?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 10 months, 2 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 1 year ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 9 months ago
موازی با چندتا گلدانی، که کمی از رنگ پاییز، روی سروصورتشان پاشیده شده است و با کمی پسوپیش در یک صف کنار هم نشستهاند، نشستهام. چکچک؛ صدای آرامِ پای آب که در همین نزدیکیها، قطرهقطره، از شیر آب چکه میکند، تا گوشم میرسد. بوی تلخ _تلخ خوشایندِ_ قهوه که با بخارِ طناز، یکجا از فنجانی در دستم بلند میشود، در نیمهی راه مسیرش را به سمت مشامم تغییر میدهد؛ بخار قهوه به سمتی و عطرش به سمت دیگر…. همانطور که چشمانم بینِ مسیرِ صفحهی گوشی و آسمان شب در رفت و برگشت است، جرعهیی از قهوهام را مینوشم. طعم تلخش را که حس میکنم، ناخودآگاه این جمله (بعضی تلخیها به دل آدم میچپسند) از ذهنم عبور میکند. همانطورکه گاهگاهی دستانم را از سرمای خوشایند پاییزی قرض میگیرم و دور گرمای فنجان حلقه میکنم، فکرم پاپیچ امروز و فردا و برنامهیی تکمیل نشدهیست که همین یک ساعتی پیش برای امسالم چیدم: چگونه این برنامهریزی را تکمیل خواهی کرد؟ چطور شروعش خواهی کرد؟ تا کجا ادامهاش میدهی؟ از عملی کردنش مطمئنی؟ و… دهها پرسش دیگر که «منِ بالغِ سختگیرِ کمالگرا و وراج درونم» از من، برای تکتکشان، پاسخ میخواهد؛ پاسخی قناعتبخش!
سختی کار اینجا بود که کسی جز خودش نمیتوانست آن دیوارهای آهنین را ببیند؛ زندانی را که در آن گیر کرده بود. او خود قاضی بود و مجرم؛ زندانی بود و زندانبان. برای تمام اشتباهات کرده و نکردهاش روزی هزار بار حکم اعدامش را صادر میکرد. روزی هزار بار، برای اتفاقات افتادهیی که تقصیر او نبود، دست خودش را میگرفت و تا چوبهی دار میکشاند و چهارپایه را از زیر پایش میکشید. او نتواسته بود حکم آزادیاش را از زندانی به اسم گذشته امضا کند و البته هیچ تلاشی هم برای رهایی نکرده بود. خسته بود از جنگودعوای هر روزه با خودش، از زولانههایی که به دستوپایش بسته بود. میخواست که رها شود، میخواست که آزاد شود و ای کاش اینبار موفق شود.
در من آلباتروسی زندانیست که حسرتی همقدِ یک عمر این جهان بر بالهایش خوابیده است.
کسی را میشناسم که فلسفهی زیبایی برای دوست داشتن آدمها داشت. او میگفت: دوست داشتن بخواهینخواهی آدم را اذیت میکند و اندوهگین؛ ولی نمیشود هم دوست نداشت. دوست داشتن لازمهی زندگیست؛ لازمهی این جهان و دوام آن.
فلسفهاش این بود که میگفت: آدمی را قطعههایی یک پازل میدانم و هر تکه را جداگانه دوست دارم. قطعهیی هم اگر گندید، فقط همان تکه را دور میاندازم نه همهی پازل را و این فلسفه، زندگی را برایم آسانتر میسازد و دنیا را قابل تحملتر.
او میگفت: همهی دیوار را برای یک خشت خام ویران نکن که زیر این آوار نه آدمها که خود تو هم نابود میشوی.
#هدیه_خموش?
#کسی_را_میشناسم
|فراموش خواهی کرد؟|
جهان! ما را بهخاطر خواهی داشت؟ دختران سرزمینم را؟ این قهرمانان خودساختهیی را که نه زره داشتند و نه شمشیر و با دست خالی جنگیدند؟ این قهرمانانی که گاه پیروز میشدند و گاه لشکر ناامیدی آنها را شسکت میداد؟ قهرمانانی که هرگز برخاستن را فراموش نکردند حتی وقتی باد، خاکسترهایشان را پراکنده میکرد؟
تاریخ! این اسطورهها را فراموش خواهی کرد؟ شوالیههایی که یکتنه ایستادند و مقاوت کردند؟ اصلاً احتمال دارد فراموش کنی؟ و اگر داشته باشد چه غمانگیز خواهد بود! چه غمانگیز!
روزهای دیگری خواهد رسید
چیزهای بهتری خواهد آمد
صداهای دیگری شنیده خواهد شد
تو هم خواهی خندید! خواهی خندید،
تو هم خواهی خندید! میدانم!
چزاره پاوزه (روماننویس ایتالیایی)
چزارهی عزیز!
چقدر خوب، من و این سطرها همدیگر را میفهمیم و هر وقتی که بههم میرسیم، سخت همدیگر را به آغوش میکشیم.
راستش را بخواهی، با نم چشمهای تکتک این واژهها بغضکی به گلویم میلغزد و پای اشکهایم لرزان میشود.
این تمام ماجرا نیست، چزاره! اشتیاق پشت این واژهها، دست زندگیام را میگیرد و پای رفتن امیدم را سست میکند.
واژههایت مثلثیست از اشتیاق، اندوه و امید! و من چقدر این مثلث را دوست دارم.
پاوزهی عزیز!
من به امید روزهایی که تو از آن سخن میگویی، نفسهایم را یکی به دیگری وصله میزنم.
"روزهای دیگر خواهد رسید، چیزهای بهتری خواهد آمد، صداهای دیگری شنیده خواهد شد و ما هم خواهیم خندید! خواهیم خندید! و ما هم خواهیم خندید!" مگر نه؟
یک مشت چرتوپرت
لیموناتم را، که خودم درست کردهام و فکر میکنم خوب درستش میکنم، جرعهی مینوشم. چشمانم را دوباره میچرخانم به صفحهی گوشیام، به کیبوردی که حروفش انگار از همدیگر قهر اند و باز ذهنم و همان سوال تکراریاش: چرا حروف به ترتیب الفباء کنار هم قرار نگرفتهاند؟ با یک "بیخیال بابا" دهنش را میبندم.
میخواهم بنویسم که میبینم ذهنم سر جایش نیست. برای یافتنش به کوچههای زیاد سرک میکشم که بلاخره گوشهیی گیرش میاندازم و میاورمش به خانه. تعطیلات موقوف! چیزیهایی باید تحویلم بدهد حتی شده یک مشت چرتوپرت. سر عقل میآید؛ اما... واژهها _درد سر که یکی دوتا نیست_ حال باید با واژهها سروکله بزنم. این یکی را گیر میاندازم، آن دیگری از چنگم میگریزد. کاسهی صبرم را مینگرم، میبینم صبرم به تهش رسیده و چیزی نمانده که تمام شود؛ ولی هرطور شده امروز باید واژهها را دور هم جمع کنم و هر یک را سر جایش بنشانم.
تهماندهی لیموناتم را سر میکشم و همزمان که طعم ترش و شیرینش را زیر زبان حس میکنم، این جمله هم از کوچهی ذهنم میگذرد: "خوب درستش کردی دختر آفرین!" قبل اینکه باز ذهنم وراجی کند، وادارش میکنم برود سرکارش. همینطور که چپچپ نگاهم میکند، میرود که پشت میز کارش بنشیند. به روی خودم نمیآورم.
_ چه بنویسم؟
_ هر چه... ایرادی ندارد فقط بنویس!
واژهها را از ذهنم روی کیبورد پیاده میکنم و هر یک را به جایی که تعلق دارد، هدایت میکنم. هر واژه را سرجایش مینشانم و در برابر اصرارهای ذهنم برای مرور، که مثل خوره افتاده به جانم، مقاومت میکنم.
دستم را به سوی لیموناتم دراز میکنم تا جرعهیی بنوشم که دستم نرسیده، یادم میافتد که بار پیش همه را یکجا سر کشیدم. باز "بیخیال"ی تحویل خودم میدهم و ادامه میدهم.
بعد از اتمام که البته چند ساعتم را خورد به پازلی که چیدم نگاه میکنم. چیزی جز یک مشت چرتوپرت نیست؛ ولی برای تکلیف امروز ذهنم، بعد از مدت طولانییی، خیلی بد نشد.
?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 10 months, 2 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 1 year ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 9 months ago