𝗥𝗲𝘃𝗲𝗿𝗶𝗲 | 𝗡𝗼𝘃𝗲𝗹

Description
گمـ شدهـ در اَفکـار..🌬️
آنیسـا بـه معنی🤍ملکـه‌ی عشـق!
«چـنـل نـاشـنـاس»
https://t.me/reblune
We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 10 months, 3 weeks ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 1 year, 1 month ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 9 months, 1 week ago

8 months ago

Arta..

8 months ago

#OneandOnly
#Part_6
و من هرلحظه بیشتر نگران شنیدن جواب سوالم میشدم!
پدر:این قرارداد بین دوتا شرکت بزرگه و اعتبار هردو وسطه..پس نمیشه فقط به یه کاغذ بسنده کرد ، باید چیزی باشه که خیلی بیشتر از یه برگه باشه. یه چیزی مثل ارتباط بین دو خاندان بیانکی و رومانو..چیزی که نه برای ما و نه برای اونا تا به حال اتفاق نیفتاده.
مدام تلاش میکردم تیکه‌های افکارم که هرکدوم به یه گوشه‌ی اتاق میرفتن رو جمع کنم و کنار هم دیگه نگهشون دارم تا بتونم جمله‌هایی که از دهن پدرم خارج میشه رو کنار هم بچینم؛ اما نمیشد..نمیتونستم.
پدر:رومانو یه پسر مجرد داره که توی شرکت همه چیز از فیلتر اون رد میشه..استخدام‌ها ، شرکت‌هایی که برای همکاری سراغشون میاد و هرچیزی که یک شرکت بهش نیاز داره. ما باهم صحبت کردیم تا شما باهم ازدواج کنید و این یه فرصت فوق‌العاده برای توعه دختر..قراره با وارث رومانو‌ها ازدواج کنی!
نفس کشیدن ، پلک زدن و حرکت کردن رو فراموش کردم. حتی یادم نمیاد چجوری حرف میزدم. ازدواج؟ با کسی که یک بار تو زندگیم ندیدمش؟ کسی حتی اسمشم نمیدونم؟ نه..نه..نه!!
از جام بلند شدم که چشمای پدر گرد شد و صورتم رو نشونه گرفت. چشمایی که هیچ تلاشی برای پنهون عصبانیت نمیکردن.
از بین دندون‌هایی که بهم قفل شده بودن زمزمه کردم:من اسباب بازیم؟
فنجون قهوه رو روی میز گذاشت و با اخم بهم خیره شد.
ربکا:اصلا با خودت فک کردی من این آدمو یه بارم ندیدم؟؟
پدر:تو سالواتور رو میشناختی و با این حال نمیخواستی باهاش ازدواج کنی ، پس فرقی به حالت نمیکرد.
با طلبکار بودنش عصبانیتم شدت گرفت.
ربکا:جوری وانمود نکن که انگار نظر من برات مهمه و به خاطر من قرار ازدواج رو بهم زدی!
با شدت از جاش بلند شد و رو‌به‌روی من وایساد. با اخمی که رو پیشونیش جا خوش کرده بود بهم خیره شد و گفت:ربکا خوب گوش کن ببین چی میگم..چند شب دیگه رومانو یه مهمونی ترتیب میده که شما دوتا همو ببینید. درست رفتار کن ، حواست به کارات باشه نمیخوام چیزی رو خراب کنی.
خنده عصبی کردم ، حتی نمیتونستم حرفشو تائید کنم که اجازه بده از اتاق خارج بشم. سمت در دوییدم و به پدرم که اسممو فریاد میزد توجهی نکردم. وارد اتاق خودم شدم ، دستمو بین موهام بردم و ریشه‌ی موهام رو تو مشتم گرفتم. مدام تو اتاق قدم میزدم و دنبال راهی برای فرار از این موقعیت میگشتم. معلوم نیست این پسره کی هست که رومانو بدون دیدن من میخواد با پسرش ازدواج کنم. باید یه چیزی ازش میفهمیدم اما حتی اسمشم نمیدونستم و بدون اسمش نمیتونم چیزی ازش پیدا کنم. فکری به سرم زد که کیفم رو برداشتم و از خونه بیرون زدم..

اِما:چی..پسر رومانو؟ این یهو از کجا پیداش شد؟
ربکا:نمیدونم اِما نمیدونم. از سالواتور خلاص شدم گیر یه احمق دیگه افتادم.
اِما:احمق؟ تو از کجا میدونی که احمقه؟ شاید یه مرد خوشتیپ و جذاب باشه.
چشم غره‌ای بهش رفتم که ابرو بالا انداخت و بی‌صدا خندید.
پوف بلندی کشیدم و گفتم:باید اسمشو برام پیدا کنی ، من هیچی ازش نمیدونم!
چشمکی زد و با شیطنتی تو لحنش گفت:تا منو داری نگران این چیزا نباش.
پشت میزش رفت و با لپ تاپی که روی میزش بود شروع کرد به تایپ کردن. دست به سینه جلوی میزش قدم میزدم و منتظر شنیدن یه اسم بودم..اسمی که به گفته‌ی پدرم قراره باهاش زندگی کنم. چند دیقه‌ای انگشتای اِما روی کیبورد مشغول رفت و آمد بودن که بالاخره برق موفقیت تو چشماش دیده شد.
اِما:خب خب..من دارم چی میبینم؟!
چشمام گرد شدن و ابروهام بالا پریدن که خودمو به میزش رسوندم و لپ تاپ رو سمت خودم چرخوندم. انتظار یه عکس داشتم اما تنها چیزی که دیدم کلمات زیادی بود که تایپ شده بودن.
ربکا:این چیه؟ یه مقاله؟!
چشماشو تو کاسه چرخوند و به کلمه‌ای که توی مقاله نوشته شده بود اشاره کرد. رد انگشتش رو گرفتم و به اون کلمه رسیدم؛ اما بعد از خوندنش فهمیدم اون فقط یه کلمه نبود..یه اسم بود.
ربکا:آرتا..

8 months ago

نظرتونو راجب پارت جدید و ویدئوم بگید:))💗

9 months, 3 weeks ago

یلداتون مبارک قشنگای من!?❤️
۱۴۰۳/۹/۳۰

9 months, 3 weeks ago

نظرتونو بگید. جواب ناشناساتون تو این چنله!
https://t.me/reblune ?

9 months, 3 weeks ago

#OneandOnly
#Part_2
چشمام رو باز کردم و برگشتم که سالواتور رو توی کت شلوار سرمه‌ای و با چشمایی که برق میزدن دیدم.
سالواتور:تو چرا اینجا تنهایی؟
بالاخره از گردنبندم دل کندم، دستم رو از روش برداشتم و دوباره دست به سینه شدم.
ربکا:میخوام باهات حرف بزنم.
با این حرفم گوشه‌ی لبش بالا رفت و حالت شوخ به خودش گرفت که اصلا حوصله‌شو نداشتم.
سالواتور:دلت برام تنگ شده بود؟
با سکوتم که بیشتر از اون چیزی که باید طول کشید و نگاهم که هیچ سرگرمی‌ای درش دیده نمیشد، لبخندش ذره ذره محو شد. وقتی بالاخره موفق شدم کاری کنم از حالت عادی خودش جدی‌تر باشه، گفتم:ببین سالواتور این بازی باید هرچه زودتر تموم بشه.
ابروهاش بهم گره خورد و با حالتی که انگار نمیدونه دارم راجب چی حرف میزنم، سرشو تکون داد و گفت:کدوم بازی؟
ربکا:این دلتنگیا ، بغل کردنا و بوسیدنایی که ذره‌ای حقیقت ندارن..این نمایشی که خانواده‌هامون برامون ترتیب دادن باید تموم بشه!
بی‌صدا خندید و دست به سینه وایساد که فهمیدم جدی بودنش فقط یه توهم چند ثانیه‌ای بود.
سالواتور:همه‌ی این چیزایی که گفتی درست ولی گزینه‌ی دوم هنوز تکمیل نشده.
سرمو کج کردم و با اخم ریزی که نشون میداد منظورشو نفهمیدم بهش نگاه کردم.
سالواتور:بوسیدنت دیگه..من فقط گونه‌تو بوسیدم البته اگه بخوای میتونم بیشترم پیش برم!
عصبی و با ناباوری خندیدم و دستمو لای موهام بردم که تارهای مشکی از جلوی صورتم کنار رفت.
این بار با جدیت بیشتری گفتم:گوش کن سالواتور ، اگه هردومون با این ازدواج مخالفت کنیم اونام از این تصمیم خودسرانه‌ای که برامون گرفتن پشیمون میشن.
سالواتور:اوه ربکا جوری حرف نزن که انگار خانواده‌هامونو نمیشناسی..اونا اگه تصمیمی بگیرن ازش پشیمون نمیشن اگر هم بشن هیچوقت بروزش نمیدن.
ربکا:نه تا وقتی که پای من درمیون باشه..من به یه ازدواج برنامه ریزی شده تن نمیدم!
برای لحظه‌ای دوباره جدی شد ، احساس کردم هر حرفی که الان بزنه به شوخی نیست و شاید بشه روش حساب کرد، اما شاید..
سالواتور:نگران نباش منم علاقه ای به ازدواج "از پیش تعیین شده" ندارم!
تکیه‌شو از ستون گرفت و همینطور که از کنارم رد میشد ، موهامو از شونه‌ی لختم کنار زد و دستش به گردنم کشیده شد که خودمو عقب کشیدم. هوف کلافه‌ای کشیدم و با دستم حالت موهام رو درست کردم. بعد از یه نفس عمیق چرخیدم که به عمارت برگردم اما با دیدن سالواتور که دوباره پیش دخترا برگشته بود سرجام وایسادم. سالواتور با چرب زبونی اونارو دور خودش جمع میکرد و این دخترای مو بلوند مهمونی بودن که مدام سعی میکردن خودشونو به سالواتور نزدیک کنن.
سری از روی تاسف تکون دادم و با گرفتن نگاهم از اونجا به عمارت برگشتم. چشمام رو اطرافم چرخوندم و دنبال مادرم گشتم که با دیدن برق چشمای سبزش تونستم سریع‌تر از چیزی که باید پیداش کنم.
سمتش رفتم و قبل از اینکه سوالی درمورد سالواتور بپرسه گفتم:دیگه بهتره برگردیم خونه..خیلی خستم.
مادر:عزیزم فکر میکردم بخوای بیشتر با سالواتور وقت بگذرونی.
با دوباره شنیدن اسم سالواتور کلافه‌‌تر از قبل گفتم:همین الانشم بیش‌ از حد باهاش حرف زدم..الان واقعا میخوام برگردم خونه!

•••

شیشه‌ای که با مایع طلایی پر شده بود رو از روی میز آرایش برداشتم ، چند قطره از اون رو کف دستم ریختم و با کشیدن دست‌هام بهم دیگه گرمش کردم. دست‌هام که حالا با مایه طلایی برق میزدن رو بین موهای تازه شسته شده‌م بردم که عطر روغن روی موهام نشست.
موهامو توی دستم جمع کردم و با بُرسی که از چوب درخت گردو ساخته شده بود ، تارهای بهم گره خورده‌شو از هم باز کردم که در اتاق زده شد.
ربکا:بیا تو.
در باز شد و این لنا بود که با موهای بافته شده بین چهارچوب در وایساد.
لنا:خانوم..آقای سالواتور امشب برای قرار شام میان دنبالتون.
مثل اینکه عمه گِرِتا فرصت طلب من زیادی برای این ازدواج مشتاقه. به هرحال من هیچوقت کنار سالواتور نقش یه عاشق رو بازی نکردم..اونا میتونن هرچقدر که دلشون میخواد خودشونو گول بزنن.
ربکا:باشه ، میتونی بری.
به نشونه‌ی احترام کمی سرشو خم کرد و از اتاق بیرون رفت. طرف آینه برگشتم و موهام که تو صورتم ریخته بود رو پشت گوشم انداختم. گوشیم رو از روی میز برداشتم و چشمام اسمی آشنا رو شکار کردن..اِما!
بعد از چندتا صدای بوق این صدای موزیک بود که گوشم رو پر کرد و اما بعد صدایی که تو هر شرایطی گوشه‌ی لبمو بالا میبره.
اِما:ببینم من زیادی خوش شانس نیستم؟..خوشگل خانوم هواسم بهت هست نمیای پیش ما!
خنده‌ی ریزی کردم و گفتم:تا دو ساعت دیگه پیشتم ، باید یه کِرم فرصت طلبو به خودش گره بزنم.
اِما:خب پس فک کنم باید باطلو آماده کنم.
ربکا:شک نکن!

1 year ago

??:???

1 year ago

ری‌اکشن و نظرت خیلی خوشحالم میکنه..باور کن وانیلی???

1 year ago

#Master #Part_7 چند روز بعد..
اون لعنتی کارشو خوب بلد بود..منو مجبور کرد تن به خواسته‌ای بدم که هیچوقت فکرشم نمیکردم. از خانواده‌ی خودم فاصله گرفتم تا دور از خلاف و دنیای پیچیده‌ی اونا بشم حالا با پای خودم دارم به همون دنیا برمیگردم.
با هوف بلندی شلوار دیگه‌ای رو داخل چمدون پرت کردم و خودمو روی چمدون انداختم تا بتونم درش رو ببندم. به سختی زیپ رو کمی جلو بردم اما به محض اینکه از رو چمدون بلند شدم، زیپ عقب برگشت و در چمدون بالا پرید.
دست به کمر خیره به چمدونی بودم که یه زندگی رو تو خودش جا داده بود. اون پسر به خاطر اینکه مطمئن بشه دست از پا خطا نمیکنم مجبورم کرده بود باهاشون زندگی کنم. اون بهم هیچ توضیحی نمیداد و منم مجبور بودم قبول کنم وگرنه پرونده‌ی من برای اون به یه اسباب بازی تبدیل میشد.
صدای نوتیفیکیشن گوشیم بلند شد که خودمو روی تخت پرت کردم و پیام رو باز کردم:«خیلی کُندی»
آرنج‌هامو روی تخت گذاشتم و وزنمو روشون انداختم تا نیم خیز بشم. پاهامو با عصبانیت تو هوا تاب میدادم و کلمات رو تایپ میکردم. من داشتم به معنای واقعی کلمه نقل مکان میکردم و اون ازم انتظار داشت سریع‌تر از این عمل کنم؟؟
میخواستم پیام رو بفرستم اما قبل از اینکه صفحه‌ی گوشی رو لمس کنم با صدایی از پشت سرم، با وحشت روی تخت غلت زدم و به پسری خیره شدم که با خونسردی و دست به سینه به چهارچوب در تکیه داده بود.
..:خیلی طولش میدی..من نمیتونم کل روز اون پایین منتظر تو باشم!
خودمو از رو تخت بلند کردم، دست به سینه و با ناباوری و اخم بهش خیره شدم..حتی شیر تازه هم با این نگاه من ترش میشد اما اون حتی ککشم نگزید!
ربکا:ببینم تو عادت کردی همینجوری بی‌خبر پاشی بیای تو خونه‌ی من؟؟
چشماشو تو حدقه چرخوند و جواب داد:اگه سریع باشی مجبور نمیشم بیام تو خونه‌ت!
هوف بلندی کشیدم و از رو تخت بلند شدم. دوباره روی چمدون نشستم و سعی کردم زیپش رو بکشم، اما تلاش بعدی هم ناموفق بود!
پاهامو بالا بردم و کف پاهامو روی چمدون گذاشتم و ازشون به عنوان تکیه‌گاه استفاده کردم. زیپ چمدون رو با قدرت بیشتری کشیدم که از دستم در رفت و این من بودم که جلوی پای پسری پخش زمین شدم که با حرص بهم نگاه میکرد. چشماشو بست و انگشتاشو به نشونه‌ی عصبانیت روی پیشونیش کشید.
با ناامیدی از کنارم رد شد و جلوی چمدون زانو زد. خودمو از رو زمین بلند کردم و بهش خیره شدم. یه دستش که همیشه دستکش داشت رو روی چمدون گذاشت، بهش فشار آورد و با دست دیگه‌ش زیپ چمدون رو کشید. انقدر راحت اینکارو انجام داد که انگار کوچیکترین سختی هم براش نداشت. دسته‌ی چمدون رو بیرون کشید و دنبال خودش بیرون خونه برد که با عجله دنبالش دوییدم و در خونه رو پشت سرم بستم. به محض خارج شدن از خونه باد سردی موهامو به پرواز و بدنمو به لرزه درآورد. حتی بهم فرصت نداده بود که ژاکتمو بردارم!
چمدونم رو تو صندوق ماشین مشکی رنگی گذاشت و با سر بهم اشاره کرد که سوار بشم. من هنوزم دنبال راهی میگشتم که سوار اون ماشین نشم و ازش فرار کنم؛ اما واقعیت این بود که اون هیچ راهی برام باقی نذاشته بود!
وقتی به خودم اومدم که در شاگرد رو باز کرده و دست به جیب منتظر بود که سوار بشم. آب دهنم رو قورت دادم و سعی کردم بدون اینکه به چیزی فکر کنم روی اون صندلی مشکی بشینم. دوباره چشمم به دستکشش خورد که کنجکاوی عجیبی تو وجودم رخنه کرد. واقعا دلم میخواست بدونم چرا همیشه فقط یکی از دستاش دستکش داره!
نتونستم جلوی خودمو بگیرم که پرسیدم:اون دستکش برای چیه؟
طبق معمول منو نادیده گرفت و جواب سوالمو نداد..و این سوال هم مثل خیلی سوالای دیگه‌ی توی سرم بی‌جواب موند!
مسیر خیلی طولانی‌تر از اون چیزی بود که فکر میکردم و تمام این مدت تو سکوت مطلق سپری شد. به سنگ فرشی رسیدیم که انتهاش مشخص نبود. وقتی از ماشین پیاده شد و با قدم‌های بلندش سنگ فرش‌هارو رد کرد، با عجله دنبالش راه افتادم. از ماشین که پیاده شدم، دوباره باد وحشتناکی زانوهامو سست کرد. سرم به طرز عجیبی درد میکرد، احساس میکردم جمجمه‌م داره خورد میشه..اصلا حالم خوب نبود؛ اما چاره‌ای نداشتم باید تمام این مسیر رو با همین زانوهای منجمد شده و بدن لرزون ادامه میدادم.
_
به خاطر امنیت مجبور بودیم خونه رو دور از دید و دسترس نگه داریم تا توجه بقیه رو به خودمون جلب نکنیم..این به نفع هممون بود. به خودم اومدم و فهمیدم دختری که همیشه با سوالاش گیجم میکرد، حالا خیلی وقته که سکوت کرده. کمی سرمو چرخوندم و از گوشه‌ی چشم نگاهی بهش انداختم که دستای کوچیکش رو دور خودش پیچیده و همینطور که سرش رو پایین انداخته بود دنبال من میومد.
سرجام وایسادم و بهش خیره شدم که هر قدمش بی‌تعادل‌تر از قبلی روی زمین فرود میومد. همینطور جلو میومد که با من برخورد کرد و جوری که انگار همون تعادل هم از دست داده باشه عقب عقب رفت.

1 year ago

بچه‌های چنل ناشناس میدونن من چقدر درگیرم و واسه همین نیستم..ولی همیشه سعی میکنم در اولین فرصت پارت بذارم که رمانو نصفه نیمه ول نکنم. مثل گرگ و میش که طول کشید و خیلی برام سخت بود تو اون شرایط بنویسمش ولی این دفعه هم تا تهش باهم میریم??

We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 10 months, 3 weeks ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 1 year, 1 month ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 9 months, 1 week ago