?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 8 months, 2 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 10 months, 4 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 6 months, 4 weeks ago
«زمان حال، بیخبری از زمان حال باشه، چی؟»
#نیما_صفار - یه پلان اگزجره از نورای رنگیبهرنگی و رعدوبرق و ... رو در نظر بگیر! فرق فیلم خوب با فیلم بد: اگه این پلان اوّل سکانس باشه، فیلمه خوبه، اگه آخرش، فیلمه بده! دلیلشم بگم؟ چون تو اوّلیه میگه «انتظار هر چیزی رو داشته باش!» و تو دوّمیه میگه «تفسیرش اینه!» ولی حالا اگه اون بارونه بلخره بزنه و برگای درختای جورواجور زیر بارشش که میزنه به شیشه و ... پیچوتاب بخورن چی؟ اونوقت به این فکر میکنی «فیلم خوب و بد خر کیه؟» و حافظطور کنار #تارکوفسکی میشینی رقص جلبکا رو زیر آب روان ببینی! ما کی از استمرار روایت درمیایم؟ شاید هرگز، ولی منظورم رو میفهمی دیگه! کی لحظه منقطع میشه؟ وقتی بهش اشراف داریم؟ دقیقن برعکس! بدیهیه که همهی عمر توی همین لحظه هستیم، همین زمان حال که حین روایات موجود میشه ولی به ندرت فارغ از روایات یا دستکم پایین کشیدن فتیلهی «استمرار»شون میشیم و این همون «خالی»ایه که #همینگوی اونقدر اصرار داشت بهش! یا بخام دقیقترش کنم «معطوف شدن به چیزی، همون معطوف نشدن به چیزی»ه چون چیزا تو اون استمرارا، ولو با تن زدن ازشون چیز میشن وگرنه همیشه این «هیچ»ه که همهکارهس!
- چیکار داری میکنی؟
- دارم معطوف به چیزی نمیشم!
اینو حتمن لازمه آخر #گپنوشت بگم: اینکه ما روایتا رو با روایتایی دیگه، یا در نهایت با روایتگریای دیگه، فقط میتونیم مختل کنیم، معنیش متوقف کردن میل انقطاع از روایات نیست! خوبیِ خیلی کارا اینه که «نمیشه انجامشون داد»! اینطوری «کار میکنن»!
خودت را باور کن
درهای کابینت کنار یخچال باز شد و هاروت از بالایی و ماروت از پایینی بیرون آمد. فرناز انتخاب شده بود تا دنیا را نجات دهد. باید جادو میآموخت. بلد بود انگشت شستش را غیب کند، بچهها را میخنداند ولی برای نجات دنیا کافی نبود.
نمیدانست چرا هاروت و ماروت برعکس هستند. خواستم در گوشش طوری که فرشتهها نرنجند بگویم این دو به هوای نفس غلبه نکردند و تا قیامت آویزان میمانند تا گناهانشان بخشوده شود ولی هاروت با پیشدستی گفت: «ما درستیم، خدا دنیای شما رو وارونه ساخته.»
دیدم فرناز سرش گیج رفت و نتوانست توی پیشدستیِ هاروت تخمه بریزد. فهمیدم باور کرده است. چون حقیقت مهم نبود استاد جادو را خراب نکردم. با نجات دنیا نباید شوخی کرد.
- چرا من؟
- کابینتات تو این منطقه از همه بزرگتره. نمیخوای میریم سراغ یکی دیگه.
- اگه نتونم؟
- تاریکی پیروز میشه.
- یعنی برقو قطع میکنن؟ یا خورشید نابود میشه؟ شما باید برین سازمان ملل، ناسا یا وزارت دفاع یه کشور پیشرفته. ایران آخه؟
هاروت و ماروت بهم نگریستند.
- هول کردی؟ خودت رو باور کن. اگه بخوای از پس هرکاری برمیای.
- میترسم.
- بعد از من تکرار کن: من دنیا رو نجات میدم.
- من دنیا رو نجات میدم.
- محکمتر: من دنیا رو نجات میدم.
- آخه من حاملهم.
- این خیلی گیجه.
- نه فهمیدم. بچهم قراره نجاتدهنده شه؟
- چرا نمیخوای خودت رو باور کنی؟
- خوبه از آدم قبلش بپرسین. من شاید نخوام کسی رو نجات بدم.
- دنیا نابود شه تو و بچههات و خونوادت هم نابود میشین.
- منو تهدید میکنی؟
- بابا این خیلی یوله.
فرشتهها صبور نیستند. یکیشان دست و پای فرناز را گرفت و دیگری علم جادو را به او آموخت.
آن روز یکسر زمین لرزید. مردم در پارک جمع شدند. فرناز آسمان را دید. ابرها یکدیگر را میخوردند. هر ابری تندتر میخورد بزرگتر میشد. ابرهای کوچک تمام نمیشدند. بعد ابرها لب شدند، میبوسیدند و قلبِ ریز فوت میکردند. رضا گفت: «میدونستم کار خودشونه.»
- کی؟
- زلزله و آسمون بهم مربوطن، بیخو... اونجا رو ببین.
یک موشک به آنها نزدیک میشد. از پهلو خورد به برج سرمایه. رضا آرام پلک زد. فریادش بَم شده بود و دیر به فرناز میرسید. فرناز دختر و پسرش را بغل کرد. به شانهی مادرش دست کشید:« عیب نداره.»
- عیب نداره.
- خوبه که باهمیم.
منتظر انفجار نماند. فوت کرد یک ابر بزرگ زیر مردم ساخت، بااصرار رضا و بچهها را سوار کرد. ابر را با تمام زورش به بالا هل داد. یک لب بزرگ که قلب فوت میکرد ساخت. برایشان دست تکان داد.
فرناز، هاروت و ماروت در شهر خالی منتظر انفجار بودند.
- چرا نمیترکه؟
- ترکیده تو حواست نبود.
- شهر که سالمه، فقط شیشههای برج شکسته.
- وقتی میمیری نمیتونی بقیهشو ببینی. تو اول انفجار مردی.
- بچههام تنها موندن.
- عیب نداره.
- باور نمیکنم. من میرم موشکو از نزدیک ببینم.
«بلوچ افغانستانی فلسطینی لبنانی کارگر»
#نیما_صفار - شعار «کارگران جهان، متحّد شوید!» که #مارکس میداد، حالا و اینجا شنیدنیتر از هر وقته نه فقط چون استثمارگرای دنیا هر چقدر برای هم شاخوشونه بکشن، در نهایت تو کون همن که چون با چشم غیرمسلّح هم میشه دید چطور ما رو این پایین انداختن به جون هم یا کمِ کمش مشغول هم کردن. مهم درباره بلوچ، افغانستانی، فلسطینی، لبنانی، کارگر #معدن_طبس همریشگیِ عمیقیه که دارن از این جنبه که مهم نیستن، جونشون در نهایت عدده که تو دعواهای قدرت خرج بشه. #الوار_قلیوند از ۵۱ کشتهی فاجعه معدن این استوری کرده بود که «تو صد سال اخیر سرجمع ۵۰تا سرمایهدار تو حوادث کار مردن؟» بدیهیه که نه! چون اونا مهم هستن و با یکی از مهوّعترین ترکیبات تاریخ بشر خطاب میشن: «کارآفرین!» یعنی بیشرفانهتر از اینم میشه؟ همه معکوسسازیای قبلِ این سوءتفاهم بود! «کار» که تنها منشأ تولید ارزشاضافهست میشه طفیلیِ انگلش! البته طیّ قرون تو فرهنگا و ملل و ادیان و ... این نگاه غالب بوده که مفتخورای اون بالا «ولینعمت» تودههای زحمتکش هستن و این بردهداره که به برده نون میده و اگه سیل و زلزله و قحطی و طاعون میاد برای اینه که مردم به اندازه کافی خاکسار و مطیع حکّام نبودهن و سر همین خدا قهرش گرفته! یعنی اگه دماگوژییی مثل «کارآفرین» میاد بالا و تو قرن بیستویک میگیره، این عقبه و رسوب روانی و دینی و ... رو داره که ستم «خودی» رو حق میبینه و اونجایی که جونبهلب میشه، بلافاصله عنصری از «بیگانه» توش کشف میکنه! زیاد نوشتهم ولی باید بگم منِ مشهدی که از دهه شصت ظلم مستمر به افغانستانیا رو میدیدم، میدونم اگه صد سالم شرمنده همسایه باشیم و سر پایین بندازیم کمه! سوای نیروی کارِ نه ارزون، که هم مفت و هم کاری که بودن تو همه این سالا و اگه چیزی تو این مملکت ساخته شده، سهم مهمّیش روی دوش همسایههای شرقی بوده، همه جور جرم و جنایتی علیهشون انجام میشده و میشه و صداشون به جایی نمیرسه، هیچ، هر جا جرمی بوده، میریختن جمعشون میکردن و اعترافگیری و ... وقتی ذوقزدگی خیلیا رو از نسلکشی مردم #غزه دیدم، روشن شد برام که نئولیبرالیسم چقدر رسوخ کرده تو نسوج اکثرمون با این فرمون که «زرنگی کن و جزو مهمّا و برندهها باش!» و فقط این رو باید پرسید: «این اکثریّت نمیدونن احتمال رسوخشون به اقلیّت بالا نزدیک به صفره؟» احتمالن یهجورایی میدونن و این بیشتر یه اعلام برائت روحیه از سایر بدبختا تا با بوی کباب بالاییا خوش باشن. فکر کنم #آندره_ژید بود که میگفت «شنیعتر از غارت دسترنج مردم توسّط اشراف، این است که ستمکشان این پایین گلوی هم را سر خردههای نانی که از لای انگشتان آنان میریزد، میدرند» (نقل به مضمون) و شاید واسه همین تو فیلم «دارودستههای نیویورکی» #اسکورسیزی هرگز سر خر رو کج نمیکنن این وسط چهارتا پولدار رو هم بکشن! فکر کن بهش!
????
البته جهان هم که اونوقتا درگیر روند فروپاشیِ بلوک شرق شده بوده و تلقیش چرخش به راست و نرمال شدن ج.ا بود، خیلی سخت نگرفت سر اون هزاران. یه هماتاقیم ترک ملکان بود و سلطنتطلب دوآتیشه. همیشه میگفت «این جمهوری اسلامی تنها کار بهدردبخورش همین بود که نسل این کمونیستا رو کند! همینا بودن که اعلیحضرت رو ...» و چشماش بدون لهجه پر اشک میشد. اونزمون به مجاهدینم میگفتن مارکسیست اسلامی و شعاع دایره چپ تقریبن همه رو شامل میشد. حالا نکتهی دوّم تو ادامهی چپ بودن: اونا سوژهی سیاسی بودن با استمرار و عاملیّتشون؛ همون که تو «...» هماتاقیم داری میبینی؛ نه ابژهی اشک و مصادرهشدنی! میدونم توضیح بیشترم بیشتر عصبانیت میکنه ولی خیلی فرقی بین کسی که میکشه با کسی که از کشته برای خودش مشروعیّتسازی میکنه، نمیبینم!
«درباره انتخاباتا»
#نیما_صفار - #گپنوشت: جنگ صندوق انقده مغلوبه بود که گذاشتم بعدش بنویسم. اون سالایی که مهم بود برام خیلی درباره صندوق رأی تو یه نظام بسته مینوشتم و مهم میشد دقیقن از این لحاظ که انتخابات هیچوقت تو کشورایی مثل ایران، آزاد و عادلانه نبوده وگرنه اگه من شهروند سوئیس بودم مهمترین چالش برای رأی دادن٫ندادنم فاصله محلّ اخذ رأی از خونهم میشد و اینکه حسّش چقدر هست! خلاصه میکنم:
۱- بدیهیه با این داعیه که همه چیز از قبل تعیین شده و هر تئوریتوطئهیی مخالفم و نمیدونم دقیقن اونایی که این باور رو دارن، خودِ همین باور که همه چیز از قبل تعیین شده رو مشمول باور خودشون میدونن یا خودشون رو فرا و ورای این «همه» میبینن! یعنی: نگاه تقدیری دارن یا خودشون رو پارتیزان حقیقت تو جهانی سراسر برخطا میبینن؟ بعدشم، اگه تو بر مبنای مجموعهیی داده و تحلیل، داری بهقولم «پسگویی» میکنی و از محتومبودگیِ «آنچه گذشت» میگی، بیزحمت حوادث ده سال آتی جهان رو هم پیشگویی کن! نه؟ بگو امشب هلند و انگلیس میتونن برن نیمهنهایی یا نه؟ اگرم نه، بدون دیتا و تئوری، صرفن رو یه باور شهودی و ادراک پیشینیِ فارغ از تجربه، رسیدی به این محتومیّت، اجازه میدی من آوزونِ شهودت نباشم؟
۲- میگن بین گزینهها هیچ فرقی نیست! من موردی رو تو جهان واقعی سراغ ندارم که بین گزینهها هیچ فرقی نباشه. حتا وقتی درجه پنکه رو میذاری رو سه، تفاوتش رو با درجهی یک کاملن حس میکنی. کلّن بهتره مشکوک باشیم به گزارههای سور عمومی، که با «هر» و «همه» و «هیچ» و ... شکل میگیرن. البته قبول دارم که اغراق یهطرف درباره تفاوت ماهوی بین سیگار تیر با بهمن، عجیب نیست واکنش به یکی دونستن اینا رو بالا بیاره تا حدّ ترکِ سیگار تا اطّلاع ثانوی! و تبصره: کمم نیستن کسایی که باور دارن اگه یه بنیادگراتر بیاد سر کار، سریعتر کار یهسره میشه! اینجا توئیت عبدی معقول بهنظر میاد که اگه اینطور فکر میکنین، چرا بهجای دعوت به عدم مشارکت، نرفتین رأی به جلیلی بدین! سوای این قبلنم بارها نوشتهم که تفکٌر تمثیلی چه بلایی سر ما میاره؛ یکیش تمثیل سد، که تصوّر میشه با افزایش فشار میشکنه ولی تو جهان تجربهشده، حداقلی از رفاه، تعامل اجتماعی و آزادیه که منجر به تحوّل میشه نه فلاکتزدگی مردم.
۳- از اونور طرفدارای رأی دادن همیشه از «بیهزینه» بودن این کار میگن! چون هزینهش چندون سنجشپذیر نیست، البته عینهو فایدهش که اونم سنجشپذیر نیست، پس یه مثال میزنم: گیریم من همهی خانوادهی شما رو کشته باشم و بعدِ چند وقت بیام بگم بهتون «اونا که دیگه زنده نمیشن ولی اگه تو میدون شهرداری گرگان جلو چشم همه با من بیعت کنی، هزار متر زمین تو سروش جنگل (بالا شهر گرگان) میدم بهت!» حتا اگه راست گفته باشم، چقدر ممکنه بپذیری من و حرفم رو؟ اینجا یه نکته دارهها! شاید اگه یکی بیاد بگه بهت «دیگه بسّه چرخهی خشونت! بیا هویجوری نیما صفار رو ببخش!» دردش خوردنی باشه ولی وقتی پای «منافع» وسط میاد، هر قدر اون منافع عینیتر و ملموستر و کلانتر باشن، بیشتر حسّ معامله با خون رفتگان میکنی!
حالا این سهتا که گفتم از کجا مهم میشه؟ از اینجا که هر دو طرف مصر هستن که رأی دادن یا رأی ندادن رو عملی کاملن «بیفایده» بدونن و کافی بود یکی از تریبوندارای دو طرف بیاد بگه رأی ندادن٫دادن این فواید و این مضرّات رو داره و حالا سبکسنگین باید کرد و ... شاید الآن این نمینوشتم. نمونهیی دیدی تو که اومده باشه بگه از این نظر تا حدودی طرف مقابلش حق داره؟ من که هر چی پیگیری کردم، ندیدم!
حرف آخر: سال ۷۶ تو سی سالگی برای اوّلین بار تو عمرم رأی دادم و اپسیلونی از رأیی که به خاتمی دادم پشیمون نیستم ولی نگاه کن که هنوز یک دهه از #کشتار_۶۷ نگذشته بودا! چطور مایی که رفتیم و اون سال رأی دادیم، متهم به انگشت زدن تو خون دههاهزار زندانی سیاسی نشدیم، هیچ، کم نمیشناختم از زندونرفتههای دهه شصت که زنده اومده بودن بیرون و به خاتمی رأی دادن؛ یکیش مادر خودم، که البته این تصمیم آسونی نبود براش! تو توئیتر که همینو پرسیدم، گفتن، اطّلاعات اون موقع کم بود و ... که چرته! اکثر مردم میدونستن که حکومت سال ۶۷ هزاران زندونی سیاسی از گروههای مختلف رو صرفن سر «سر موضع بودن» که بعضیاشون سر موضع هم نبودن، اعدام کرده. اینجا باید یه مکثکی کرد. دقت کنیم الآنم از خیانت به خون نیکا و مهسا و ... گفته میشه و حرفی از اون هزاران زندانی سیاسی کشتهشده نیست. چرا؟ چون چپ بودن! به همین سرراستی! اون اکثریتی که از نسلکشی #غزه حمایت کرد، اون اقلیتی که سکوت کرد طوری که مایی که جر میدادیم خودمون رو سر اون جنایات، انگشتشمار بشیم، بیتعارف، هیچ دلسوزییی برای شهدای چپ، چه قبل و چه بعد از انقلاب نداره. ???
«درباره نفرتپراکنی علیه سگای آزاد»
دارن از فرصت استفاده میکنن و باز تو سطح گسترده سگکشی میکنن و بهونهشونم چند موردیه که سگی به آدمی حمله کرده. با این شکل تجویز خشونت و تشویق خشونت و تحریک احساسات بیگانه نیستیم. سالهاست که علیه اقلیتا (اقلیّت به معنی گروه فرودست) از کوئیر و کورد و بهائی گرفته تا کمونیست و فلسطینی و افغانستانی از همین حربه استفاده میکنن؛ از یه «ما»ی خوب که مورد تهدید و هجوم «دیگری»ی بده! ولی فرقش اینه که «ما دیگریا» چون آدمیم، کاملن دستوپابسته نیستیم و تهش یه جاهایی میتونیم ضربه متقابلی بزنیم ولو با میزانی از شرمندهسازی ولی اون زبونبستهها چی؟
تعداد کسانی که در اثر تصادف اتومبیل میمیرن یا مصدوم میشن هزاران برابر کسانیه که مورد هجوم (معمولن واکنشی) حیوونا قرار میگیرن ولی این مجوّزی میده که خدشه به صنعت پولساز اتومبیل وارد بشه؟ نه دیگه! اونجا پای ثروت بیحساب وسطه!
تعداد سگایی که توسّط آدما کشته یا مثله میشن هزاران برابر آدماییه که توسط سگا گزیده میشن! این مجوّزی به سگا برای انتقام میده؟ نه! چون انسان خودش رو اشرف مخلوقات میدونه و مجوّز یهطرفه برای هر جنایتی داره! پس تعجّب نکنین وقتی میبینین کسانی که خودشون رو برتر میدونن با آرامش کامل هزاران نفر رو میکشن!
میلیونها نفر طیّ تاریخ بشر حین کار و ذیل استثمار و تولید ارزش اضافه کشته شدهن. این مجوّزی برای انتقام از اون اقلیّت بهرهمند از دسترنج مردم رو میده؟ نه دیگه! اربابان ثروت و قدرت که اشکال متعارف اخلاق رو میسازن، قانعتون میکنن که این «حق»شونه!
چقدر مواردی از کشته شدن و انواع مجاز و غیرمجاز شکنجهی بچّهها توسّط والدین، مخصوصن پدر داشتیم؟ هزاران؟ دههاهزار؟ میلیونها؟ این والد رو مستوجب مجازات میکنه؟ نه؟ اسمش «تربیت»ه؟ از حقوق والده!
از کشتار میلیونها کوسهماهی به بهانهی کشته شدن چند نفر نمیگم، از انقراض هزاران گونه جانوری توسّط ما نمیگم! خود «بشر»م انگار داره میفهمه چه ویروسیه!
اگه از بیرون به زمین بهعنوان یه ارگانیسم نگاه کنی، تنها ویروس خطرناکی که داره همهجوره نابودش میکنه، ما هستیم و بس! چرا اینو میگم؟ چون:
واضحه که جونورمداری و طرف حیوونا بودن، الزامن همپوشانی با دغدغههای محیطزیستیا، اونم محیطزیستیای انسانمحور رو نداره! دارم تیکه میندازم به همون محیطزیستیای بیوجدان که از سگکشی دفاع میکنن. خب اگه ما با همون فرمون منطق خشک شما بنا باشه پیش بریم، آدمکشی البته اولویت داره!
کم مگه میمیریم ما از انواع مرضای ناشی از گوشتخوری؟ ولی حتا اینم باعث نمیشه که کمتر گاو و گوسفند و مرغ سر ببریم! نمیگیم «آخ! بیچاره از بس گوشت خورد، مرد. پس کمتر بکشیم!» انگار فقط از هر فرصتی برای کشتن استفاده میکنیم!
و بهطور مشخص، نمیگم که «مسلّمن نمیتونیم با حیوونا و بقیهی هستی خشن باشیم و انتظار نداشته باشیم این خشونت به روابط خودمون سرایت کنه!» میگم «چه بهتر که بخشی از خشونتی که با سایر حیوونا داریم به روابط خودمونم سرایت میکنه! اینکه اینقدر مشغول کشتنِ همدیگه هستیم، حداقل تقاصیه که باید پس بدیم!»
اول اردیبهشت هوا گرم شد بخاریا رو جمع کردن و احمد بردشون تو انباری و از اثاثای ننه چراغ باباشو پیدا کرد تا کارشو راه بندازه. نفتم توش ریخت، روشنشم کرد، تلشم چسبوند، سیخشم داغ کرد ولی نتونست بکشه چون انگار تازه فهمیده بود مثه باباش معتاد شده. انگار سیخ تو بخاری کردن شبیه تصویری که احمد از اعتیاد داشت نبود و حالا خودشو واقعن پای بساط حس میکرد. به مهدی گفت بیا ترک کنیم. مهدی هم قبول کرد ولی گفت اینو بکشیم حیف نشه. رفتن یه کمپ که یه کشتی مجهز بود وسط دریا. اول تیر برگشتن دیدن ننه و زهرا دارن سر چیزی که اونا نمیدونستن دعوا میکنن. احمد طرف ننه رو گرفت مهدی طرف خواهرش. درگیر شدن. محسن و خواهر احمدم اومدن. بچههاشونم تشویق میکردن. ننه هم مریض بود هم تمارض میکرد. تیم احمدینا خیلی قویتر بودن و زهرا و مهدی که از نظر روانی واسه همچین جوی تمرین نداشتن و آماده نبودن باختو قبول کردن. مهدی نشست زمین گریه کرد. گفت احمد داداش منو ببخش بیخود تو دعوای زنت و ننت دخالت کردم. احمد هی اومد بگه ننه ننمه ولی زهرا زنم نیست چون عقد نکردیم ولی ترسید مهدی قاطی کنه و بلایی سرشون بیاره. اینجوری شد که احمد و زهرا تصمیم گرفتن این رازو واسه همیشه پیش خودشون نگه دارن. از زندگیشون راضی بودن و هر روز یکی از اهالی روستا میومد و همسایشون میشد. همهی پسرای حسن قهوهچی هم اومدن و هرسال وسطای دی برای باباشون سالگرد میگرفتن و غصه میخوردن که آمبولانس دیر رسیده و کسی از اهل خونه هم جرات نکرده واسه یه پدر سرشکسته ماساژ قلبی یا هر کاری که واسه نجات سکتهایها باید کرد بکنه. چون بعضی وقتا مردن بهتر از زنده موندنه. همه موافق بودن که حسن قهوهچی مرد نازنینی بود و الکی حیف شد. یکی دو روز قبل و بعد سالگرد هم کسی با احمد و زهرا حرف نمیزد و حتا وقتی سلام میکردن هم خودشونو به نشنیدن میزدن. اینجوری شد که بعد یکی دو سال احمد و زهرا حواسشون به تقویم بود که یادشون نره چه روزایی نباید سلام کنن.
راز بزرگ عقد نکردنشون اولش مثه یه سنگریزه تو کفششون بود که مهم نبود فقط اذیت میکرد ولی بعد از چند سال، هر زمستون که از روز اولش تا یکم قبل از عید ننه به بچهدار نشدنشون گیر میداد انگار که اگه سال تموم شه وقت اینام تموم میشه، زهرا میگفت زیر سنگینی این راز داره له میشه ولی احمد یادش مینداخت الان دیگه همهی داداشاش اومدن شهر و به صلاحشون نیست سر زخم کهنه باز شه و این سنگریزه بشه بهمن عظیمی و جان دستکم دو نفرو بگیره. ولی زهرام راست میگفت خیلی داشت له میشد و هر شب کابوس میدید. یه روز تصمیم گرفت طلاق بگیره ولی واسه طلاق عقد لازم بود. به احمد گفت بیا بریم یواشکی عقد کنیم. احمدم قبول کرد. راز بزرگشون دیگه اندازهی لو نرفتن تاریخ عقد کوچیک شد.
وقتی عقد کردن زهرا یادش رفت میخواست طلاق بگیره. بعدشم حامله شد و سی اسفند توی وقت اضافه یه پسر دنیا آورد اسمشم به یاد باباش گذاشت حسن. ننه گفت من واسه شما عروسی نگرفتم رو دلم مونده بیاین بریم روستا واسه بچه ده روز بگیرم. چندتا مینی بوس کرایه کردن رفتن روستا. احمد هوای ده که بهش خورد یادش اومد دلش نمیخواست شهر زندگی کنه. وقتی هم دید سلمونی و قهوهخونه و مغازههای دور و برش رو خراب کردن و یه کارواش بزرگ زدن دلش گرفت. ننه تو همون عیددیدنی اول فهمید چقد از دنیا عقبه ولی چون تمریناشو ادامه داده بود و توی همون محلهشون تو شهر از غیبت غافل نشده بود و بدنش آماده بود سریع عقبموندگیشو جبران کرد و به میادین برگشت.
بعد از سیزده بدر وقتی مراسم تموم شد، وقتی خواستن برگردن، وقتی داشتن چمدونارو میذاشتن رو باربند، وقتی ننه رو کول احمد بود، وقتی خواستن از مینی بوس بالا برن، چشاشون، در واقع نگاشون، نگاه ننه و احمد و زهرا و بچهشون و مهدی و زن و بچهش و برادراش و زن و بچههاشون و محسن و زنش و بچههاش بهم گره خورد و انگار به دل همشون افتاد که نرن شهر و همون جا بمونن. ولی پا رو دلشون گذاشتن و رفتن چون همشون یه جورایی مجبور بودن.
۹اسفند۱۴۰۲
@sarakhooshabi
?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 8 months, 2 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 10 months, 4 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 6 months, 4 weeks ago