?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 10 months, 1 week ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 1 year ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 8 months, 3 weeks ago
درباب اهمیت مسالهی اعتماد
📍حکایتی قدیمی است که: سوارهای در بیابان به مرد تشنهی رو به مرگی برخورد و از اسب پایین جست و مشک آبش را بر دهان مرد نیمهجان گذاشت. مرد نیمه جان به ناگاه دشنهی سوار را از کمرش قاپید و برگردن او نهاد و با مشک و دشنه به روی اسب جهید و قصد فرار کرد. سوار مالباخته دستی سوی او دراز کرد و گفت: درخواست کوچکی دارم! "مرد تازه به اسب و آب رسیده" از همان بالا بانگ برآورد که که بیهوده طلبِ اسب و آب را نکن و فراموشش کن! سوارِ سابق گفت نه! خواستهام چیز دیگری است:
از تو میخواهم به آبادی نزدیک که رسیدی این قصه را برای کسی تعریف نکنی زیرا پس از این هیچکس به هیچ تشنهی در راه ماندهای اعتماد نخواهد کرد!
🔻داستان اعتماد؛ داستان بسیار پیچیدهای است. همهی زندگی فردی و اجتماعی ما به همین داستان اعتماد مربوط است. اصلن مگر تمام آنچه در زندگی روزمره، در فضای خانه، در محیطکار، در کنشها و واکنشهای سیاسی و اجتماعی مشغول آنیم، چیزی است جز داد و ستد اعتماد؟
مگر فرد توسعه یافته همان فرد قابل اعتماد نیست؟
مگر سرزمین درست؛ سرزمینی نیست که بشود به دیگران- از ریز و درشت- بیشترین اعتماد را داشت؟
---
♦️پسرک دستفروش به میز ما نزدیک شد و خواست چند خودکار از او بخریم. چشمهایش خسته و دستها و گونههایش سرمازده بود. کارتخوان نداشت و ما هم پول نقد نداشتیم. گفت اشکالی نداره شماره کارت میدم بعدن بزنید! دلم میخواست بغلش کنم و ببوسمش!
بیشتر کسبهی اطراف خانهی ما این درجه از اعتماد را به مشتریان خود ندارند- فکر میکنم ما مشتریها هم به بیشتر آنها اعتماد نداریم و احتمالن تجربهی زیستهی همهی ما عدم اعتماد گستردهی ما را توجیه میکند. چنان به بیاعتمادی خو کردهایم که فرض اول در هر مواجههای فرض غیرقابل اعتماد بودن است!
اگر بپذیریم که سرمایهی اجتماعی مهمترین مولفهی هر شکلی از توسعه است، باید به شکلی تاسفبار اعتراف کنیم که همه با هم در کار فروپاشیدن اشکال مختلف اعتمادیم، مشغول سستتر کردن بنای سرمایه اجتماعی! فرقی هم نمیکند وزیر یا شهرداری باشیم که قولهایش را فراموش میکند یا معلمی که بذر بیاعتمادی میپاشد یا زنی که... مردی که....مادری که... پزشکی که.... دوستی که...
این جمله معروف از ورنر ارهارد به طرز عجیبی درست است که: ما چیزی جز کلاممان نیستیم، چیزی جز قولهایمان! و من فکر میکنم قولهای ما عملهای ماست، قولهایمان به خودمان، به دیگران و به جهان!
و ما چیزی نیستیم جز میزان انطباق کنشهایمان با آنچه گفتهایم و قول دادهایم!
و باز هم من فکر میکنم؛ هر آنچه که در اجتماع تجربه میکنیم، از فقر گرفته تا فرار انسانها، از نابرابری و توسعهنیافتگی گرفته تا خشونت و ناامیدی، همگی محصول خرده سهمهای هر یک از ماست از قولها و کنشهای سامان نیافتهای که کاری جز بازتولید بیاعتمادی در خانه و اجتماع بزرگ نکردهاند.
🔻واضح است که سهم یک رییسجمهور از سهم یک پسرک دستفروش در ساخت یا ویرانسازی اعتماد اجتماعی بسیار بیشتر است! همان اندازه که سهم من از سهم دهقانی در دورترین جای این سرزمین بسیار بیشتر است.
حواسم باشد زودتر پول خودکارها را به حساب پسرک واریز کنم؛ مبادا که همین خرده اعتمادهای باقیمانده در سرزمین را بفرسایم!
ابوالفضل وطنپرست
اصل فراموش شدهٔ لذت!
📍با دوستی قدیمی حرفمان کشید به داستان سازمان غیر دولتی جبهه سبز ایران، که زمانی بزرگترین سازمان محیطزیستی مردمی سرزمین بود و رفتیم سراغ این پرسش همیشگی که چرا این سازمان زمانی آنهمه پویا بود و جریان داشت و آدمهایش با شور و شوق از کوه وکمر بالا میرفتند برای جمع کردن زبالهها و دانهدادن به پرندهها و تا ساعتها پشت میزهای کار میماندند و مینوشتند و بحث میکردند و بعد... آرام آرام همه چیز خاموش شد؟
🔻این پرسش را همهجا میشود پرسید:
چرا بعضی فضاهای کار، برخی سازمانها و گروهها، از شور و شوق انباشتهاند و کارها هم بهتر انجام میشوند و خیلی جاها نه؟
سوای همهی دلایل ریز و درشتی که تا به حال شنیدهام حرف جلال برایم بسیار جذاب و شنیدنی بود:
"آن وقتها بهانهی اصلی ما دیدن دوستانمان و لذتبردن از ملاقات یکدیگر بود. همین فضای معاشرت انسانی بود که کار را هم هیجانانگیز میکرد. وقتی شکل انسانی روابط زیر سوال رفت و کار برای کار و تاکید مدام بر آرمانها و اهداف سازمان به مثابه چیزی شبه مقدس به مهمترین اصل بدل شد، همه چیز بیرنگ و بو شد. کار هم به پایان رسید!
❗️چه چیز عجیبی داشتم میشنیدم و چه چیز درستی!
من درست یکی از همانها بودم که بر الویت اهداف و برنامهها بر همه چیز تاکید میکردم و چه خبط بزرگی!
فراموش میکنیم که انسانیم و برای زندهبودن و جریان داشتن در جهان، نیازمند جریان احساسها -و هورمونها- در تنوجانمان هستیم. نیازمند دوپامین هستیم تا سرپا بمانیم و هیچ چیز جز روابط انسانی ما را بر سر شوق نمیآورد. بدن ما-وجودمان- با همین هورمونها سرپاست. حرفزدن با آدمهای دیگر، بودن در اتمسفرهای شادیبخش، فشردن دست یک دوست و حس کردن دستی که به پشتمان میخورد، ما را زنده نگه میدارد. کار را، سازمانها را و اجتماع را زنده نگه میدارد. ما با غرقشدن در نگاه یک دوست -یک همکار- وسط شلوغی و بلوای شهر و زمانه، وسط بیپولی و آلودگی، همچنان به جهان متصل باقی میمانیم.
داشتم فکر میکردم چه سازمان جذابی میتواند باشد جایی که وقتی آدمها صبح که برای کار به سمتنش میروند انگار به سمت دوستانشان میروند، به سمت جایی که حتا میشود در آن عاشق شد...چرا که نه!
در دلم از بچههای آن روزهای جبههی سبز پوزش خواستم که هیچوقت درک درستی از آن فضای سرشار از دوستی و شوق نداشتم. برای من اهداف محیط زیستی، اصول سازمانی، کار و هر چه مربوط به کار در الویت بود و معاشرت و دوستی چیزی در حاشیه... و چه خطای بزرگی است!
جلال میگوید: ساده نیست که کلهی سحر از خواب روز جمعهات بگذری و از سینهکش کوهها خودت را بالا بکشی و تمام فکرت مشغول یک آرمان دور و دراز باشد! حتما که به همهی آن مفاهیم فکر میکنی و برایت مهم است، اما چیز مهمتر این است که ما انسانیم و به هوای هم است که بیرون میزنیم و به هوای هم است که کار میکنیم، به هوای هم است که اصلا آرمان و هدف داریم!
🔻با خودم فکر میکنم: مگر خواست خیر عمومی چیزی جز این است؟
خواستن شادی با دیگران
خواستن شادی دیگران...
...بگذار برخیزد این مردم بیلبخند!
ابوالفضل وطنپرست
یک تجربه، یک دغدغه، یک پرسش!
تجربه
📍شب قبلش صحبتی با علی کردیم که با این سرمای استخوانسوز صلاح است برویم قله یا نه؟
صعود به قلهی ۲۳۰۰ متریِ بیجی در سرمای ۷- تا ۱۵- نشدنی نیست. توچال را با شرایط بسیار دشوارتر از این بارها صعود کردهایم، اما قصهی یکشنبههای کوهِ ما کمی آمیخته است به سرخوشی و حرفزدن و آوازخواندن و زیاد سخت نگرفتن. اینکه گرفتار جمعوجورکردن تجهیزات زمستانی بشویم و سرمای صبحگاهی عظیمیه را تحمل کنیم و تازه برسیم به قلهای که آنجا هم نتوانیم سرصبرو حوصله یک چای و قهوهای بنوشیم، کمی کارِ تصمیمگیری را سخت میکند و البته ترکیب اعضای گروه و تمایلشان برای این چالشِ صبحگاهی هم بر این فرایند بی تاثیر نیست.
سالپیش هم با علی یک تجربهی سرمای زیاد؛ نزدیک قله داشتیم؛ جوری که امکان بیرون کشیدن دستها از دستکش وجود نداشت و به سرعت ارتفاع کم کرده بودیم و گفتیم حواسمان باشد که سرمای این قلهی کوچک را جدی بگیریم و با تجهیزات کامل بیاییم.
🔻اما یکشنبههای کوه باید انجام میشد!
پیشنهاد من رفتن به قله در میانهی روز بود اما پیشنهاد علی جذابتر بود...
«لازم نیست حتمن به قله برویم، تا چشمه و یا کمی بالاتر میرویم، هوای کوهستان به سرمان میخورد، صبحمان تازه میشود، همدیگر را میبینیم و بعد میرویم سراغِ کله پاچه!»
و چه پیشنهادی جذابتر از این!
ما ریتم (ضرباهنگ) یکشنبههایمان را با بیدارشدنِ صبحگاهِی و پوشیدن کفشهای کوه و زدن به دلِ دره حفظ کردیم. سرمای ۱۳- صبحِ کوهستانِ بیجی را تجربهکردیم و پس از سالها نشستیم به کلبچ!
❗️دغدغه
واضح است که ما طبق برنامه تنظیم شده خود عمل نکرده ایم. اسم برنامه رویش هست: کوه پیمایی و رفتن به قله! و واضح است که ما در آن روز روی قله نبودهایم!
با سخت شدن شرایط، برنامه را دستکاری کردهایم! به خیالِ خودمان؛ برنامه را قابل اجرا کردهایم، اما این برنامهی تازه احتمالا اسم دیگری دارد. مطمئن نیستم کاری که ما کردهایم از جنس ارزیابیِ مجدد اهداف و برنامهها -جوری که ست گادین در کتاب شیب به آن جازدن هوشمندانه میگوید- باشد (۱)
❓پرسش
آیا کارمان درست بود؟
حفظ ریتم به قیمت تغییر در اصول برنامه و نحوهی اجرای آن، عمل درستی است؟
اصلا درست است که بهمحض سختشدنِ شرایط، اهداف و برنامههایمان را عوض کنیم؟
آیا این اصلی است که تنها در برنامههای فردی باید به آن فکر کنیم یا در مقیاسهای کلان هم قابلیت تامل دارد؟
۱.ست گادین در کتابِ شیب، توضیح میدهد که وقتی به بنبست میرسیم یا شرایط ناممکنی را تجربه میکنیم، بهتر است جابزنیم، برگردیم و دوباره ارزیابی کنیم و در صورت نیاز برنامه را تغییر بدهیم. البته ارزیابیِ درستی یا نادرستی نظر او با شماست اگر کتابش را خواندید.
ابوالفضل وطن پرست
#توسعه_فردی
#تجربه_دغدغه_پرسش
#جا_زدن_هوشمندانه
#بازبینی_اهداف
#یکشنبه_های_کوه
بلد بودن زندگی!
?آفتاب غروب کرده بود و ما هنوز به گردنهی سیالان نرسیده بودیم. طبق برنامه، قرار بود پیش از تاریکی ابتدای دریاسر باشیم و حالا دمِ تاریکی بود و ما یک گردنه پیش رو داشتیم و کلی راه تا دریاسر. سرپرست گروه بودم و یک جور اضطرابِ مسوولیت و تصمیمگیری و بدی شرایط ذهنم را پر کرده بود. پیشبینی شب مانی در حوالی گردنه را نکرده بودیم!
گردنه را که رد کردیم و سرازیر شدیم سمت درهی دوهزار، از روشناییِ روز چیزِ کمرمقی باقی مانده بود. ماندن در سرمای گردنه با تجهیزاتی که ما داشتیم کارمان را سخت می کرد.-دو نفر از اعضای گروه بدون کیسه خواب آمده بودند- مجبور بودیم کوره راه کوهستانی را تا نیمههای شب آرام آرام برویم تا به دشت دریاسر برسیم. با ناامیدی گمان کردم که دارم در دامنهی روبرو؛ ردِ پایین آمدن یک گله را میبینیم. یکی از اعضای گروه تصور مرا تایید کرد!... بیمکث گفتم: به سمتی میرویم که رد گله دارد میرود. مجبور بودیم راهمان را کج کنیم. به غرولند جوان مغرور و بیادبی که باعث تاخیر ما در رسیدن به گردنه شده بود بیتوجهی کردم وگروه را به سمت گله آن طرف دره راهنمایی کردم. صدای گوسپندان و زنگولههایشان و صدای واغ سگها امیدوارمان کرد که احتمالن مجبور نیستیم شب را با پاهای فروفته در کولهپشتیهایمان به صبح برسانیم!
...پسرک با چوبدستی و صورت سرمازده و کبودش به پیشواز ما آمد. سگ سراب درشتی پشت سرش بود و صدای پرآشوب گله که به گوسفندسرا نزدیک میشد همراهش. با صدایی خسته گفتم: در چادرتان به ما جایی میدهید برای امشب که از راه جا ماندهایم؟ پسرک دوازده ساله بود و اسمش مصطفا. با لبخندی شیرین گفت قدمتون روی چشم! چرا ندیم؟ شام هم میدیم، شیر گرم هم داریم. بعد که شادی بچههای گروه را دید با لبخند ادامهدارش گفت: مگه شما به ما جا نمیدادین اگر در شهر شما جامونده بودیم؟...
♦️صدای پسرک و طنین حرفهای سادهاش، سالهاست در گوش من تاب میخورد. اویل خرداد سال هفتادو هفت بود و لکههای بزرگ برف لایِ دره و روی دامنههای البرز غربی انباشته بود و هوای شبِ کوهستان سرد و گزنده بود. در چادر چوپانان؛ نزدیک گردنهی سیالان، شبی شاد و گرم را سپری کردیم که مزهاش هنوز زیر زبانم هست.
در پیچ و خم روابطِ ریز و درشتی که در این سالها تجربه کردهام، در مشاهدهی آدمهای ریز و درشتی که با خودشان و جهان سروکله میزنند، میجنگند، برنده میشوند، میبازند، رنگِ پرچمها را عوض میکنند، مدل خانهها و ماشینهایشان را بالاتر میبرند و برای بیشتر کردن پولِ زیادشان به دروغ به روی هم میخندند و به تزویر دست یکدیگر را میفشارند و خیل بازندگان جهان را به سخره میگیرند و... گاهی یاد حالت کلمات آن پسرکِ روستایی با صورت سرمازدهی کبودش میافتم که اسمش مصطفا بود و شیرِگرم را وقتی به دست من میداد، لبخند سادهی یک انسان روی چهرهاش بود و دروغ نمی گفت و از خودم میپرسم:
چه چیزی از زندگیکردن بلد بود که بسیاری از ما بلدش نیستیم؟
?"بلدبودن زندگی" چگونه به دست میآید که این همه دیریاب و سخت است برای بیشتر ما آدمهای مثلا باهوش و خوششانس و باسواد!
ابوالفضل وطن پرست
معرفی کتاب
?به مناسبتی گذرم افتاد به مرور فصلی از "کتاب ارتباط بدون خشونت نوشتهی مارشال روزنبرگ"
سالها از نخستین باری که این کتاب را خواندهام گذشته است. چرا دوباره سراغش نرفتهام یا معرفیاش نکردهام؟ حدس میزنم کهنالگویی خشونتطلب در من هست که امکان فهمی درست و عمیق از مفهوم "بدون خشونت،" جوری که امثال گاندی یا چوپرا بیانش میکنند ندارد. یا شاید کهنالگوی دمدمی مزاج جنگ- مارچ- در ناخودآگاه من همواره صدای طبلهای خشونتطلبی را بلند نگه داشته است، که هر کنش عاری از خشونتی را در این جهان پر از خشم و جنگ، ناممکن و یا حتا ناعادلانه میداند. هر چه هست امروز به این اندیشه باور دارم که برساختن هویتی عاری از خشونت، برای زندگی ما بر این کره ی خاکی، هنوز ممکن است، اما هر روز دشوارتر و دشوارتر میشود.
نگاه مارشال روزنبرگ در این کتاب و در تبیین مدل NVC (ارتباط بدون خشونت) بر کنشی هوشمندانه، عملگرایانه و واقعبین در روابط بینفردی استوار است، به گونهای که با حذف خشونت در تمام عرصههای ارتباطی، نظام ارزشی متفاوتی را بنا کنیم و حل تعارضات در سطوح مختلف را بدون در افتادن در دام سازگاریهای خسته کننده ممکن کنیم و این معنایش برساختن دنیایی متفاوت از آن چیزی است که در حال تجربه کردن آنیم.
مترجم در همان صفحه نخست، برای توصیف نقش کلیدی زبان در تبادل خشونت در فضاهای ارتباطی، این مثال ساده را آورده است که: آیا به یاد دارید به عنوان شاگرد از معلم خود سوالی کرده باشید و معلمتان پس از پاسخگویی پرسیده باشد: "آیا جواب سوالت را فهمیدی؟" با شنیدن این جمله چه احساسی داشتید؟ در این الگو (الگوی بدون خشونت) معلم میتواند بپرسد: "توانستم پاسخ سوالت را بدهم؟" تمایز این دو جمله در پذیرش مسوولیت، عدم قضاوت، و احترام به کرامت انسانی توسط گوینده است، که از اصول الگوی ارتباطی بدون خشونت است.
اما دیدگاه روزنبرگ چیزی وسیعتر را مدنظر دارد: آیا در دنیایی مملو از جنگ و خشونت، جایی که تفکر "ما علیه آنها" هنجار است، و جایی که کشورها میتوانند تمام قیدوبندهای موجودات متمدن را برای قساوتهای غیرقابل تحمل بشکنند، برپایی یک نظام ارزشی جدید، نظامی که خشونت را نفی کند، ممکن است؟
در بازخوانی تازه کتاب، این موضوع توجهم را جلب کرد که یادگیری و تمرین ارتباط بدون خشونت بیشک روابط ما را شادتر و رضایتبخشتر خواهد کرد، اما برای اثرگذاری در مقیاسی بزرگتر، برای ایفای نقشمان در جهانی فراختر، شاید تنها مسیر در دسترس برای ما-به عنوان شهروندان ساده و بیقدرت جهان- همین مسیری است که روزنبرگ پیش روی ما میگذارد، یعنی: فهم آنچه در حد خودمان میتوانیم و باید انجام دهیم؛ کنشی هوشمندانه در روابط خرد است با نگاهی به تصویر بزرگ.
?به باور من، ابراز نگرانیهای سانتیمانتال و بینتیجه از مرگ انسانها در گوشه و کنار جهان و کنشهای نمایشی، تاثیری در تغییر این نظام ارزشیِ خشونتطلبانه و مملو از مرگ و جنگ نخواهند داشت. کنشگری و تمرین یک زندگی بدون خشونت در سطح فردی و بین فردی و تلاش برای گسترش این نظام ارزشی در مقابل خواست گسترش یابنده خشونت در جهان، کاری است که میتوانیم بکنیم.
کتابی که من در دست دارم ترجمهی کامران رحیمیان است و نشر اختران چاپش کرده است. شاید ترجمههای دیگری- و بهتری- در دسترس باشد.
ابوالفضل وطن پرست
#توسعه_فردی
#مارشال_روزنبرگ
#کامران_رحیمیان
#ارتباط_بدون_خشونت
یک تجربه، یک دغدغه و یک پرسش:
?تجربه:
میان دوستان و آشنایان و بسیاری از دوستانِ کلاسهای درس و جلسههای فردی، وقتی از خواندن کتاب حرف میشود، متوجه میشوم که عدهی زیادی کتابهایی از قبیل بیشعوری یا آدمهای سمی و چیزهایی از این دست را خواندهاند و بسیاری هم خواندنش را به دیگران توصیه میکنند و این جمله را زیاد میشنوم که: «واقعن به من کمک کرد که آدمهای بیشعور و سمی اطرافم رو بهتر شناسایی کنم»
❗️دغدغه:
تا به حال حتا یک نفر را ندیدهام که بگوید: «من این کتاب را خواندم و فلان نشان بیشعوری یا سمیبودن را در خودم دیدم. یا، متوجه شدم که در بسیاری موقعیتها من هم دارم همین کارها را میکنم» با خودم فکر کردهام: آیا این نشانهی این است که تمام آدمهای اطراف من باشعور و غیرسمی هستند و بیشعورها و سمیها در کهکشانی دیگر زندگی میکنند؟
❓پرسش:
چطور میشود فهمید که "خودِ من" دقیقا همان آدمی هستم که رفتاری سمی دارد یا نشانههای کمشعوری را با خودش همه جا میبرد؟
ابوالفضل وطن پرست
?تا زمانی که شگفتزده میشویم زندهایم!
زندگی معنایی نخواهد داشت اگر چیزهای جهان نتوانند ما را به شگفتی بیندازند.
تا آن زمان که طلوع آفتاب، بارش باران یا خندههای یک کودک، چیزی غریب را در دل ما به جوشش میاندازد؛ زندهایم. چیزِ زنده میتواند رشد کند و ببالد و به رستگاری بیندیشد. رشد و بالندگی به معنای حفظ و تربیت توانایی شگفتزده شدن در برابر جهان و چیزهاست.
جهان معجزهای است که نیازمند چشمی معجزه بین است.
ابوالفضل وطنپرست
توسعهی فردی در عمل!
? تصور کنید در یک گروه مجازی با دوستان هم گروهتان مشغول ردو بدل کردن پیامهایی هستید تا دربارهی موضوعی به یک تصمیمِ مشترک برسید، ناگهان "یک پیام فوروارد شده" میان گفتوگوی شما وارد میشود، پیام را یکی از همگروهیهای شما که در گفتوگو حاضر نبوده؛ فرستاده است. پیام فوروارد شده دربارهی یکی از جنایتهای هولناک استکبار جهانی و نظرات یکی از اندیشمندان طراز اول سیاسی دربارهی آن است. همین پیام را در چند گروه و کانال دیگر هم دیدهاید. احتمالن یکی دو نفر از همصحبتان شما وسوسه میشوند- یا طبق عادت- میروند سراغ این پیام فوروارد شده و چند نفری هم به گفتوگو ادامه میدهند...دوستِ فوروارد کننده چند دقیقه بعد یک پیام بامزهی اینستاگرامی دربارهی مسخرگیهای روابط نوجوانان در دنیای امروز در گروه به اشتراک میگذارد و چند ایموجی خنده و اشک هم همراهش میفرستند..
یا تصور کنید پس از یک روزِ پر از خستگی و استرس؛ روی کاناپه دراز کشیدهاید و با خودتان گفتهاید: حواسم باشد امشب خودم را درگیر اخبار سیاسی و اجتماعی نکنم و سراغ کانالهای خبری و اینها نروم و رفتهاید سراغ یک گروهِ کوچکِ دوستانه تا کمی عکسهای خودمانی تماشا کنید و از دوستانتان خبری بگیرید و مواجه شدهاید با چندین "پیام فوروارد شده" از این طرف و آن طرف... جایی سیل مخربی آمده و چند نفر کشته شدهاند و نه دولت به فکر مردم است و نه مردم به فکر مردم- و ظاهرن "فرد فورواردکننده" با این کنشِ موثرش! تنها موجود فکر کننده در میان این اجتماع خشن و بیفکر است!- و در پیامی دیگر یک نفر روی صحنهی یک مکان خیلی خوشگل یک حرفهای بامزهای زده و فلان سیاستمدار را مسخره کرده و در پیامی دیگر یک نفر با جوانمردی تمام؛ مسابقهای را باخته است...و شما زیر بار سالادی از پیامهای فوروارد شده روی کاناپهای مسوولیتناپذیر در حال سیر در آفاق و انفسید!
❗️آیا شکل حضور در فضای مجازی را بلدیم؟
❗️آیا کنش در فضای مجازی اصول و قواعدی دارد؟
❗️بودن در گروههای مجازی نیازمند رعایت چه اصولی است؟
اگر این فرض را که انسان جانوری اجتماعی است، مبنا قرار دهیم؛ شاید بتوان گفت شکل حضور و کنش در گروههای اجتماعی میتواند یکی از مهمترین شاخصهای توسعهی فردی باشد و در دنیای کنونی شکل حضور در گروههای مجازی شاخصی خاصتر است که عموما با سهلانگاری از کنارش عبور میکنیم.
فضای مجازی به گونهای سحرآمیز شکل رفتارهای ما را تغییر میدهد. آدمی کمحرف در فضای واقعی؛ به موجودی پرحرف در فضای مجازی تبدیل میشود و بسیار از اصول رفتاری در گروههای واقعی، مثلا: وسط حرف کسی نپریدن، بیجا حرفنزدن، مراعات ادب و آداب، متناسب و بجا واکنش نشان دادن، پاسخ دادن، پاسخ ندادن و... بسیاری اصول دیگر به سادگی نادیده گرفته میشوند و این موضوع در بیشتر موارد به نفع پویایی یک گروه نیست.
مثال فوروارد کردن پیامها از جمله رفتارهای پرتکرار در گروههای مجازی است و با توجه به دو مثالی که در ابتدای نوشتار به آنها اشاره کردم، در بسیاری موارد شکلی آسیبزا و تخریبکننده دارند. تا جایی که ممکن است به روابط اعضای گروه در فضای واقعی نیز صدمه بزند.
چه چیزهایی را، چه وقت، چگونه، و در چه گروههایی به اشتراک بگذاریم؟
?بیایید با توجه به تجربه و دانش خود به فهرستی قابل ارایه برسیم که شاید بشود اسمش را گذاشت "راهنمای بازنشر پیامها در فضای مجازی."
اگر هر کدام از شما حداقل یک مورد به این فهرست اضافه کنید باید به چیز جذاب و پرکاربردی برسیم!
شماره یک و دو را من مینویسم و منتظر شمارههای بعدی از طرف شما در بخش کامنتها هستم. در پایان هفته، جمعبندی این موارد را با شما به اشتراک خواهم گذاشت.
- از درستی و صحت پیامی که بازفرست (فوردارد) میکنیم مطمئن باشیم.
- به تناسب پیام ارسالی و فضای گروه دقت کنیم.
- ؟
ابوالفضل وطنپرست
?میگوید راه خیلی شلوغ است همه زدهاند به جاده، به سفر!
- سفر؟
میگوید: "سفرها قابلههای افکارند" مگر خودت از قول آلن دوباتن نگفته بودی؟
-سفر میکنیم که چه چیزی به دست بیاوریم؟
میگوید از تو بعید است این پرسش! با این همه سفری که رفتهای آقای مارکوپولو!
این همه کسانی که به جادهها زدهاند در حال "سفر"ند؟ از کجا به کجا میروند؟
این همه چشم که به راهها دوختهاند در پی یافتن چیزی از شهر خود عزیمت کردهاند یا در پی فراموشی چیزی، در حال گریزند؟
❗️سفر قرار است با مسافر چه کند؟
فرناندو پسوا- که بسیار شیفته نگاهش به جهانم و بسیار شیفتهترم به واژههایش- میپرسد: "سفر؟ بعد بلافاصله میگوید: زیستن سفری به اندازه است. هر روزه روز با قطار اندام یا سرنوشتم از ایستگاه راهآهن به ایستگاه راهآهنی سفر میکنم، به سمت خیابانها و میادین و حرکات چهرهها..."
...از محله موشکاوید انداخته بودم سمت ساکاوم و نشسته بودم در سایهی کافهای و عبور عابران را در آفتاب شهر لیسبون تماشا کرده بودم و به صدای حرف زدن زنی پیر با مردی در میز کناری گوش داده بودم و رنگ دلنواز پنجرهها را در کوچهی مجاور تماشا کرده بودم و رفته بودم تا پنجرههای کوچههایی در تهران در آفتاب و سایه های اردیبهشت و رقص برگها را به یاد آورده بودم و بعد دخترکی از پنجرهی روبروی خانهام در کرج به من در بالکن روبرو خیره شده بود و دست تکان داده بود و کفترهای چاهی در هوای شهر پریده بودند تا جایی که من داشتم به صدای زن پیر گوش میدادم در سایه روشن محلهی ساکاوم لیسبون...
"توماس کارلایل میگفت: هر جادهای حتا جادهی مشرف به دریاچهی مرغابی هم به انتهای جهان منتهی میشود، اما اگر انسان جادهی مشرف به دریاچهی مرغابی را تا انتها دنبال کند باز از دریاچهی مرغابی سردرمیآورد، از همان دریاچهی مرغابی که قبلا در آن جا بودیم، بنابرین آنجایی که ما در جستوجویش بودیم پایان جهان است"
از کوچههای تهران راه میافتم و باز به آفتابها و سایههای تهران برمیگردم. تهران پایان جهان است و سفر انگار هیچ معنایی ندارد. تا چشم مسافر- چشم جستوجوگر- نداشته باشم هیچ قابلهای هیچ فرزندی از این ادراک دربه در و مشوش نخواهد زایاند! دردسر بیهودهای است که کتابهای راهنما و سایتهای مسافرتی برای ما درست کردهاند.
...عکسش را با زنش نشانم میدهد که پشت سرشان زگیل مرتفع شهر پاریس خودنمایی میکند. "ما در پاریس بودهایم!"
پسوا معتقد نیست که سفر الزاما بتواند به "در جهان بودگی" ما کمک کند:
?"ضرورت ندارد تا انسان غروب خورشید را در قسطنطنیه تماشا کند. حس رهایی از سفر پا میگیرد؟ من این را میتوانم هنگامی که از لیسبون به بنفیکا در حومهی شهر روانهام به مراتب جدیتر از کسی که از لیسبون به چین سفر میکند ناظر باشم، چون اگر رهایی در درونم نباشد در هیچ جای دیگری هم نیست."
میپرسد: این تعطیلات برنامه سفر نداری؟
-چرا چند جایی قرار است بروم.
کجا؟
-کوچه پس کوچههای تهران تا سربالاییهای شهر لیسبون و پشت پنجرهی باغچهی کوچکم به تماشای رنگ غروب و شادی صبحگاهی گنجشگها و بازخوانی کتاب دلواپسی فرناندو پسوا!
ابوالفضل وطنپرست
تمام ارجاعات از "کتاب دلواپسی" نوشته فرناندو پسوا ترجمهی جاهد جهانشاهی / انتشارات نگاه
معرفی کتاب
?سقراط، نوشتهی کارل یاسپرس/ ترجمهی محمد حسن لطفی/ انتشارات خوارزمی/ 107 ص
?عجیب نیست که ما همچنان مجبوریم برویم سراغ سقراط!
این کتاب بخشی از کتاب بزرگی است که کارل یاسپرس- فیلسوف آلمانی- با نام "فیلسوفان بزرگ" نوشته است و به طرز عجیبی خواندنی است. یاسپرس بسیار دقیق و موشکافانه اصلیترین هستههای اندیشهها و روشهای سقراط را در این نوشتار کوتاه به ما مینمایاند.
چند ماه پیش که برای تهیهی مواد آموزشی "دورهی گفتوگو" چرخی در منابع میزدم، به این کتاب قدیمی برخوردم و با شگفتی بسیار به یاد آوردم که همچنان اصیلترین نکات در باب "گفتوگو و روشهای آن" را میتوانیم از سقراط بیاموزیم.
"گفتوگوی سقراط واقعیت بنیادی زندگیاش بود. با صنعتگران و پیشهوران و سیاستمداران و هنرمندان و سوفیستها و زنانهرجایی بحث و گفتوگو میکرد...و محتوای زندگیاش گفتوگو بود...تا آن زمان گفتوگو شکل زندگی آتنیان آزاد بود، ولی اکنون وسیلهی تفکر فلسفی سقراط شده و صورتی دیگر پذیرفته بود. حقیقت، بر حسب ذات و طبیعتش مستلزم گفتوگوست چون تنها بر فرد متجلی میشود آن هم در مصاحبت فردی دیگر. سقراط برای آنکه اندیشهی خود را دریابد نیازمند آدمیان بود و یقین داشت که آدمیان نیز به او نیاز دارند." (ص 63)
کتاب میتواند مدخل جذابی باشد برای بازخوانی سقراط به مثابه فیلسوفی که همواره نیازمندیم به سراغش برویم به ویژه در دورانی که آدمیان گفتوگوی اصیل را فراموش کردهاند. از آدمیان سیاستمدار و کنشگر اجتماعی گرفته تا آدمیانِ در خانه و خانواده!
❗️کتاب «سقراط»از کارهای انتشارات خوارزمی است که حالا مجبوریم از دستفروشها دنبالش بگردیم.
ابوالفضل وطنپرست
?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 10 months, 1 week ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 1 year ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 8 months, 3 weeks ago