وبلاگ‌خوانی

Description
نوشته‌هایی از وبلاگ‌هایی که می‌خوانم و دوست دارم.
@HamidehParsaeian
We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 6 months, 3 weeks ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 9 months, 1 week ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 5 months, 1 week ago

3 months, 3 weeks ago

🌱 تسکین به سعی سعدی

به خودم قول داده‌ام در امید و ناامیدی آدم‌ها مداخله نکنم. اما انگار ناامیدی بعضی‌ها برایم تلخ‌تر از دیگران است. صاد چیزی می‌گفت دربارهٔ بن‌بست‌های روزگار ما. برایش آن بیت محبوبم را خواندم: «سعدیا با یار عشق آسان بُوَد/ عشق باز اکنون که یار از دست رفت». این بیت سعدی -خارج از بافت عاشقانهٔ کل غزل- برای من مانیفست وطن‌دوستی است؛ مانیفست تنها شکلی از امید است که در موقعیت کنونی خودمان باورش دارم: امید تراژیک.

امید تراژیک یعنی فکر می‌کنم برایم مقدر نیست که ایران آرزوهایم را ببینم، اما این سبب نمی‌شود که دوستش نداشته باشم؛ چرا که «دوست نداشتنش خلاف طبیعت من است». امید تراژیک یعنی نرسیدن را مسلم می‌گیرم و سپس نیت رفتن می‌کنم. گلایه هم ندارم، بلکه منت دارم. چون گمان می‌کنم زندگی فقط با چنین طلبیدنی است که معنا پیدا می‌کند؛ طلبیدنی که گروگانِ به دست آوردن نباشد. منت دارم از «وطن به مثابه آرزو*» که به زندگی بی‌رنگ و بوی من رنگ می‌دهد.

البته که در امید تراژیک من هم رخنه‌هایی می‌افتد. البته که من هم «شب تاریک روح» دارم. چه بارها که صاد -یا میم، یا لام- دانسته و ندانسته، با کردار و گفتار، واسطه‌هایی بوده‌اند که به امید تراژیکم برگردم. پس پشت همهٔ تفاوت‌ها یا اختلاف نظرها، منطق آن‌ها را به منطق خودم شبیه می‌بینم. شاید به همین علت است که وقتی رخنه‌ای در امیدشان می‌افتد، به خودم اجازه می‌دهم چیزکی بگویم.

  • وطن فقط نه همین رنج پاک و تکهٔ خاک- که آرزوی نمیرندهٔ خجستهٔ ماست (جویا معروفی)

#ازوطن
#ازسعدی

@madsigns

4 months ago

راننده اسنپی که ساعت ۱۰:۳۰ شب، بعد از تمام شدن آخرین جلسه کلاس، با او همراه شدم؛ زن پابه‌سن‌گذاشته‌ی خوش‌رو و مهربانی است. می‌پرسد این ساعت از محلِ کار برمی‌گردم. جواب می‌دهم که کلاس داشتم و همه ما باید ارائه می‌دادیم و برای همین به‌درازا کشید. می‌گوید خسته نباشی مامان‌جان. خوشم می‌آید. توی آن ساعت، مسیر پرترافیک نیست. نیم‌ساعته باید برسیم. مثل هر مکالمه در این روزها و همه روزهای قبل از این، می‌رسد به قیمت دلار و دغدغه معیشتی و ناامیدی از آینده و شکلِ کریه بلاتکلیفی و استیصال که چشم‌درچشم ما دهن‌کجی می‌کند.

این صحبت شاید در حد ۳-۴ دقیقه طول می‌کشد. بعد بدون هیچ مقدمه‌ای، زن با لحن مادرانه‌ای برایم توضیح می‌دهد که چطور می‌شود توی یک ماه از یک مرغ یخی استفاده کنم تا لازم نباشد گوشت بخرم: توی ماکارانی لازم نیست گوشت‌چرخ‌کرده بریزی حتما. مرغ رو ریزریز کن مامان جان. من ۷-۸ ماهه که توی قرمه‌سبزی هم مرغ می‌ریزم. ناگت گرونه. به جاش همین مرغ رو فیله کن، آرد و تخم‌مرغ بزن. کم درست کن. گوجه و پیازش رو زیاد کن عوضش.
بعد دوباره همان‌طور مادرانه و دلسوزانه می‌گوید، حالا آدم گوشت هم نخوره یه مدت چیزی نمی‌شه. مرغ بخورید به‌جاش مامان جان.

من از این مهربانی خوشم آمده، اما نمی‌فهمم چرا دارد از درست‌کردن غذا با یک مرغ در طول یک ماه می‌گوید. حرفش که تمام می‌شود، می‌گوید مامان جان، همه این‌ها رو به خانمی هم که قبل از شما از بیمارستان سوارش کردم، گفتم.
بهم گفت حدود یک ساله که رنگِ گوشت رو ندیدیم. بهش گفتم عیبی نداره مامان جان. همه‌مون این‌طوری شدیم. براش همه اینا رو گفتم. گفتم مرغ رو قشنگ تیکه‌تیکه کنی، هر دفعه می‌تونی یه چیزی بپزی که بچه‌ت هم خوشش بیاد. الان برای شما هم گفتم. چه می‌شه کرد.

برای من می‌گوید و احتمالا برای زنِ جوان بعدی که سوار ماشین قدیمی‌اش می‌شود.

من چیزی نگفته‌ام از خودم. نه گفته‌ام که «حالا خداروشکر چیزی هست که می‌خوریم» و نه به‌دروغ گفته‌ام که «نداریم». زن اما احتمالا بعد از دیدنِ این همه آدم، فهمیده که «نداری» شده است لباسِ تنِ همگی. برای همین برای کم‌کردن این رنج، نسخه پختن چندجور غذا با مرغ را برای همه شرح می‌دهد.

من دارم به نظر ۴ استادی که درباره پروژه‌مان حرف زده‌اند، فکر می‌کنم. زن راننده دارد با تلاشی کوچک، غم «نداری» مسافرش را تلطیف می‌کند؛ با «عیبی‌نداره مامان جان» گفتن‌ها و دستورِ پخت چندغذا با مرغِ یخی تنظیم بازاری.

شرمم می‌آید از خودم. می‌خواهم روسری را بکشم روی صورتم و طوری فرو بروم توی صندلی پشت ماشین که دیده نشوم؛ که زن از توی آینه من را نبیند که دارم از کلاس برمی‌گردم و دغدغه‌ام در آن ساعت، هیچ نسبتی با او و آدم‌های شبیه به او ندارد که تا آن ساعت کار می‌کنند.

محکمه‌ای اگر باشد،
هر کدام از ما چیزهایی زیادی داریم که آن را روی دست بگیریم و ببریم. از پرواز شماره ۱۷۵ گرفته تا گلوله‌ها و قرص‌‌های اعصاب، از رقم‌های اختلاسی که تیتر روزنامه‌ها شدند تا عزتی که هر بار اینجا خدشه‌دار می‌شود و...؛ من اما دیشب را می‌گذارم روی دست‌هایم و می‌برم. می‌گویم شبِ ۲۳ بهمن بود. من بابت مهربانی زن راننده‌ای -که به‌خاطر درد زانو مجبور بود شب‌های کم‌ترافیک را برای کارکردن انتخاب کند و می‌گفت آخرین باری را که گوشت خورده‌اند یادش نمی‌آیند- از خودم و همه‌چیز منزجر شدم.

#خویشتن_نویسی

4 months, 1 week ago

بچه با دوست کوچکش، خوی کرده و آشفته و یخ کرده! از بازی آمدند به التماس: لطفا لطفا لطفا اجازه بده امشب بیاید خانه ما بخوابیم، فقط مانده اجازه تو....

وقتی دو بار به والدینش تلفن کردم و چک کردم و کوله صورتی اش را چیدم و دلم راضی نشد و مرد را فرستادم دوباره همراهشان که‌ مطمئن باشیم، آن لحظه که خانه یکهو انگار خالی شد، باورم شد بزرگ شده. اولین بار اوست که در خانه دوستی می ماند، و اولین بار ما. حقیقتا خانه یکهو خلوت شد.

خانه دوستش کجاست؟ همین خیابان پشتی. مادر دوستش هم پزشک خانوادگی ماست. همین الان هم به من نوشته که همه چیز عالیست و یک شب برای خودم باشم. فردا صبح هم مسابقه هندبال دارند و همه صبح زود هم را می‌بینیم ولی این از هیبت ماجرا برایم کم نمی‌کند....

در دهه بیست تا سی، خانه را ترک کردم
اول برگشتم زادگاهم تهران. بعدتر هم از ایران رفتم.
تازه امشب فهمیدم که آن سوی ماجرا چطور بود. وقتی برای من همه چیز؛ از بستن چمدان و اسباب کشی تا رسیدن به استقلال تا ماجراجویی ها و هواپیماها و کشف آدمها و سرزمینهای جدید و .... اتفاق میفتاد، در خانه داشت چه جور می‌گذشت...
امشب تازه فهمیدم.

چقدر چقدر چقدر از خودگذشتگی و شجاعت و وسعت قلب میخواهد....که در اقیانوس اضطراب و دلتنگی شنا کنی، ولی پنجره را باز کنی که پرنده خانه ات بپرد، خواست برگردد، نخواست نه. و تو بمانی و چراغها را طبق عادت روشن و خاموش کنی، شاید که برگشت؟

امشب تازه فهمیدم.

7 months ago

کوچک و سخت: توی سرم دارد آتیش می‌گیرد و از سردرد الان است که بالا بیاورم. بنابراین مجبورم خیلی تند آنچه توی مغزم به بازی افتاده است بنویسم. نوشتن، حتی نوشتن از ساده‌ترین چیزها در هر حالتی برایم هیجان انگیز است و هیجان سرم را بیشتر به درد می‌اندازد. زمانی پیش…

7 months ago

کوچک و سخت:
توی سرم دارد آتیش می‌گیرد و از سردرد الان است که بالا بیاورم. بنابراین مجبورم خیلی تند آنچه توی مغزم به بازی افتاده است بنویسم. نوشتن، حتی نوشتن از ساده‌ترین چیزها در هر حالتی برایم هیجان انگیز است و هیجان سرم را بیشتر به درد می‌اندازد. زمانی پیش در کتابفروشی بودم که چشمم به کتاب کوچک و سخت از ریوکا گالچن افتاد. رنگ کتاب به گونه‌ای بود که یاد خوراکی‌ها می‌افتادم و دلم می‌خواست دندان‌هایم را روی جلد سبز و نرمش بفشرم و بخورمش. وسط آن رنگ سبز عکس یک کالسکه‌ی قرمز بود. رنگ خوردنی کتاب، عکس کالسکه‌ی قرمز و جمله‌ی پشت کتاب که عنوان کرده بود "در ادبیات تعداد سگ‌ها بیشتر از نوزادان است" کاملا گولم زد. باید گفت گول خوردن عالی و معرکه‌ای بود. با کالسکه‌ها خاطرات خاص و بسیار خوبی دارم. یک کالسکه با رنگ مشکی و خال خال‌های قرمز داشتم که بعد از سه سالگی مامانم هرکاری که فکرش را بشود کرد با آن انجام داد. چندین بار در همان سن خاله‌ام ظرف‌های غذا را در کالسکه می‌چید و غذا را با مامان و خاله‌ام بیرون می‌خوردیم. به عبارتی کالسکه‌ام ماهیتی حمل و نقل گونه برای اسباب و وسایل خاله و مامانم به خود گرفته بود. چندین بار به ارث رسید و در آخر چون در حیاط بیکار مانده بود فروخته شد. مامانم فاتحانه در را بهم کوبید و پول را در جیب ژاکتش گذاشت.
ریوکا گالچن نویسنده‌ی کتاب تازه مادر شده است و بچه‌اش را شیر کوهی خطاب می‌کند. ابتدا قرار بود نوزادی معمولی باشد که بعد از تولد بگذارد مادرش به کارهای معمولش برسد. اما دختر ریوکا قلمروی خودش را طلب می‌کرد و به قول مادرش یک موجود قدرتمندِ بی‌زبان بود. زمانی که بچه هنوز در قلمروی بدنش بود گمان می‌برد بعد از به دنیا آوردنش با یک جور موجود نباتی روبه‌رو خواهد شد. او فکر می‌کرد از آگاهی حسی برخوردار نیست و می‌تواند بعد از سه سالگی شروع به شناختن دخترش کند. اما بچه به راستی می‌فهمید و بنا به درخواست ریوکا طبقه‌ی دوم لباس‌ها را نامرتب نمی‌کرد و گاه با دقت به ریوکا گوش می‌داد.
ریوکا انگار هر شب حوالی ساعت 11 هنگامی که نوزاد به خواب رفته است سریع زیر میز می‌نشیند تا ساکت و به دور از هیاهو بنویسد. عجله دارد و باید بنویسد اما تمام روز را با یک بچه گذراندن باعث می‌شود مدام از او بنویسد. چه موضوع دوست داشتنی و جالبی برای نوشتن از جانب زنی بامزه که زیاد دلش نمی‌خواهد از بچه‌ها بنویسد اما بچه‌اش و دنیایی که برای او خلق کرده او را مجاب کرده است تا از او یک مجموعه‌ جستار بنویسد که من نامش را مجموعه جستار شبانه گذاشته‌ام. هربار که یک متن کوتاه از این کتاب می‌خوانم فکر می‌کنم اگر یکی از دوستانم در سال‌های بعد مادر شد این کتاب را حتما به او هدیه می‌دهم. باور نکردنی و بامزه است. روایت‌ها ساده و معمولی هستند اما در کنارش هیجان زده و خوشحال می‌شوم. مادر بودن کاری تکراری است. تمام زندگی‌ام دست مادرهای متفاوت چرخیده است. همیشه با مادری طرف بوده‌ام، قصه‌ی مادرها را دیده و خوانده‌ام. همه‌ی جای دنیا را مادرها فراگرفته‌اند و با وجود تکراری بودن این امر باز هم دنیا را از نو خلق می‌کنند و خسته نمی‌شوند. همیشه زنی وجود دارد که راضی می‌شود کودکی به این دنیا بیاورد و این راه را ادامه بدهد و رد پایی برای دیگر زن‌ها باقی بگذارد. مادرهایی شبیه ریوکا با آگاهی به تکراری بودن این امر راهی جدید برای مادری کشف و ابداع می‌کنند. مادر شدن و مادر بودن شبیه روایت و قصه گفتن است. به اندازه‌ی تمام آدم‌های زنده و مرده قصه گفته و سروده شده است اما هنوز قصه‌ها متولد و گفته می‌شوند چون آدم‌هایی وجود دارند که بلدند چطور یک قصه‌ی آشنا را جور دیگری تعریف کنند. آن‌ها می‌دانند چگونه یک برگه را بچرخانند و روی دیگری از بودن را روشن کنند.
بچه‌ی ریوکا عادت دارد تکه‌های کوچکی از دستمال توالت را پاره کند و پاره‌های کوچک را در دریاهایی با عمق غیر قابل اندازه‌گیری رها کند و سیفون بکشد. او اسم این کار را مراسم محموله‌های دریایی گذاشته است. بامزه است که قدرت خلاقیت مادرِ بچه با تولد فرزندش بار دیگر از جایی که هرگز فکرش را نمی‌کرده جوانه زده است. بچه‌ی ریوکا عاشق پیدا کردن توپ‌های سبز و آبی در عکس‌هاست. طرفدار زیتون و پنگوئن است و از خط خطی کردن کاغذها خوشش می‌آید و به آن‌ها ریز ریز می‌خندد. ریزبینی و ذوق و توجه‌ی این نویسنده‌ی مادر به یک موجود تازه و نو شگفت انگیز نیست؟
نویسنده بودن به این مادر کمک کرده است تا بچه‌‌اش را با جزئیات‌تر ببیند و به این جزئیات هویتی خاص ببخشد و کودکش را از همان آغاز تولد غنا ببخشد. این مادر کودک یکی دو ساله‌اش را در زیستن به عنوان کودکی تازه متولد شده درک می‌کند و برای کشف اسرار سلیقه‌ی او می‌کوشد. پذیرفتن مادر شدن سِری است که تا زمان تولد بچه راهیابی به اسرار آن میسر نیست.

7 months, 1 week ago

شب چهاردهم?

شاید این آب روان، می‌رود پای سپیداری
تا فرو شوید اندوه دلی

حیاط آنقدر بزرگ بود که وقتی از سمت تراس دور می‌شدم دیگر نه خودم دیده می‌شدم، نه سایه‌ام رد مرا نشان می‌داد. نرسیده به دیوار انتهای حیاط، زیر درختهای کاج، وسط باغچه، جایی وسط قلمرو مورچه‌های کله‌گاوی و کرم‌های صورتی‌رنگ خاکی، بهترین جا بود برای پنهان شدن.

همان جا بود که آواز سر می‌دادم به گمان اینکه هیچ‌کس نمی‌شنود. چهار ساله بودم و دنیای کوچکم را با ترانه‌ای عاشقانه از ویگن پر می‌کردم. آن گل سرخی که دادی... در سکوت خانه پژمرد... آتش عشق و محبت، در خزان سینه افسرد.

چهارساله بودم و گمان می‌کردم اگر دور شوم از اهالی خانه، برای خودم حریم شخصی ساخته‌ام، غافل از اینکه دور شدن از آنها، مرا به همسایه‌مان نزدیک می‌کرد و صدایم به خانه‌ی آنها می‌رفت. همان‌ها بودند که گفته بودند دختر کوچولویتان چه خوب می‌خواند!

بعد از آن ترانه، پای ترانه‌های دیگری هم به زندگیم باز شد .ترانه‌هایی که برای بازگو کردن خاطره‌ای مثل یک نشانه، به آنها ارجاع می‌دهم. مثلا سالی که خشایار اعتمادی من زمینم تو درخت را خواند یا سالی که مختاباد ای تیر غمت را دل عشاق نشانه را خواند. این ترانه‌ها تیرکهایی هستند که در خاطرات من آنقدر عمیق کوبیده شده‌اند که به عنوان رد پای سالها،،بهشان تکیه می‌زنم.

دیلمهایی که زیر سنگ خاطرات می‌گذارم و بعد از آن دیگر نیازی نیست زور بزنم که فلان چیز را یاد کسی بیاورم. زور ترانه آنقدر زیاد است که کل لحظات آن خاطره را زنده می‌کند. مثلا آهنگ فردین را که نام می‌برم ناخودآگاه عروسی فلان کس را زنده می‌کنم بی‌آنکه نامی از او برده باشم.

ما در ترانه‌های هم زندگی می‌کنیم. خانم همسایه از هشت سالگی من به بعد، دیگر مرا ندید، اما تا همیشه که حال مرا می‌پرسید می‌گفت حال گل سرخ چطور است؟
من شاید ندانم در کدام ترانه برای آشنایانم زنده‌ام. این رازی‌ست  بین او و ترانه، که مرا در خودش پنهان کرده است.

ما همینیم، پنهان در حریر خیال دیگران، در میان چند نت موسیقی، یک سکانس از یک فیلم که بازیگری شبیه به ما دارد، لای چند ورق کتاب، چند سطر شعر... ما در همه‌ی آنها هستیم، بی آنکه خود بدانیم.

آب روانیم که معلوم نیست پای کدام درخت می‌رویم... شاید پای همان سپیداری که سهراب آرزو کرده...

ما هستیم تا در خیال دیگرانی که نمی‌شناسیم، منزل کنیم. ما هستیم تا در جایی خارج از اختیار خودمان، حضور داشته باشیم. ما تکه‌ای از زندگی دیگران هستیم بی آنکه خود بخواهیم.... شاید ناخواسته اندوه دلی را هم شستیم... کسی چه می‌داند.

#چالش_دو_هفته_نوشتن
#چالش_سوم

10 months, 1 week ago

مراد جباری هندسه‌ی فضایی درس می‌داد. قدش بلند بود و دست بزن داشت. محکم هم می‌زد. یک بار سر کلاسش خمیازه‌کشیدم. آمد و موهایم را گرفت توی دستش و شروع کرد به کشیدن. ول هم نکرد. آن‌قدر کشید تا مبحث منشور‌های فضایی را تمام کرد. من هندسه‌ی فضایی را درک نمی‌کردم. برای همین خمیازه‌ام می‌گرفت. هیچ‌وقت درک درستی از مسائل سه‌بعدی نداشتم. مثلا می‌پرسید حجم محصور بین یک کره و دو صفحه‌ی فضایی که با زاویه سی درجه آن را قطع کرده‌اند، چقدر است؟ تا می‌آمدم تصورش کنم، فشارم می‌افتاد. رسیدیم به امتحان آخر سال. تمام سال، من و مراد جباری تلاش کردیم لااقل نوکِ میخِ هندسه را در سنگِ مغزم فرو کنیم. اما نشد. تمام سال با اضطراب گذشت. با یک جنگ دا‌ئمی برای قبول شدن. صبح امتحان، مادرم یک صبحانه مفصل داد که بخورم تا شاید درِ رحمت باز شود. اما کدام سمندی با سوخت موشک توانسته پرواز کند؟

برگه‌ی سوال را گذاشتند جلویم و گفتند دو ساعت وقت داریم و شروع کنید. بقیه شروع کردند. اما من چی را باید شروع می‌کردم. عرق می‌کردم. سوال‌ها را می‌خواندم و هیچ نمی‌فهمیدم. ساعت را نگاه‌می‌کردم. قلبم آمده بود حوالی لوزه‌ام و از حالت تپش به پُکش رسیده بود. پلک چپم می‌پرید. کف دست‌هایم لیز شده بود و سوخت موشک می‌خواست از هفت سوراخ بدنم بزند بیرون. یک ساعت و پنجاه دقیقه همین‌طور گذشت. از برگه‌ی سوال‌ها تنها چیزی که با اطمینان جواب داده بودم، اسم و فامیلم بود. بعد انگار جبرییل کارهای بارگاه را ول کرده باشد و آمده باشد توی کلاس جباری، بالای سر من جهت ابلاغ وحی. بعد از یک ساعت و پنجاه دقیقه انگار به من وحی شد که ریدی آقا و هیچ امیدی نیست و دست و پای الکی نزن. خودکارت را بگذار زمین و شل کن و تسلیم شو. این آرام‌ترین لحظه‌ی ممکن در نه ماه گذشته بود. لحظه‌ی شیرین پذیرش و تسلیم. اندوه شیرین باخت مثل عسل دوید توی رگ‌هایم. تمام تلاش نه ماه گذشته آمد جلوی چشمم. تمام گچ‌ها و تخته‌پاک‌کن‌هایی که مراد پرت کرده بود و نصف آنها خورده بود بهم و نصف دیگر را جاخالی داده بودم. اضطراب جای خودش را به غم داد. و این آرام‌ترین حالت ممکن بود.

می‌دانستم طول عمر این غمِ شیرینِ پذیرشِ باخت خیلی کوتاه است. به اندازه عمر یک دانه برف در کف دست. مثل یک توپ که پرتش کنی توی آسمان و بالاخره یک جایی تسلیم نیروی جاذبه می‌شود و برمی‌گردد پایین تا با مخ بخورد روی آسفالت. اما قبل از آن یک ثانیه‌ی شیرین وجود دارد که توپ بی‌حرکت توی هوا می‌ایستد و راه آمده را نگاه می‌کند. من همان یک ثانیه‌ی آرام و شیرین را تجربه کردم. ثانیه‌ی تسلیم.

هندسه‌ی فضایی را تجدید شدم. هفت و نیم. تجدید شدن در خانه‌ی ما فعلی جنایی محسوب می‌شد. بار گناه و عقاب آن هم‌وزن قتل عمد، تجاوز به محارم و عمده‌فروشی هرویین بود. همه‌ی‌تفریحات تابستانی ممنوع شد. تلویزیون. رادیو. آتاری. حتی آیفون (همان که باهاش در را باز می‌کنند و نه موبایل). پای مراد جباری به خانه باز شد. به عنوان معلم خصوصی. تلاش می‌کرد تا به ازای ساعتی چهارصد و پنجاه تومان، من را با اجسام سه بعدی آشتی بدهد. اما ما که قهر نبودیم. ما اصلا همدیگر را نمی‌شناختیم. زمان سقوط از زمان صعود هم بدتر و پراضطراب‌تر بود. اما این وسط ثانیه‌ی شیرین پذیرش وجود داشت که دلم بهش گرم بود. ثانیه‌ی شیرین تسلیم در برابر چیزی که دارد رخ می‌دهد. زمان کوتاهی بود برای نفس کشیدن. یک زنگ تفریح بین اضطراب صعود و سقوط.
تهش چی شد؟ شهریور امتحان دادم و با ارفاق گرفتم ده. در عوض درس زندگی یاد گرفتم. در واقع خودم را اینطور دلداری می‌دادم. که در طول زندگی قرار است برای یک چیزهایی بجنگم که قرار نیست بهشان برسم و یک جایی باید تسلیم بشوم و آن وقت است که باید از ثانیه به ثانیه‌ی این نقطه تسلیم لذت ببرم. آدم برای باختش هم باید توجیه درخوری پیدا کند. لحظه‌ی شیرین تسیلم و پذیرش باختِ مجنون در برابر لیلی. انسان است و توجیهاتش.
#فهیم_عطار
@fahimattar

10 months, 1 week ago

سوگ: لغزش، نشیب و سراب

اسمش را می‌گذارم «لغزش سوگ». امروز قدر یک ثانیه و حتی نه، کمتر از یک ثانیه نگاهم خورد به مکالمه‌مان در تلگرام و فکر کردم آخرین پیغامی که همان شب آخر برایش فرستاده‌ام دوتا تیک خورده. اما خیلی زود یادم آمد که او هنوز مرده است. بارها خواسته‌ام ماجرائی را برایش تعریف کنم، یا عکسی را برایش بفرستم، اما بلافاصله یادم آمده که او مرده است. یک بار پدرش نوشت: «خوشحالم که نیلوفر دوستان خوبی مثل شما دارد.» بعد پاک کرد و نوشت: «خوشحالم که نیلوفر دوستان خوبی مثل شما داشته.» یک روز دمدمای صبح با خودم گفتم کاش نیلوفر بیدار بود؛ جای این که بگویم کاش نیلوفر زنده بود. برای همین «داشته» به‌جای «دارد»، برای «زنده» به‌جای «بیدار»، هزار شطّ روان را گریستم.

اسمش را می‌گذارم «نشیب سوگ». چهار روز بعد از مرگش نوشته بودم: «در طول روز مثل همیشه‌ام هستم. ناگهان مرگ نیلوفر مثل آجر روی سرم می‌افتد. شبیه باران‌های مرداد، بی‌هوا گریه‌ام اوج می‌گیرد و بعد از چند دقیقه دوباره نفسم برمی‌گردد. من و سوگ حالا انگار تلاش می‌کنیم تا به تعامل برسیم و قلق‌های همدیگر را پیدا کنیم.» حالا هفتادوشش روز می‌گذرد. روزهائی می‌آیند که خبری از گریه نیست. انگار که او در سفری باشد یا از هم بی‌خبر باشیم. هرچند، ساعتی بی‌یاد او نیستم. به او فکر می‌کنم، به خاطره‌ها و وقول‌وقرارها، به خانواده‌اش؛ اما نه در شمایلی سوگوار. شبی پس از مدت‌ها با دوستانم دور میز شام جمع شده بودیم. گفتند: «فاطمه، تو چه خبر؟» گفتم: «هیچی. دوستم مرد. فکر هم نکنم دوباره زنده شود.» سکوتی گس و مرگبار جای گل‌بگوگل‌بشنوی شبانه را گرفت و غذا زهر مار بچه‌ها شد. جمله‌ها را از پیش نچیده بودم. همان لحظه و بی‌هیچ قصدی به زبانم آمدند و بعد فهمیدم چه موقعیت دشواری را برای دوستانم رقم زده‌ام. اما خودم وقت گفتنشان نه بغض داشتم و نه حتی سرم را از توی بشقاب بالا آوردم. گریه و شبیخون دل‌تنگی نسبت به هفته‌های اول کمتر شده. اما حالا سوگ بیش از گذشته در روزمرگی‌ها خودش را نشان می‌دهد. در صف تله‌کابین، در اتوبان خلوت نیمه‌شب، یا حتی وسط قهقهه و دوستی. هفته‌ای چند مرتبه به خودم می‌آم و فکر می‌کنم در نشیبِ سوگ هستم. فکر می‌کنم بالاخره با این فقدان کنار آمدم و می‌توانم به روال سابقم برگردم. به زندگی قبل پنج خرداد چهارصدوسه. می‌گویم بالاخره آرام گرفتی فاطمه. نبودنش را پذیرفتی و با تنهائی‌ات، آن تنهائی که فقط او پرش می‌کرد، کنار آمدی. بی‌خبر از این که در حبابِ یک تسلّای موقت و زودگذر هستم و اگر فردا نه، پس‌فردا دوباره می‌نشینم پای سفره‌ی همان آش و همان کاسه.

اسمش را می‌گذارم «سراب سوگ». یک بار از دوست زیست‌خوانده‌ام پرسیدم: «چقدر احتمال دارد پنجاه سال بعد، صد سال بعد، علم آنقدر پیشرفت کند که بشود با استفاده از یک ذره‌ی باقیمانده از موجود زنده‌ای که سال‌ها پیش مرده، ژنوم را بازسازی کرد و او را به قلمروی زنده‌ها بازگرداند؟» با استدلال‌های ساده‌ی علمی گفت که احتمالش خیلی کم است و اگر نمی‌دانست چرا دارم این‌ها را می‌گویم، حتماً می‌گفت احتمالش از صفر هم کمتر است. نگفت چون می‌دانست چقدر دل‌تنگم. این فرضیه‌ی بی‌اساس و بی‌منطق را همان اوایل برای خودم ساختم و گاهی یادآوری‌اش تنها ریسمانی است که به آن اعتصام می‌کنم تا در چاه دل‌تنگی نیفتم.

«سوگ مانند یک گوی سربی داغ و گدازان در جیب آدم است. هرچقدر می‌گذرد، از حرارتش کم می‌شود و رو به سردی می‌گذارد، اما وزنش هیچ‌وقت کم نمی‌شود و تا آخر عمر توی جیبت سنگینی می‌کند.» این تعبیر حجت از سوگ بود، بعد از مرگ یکی از اعضای خانواده‌اش. دیگر من هم در جیبم یک گوی دارم. یک گوی بسیار سنگین و توپر، هرچند که دیگر به‌اندازه‌ی قبل داغ و گدازان نباشد.

10 months, 2 weeks ago

هدایت کاف یک سال زودتر عاشق شیدا شده بود. هم‌دانشگاهی بودند. هند. سر یکی از کلاس‌ها، شیدا را دیده بود و دچارش شده بود. بهش گفته بود؟ نه. نگفته بود. یک سال عشقش را به روی شیدا نیاورده بود. فقط هر روز توی وبلاگش از شیدا می‌نوشت. از عادت‌هایش. از جویدن ته مداد. از ریز شدن چشم‌هایش موقع خندیدن. از قرمزی رد کش جوراب روی ساق پایش سر کلاس. از همه چیزش. بعدا شیدا یک بار گفت که تصادفا وبلاگ هدایت را دیده و خودش را آن‌جا خوانده است. خودش، آن‌طور که از چشم‌های هدایت دیده می‌شد. ریخته بود بهم که چرا تا حالا به رویش نیاورده بود این دچار شدنش را. یک روز دم غروب، هدایت را خفت کرده و برده بود توی سالن ورزش دانشگاه و بهش گفت که وبلاگش را خوانده است. هدایت بهانه‌ی الکی آورده بود که چرا تا حالا بهش نگفته. بهانه‌ی آبگوشتی. جرات نداشت بهش بگوید که دچارش شده است.

این‌ها مهم نیست. مهم حرف‌های شیدای دم غروب توی سالن والیبال بود. به هدایت گفته بود که من وقتی نوشته‌هایت را خواندم و دچار شدنت را دیدم، تازه فهمیدم که یک سال پیش در رویای تو متولد شدم. بی‌آنکه بدانم. حق من بود این بود که بدانم در جهان دیگری به من حق حیات داده‌اند. من چقدر این حرفش را دوست داشتم. این‌که‌آدم ممکن است در رویای یک نفر دیگر به دنیا بیاید و زندگی کند. بدون این‌که خودش هم بفهمد و بداند. ممکن است آن‌قدر نفهمد که همانجا در رویای دیگری بمیرد و به خاک سپرده شود. بعدها که با هدایت هم‌خانه شده بود، برایش نوشته بود که من زندگی مخفیانه‌ی خودم در رویای تو را به زندگی پیش از آن ترجیح می‌دادم. کاش فقط زودتر تولدم در شیارهای مغزت را به خودم خبر داده بودی.

بعدترها که هدایت خودش را حلق‌آویز کرده بود، شیدا تمام آن نوشته‌ها را چاپ کرد و گذاشت توی یک آلبوم. یک ایمیل برایم فرستاد و عکس آلبوم را ضمیمه کرد بهش. گفت حالا من ماندم و این همه نوشته. من در رویای کسی متولد شدم و قبل از این‌که در رویایش بمیرم، خودش مرد. می‌دانی این یعنی چی؟ می‌دانی بقای یک رویای زنده در یک مغز مرده یعنی چه؟ من یک رویای زنده‌ام که زادگاهم را از دست داده‌ام. رویاها به زادگاهشان زنده‌اند. کاش لااقل زودتر تولدم را خبر داده بود که یک‌سال بیشتر در سرزمینش زندگی می‌کردم.

هدایت رفت. شیدا ماند. دو شیدا ماند. یکی همان بود که هر روز گل‌های رز را آب می‌داد و نان می‌خرید و رنگ گل لباسش را با رنگ کفش‌هایش هماهنگ می‌کرد. یکی دیگر هم شیدایی بود که ته مدادها را می‌جوید و چشم‌هایش ریز می‌شد و زنگ هیچ خانه‌ای را نداشت که بزند و کسی در را برایش باز کند. شیدای سرگردانی که زادگاهش قبل از خودش رفته بود.
#فهیم_عطار
@fahimattar

We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 6 months, 3 weeks ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 9 months, 1 week ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 5 months, 1 week ago