگار دارند توی دلم رخت چرک میشویند. سر راه رفتم داروخانه و یک بسته پروپرانولول خریدم. تپش قلب گرفتهام. هرکسی را میبینم نگران است. ما سالها جنگ را زیستهایم و حالا همهی همنسلان من محصول خود خود جنگاند. محصول فقر و فلاکتش. محصول دربهدریها و آوارگیهایش. محصول ویرانیها و بدبختیهایش. امروز چقدر احساس کردم تنهاترم. تنهاتر از همیشه.
در کجا هستی نهان ای مرغ
زیرِ تورِ سبزههای تر
یا درونِ شاخههای شوق؟
میپری از رویِ چشمِ سبز یک مرداب
یا که میشویی کنارِ چشمهی ادراک بال و پر
هر کجا هستی بگو با من
#سهرابسپهری، از مصاحبت آفتاب، ص۷۰
زندگی شاید
یک خیابان دراز است که هر روز زنی با زنبیلی از آن میگذرد
زندگی شاید
ریسمانی است که مردی با آن خود را از شاخه میآویزد
زندگی شاید
طفلی است که از مدرسه برمیگردد
یا نگاه گیج رهگذری باشد
که کلاه از سر برمیدارد
و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بیمعنی میگوید:
صبح به خیر
#فروغفرخزاد، تولدی دیگر
چراغی به دستم، چراغی در برابرم
من به جنگِ سیاهی میروم...
تو از خورشیدها آمدهای، از سپیدهدمها آمدهای
تو از آینهها و ابریشمها آمدهای..
چراغی در دست، چراغی در دلم
زنگارِ روحم را صیقل میزنم
آینهای برابر آینهات میگذارم
تا از تو ابدیتی بسازم.
#شاملو، باغ آینه
به ساغر نرم میلرزد شرابم
چو چشمی پر زِ خون از رنج بیمر
نمیدانم به یادِ کی بنوشم
شرابی را که پر کردم به ساغر
ولی مینوشم این را
به: گلهایی که پژمرد
به: دلهایی که افسرد
به: انسانی که در دستاق تاریک
شب و روز
مه و سال
به صد سوز
به هر حال
به سر برد
گلِ امیدش از شلاق توفان
نپژمرد
نیفسرد
ولی بارِ گرانِ زندگی را
به سویِ خانه فردای خود برد
به: رندی کز شرابِ ارغوانی
دگر پیمانه نشکست
به غیر از مهربانی
نکرد از کین به ساقی سرگرانی
به: فریادی که از حلقوم برخاست
ولی در بانگِ یک تکتیر گم شد
چو سنگی بر سبو شد
به کامِ شب فرو شد
به دنیای فسونپرداز دیروز
به گورستان امروز
به فردایِ درخشان دلافروز
که بر اهریمن خونریز و کینتوز
اهورامزداست پیروز
اهورامزداست پیروز
#نصرتا...نوحیان(نوحی)، به گلهایی که پژمرد
نشستهام و لای کتابها غرق شدهام. باید مکثی کنم و یک لیوان قهوه تنها چیزی است که اول صبح میتواند به دادم برسد و تا پایان روز زنده نگهم دارد. با یک لیوان قهوه و یک تکه شکلات تلخ ۸۵ درصدی روبروی پنجره ایستادهام و یک پرنده با چشمانش انگار حاملِ پیامی باشد. هوا کمی سردتر شده و انگار تکه ابرهای امروز از ابرهای دیروزی بغضدارترند. اما هنوز چیزی نباریدهاند. حواسم به درختهای پایین پنجره است. صدای چندتا از همکاران را میشنوم.
_تو چیکار میکنی با اون کوچولوی شیطونت؟. واقعا یه وقتایی میگم خدا به دادت برسه.
_هیچی بابا، خودمم دیگه صبرم تموم شده. البته یه راهکاری جدیدا پیدا کردم.
_چی؟
_اسمارتیز خیلی دوست داره.
_خب.
_ هیچی دیگه، هر وقت عصبانی میشه و داد میزنه و شلوغ میکنه میگم بیا قرصهای اعصابت رو بخور.
_خب.
_هیچی دیگه. مجبور شدم برم اسمارتیز کیلویی بخرم. براش میریزم تو کاسه.
_یعنی آروم میشه؟
_آره دیگه.
(صدای خنده)
?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 8 months ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 10 months, 2 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 6 months, 2 weeks ago