?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 8 months, 3 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 11 months, 1 week ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 7 months, 1 week ago
#در_انتظار_او
قسمت صد و سی و یکم
(از زبان جاستین)
نگاهی به برایان انداختم و گفتم:
هدفت از این رفتارا چیه؟
_هدفی ندارم!فقط میخوام لج این دختر رو در بیارم..
ابروهامو بالا انداختم و گفتم:
اونوقت چراا؟
_حس میکنم خیلی دلم میخواد که اذیتش کنم!
لبی گزیدم و گفتم:
این دختر واسهی برادرم خیلی ارزشمنده!
حق نداری کاترین رو اذیت کنی..
کاترین مثل دخترای دیگه نیست..اون فرق داره.
با باز شدن در و ورود جسیکا جهت نگاهم عوض شد و به جسیکا خیره شدم..
چشم غره ای رفت و گفت:
_ببخشید مزاحم مکالمتون شدم!فقط ترسیدم که یه وقت دعواتوننشه!..من فعلا برم با خواهرم خلوت کنم..
بدون اینکه اهمیتی به من بده از اتاق خارج شد..
(از زبان جسیکا)
در رو پشت سرم بستم و نگاهی به کاترین انداختم..
کاترین جلوتر از من حرکت کرد و گفت:
_حالمبده..بیا بریم یه هوایی بخوریم و بعدش واست توضیح بدم که چه غلطی کردم!
سرمو به نشونهی تایید تکون دادم ولی اصلا متوجه نشدم که چی گفت..
توی سرم آشوب بود!
اون حرفا؟حرفای چند دقیقه پیش رو جاستین زد؟؟
حرفایی که پشت در بودم و شنیدم واسم مرور شد:
_"حق نداری کاترین رو اذیت کنی..کاترین مثل دخترای دیگه نیست..اون فرق داره!!"
با صدای کاترین به خودم اومدم و سرمو بالا گرفتم:
_نمیخوای بیای؟چته تو؟
نگاهی بهش انداختم و گفتم:
اومدم..اومدم!
قدم هامو محکم تر برداشتم و پشت سرش راه افتادم..!
رسیدیم توی حیاط بیمارستان و یه نیمکت رو پیدا کردیم و روی اون نشستیم.!
فکرم حسابی درگیر شده بود..
نمیدونستم که اون حرفا چی بود..چی شنیدم؟درست شنیدم؟!
جدا از اینا کنجکاو بودم که بدونم کاترین چه اشتباهی رو انجام داده..
همهچی پیچیده شده بود و صبر نداشتم که این اوضاع رو تحمل کنم
پرسشی نگاهی به کاترین انداختم و گفتم:
آروم باش و بگو که چه اتفاقی افتاده؟
فقط سریعتر..
_خودت میگی آروم باش..بعد میگی سریع تر؟
هووفی کشیدم و گفتم:
راستش خودمم نمیدونم چی میگم..
تو کار اشتباهی نمیکنی
کنجکاوم بدونم چیکار کردی؟؟
_جسیکا..من بزرگترین اشتباه زندگیم رو انجام دادم!باور کن هرولد هیچوقت منو نمیبخشه..بزرگترین خیانت رو در حقش انجام دادم..میفهمییی؟؟
دست و پام سِر شده بود و از حرفاش سر در نمیاوردم..
یعنی چی؟؟
فکرم جاهای خوبی نمیرفت
وجودم یخ کرده بود و نمیخواستم این موضوع رو ادامه بده و بیشتر از این،این موضوع باز شه
باورم نمیشد!
ادامه دارد...
نویسنده:هولیا فرهادی
لینک کانال: @Novels_h
#در_انتظار_او
قسمت صد و سی ام
(از زبان جسیکا)
چشمامو به آرومی بستم و با کلافگی گفتم:
هروقت حالت کاملا خوب شد..منم کاری میکنم که طبیعی شی..شایدم از طبیعت خارج شی!
با یه حرکت از توی بغلش فرار کردم..
درحالی که جا خورده بود گفت:
_تو داری از حال بدم سوء استفاده میکنی!
چشمکی زدم و گفتم:
پس سعی کن حالت خوب شه..که دیگه مجبور نباشی در مقابل من کم بیاری..
نیشخندی زد و گفت:
_خودتم میدونی که اگه حالم خوب بود الان نمیتونستی از دستم در بری!ولی خب..با این حال بدم بخاطر تو تا روی پشت بوم بیمارستان اومدم
سرمو پایین انداختم و گفتم:
تو همه جا کنارم بودی..
حتی وقتی ناامید ناامید بودم تو منو به زندگی امیدوار کردی..
بهم زندگی بخشیدی..
توی انزوا بودم ولی موجب شدی که احساس کنم یکیو دارم که اندازه ی یه دنیا پشتمه!هوامو داره..
تو معنای مرد بودن رو کاملا درک کردی و میشه که مرد صدات زد..تو مرد منی
با شنیدن این حرفام برق خاصی توی چشماش بوجود اومد و گفت:
_میدونی که یه مرد دقیق به همین حرفا نیاز داره؟به اینکه اونی که دوستش داره و عاشقشه بهش انگیزه بده..!احساس کافی بودن رو بهش منتقل کنه..!
گوشهی لبمو بالا انداختم و گفتم:
اغراق نیست..تو واقعا کافی هستی
من خیلی مدیونتم جاستین!
بیش از هرچیزی که فکر کنی بهت مدیونم.
با باز شدن در اتاق یکهای خوردیم و به در خیره شدیم
با ورود کاترین و برایان توی حالت مبهمی فرو رفتم..
حس خوبی از کاترین میگرفتم ولی برایان عکس این حس رو بهم میداد.
درحالی که لب پایینمو میگزیدم و سرم رو پایین انداخته بودم با حرف برایان سرجام میخکوب شدم:
_ببین کیو واست آوردم جاستین!کاترین اینجااست!..
ابرویی بالا انداختم و سکوت رو ترجیح دادم
ولی با سکوت من روش کم نمیشد و دوباره ادامه داد:
_چرا جو رو انقدر سنگین کردین؟خب دارم شوخی میکنم!انگار همتون واسه من جبهه گرفتین!
زیر چشمی نگاهی به کاترین انداختم و درحالی که میخواستم از اتاق خارج شم کنار گوشش گفتم:
_بیا بیرون..منتظرتم!
از اتاق خارج شدم و پشت در اتاق منتظر کاترین موندم
چند لحظه ای گذشت که کاترین سمتم اومد و پرسشگرانه گفت:
_چیزی شده؟
هووفی کشیدم و گفتم:
حرفای برایان رو نمیفهمم..
منظورش از این حرفا چیه؟
من نبودم اتفاقی افتاد؟
_تو کجا بودی؟
چشمامو روی هم فشردم و گفتم:
قضیش مفصله!حالا وقت توضیح دادن نیست..
حالا بهم بگو..
حرفای برایان چه معنی ای داره؟
درحالی که کاترین چهرش در هم فرو رفت گفت:
_خودمم نمیفهمم!جسیکا من یه کار اشتباهی انجام دادم..
ابروهام درهمدیگه فرو رفت و گفتم:
چه کاری؟
_من یه کار خیلییی اشتباهی انجام دادم جسیکا!
متوجه حرفاش نمیشدم..
با ضجه روی زمین افتاد و مدام حرفشو تکرار کرد:
_من کار اشتباهی کردم...من اشتباه کردم جسیکاااا!
ادامه دارد...
نویسنده:هولیا فرهادی
لینک کانال: @novels_h
#در_انتظار_او
قسمت صد و بیست و نهم
(از زبان جسیکا)
چند لحظهای زبونم بند اومد و گفتم:
میدونی هنوزم مثل روز اول با ابراز علاقه کردنت قلبم تند تر میتپه و توی سینم سنگینی میکنه؟
وقتی حستو بهم میگی انگار که قلبم میخواد پرواز کنه و از اسارتِ بین قفسههای سینم خودشو آزاد کنه..
هنوزم مثل روز اول که احساستو بیان کردی واسم تازگی داری!
پوزخندی زد و گفت:
_پس چطوری میگی عاشقم نیستی؟
لبی گزیدم و گفتم:
من نگفتم عاشقت نیستم..
گفتم نمیدونم عشق چطوریه..نمیتونم حس خودمو درککنم
میدونی چیه؟
وقتی میبینم عشق تو انقدر عمیقه و توی سختیا همیشه کنارم بودی..
وقتی میبینم انقدر نسبت به منمحبت داری و هیچوقت نذاشتی که احساس تنهایی کنم و کلی کارا و رفتارایی که انقدر زیاده یادم نیست..
احساس میکنم که حس من عشق نیست..
احساس میکنم حسم کمه..
در مقابل عشق تو..احساسات من هیچه!پوچه!
توی حرفم پرید و گفت:
_ولی منم اشتباه دارم!منم خیلی کارا کردم که عشقمو زیر سوال بردم!منم در حقت خودخواهی کردم و حتی بهت سیلی زدم..اگه بخوای به حست شک کنی و مدام بهش فکر کنی قطعا یه جاییش لنگ میزنه...حستو از خودت نپرس...من میدونم که عاشقمی!از توی چشمات میخونم..اون چشمای درشت مشکیت همه چیو لو میدن..
از روی خجالت سرمو پایین انداختم
دستشو زیر چونم گذاشت و سرمو بالا آورد و گفت:
_چشماتو هیچوقت از من ندزد!اون چشما فقط باید خودمو ببینن..
با جسارت توی چشماش زل زدم و گفتم:
فقط تورو میبینن..
چشمای تو رو هم از کاسه در میارم اگه بخواد هرز بره...فهمیدی؟
صورتشو نزدیکم آورد و گفت:
_وقتی عصبی میشی و غیرتی میشی منو حریص تر میکنی!
بیشتر بهم نزدیک شد و گفت:
_میخوای حریص شدنمو ببینی؟
دستامو روی تخت سینش گذاشتم و با شیطنت نگاهی بهش انداختم و محکم روی تخت هلش دادم
با یه حرکت دستمو گرفت و منو روی خودش انداخت..
زبونم بند اومد و قلبم به تپش افتاد
با تته پته گفتم:
و..و..ولم کن!
شیطونی نگاهی بهم انداخت و بازوهامو بیشتر توی دستش فشرد و گفت:
_ولت نکنم چی؟
نیشخندی زدم و گفتم:
هنوز کاملا خوب نشدی
هیجان واست خوب نیست!
_یعنی میگی تو منو هیجانزده میکنی؟
با عشوه چشم غره ای رفتم و گفتم:
معلومه!
سرمو روی قلبش گذاشتم و زیرلب گفتم:
یعنی این تپش قلب طبیعیه؟
_ولی میتونی کاری کنی که طبیعی شه!
ادامه دارد...
نویسنده:هولیا فرهادی
لینک کانال: @Novels_h
عیدتون مبارک عزیزای دلم:)
سالی پر از خیر و برکت رو واستون آرزومندم و امیدوارم کلی اتفاقای خوب و خاطرات سبز بسازید???
امیدوارم امسال رو هم مثل پارسال واسم زیبا کنید و در کنارم بمونید??
خیلی دوستون دارم و ازتون ممنونم?
سال نو مبارک??
#در_انتظار_او
قسمت صد و بیست و هفتم
(از زبان جاستین)
لبامو به لباش نزدیک کردم و خواستم ببوسمش که در آسانسور باز شد..
سریع ازش فاصله گرفتم و تک سرفه ای زدم!
با دیدن کاترین و برایان که بیرون از آسانسور ایستاده بودن جا خوردم و همینطوری داخل آسانسور نگاشون میکردم
کاترین و برایان بهمدیگه خیره شدن و نیشخندی زدن..
جسیکا از روی خجالت لبی گزید و از آسانسور خارج شد و منم پشت سرش رفتم..
چهرم جدی شد و رو به برایان کردم و گفتم:
با تو کار دارم!
پرسشگرانه بهم نزدیک شد و گفت:
_با من؟!نکنه چون منو با کاترین دیدی عصبی شدی؟
دندونامو روی هم فشردم و خواستم باهاش دست به یقه بشم که جسیکا شونمو گرفت و مانعم شد..
حوصلهی دعوا نداشتم و ازش فاصله گرفتم..
نگاهی به جسیکا انداختم و متوجه شدم که از حرف برایان تعجب کرده و کاملا بهم ریخته.
دستمو دور بازوش حلقه کردم که دستمو پس زد!
لبی گزیدم و دوتا دستشو گرفتم و برگردوندمش سمت خودم و گفتم:
جسیکا باور کن اینطور چیزی نیست..
از وقتی که من بهوش اومدم برایان حرفای بی ربطی میزنه و همون برایان همیشگی نیست.
نمیدونم چرا؟!نمیفهمم و درکش نمیکنم.!
الانم اگه میبینی عصبی نشدم بخاطر اینه که حرمت رفاقت چند سالمون رو گرفتم
بعدا راجع به این حرفا ازش جواب پس میگیرم!
تو که این حرفارو قبول نداری درسته؟
حتی وقتی بهوش اومدم..کاترین خوشحال شده بود و نگران حالم بود!حتما برایان بد برداشت کرده..
موهاشو کنار گوشش انداخت و گفت:
_مهم نیست!
بدون اینکه حرف دیگه ای بزنه از کنارم رد شد.
پوووفی کشیدم و آروم مشتی به دیوار زدم و زیرلب گفتم:
لعنت بهت برایان!
پشت سر جسیکا رفتم..
رفت داخل اتاقی که بستری بودم و روی لبهی تختم نشست..
سرمو پایین انداختم و گفتم:
چته تو؟
چرا یه دفعه توی فکر فرو رفتی و حرفی نمیزنی؟
_چیزیم نیست!
پوزخندی زدم و گفتم:
من تورو نشناسم؟
وقتایی که از چیزی ناراحت میشی سکوت میکنی و حرفی نمیزنی!
لطفا واسم توضیح بده
_استراحت کن!نمیخوام فعلا درگیر این مسائل باشیم!..فکر کن اصلا عاشق من نیستی جاستین
ابرویی بالا انداختم و توی حرفش پریدم و گفتم:
هیسس..دیگه این حرفتو تکرار نکن!
من اگه الان حالم خوبه و دردمو فراموش کردم فقط بخاطر تو و وجود توئه
_ولی من فقط واسه تو دردسر دارم!من خودمو نمیتونم ببخشم.میفهمی؟
چشمامو روی هم فشردم و گفتم:
روی پشت بوم چی بهت گفتم؟
من توی عاشقی خودخواهم
میفهمی؟؟
مهم اینه من بخشیدمت
این حرفا حالیم نمیشه که میگن:
من نمیتونم ببخشم..من با عذاب وجدانم کنار نمیام و من کنارت حالم خوب نیست...
این حرفارو حالیممممم نمیشهههه جسیکا
اگه عاشق باشی کنارش حالت خوبه
کنارش خوشحالی
پس هیچی نگو وگرنه به عشقت شک میکنم
ادامه دارد...
نویسنده: هولیا فرهادی
لینک کانال: @Novels_h
#در_انتظار_او
قسمت صد و بیست و ششم
(از زبان جسیکا)
اتفاقات اخیر رو هنوز باور نکرده بودم.
باور کرده بودم ولی انتظار این معجزه رو نداشتم و تاحالا انقدر شاد و خوشحال نبودم که بدونم چطوری واسه این موضوع ذوق کنم!
زیر شونهی جاستین رو گرفتم و کمکش کردم از چند تا پله پایین بیاد..
بالاخره به آسانسور رسیدیم و دکمهی آسانسور رو فشردم و منتظر موندیم!
نگاهی به جاستین انداختم و گفتم:
حالت خوبه؟
_من خوبم..نگران نباش!..
لبخندی زدم و با رسیدن آسانسور در رو باز کردم و همراهیش کردم که بریم داخل آسانسور!
طبقه ی مورد نظر رو زدم و در بسته شد..
جاستین نگاهی شیطونی بهم انداخت و با لحن طنز گفت:
_این خانوم خوشگل..تنها توی آسانسور چیکار میکنه؟..اونم کنار یه پسر خوشتیپ مثل من!
با چشمک زدن حرفشو به پایان رسوند..
چشم غره ای رفتم و گفتم:
چشمک نزن بدم میاد..!اینطوری نمیتونی مخ منو بزنی..
یک قدم سمتم برداشت و گفت:
_من قلبتو زدم..مخت واسه خودت قشنگ من!
بی اراده لبخندی روی لبام نشست و گفتم:
حیف که هنوز کاملا خوب نشدی.. وگرنه..
توی حرفم پرید و گفت:
_وگرنه مثل قبلنا شروع به جر و بحث و لجبازی میکنی درسته؟
لبخند ریزی زدم و گفتم:
انقدر منو نخندون!
_آخه میخندی جذاب تر میشی!.
ابروهامو در هم گره زدم و گفتم:
اخم میکنم چی؟
_اخم میکنی با جذبه تر میشی عشقم!
لبی گزیدم و گفتم:
من اینم دیگه..
با یه حرکت دستشو دور کمرم حلقه کرد و منو سمت خودش کشوند..
بدنم چفت بدنش شد و بریده بریده گفتم:
چ.چ..چیکار میکنی؟!..
صورتشو سمت گوشم آورد و گفت:
_فکر کنم حرکات منو کاملا فراموش کردی..!میخوای واست یادآوری کنم؟
آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
ولی آخه..
لبشو سریع به لبام نزدیک کرد و خواست منو ببوسه که در آسانسور باز شد و تمرکزمون کاملا بهم ریخت
ادامه دارد...
نویسنده:هولیا فرهادی
لینک کانال: @Novels_h
#در_انتظار_او
قسمت صد و بیست و پنجم
(از زبان جاستین)
به چشماش خیره شدم و بلافاصله سرمو پایین انداختم..
آروم دستشو زیر چونم آورد و گفت:
_نبینم سرتو پایین بندازی!جسور باش و توی چشمام نگاه کن و حرفتو بزن
لبخند ملیحی زدم و درحالیکه به چشماش نگاه میکردم گفتم:
منو ببخش..
حالتم ملتمسانه شد و مجدد حرفمو تکرار کردم:
لطفا منو ببخش..
پرسشگرانه بهم خیره شد و با جدیت و توجه بیشتری پرسید:
بابت؟
خواستم سرمو دوباره پایین بندازم که بهم یاداوری کرد اینکارو نکنم..
با ترس توی چشماش خیره شدم و گفتم:
من تورو خیلی اذیت کردم..این اواخر واقعا عذابت دادم جسیکا
من میخواستم که خودمو گول بزنم..
_گول چرا؟؟
مشتی به زمین کوبیدم و گفتم:
بعد از اینکه حقیقت رو فهمیدم توی بلاتکلیفی بدی گیر افتادم..
یه طرف ماجرا عشقم بود و طرف دیگه برادرم!
اگه همینطوری از تو راحت میگذشتم و تو رو میبخشیدم وجدانم اذیت میشد و سعی میکردم خودمو قانع کنم که تو رو نبخشیدم
نمیتونستم بپذیرم انقدر راحت از کسی که موجب مرگ برادرم شده بگذرم
از یه طرفم انتظارشو نداشتم..
توقعشو نداشتم کسی که عاشقشم برادرمو کشته باشه..
توی حرفم پرید و گفت:
_پس هنوز منو نبخشیدی؟!
چشمامو روی هم فشردم و گفتم:
هیسسس...
صبر کن حرفام تموم شه لطفا!
با چهرش همراهیم کرد و ادامه دادم:
تحت شرایط قرار گرفتم و نتونستم که یهویی از پس همه چی بر بیام
نمیتونستم هردو موضوع رو کنترل کنم!
میدونم این حرفا نمیتونه تورو قانع کنه و فقط بهونس..ممکنه با خودت بگی این فقط میخواد منو توجیه کنه و اگه عاشقم بود هیچوقت نمیذاشت اون اتفاقات رو تجربه کنم..ولی باور کن اینطوری نیست جسیکا!
من قبول دارم بد کردم
قبول دارم که نتونستم به خوبی مراقبت باشم..ولی امیدوارم منم درک کنی
من طرف تورو میگرفتم از طرف برادرم عذاب وجدان داشتم و اگرم طرف برادرم رو میگرفتم درواقع احساساتمو..عشقمو..خاطراتی که با تو ساختم رو زیر سوال میبردم!
از درون درحال نابودی بودم و هیچکس نبود که منو بفهمه..
در حالیکه توی این حال بودم بازم میخواستم کنارم باشی
سعی میکردم وانمود کنم و به خودم بفهمونم که دوست ندارم و به دنبال انتقامم..
ولی لعنت به من اگه دلم بیاد که از تو انتقام بگیرم!
الهی دستام بشکنه..ولی دیگه روی تو بلند نشه!
جسیکاا ازت میخوام منو بفهمی..
منو درکم کنی و قضاوتم نکنی
توی حرفم پرید و گفت:
_با تموم اینا من بازم میدونستم که ته دلت یه حسی هست..میفهمیدم که هنوزم دوستم داری!من توی اون شرایطم فقط میتونستم به تو پناه بیارم..تو واسه من امن ترین بودی!هیچوقت به من آسیب نزدی
موهاشو کنار گوشش زدم و گفتم:
من همیشه برای تو امن میمونم
حتی بیشتر از قبل کنارتم!
فقط کافیه از اینجا بیرون بریم..
همه چی رو مثل روز اول درست میکنم
نه دقیق مثل روز اول..با کلی تفاوت و پیشرفت!
لبخندی روی لباش نشست و گفت:
_باهم درستش میکنیم!حالا بلند شو که بریم..مطمئنم بقیه نگرانمون شدن
چیزی یادم افتاد و گفتم:
راستی!!
_چیشد؟!
خیلی خوشحالم که رابطت با خواهرت بهتر شده!چطور اینطوری شد؟
گونه هاش از خجالت سرخ شد و درحالی که چشماش از شدت خوشحالی برق میزد گفت:
_مفصله..واست توضیح میدم!
حرفشو تایید کردم و گفتم:
پس فعلا بزن بریم!
دندون های نیشمو تو پوست تنش فرو میکنم ،اما جای خون...مزه تلخی تو دهنم میپیچه....... اون آدم نبود! خون آشام بود!
با چشمای گشاد شده میخوام خودمو عقب بکشم که میون دستام خالی میشن ...هاج و واج اطرافمو نگاه میکنم، غیبش زده بود!
دستو پامو گم کرده بودم! وحشت زده به سمت راه خروجی می دوم و دقیقا لحظه ای که میخوام از این کابوس رها شم با دیدن جثه ی بزرگی دقیقا جلوی چشمام...با همه ی توان جیغ میزنم
-منم منم دختر چرا جیغ میزنی منم هیسسسسس!
وحشیانه بهش چنگ میزنم و میخوام کنارش بزنم اما به شدت بغلم میکنه....
-کیرا... منم یه دیقه نگام کن!
مجبورم میکنه نگاهش کنم...
اما ذهنم ثبات نداشت...همه رو اون موجود کریح میدیدم!
-ببین منو گربه وحشی! منم..
❌-اینجا تنهایی چه غلتی میکنی؟نمیگی یه بلایی سرت میاد؟گوشه ابروت چی شده؟خوردی زمین؟هووووف تنها کارت عصبی کردن منه نه؟، بیوفت جلو همین الان برمیگردیم...❌
https://t.me/+mVWpu95AvwRmNjBk
~~نیمساعتنوپ9صبحپاک~~
لیستی از بهترین خلاصه رمانهای تلگرام بر اساس نظرسنجی مخاطبین?****
ᥫ᭡?عشق رئیس بزرگ به کارمند قرتیش
؛ᝰ?پسرعموی لات و خلافکاری که از زندان ازاد میشه
ᥫ᭡?صیغه ای برای فرار از فقر مرگ بار
؛ᝰ?شبا بهش تجاوز میکرد و روزها روی زخمهاش بوسه میزد
ᥫ᭡?برگشت عشق سابق به دلیل خیانت زن پسره
؛ᝰ?رازی که مثل زلزله همه رو آواره کرد
ᥫ᭡?من دستور داشتم تورو بکشم ابرا چیکار میکردم؟
؛ᝰ?عروس خونآشام ها توسط گرگینه دزدیده میشه
ᥫ᭡?رابطهای عجیب بین یه دختر نویسنده و یه قاتل
؛ᝰ?عشق عمیقی که تبدیل به تاوان دادن میشه
ᥫ᭡?آرمان مردی که زن اولشو به مردای عرب میفروشه
؛ᝰ?او زنده مانده، آمده تا همه چیزم را به آتش بکشد.
ᥫ᭡?عاشق کسی شده بود که انسان نبود و بلکه موجود
؛ᝰ?جاسوسی در قالب معشوق و عشقی نابود شده
ᥫ᭡?بدبوی دانشگاه ریزه میزهترین دختر رو میخواد
؛ᝰ?عشقی اغشته به هوس بشرط به تاراج بردن ابرو
ᥫ᭡?با نبودش مثل یک حباب تو خالی بودم .پوچ وته
؛ᝰ?روحمم خبر نداشت ملکهی گمشدهی نور منم
؛ᝰ?مجبور به ازدواج برای نجات یک کشور
ᥫ᭡?شغلی خطرناک در شیفت شب با همکار جذابم گرفتم
؛ᝰ?کارآگاهی که دنبال قاتل خطرناک در شهر مخوفی هست
؛ᝰ?برای نجاتِجونم تن به ازدواج صوری دادم
ᥫ᭡?رییس شرور خرابکارهای نیویورک که عاشق یه بالرین میشه
؛ᝰ?دختری که بهش خیانت شده بیچاره اما عاشق میشه
ᥫ᭡?وارث بزرگترین باند مافیای ترکیه که عاشقپرواز میشه
؛ᝰ?رسیدن به آرزوها بشرط صیغه با پسرعمهی مغرور
ᥫ᭡?انتقام مرد مستبد مغرور از زن خیانت کار و هرزه اش
؛ᝰ?عشقی آتشین میان دختر معاون افبیآی و مافیای خشن
ᥫ᭡?رییسش عاشقش میشه و برای داشتنش مجبورش میکنه
؛ᝰ?فایل رمانهای خاص و ممنوعه
ᥫ᭡?خونبسی که تاوان کار نکرده برادرش پس میده
؛ᝰ?ازدواج اجباری با ارباب
ᥫ᭡?گفت عاشقمه حتی اگر خون تو رگهامو باجنین برادرش شریک باشم
؛ᝰ?دوست داشتنت دلیل حاله خوبمه
ᥫ᭡?ازدواج سرگرد با زنی که قراره اعدام بشه
؛ᝰ?پامیذاره جایی مخفی و عاشق یه زامبی میشه
ᥫ᭡?عاشق بزرگترین دشمن خانوادش شد
؛ᝰ?دختری که پدر قمار بازش اونو میفروشه به یه مافیا
ᥫ᭡?تنها بازمانده از پروژه بیست و یک نفره باند چشم شیطان
؛ᝰ?نجات دختر از شر نامزد شکاک به شرط رابطه
ᥫ᭡?حافظمو ازدست داده بودم فکرکردم اون شوهرمه ولی نبود
ᥫ᭡?عاشق قاتل شد و نفهمید اینبار به جای جونش قلبشو مچاله میکنه
؛ᝰ?انتقام یه دختر از یه قاچاقچی و سرگرد پرونده
ᥫ᭡?عروس فراری خیانتکار در بند گرگ زخمی
•لیستمخصوصگسترده???? ??•
#در_انتظار_او
قسمت صد و بیست و چهارم
(از زبان جسیکا)
دلم نمیومد ازش جدا شم..
میخواستم به حرفای خوب و آرامش بخشش گوش کنم و آروم شم..
زیر لب درحالی که توی بغلش بودم گفتم:
معجزه شد درسته؟
اینا همه معجزس مگه نه؟!
چطور ممکنه الان توی بغلت باشم؟
وقتی دکترا انقدر با ناامیدی راجع به اوضاعت حرف میزدن..چطور ممکنه جاستین؟!
درحالی که لبشو به گوشم نزدیک تر کرد گفت:
_فکر کردی تنهات میذارم؟
درحالی که بغض گلومو گرفته بود گفتم:
میدونستم تنهام نمیذاری..تو هیچوقت منو تنها نذاشتی!!
_ولی تو خواستی منو تنها بذاری..مگه نه؟
لبی گزیدم و از توی بغلش بلند شدم و نشستم
دلم میخواست چشم ازش برندارم و فقط بهش خیره شم
با دیدنش اشک شوق توی چشمام حلقه بست و زبونم بند اومد
یه دنیا دلتنگی توی بدنم و وجودم موج میزد
با دستای مردونش صورتمو قاب کرد و گفت:
_اون چشمای مشکیتو هیچوقت ازم ندزد!
نیشخندی از روی خجالت زدم و گفتم:
مگه میتونم بدزدم؟
آب دهنشو قورت داد و گفت:
_من همه چیو از توی چشمای درشتت میتونم بخونم!قبلا چشماتو ازم میدزدیدی و فقط چشم غره میرفتی..از توی چشمات میخوندم که یه حرفی توی دلته و میخوای چیزی بهم بگی..ولی نمیدونستم که چیه..اما حالا دیگه اون حس فرار و ترس از پنهون کاری رو توی چشمات نمیبینم.چشمات زلال تر از قبله و میتونه با جسارت توی چشمام خیره شه و چشمای منو تسلیم خودش کنه..
سرمو پایین انداختم که دستشو زیر چونم قرار داد و گفت:
_اون دختر ضعیف رو دیگه توی چهرت نمیبینم!
حتی اون دختری که چند دقیقه قبل میخواست خودشو از پشت بوم پایین بندازه رو هم نمیبینم..توی این چند دقیقه عوض شدی..شکست ناپذیر شدی و میتونم بفهمم که دیگه هیچی نمیتونه مانعت شه.
با کنجکاوی گفتم:
چطور میفهمی؟!
_آدما وقتی عاشق یکی میشن..تک تک حرکات و حرفاشون توی مغرشون ثبت میشه!من تورو بلدم..قلق تورو بلدم!نه فقط ظاهرت..بلکه درونت رو هم حفظم
گوشهی لبی بالا دادم و گفتم:
همینکه تو بلدم باشی کافیه..
درحالی که تازه به خودم اومده بودم گفتم:
از بیمارستان فرار کردی؟؟این لباسا چیه؟
_مهم نیست..مهم اینه که کنارمی!
مضطرب شدم و گفتم:
میفهمی تو چه وضعیتی بودی؟؟
چرااا اینکارو کردی؟
اصلا از کجا فهمیدی من اینجام؟
نیشخندی زد و گفت:
_نگران من نباش! تا وقتی که تورو کنارم دارم همهی دردام بی معنیه!همینکه باشی واسه من کافیه..حالم خوبه
چشمامو بستم و محکم بغلش کردم
توی گوشش زمزمه کردم:
عااشقتم بدون هیچ ترسی!
تو کنارم باش..من همیشه دختر قوی تو میمونم!
_دختر کوچولوی من تویی میدونی؟
لبخندی به پهنای صورت روی لبام نشست و گفتم:
امن ترین فرد زندگی منم تویی میدونی؟
لبخندی که روی صورتش بود محو شد و گفت:
_جسیکا منو ببخش..
چهرم جدی شد و گفتم:
بابت؟
ادامه دارد...
نویسنده: هولیا فرهادی
لینک کانال: @Novels_h
?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 8 months, 3 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 11 months, 1 week ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 7 months, 1 week ago