کتابخانه صوتی و نوشتاری

Description
کانال کتابخانه ادبیات و فرهنگ
We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 10 months, 2 weeks ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 1 year ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 9 months ago

9 months, 2 weeks ago

رمان #پولک_های_احساس **قسمت بیست و دوم

چه قدر متواضع بود و خبر نداشتم.از تعریفش لب گزیدم ودروغ است اگر بگویم کمی رنگ به رنگ نشدم.شیدا حق داشت آنقدر تعریف این کیان را میکرد
تمایل شدیدی به سکوت و در عین حال حرف زدن داشتم.این دیدار برایم شدیدا غیر منتظره بود و نمیدانستم دختری به سن من آن هم برای اولین بار روبرویی با یک مذکر،دقیقا باید چه رفتار مقبول و صحیحی از خودش بروز دهد. و لعنت به این کلافگی های نا تمامِ امشب!
تنها فرد مذکردر زندگی من، طی تمام این سالها پدرم بود و بس.
در جدال برای یک دل شدن ذهن و زبان مشغول بودم، که شیدا سر رسید. رسیدنی که در قالب فرشته ای نجات از وضعیت کلافه کننده ام میدیدمش.
  - خب کیان تعریف کن چه خبر،با خواهر من اشنا شدی؟
-خواهر دوست داشتنی و صد البته خانمی داری شیدا جان.نگاه آرامَش میخ شد و ذهنم را نشانه گرفت
شیدامرا به خودش نزدیکتر کرد: شمیم از خودمم برام عزیزتره
کیان با صدایی دل نشین و متانت و جدیتی همراهش جواب داد: -که اینطور.پس با این حساب از حالا به بعد امیدوارم دوستای خوبی برای هم باشیم شمیم جان
راه زیادی برای شناختن و آشنایی کافی با این مرد در پیش میدیدم،با این حال با لبخندی مااند خودش مهر تایید را روی گفته اش کوبیدم: امیدوارم آقا کیان
کیان،متانت و وقار خاصی حین حرف زدنش به چشم می خورد،متانتی که هر کسی را، مجذوب دقت در گفته ها و رفتارهایش وادار میکرد.
-درس میخونی؟
- بله سال آخر کامپیوترم
-خیلی هم عالی موفق باشی
مانند خودش با لبخندی ملیح در جواب تشکری تحویلش دادم: ممنونم
باقی مدت صرف حرف زدنهای شیدا و کیان درباره سری بحث هایی بود که سر رشته ای از حرفه شان نداشتم. این بحث به شدت خسته کننده سبب شد تا هم برای راحتی خودم و هم راحت بودن این دو نفر با ببخشیدی از جایم بلند شوم و به اتاقم پناه ببرم. همین که در پشت سرم بسته شد نفس عمیق بلند بالایی از سینه ام خارج شد وصندل هایم را هر کدام به گوشه ای پرتاب کردم
میزبان بودن و سر صحبت را باز کردن چقدر دشوار بود وتا  امشب از آن بی خبر بودم.یا شاید هم من  دختری غیرعادی بودم که با این سن توانایی برقراری ارتباطی هرچند عادی با اطرافیانم را نداشتم!

ساعت  قهوه ای رنگ روی دیوار اتاق،هشت شب را نشان میداد. مقابل کتابخانه ایستادم و بی هدف یکی از کتابهای مورد مطالعه را شانسی بیرون کشیدم
"درامدی بر تاریخ"
با خواندن عنوان، پوف بلند بالایی کشیدم و کتاب را سریع و بدون مکث سر جایش برگرداندم.مقابل پنجره رفتم پنجره دقیقا رو به محوطه بود و سرو صدای چند پسر بچه کنار یکی از بلوک ها به گوش میرسید با خنده به دعوا و جر و بحثشان خیره بودم که تقه ای به در اتاق خورد:
-چرا در میزنی شیدا
صدای چرخیدن دستگیره با وارد شدن فرد و پخش شدن بوی شکلات مطبوعی در هوا هم زمان شد
سریع چرخیدم: اِ  شمایین اقا کیان
- مزاحمت که نشدم؟
-اختیار دارین اتفاقا تنها بودم
کیان با نگاهی موشکافانه گفت: چرا اومدی اینجا پس؟
-خب... خب... نمیخواستم مزاحم بحث شما و شیدا بشم..از طرفی بحثتون مورد پسندم نبود
نیم خندی زد: رک
ابروهایم بالا پرید: بله؟
صندلی چرخدار را از پشت میز تحریر بیرون کشید و نشست: گفت چه رک،شاید انتظار داشتم برای ترک کردنمون بهانه بیاری
-بهانه واسه چی؟
- نمیدونم گفتم که، انتظاراین صریح بودن رو نداشتم
با اینکه نفهمیده بودم ولی شانه ای بالا انداختم.دست دراز کرد و یکی از کتابهای کتابخانه را بیرون کشید
-علاقه داری؟
-به چی؟
-به این کتاب ها
نفس خسته ام را بیرون فوت کردم:حتی یک درصد هم نه
-پس این همه کتاب تاریخی و روانشناسی اینجا چی میگه؟
-شاید علاقه شیداست
به یکباره بلند خندید که از صدای بلند خنده اش لبخندی پررنگ روی لبانم نشست،دستی به دهانش کشید و تلاش کرد تا خنده اش را مهار کند:
-شیدا و کتابای تاریخی؟؟

ادامه دارد...

??**@audiobook_pdfbook

9 months, 2 weeks ago

رمان #پولک_های_احساس **قسمت بیست و یکم

حین رفتن به اتاق غرغر کردم: اخه نمیتونستی زودتر حاضر بشی دختر!
کشوی لباسهای تازه چیده شده را گشودم و از میانشان یک دست سارافون صورتی و زیر سارافون سفید همراهش را بیرون کشیدم
پوشیدن لباس همزمان شد با بلند شدن صدای آشنا و مردانه ی صبح.تنها با این تفاوت که اثری از حرص صبح درونش دیده نمیشد وخیلی عادی و متین مشغول احوال پرسی با کژال بود
مقابل اینه ایستادم.بد نبود تنها برای امشب کمی صورتم را با سفید کننده جلا میدادم تا از این آشفتگی و تیرگی بیرون بیاید
با لذت به سرتاپایم خیره شدم،
شاید این آماده شدن کمی عجولانه بود،اما مناسب فضا و کاملا دوستانه و ملیح بود. نه خیلی غلیظ.نه خیلی بی روح. چهره ای کاملا دخترانه و عادی. اما با تمام تکمیل شدن ظاهری، بازهم چیزی جای خالی اش را هویدا ساخته بود
شال سفید ساده ای را از کمد بیرون کشیده و روی سرم با مدلی ساده تنظیم اش کردم
لبخندی به شمیم سفید صورتی اینه زدم.با این تیپ درست مانند دختر بچه ها شده بودم.راضی ازظاهر مقبولم،همراه با لبخندی از اتاق بیرون رفتم.با هر قدم تپش قلبم وسعت میگرفت. این استرس از نظرم کاملا به جا بود،چرا که تا این سن هرگز تجربه میزبان بودن را مزه نکرده بودم. خصوصا میزبانی از جانب یه غیر هم جنس!وغیر از آن هرچه که بود از طرف مامان بود و باقی وقت ها میان تنهایی خودم سپری می شد
با یادآوری اسم مامان، بغضی ناخواسته ته گلویم جا خوش کرد. مدت ها هیچ خاطره ای، از حتی یک دور همی کوچک هم به یاد نداشتم
کاملا به پذیرایی رسیده بودم و حالا همان کیان معروفی را میدیدم که روی مبل راحتی ال مانند نشسته و با تکان دادن دستهایش سعی در تشریح ماجرایی برای شیدا داشت
اخمی کم رنگ نشسته روی پیشانی شیدا نشان از مهم بودن این مسئله میداد. نمیخواستم با حضور بی جهتم صحبتشان را به هم بزنم لب به لب فشردم ودرست زمانی که عقب گرد کردم تا به اتاق برگردم، حضورم را دید و حس کرد اخم چهره اش جای خود را با لبخندی بشاش و با محبت تعویض کرد:
-اومدی شمیم جان
جا زدن و برگشت فایده ای نداشت، به تبعیت ازشیدا لبخندی روی لبم نشاندم و جلو رفتم.کیان کنجکاوانه سرک کشید،آثار استرسم از لرزش خفیف پاهایم کاملا مشخص بود،صلواتی برای آرام شدنم زیر لب جاری ساختم
مقابلش ایستادم که به نشانه احترام در جایش نیم خیز شد.با دست اشاره کردم:
-خواهش میکنم بفرمایید لطفا.سلام
اما کیان کاملا بلند شد وبا نگاهی کلی وجودم را از نظر گذراند. محترم تر از خودم سلامم را پاسخ داد:
-سلام خانم،خوب هستین؟
شیدادخالت کرد: کیان اینم از دردونه فسقلی من، شمیم خواهرم
نامحسوس اخمی به قسمت اول حرفش کردم که دلیلش را متوجه شد و خندید
- شمیم جان، کیان بهترین برادر و حامی دنیا.
کیان-خیلی خوشبختم. سر تکان دادم: منم همینطور
شیدا- بشینین یکم باهم حرف بزنین تا من برم ببینم چیزی کم و کسر نداره
با نگاهم مسیر رفتنش تا اشپزخانه را دنبال کردم
دقایقی در سکوت سپری شد. نمیدانستم چگونه باید سر صحبت را باز کنم،تنها؛بی هدف به برنامه موسیقی تلویزیون چشم دوخته بودم،کیان که شاید متوجه معذب بودن و دست پاچگی ام شده بود، با نفس عمیقی سکوت شکل گرفته میانمان را شکست:
- شمیم جان، بابت رفتار صبحم عذرمیخوام،خیلی دیدارت و آشنایی باهات ناگهانی شد
انگشتهای بی نوایم را به بازی گرفته بودم و همچنان از مستقیم نگاه کردن به صورتش امتناع میکردم:
-خواهش میکنم عذرخواهی چرا. وکمی بعد استرسم را با پنهان کردن دستهایم درجمع کردن سینه هایم پنهان کردم
- البته تقصیرشیدا بود که زودتر منو در جریان حضورت نذاشته بود.فقط آدرس خونه ای رو داد و وسایل هارو به دستم سپرد
تکیه داد و با لبخند مردانه و طنزی نهفته در کلامش ضمیمه ی حرف هایش ادامه داد: و از اونجایی که حرف حرف خواهرته منم از خوابم تو روز تعطیلم زدم و وادار به اطاعت شدم
تنها حرفی که به زبانم رسید را بیان کردم: شرمنده،ممنونم واقعا لطف کردین
- خواهش میکنم وظیفه بود شمیم جان،خواهرشیدا روی جفت چشمای من جا داره

ادامه دارد...

?**@audiobook_pdfbook

9 months, 2 weeks ago

رمان #پولک_های_احساس **قسمت بیستم

با کنجکاوی سر کج کردم: مورد اعتماد هست؟
-خیلی...خیلی...تا دلت بخواد،از چشمام بیشتر بهش اطمینان دارم
این بار کنجکاو تر پرسیدم: از کجا همو میشناسین؟
-خیلی وقته میشناسمش، ما  تمام بچگیمونو باهم بزرگ شدیم هم صحبت خیلی خوبیه، دوست محشریه. حامی ترین برادر دنیاست.بهترین خاطره های زندگیم وقتی هست که باهاش گذروندم یا درد دل کردم
-در هر صورت بد نبود یه خبری به منم میدادی به جای تو یه مرد کلافه و عصبانی رو اونم اول صبح نبینم!دستانم را با شرم حایل صورتم کردم و نالیدم:خیلی بد بود شیدا!آب شدم از خجالت
-بمیری الهی کیان! این بشر انگار نمیخواد عادت مزخرفش رو از سرش بندازه اینکه وقتی عصبانیه، چشمش رو نبنده دهنش رو باز نکنه
هردوی ابروهایم بالا پرید و اسمش در دل زمزمه شد :  "کیان"
- برم بهش زنگ بزنم واسه شام بیاد اینجا، اینجوری هردوتون هم با هم اشنا میشین. تو که مشکلی نداری؟
مخالفتی نکردم و شیدا به سرعت به طرف گوشی اش رفت. روی خیار کمی نمک پاشیدم و خیره به تلویزیون زمزمه کردم
-کیان...چه اسم قشنگی!

ایستاده میان چهارچوب در اشپزخانه، به شیدا زل زدم که مشغول هم زدن پودری قرمز رنگ در اب جوش بود
کاری نداری برات انجام بدم؟-
ظرف اغشته به مایع قرمز رنگ را داخل یخچال گذاشت و به سمتم برگشت:
-نه عزیزم کارخاصی ندارم
روی صندلی نشستم: شام چی میخوای درست کنی؟
-نمیدونم.تجربه ای هم ندارم.تک خنده غمگینی کرد: خیلی وقته رنگ اشپزی از یادم رفته
سپس با لحنی که سعی در خوشحال کردنم داشت دستهایش را بهم زد: اصلا تو چی دوست داری؟
-شاید چیزی که من دوست داشته باشم رو مهمونت دوست نداشته باشه
-نه بابا کیان اخلاقش اونجوری نیست ادم خون گرمیه.از نظر غذایی هم کلا سنگ هم بذاری جلوش میخوره.اونو ولش کن،تو بگو چی هوس کردی؟
-من؟خب راستش من قیمه خیلی وقته نخوردم
-همینو درست میکنم.وسایلتو گوشه کتابخونه گذاشتم،تو هم واسه اینکه بیکار نباشی برو یه سامونی بهشون بده تو کشوهای میزهم همه چیز هست چیزی لازم داشتی و نبود هم صدام کن برات بیارم
سرم را با موافقت از حرفش تکان دادم اما همین که بلند شدم دستم را به سمت خودش کشید و متوقفم کرد: شمیم؟
-جانم؟
-بهتری؟
بی اراده دست به قلبم کشیدم: اره اذیت نمیکنه
نفس اسوده اش در هوا فوت شد: توروخدا اگه یه ذره  هم درد داشتی بهم بگو خب؟نگرانتم
-همیشه به اولین نفری که میگم شک نکن تویی، میرم سراغ اتاقم
چیزی نگفت که در عوض با نگاه مهربان و لبخند با محبتش بدرقه ام کرد
با ورودم به اتاق،چمدان لباسهایم را کف زمین گذاشتم و تمام  لباسهارا در کشویی که به دراور متصل بود چیدم
با تمام شدن کار چمدان و لباسها، کتابهای درسی و غیر درسی که شامل چندین کتاب شعر و رمان میشد، با دقت و به ترتیب قطرشان در قفسه ی مربوطه ی کتابخانه با نظم و پشت سرهم جای دادم و در نهایت با لبخند دستی به کتاب شعر فریدون مشیری،شاعر محبوبم کشیدم!
پس از گذشت ساعاتی که با به اتمام رسیدن کارم برابر بود،همزمان شیدا صدایم زد:
-شمیم جان یه لحظه میای؟
دستی به موهای ژولیده در هوایم کشیدم و از اتاق خارج شدم
-بله؟
- اگه کارت تموم شده میتونی سالاد رو درست کنی من یکم سر و وضعم رو مرتب کنم؟
-حتما. بوسه ای به پاس تشکر روی گونه ام کاشت و همزمان ظرف کاهو و خیار و گوجه را مقابلم قرار داد
حین خرد کردن کاهوها کمی استرس و نگرانی به جانم چنگ می انداخت، نمیدانم چه بود،هرچه که بود برایم خوشایند نبود و به هرنحوی به ارتباط و دیدار امشب مرتبطش میساختم
شاید هنوز پنج دقیقه از به اتمام رسیدن کارم نگذشته بود که صدای زنگ ایفون بلند شد و شیدا،حاضر و آماده دکمه باز کردن در را فشرد
-ای وای رسید!
-مگه قرار بود نرسه؟
با چندش نگاهی به قیافه اشفته، موهایی پریشان و لباسهای چروکم انداختم: کاش حداقل قبلش یه دوش میگرفتم اینجوری اونم واسه برخورد اول.... مجددا چندش وار خودم را نگاه کردم و ادامه دادم:
خیلی افتضاحه!-
گونه ام را بوسید: خیلی هم خوبی دردونه من.کیان غریبه نیست.کم کم باهاش اشنا میشی
قانع نشدم،بازهم با چندش یقه لباس را از خودم دور کردم:
پس میرم حداقل یه دست لباس نو بپوشم-
- هر طور راحتی عزیزم عجله هم نکن.

ادامه دارد...

??**@audiobook_pdfbook

9 months, 3 weeks ago

رمان #پولک_های_احساس **قسمت دهم

به ندرت پیش می آمد تا بابا کنار من، شیدا را، شیدا خطاب کند نه خواهر!این پا فشاری و اصرار شاید تلنگری برای خودش بود تا در تار و پود حافظه اش خواهر بودن ما دو نفر را رج بزند.هرچند  ناتنی،اما یک خون داشتیم یک رگ داشتیم.وهم چنین یک اسم فامیلِ مشترک
دستگیره در توسط من کشیده شد و متعاقبا چهره ترسیده وهراسان  شیدا که خواهرم محسوب میشد، نمایان
سرتا پایایم را اسکن وار از نظر گذراند به ثانیه نکشید که کیف مشکی رنگش از دستش رها شد و در تنگنای حصار دستانش محصور شدم،اکسیژن را با تمام وجود بلعیدم برای اثبات سلامتی جسمم به خواهر نگرانم. قلبش زیر گوشهایم بسان بمب اتمی با تمام قوا نبض میزد.مجال صحبت را ازمن ربوده بود و نفس نفس زنان به حرف آمد::
-تا برسم اینجا مردم و زنده شدم هزارجور فکرو خیال کردم دیوونه شدم از بس فکر کردم شاید بلایی سرت اومده باشه
کمی از خودش فاصله ام داد با صدایی لرزان و رنگی از چهره پریده گفت:
- خوبی شمیم؟حالت...؟حالت خوبه؟
دست روی دستش گذاشتم: شیدا...من خوبم
دوباره و دوباره و دوباره سرم را محکم تر از قبل به سینه اش فشرد و تار به تار موهایم را پی در پی بوسید..عطرملایم زنانه اش مشامم را نوازش داد
-بمیرم برات..بمیرم
رفتارهایش تماما شوک زده و به نوعی هیستریک بود،به سختی ازآغوشش جدا شدم: به خدا خوبم شیدا
- اون چه وضع خبر دادن بود؟؟ ده دفعه نزدیک بود تصادف کنم.اخه ادم گوشی رو اونجوری قطع میکنه؟نگفتی هزارجور فکر به سرم میزنه؟نگفتی سکتهـ...
قبل از اینکه بخواهم جواب بدهم،عطر خستگی اش را حتی ندیده از پشت سرم حس کردم درست در همان لحظه نگاهش به پشت سرم دوخته شد... مکث کرد..عضلات صورتش منقبض شد و بعد تنها سرش را به نشانه سلام تکان داد کمی چرخیدم..بابا بدون بیان حرفی با اخمی ثابت شده ما بین پیشانی اش در را بازتر کرد و بعد هم از ما دو نفر فاصله گرفت.تمامی این رفتارها برایم عادی بود،تازگی منحصر به فردی نداشت این رابطه های رنگ باخته!
هیچ وقت نه شیدا سلام درست و حساب شده ای میداد و نه بابا خوش امد گویی گرمی تحویل میداد،تمامی این دو رفتار با حرکت در سر تکان دادن و باز کردن پاشنه بیشتر در خلاصه میشد
با رفتن بابا لبهای شیدا با کمی حرص به روی هم فشرده شدو درحالیکه دستان هدایت گرش با لبخندی به شدت مصنوعی پشت کمرم جای میگرفت خودش هم شانه به شانه ام همراه، و وارد خانه شد.

جز پچ پچ ضعیفی از پذیرایی صدای اضافه دیگری به گوش نمیرسید،با احتیاط لیوان های پایه بلند اغشته به قرمزی شربت را در سینی جای دادم وبا قدمهایی شمرده مسیرپذیرایی را در پیش گرفتم،به محض اینکه در محدوده دیدشان پدیدار شدم شیدا از جایش با نیمچه اخمی بلند شد و سینی سنگین را از دستم گرفت:
-مگه من غریبه ام؟ بگیربشین ببینم این وقت شب
جایی کنار بابا و نزدیک به خواهرم جا خوش کردم:
-اخه گفتم تازه از سرکاراومدی دهنت خشک نباشه.با تمام شدن حرفم بابا بی تعارف و بدون مقدمه رو به شیدا گفت:
-برام بلیط بگیر..هم چنین برای خودت. چشمان گرد و ابروهای بالا پریده اش نشان از تعجبش میداد:
-واسه کجا؟
نگاه خیره بابا حکم از واگذار کردن جواب به من میداد.من اما بی خبر از همه جا شانه ای بالا انداخته وجواب دادم:
-به من چیزی نگفت اصلا مهلت نداد درست ازش خداحافظی کنم.سریع چمدونشو بست و رفت

ادامه دارد...@audiobook_pdfbook ??**

9 months, 3 weeks ago

رمان #پولک_های_احساس **قسمت نهم

من اما..چه کاری از دستم در آن دقایق و درد دلها بر می آمد جز بوسیدن پی در پی چهره این مردن سراسر خستگی!؟
حرفی نمیزدم،بسان پسر بچه ای در آغوش کشیده بودمش،بابا فقط مرا داشت.بابا برخلاف فکری اشتباه که طی این سالها داشتم سنگ نبود سخت نبود بی احساس نبود،فقط مرد بود!غرور بود! فقط کوهی ازخستگی زندگی بود!
دستی به صورتش کشید وزیر پلک نم دارش را پاک کرد:
-وقتی میدیدم تنها دخترم؛ منه پدر رو جلوی کس و ناکس میشکنه له میشدم..خورد میشدم.اما چی میگفتم؟چی میگفتم که جز سرافکندگی واسه خودم چیزی نداشته باشه؟
دیگه کاری بهش نداشتم،حرمت پدر و دختری منوشیدا بین همه، جلوی چشم همه،خیلی وقت بود که ازبین رفته بود.
تنها راهی که به ذهنم رسید تا شیدا رو از تو اون منجلاب بیرون بکشم اوردن جایگزینی برای صدف بود. کسی باید بالای سر شیدامیبود تا از اون وضعیت خارجش کنه..تا کنترلش کنه و براش مادری کنه و پای درد دل شیدام بشینه
به نقطه ای خیره شد وبعد از مکث طولانی ای لب زد:
بابا- ولی نشد شمیم بعد از صدف هیچ کس نمیتونست شیدارو به اون شیدا سابق برگردونه..هیچ کس.جز خودش شیدا باید خودش میخواست تا برگرده و اون ادم سابق بشه ولی خودشم تو سنی نبود که بفهمه و بتونه برگرده. حتی نصیحت های من،وجودِمن حرفهای من بی تاثیر ترین ممکنِ اون روزها بود.به همین سادگی ..منِ به ظاهر پدر دخترمو دستی دستی نابود کردم...وقتی که شبونه جشن میگرفتم و برای رفتن به خونه دوستاش اجازه میدادم شبها تا دیروقت بمونه خوش بگذرونه و تنها نباشه و غصه نخوره نمیدونستم این خوش گذرونیها باعث کج رفتن شیدا و از دست رفتنش میشه،با رفتن صدف برای شیدا غفلت کردم،افسارش از دستم خارج شد،مقصرش هم تماما خودم بودم
:با درد در صورتم حرف زد
بابا- تو بگو شمیم مگه من چند بار برای شیدامادری کرده بودم؟ مگه من مادری کردن صدف رو بلد بودم؟من فقط میخواستم تا یه جوری سرشیدا رو گرم کنم و به کارهای خودمم برسم..فکر میکردم دخترم اینجوری خوشحاله و کمتر بهونه مادرشو میگیره...نمیدونستم شمیم...من صدف نبودم!
-میدونم بابا تو نمیخواستی...اذیت نکن خودتو
با بی قراری صورتم را بین دستان پر صلابتش قاب گرفت و باانگشت شست اش ارام ارام گونه ام را نوازش میکرد: :
بابا-ولی تو نه شمیم تو نه مثل الهه ای نه مثل شیدا... مثل تورو هیچ جا ندیدم...شاید تو سمبلی از صدف هستی!صدفم دقیقا ویژگیهای تورو داشت..حتی با بدترین شرایط عوض نمیشد..خودش میموند و پا به پام میومد..تو هم دختر الهه ای ولی یک درصد به این مادر شباهت نداری خودت بمون شمیم..هیچ وقت عوض نشو الهه خوب بود..ولی خودشو گم کرد یادش رفت کی بوده و کجا بوده درست وقتی که وارد زندگیم شد خودشو گم کرد و دیگه نشناخت... درست مثل شیدام عوض نشو  . نه حتی مثل صدف..خودت..خودِ شمیم
با اتمام حرفش پیشانی ام رابه سمت خودش کشید و امضای محبتِ بوسه گونه اش بر سلول به سلول وجودم تزریق شد
-باباتوروخدا دیگه اینجوری خودتو ناراحت نکن باشه؟
لبخند کجی ضمیمه خستگی چشمانش گشت. دستش را بوسیدم وگفتم:
-تو که کنارم باشی خودم میمونم بابا
-بی منم باش
دهان گشودم تا جوابش را بدهم که صدای زنگ در خانه پی در پی بلند شد، قصد برداشتن انگشتش را از این زنگ نداشت انگار!
-برو در رو باز کن.خواهرت اومد
شیدا خواهرم بود و من این موضوع را هفده بهار لا به لای دفتر زندگی ام مشق کرده بودم،با عمق جان خواهری اش را پذیرفته بودم اما با تمام اینها، دلیل اصرارهای بیکران بابا را مبنا بر اینکه شیدا را وقت و بی وقت خواهرم خطاب میکرد،متوجه نمیشدم

ادامه دارد...

?**@audiobook_pdfbook

9 months, 3 weeks ago

رمان #پولک_های_احساس **قسمت هشتم

خبر نداشتم روزی میرسه برای همیشه خودمو بابت این جبرانها،بابت این جشن گرفتنا سرزنش کنم،خودمو لعنت کنم.من مسببش بودم شمیم..من!
به سینه اش پیاپی ضربه میزد، چشمهایش لبالب تر شد،براق شد، شفاف از برق اشک شد: من شیدا رو به این روز انداختم آیلار..من...مــن..مـــــــن.صدایش ضعیف شد و رفته رفته تحلیل رفت:من شیدا رو نابود کردم..برای وضوح بیشتر دستهایش را مقابل چشمانش گرفت و خیره به من حرف نیمه تمامش را تکمیل کرد:   
-با همینا..با همین دستا شیدامو از زندگی بریدم.. از خودم جداش کردم انقدری که بین خودم و یه خودش یه حصار آهنی چیدم که تا همیشه قابلیت امکان چیدن این حصار نبود..منِ احمق فقط میخواستم بهترینارو برای دخترم بسازم..من نمیخواستم شیدا رو تو عمق بدبختی غرق کنم و خودمم از دور شاهد این تغییراتش باشم..به خدا نمیخواستم شمیم
دستان لرزانش را لا به لای پنجه های کوچکم با بوسه ای جا دادم و بابا تمام حجم سنگینی تنش را به روی تنم فرود آورد...پیشانی داغش را به سر شانه ام تکیه داد و با ضعیف ترین صدای ممکن اشک ریخت،سخت بود دیدن کوه هفده ساله ام در این اوضاع نه چندان مساعد.
میدانی بدترین عذاب برای یک جنس مونث..برای یک دختر چیست؟! برای دختری که درتمام زندگی اش به روی هیچ کس جز یک حامی محکم،جز یک پدر،حساب باز نمیکند چیست؟ 
میدانی بدترین حس دنیا به عینه دیدن اشک ریختن و هق زدن پدر همیشه محکمت بابت از دست رفتن زندگی گذشته اش است؟ پدری  که اگرچه روزانه و شبانه وجودش را از جسمت دریغ کرده اما محبتش در روحت همچنان ماندگار است..اگرچه همیشه کنارت نبوده اما دستت راهم رها نکرده و پشتت را نیز خالی؟میدانی شِمیم هفده ساله با تمام احساسات ضد و نقیضش آن لحظه حاضر بود جانش را بگیرد و دو دستی تقدیم مرد مقابلش کند،اما اشک ریختن و این چنین ضعف پسر بچه گونه اش را نبیند؟
دستهایم با بغضی مانده ته گلویم دور کمر بابا حلقه شد و سرم جایی کنار گوشهایش نشست.موهای کوتاه و نقره ای رنگش را بوسیدم  قطره اشک لجوجم با تمام مقاومتم گونه ام را خط انداخت و جایی لا به لای موهای خوش رنگ این مرد مخلوط شد.
بابا- از دستشون دادم،هم صدفو هم شیدامو صدف نمیبخشه منوشمیم..نمیبخشه!دخترش رو با دستای خودم نابود کردم با وجود دوستای جدید و مهمونی ها شیدا دیگه شیدا گذشته برای من نشد دیگه هیچ وقت نشناختمش هیچ وقت منو نشناخت منو از یادش برد،عوض شد،تک و تنها وارد این جامعه ی دریده شد
با یه پسره دوست شد، وقتی که فهمیدم خون جلوی چشمهامو گرفت،خواستم سراغ پسره برم،کم مونده بود برم خونِ پسره رو بریزم حتی اگه به قیمت مرگ خودم تموم میشد اما وقتی که نشستم دودوتا چهارتا کردم گفتم چه اشکال داره اگه زیر نظر خودم باشه،شیدا با مرگ صدف حساس شده بود.. مهر سکوت زدم به این لب لعنتی و هیچی بهش نگفتم. ترسیدم...گفتم بی مادره.. سنش اوج غرورِ حساس شده،بهش حرف بزنم بدتر میشه بیشتر لجباز میشه و فکر میکنه من بدش رو میخوام.ادمی رو هرچی منع کنی بیشتر به اون چیز کشش پیدا میکنه واسه همین حرفی نزدم
ولی کاش ساکت نمیشدم کاش حرف میزدم کاش واسش خط و نشون میکشیدم و دو تا کشیده ضمیمه این خط و نشون میکردم.
بعد از اون، شیداهر ماه با یکی دوست میشد و بهم میزد هرماه شد هر هفته هر هفته شد هرروز.شیدا عوض شد.دختر من.قدیسه من دیگه برام ارزشی نداشت وقتی که جلو روی من گستاخی میکرد.صداشو روی من...روی تنها کسش..روی پدرش جلوی کس و ناکس بلند میکرد
بغضش مجال حرف زدن نمیداد،لحظه ای صدایش تحلیل میرفت و لحظه ای لرزش داشت:
هیچی براش مهم نبود..نفهمید بخاطر اون چه سختیایی روبعد مادرش به جون خریدم نمیفهمید بخاطر اسایشش تن به چه کارایی دادم تا فقط اروم باشه تا غمی نداشته باشه تا نبود صدفو و نبود روزانه منو حس نکنه نفهمید با گفتن اون حرفها و اون بدو بیراها چند دفعه کمرم خم شد چند دفعه شکستم و به حساب جاهلیتش چیزی نگفتم..هیچ وقت نفهمید شمیم.

ادامه دارد...

??**@audiobook_pdfbook

9 months, 4 weeks ago

#تیکه_کتاب

بی تردید همه چیزها نیز می‌گذرد، چرخه‌ها می‌آیند و می‌روند، اما هنگامی که وابستگی شما قطع شده باشد دیگر ترسی از نداشتن ندارید.

در این حالت زندگی به راحتی جریان دارد. شاید شاد نباشید اما آرامش دارید...

? #تمرین_نیروی_حال
#اکهارت_تله

?@audiobook_pdfbook

9 months, 4 weeks ago

بعضی چیزها را نمی‌شود گفت.
بعضی چیزها را احساس می‌کنید. رگ و پی شما را می‌تراشد، دل شما را آب می‌کند، اما وقتی می‌خواهید بیان کنید می‌بینید که بی‌رنگ و جلاست. مانند تابلویی‌ست که شاگردی از روی کار استاد ساخته باشد. عینا همان تابلوست. اما آن روح، آن چیزی که دل شما را می‌فشارد، در آن نیست.

چشمهایش:
بزرگ علوی

@audiobook_pdfbook

9 months, 4 weeks ago

?به کی سلام کنم: #سیمین_دانشور
#رمان
?‍? ۲۴۲ صفحه

کتاب به کی سلام کنم، مجموعه ای از داستان های کوتاه نوشته ی سیمین دانشور است که اولین بار در سال 1981 انتشار یافت. سیمین دانشور با استفاده از سنت چندهزار ساله ی قصه گویی در ایران‌زمین و ترکیب آن با تکنیک های مدرن خلق داستان کوتاه، اثر جذاب دیگری را به مخاطبین خود هدیه می کند.
#معرفی_کتاب
@audiobook_pdfbook

10 months ago

زندگی دائمی زیر یک سقف
تفریحات کاملا مشترک
عدم وجود لحظات شخصی
نادیده گرفتن استقلال خود و یا حتی طرف مقابل
همان سمی است که برای یک رابطه‌ی دونفره کشنده است!

#سیمون_دوبووار

@audiobook_pdfbook

We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 10 months, 2 weeks ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 1 year ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 9 months ago