?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 4 months, 4 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 7 months, 1 week ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 3 months, 1 week ago
پیج اینستامون،دوست داشتید اونجا همراه باشید...
https://www.instagram.com/shahrzad.roman_?igsh=YzljYTk1ODg3Zg==
#رویای_باتو_بودن
#PaRt_9
سمتی که نشون دادو نگاه کردم و بلند شدم و دویدم سمتِ کوچه و رسیدم جلوی عمارت و دیدم شهرزاد کنارِ در ایستاده،دویدم سمتش.
قباد- تو..تو حالت خوبه؟فکر کردم زیرِ آوار موندی. شهرزاد- داشتم برمیگشتم که اون اتفاق افتاد.... قباد- حالا بیا بریم توی عمارت. شهرزاد- فکر کنم نتونیم بریم.
قباد- چرا؟ شهرزاد- چون در بسته است.
قباد- بسته است،وای نه حالا تا فردا بقیه بیان باید همین جا بمونیم. اصلا وایسا از دیوار برم بالا. شهرزاد- نه خطرناکه. قباد- من همش از درخت بالا میرم اینکه دیواره کاری نداره...(سریع از دیوار رفتم بالا،ارتفاع زیاد بود،کی به من گفت الکی بگم از درخت بالا میرم،اما چاره ای نبود اگه نرم پایین حتما لو میرم،خودمو انداختم روی زمین)...آخ....(عجب ضربه بدی خوردم ولی حداقل تونستم درو باز کنم و شهرزاد اومد تو)
شهرزاد- چی شد؟پاتون خیلی درد میکنه؟
قباد- نه اصلا مهم نیست،یکم درد داره ولی انقد شدید نیست(لنگ میزدم ولی بلاخره تونستم برم داخلِ عمارت)...
قباد- تو گرسنه ات نیست؟....چرا هیچی نمیگی...اوه اوه اصلا فراموش کردم،چیزی برای خوردن نداریم....
شهرزاد- اگه اجازه بدین من درست کنم.
قباد- تو مگه....اصلا دختر یازده ساله چجوری این کارها رو بلده؟
شهرزاد- ما رعیت ها و فقرا با خانواده عیون فرق داریم. قباد(لیوانِ آب دستم بود خواستم حرفی بزنم که تلفن زنگ خورد و رفتم جواب دادم)- بله بفرمایید....سلام آقا جون،بله اینجا همه چی خوبه(چه خوبی)...حواسم همین جاست،چی گفتید...(با حرفی که پدرم زد آب توی گلوم پرید)چییییی؟دو سه روز،یاخدا،آقا جون شما گفتید یه روز،من چجوری این چند روز با نامحرم تنهایی توی عمارتِ به این بزرگی بمونم...آقا جون اگه یه وقت....خیلی خب نمیگم ولی منم آدمم ممکنه...(انگار چی گفتم که تلفنو روم قطع کرد)...ای بابا حالا چی کار کنم،این بسته شدنِ راهم بدبختی شدا،حالا تو این موقعیت میشد نرید سفر،اه....با عصبانیت رفتم سمتِ اتاقم.....حالا من هنوز پونزده سالم نیست ولی اون که نُه ساله شده...(از کی من انقد حساس شدم)...
Join• @roman_shahrzaad?
https://t.me/Shahab_humble
حمایت بشه
سلام عزیزان بابت این مدتی که پارت نداشتیم پوزش میطلبم ان شاءالله از فردا دوباره پارت خواهیم داشت?
بچه ها برای تبلیغ چنلتون از این کانال استفاده کنید
@in_Ponyo
#رویای_باتو_بودن
#PaRt_8
خم شدم که خورده های شکسته رو جمع کنم که یکی از شیشه ها رفت توی دستم....آخ...(خونِ دستم روی زمین ریخت).
شهرزاد- داره خون میاد. قباد- چیزی نیست.
شهرزاد- باید درش بیارید تا عفونت نکنه...
قباد(بلند شدم برم دستمو ببندم که)
شهرزاد- اینطوری کلِ عمارت پر از خون میشه چیزی میخواین بگید که من برم بیارم.
قباد- میخوام دستمو ببندم،وسیله تو اتاقمه.
شهرزاد- الان برمیگردم.(رفتم طبقهی بالا و باند و بتادین آوردم).
قباد- تو این کارها رو از کجا بلدی اونم با وجودِ اینکه یازده سال بیشتر نداری.
شهرزاد- به قولِ مادرم هر آدمی باید این کارها رو بلد باشه. قباد- آخ آخ امروز کتابی رو که لازم داشتم قرار بود بیارن یادم رفت برم(بلند شدم)- ولی این شیشه هام که اینجا ریخته،میتونی بری همین کتاب فروشی سر خیابون یه کتاب قرار بود برام بیارند رو بگیری بیاری. شهرزاد- اول اینا رو جمع کنم.
قباد- خودم اینا رو جمع میکنم،تو کاری که گفتم بکن،ولی صبر کن برم پولِ کتابو بیارم(رفتم توی اتاق و پولی که برای کتاب کنار گذاشته بودمو برداشتم و برگشتم پایین)- بگیرش،فقط وقتی رسیدی بگو برایِ قبادِ دیوانسالار میخوای خودشون میدونن چی هست. شهرزاد- باشه چشم.
منتظر روی لبهی آخرین پله نشستم،سوزشِ دستم داشت دیوونم میکرد ولی اهمیتی نداشت،یه زخمه دیگه چند روزی بگذره خوب میشه...این دختره چرا نیومد؟همون لحظه یه صدای انفجار شنیدم،دویدم سمتِ درو رفتم تو کوچه و به یه همسایه که داشت رد میشد گفتم: صدای انفجار از کجا بود؟
همسایه- کتابفروشی رو زدن!
چشمانِ قباد با شنیدنِ اسمِ کتابفروشی گِرد شدند،بدون اینکه حواسش به بسته شدنِ در باشد دوید سمتِ خیابان.
قباد- وای نهههه،اگه تو بمباران بوده باشه چی؟ پدرم منو مسئولِ این اتفاق میدونه،خدااااا.(خودش را بینِ جمعیت رویِ زمین انداخت و هیچ کس حتی خودش باور نمیکرد که یک پسر دوازده ساله عاشق شده باشد،بدونِ اراده اشک توی چشمانش جمع شد فریاد زد)- تو کجاییییی؟جواب بده.... یکی از میونِ جمعیت گفت: دنبالِ کسی میگردی پسر جان. قباد- خواهرِ کوچیکم اومد اینجا برام یه چیزی بگیره. + من یه دختری رو دیدم که از اون طرفی میرفت.
سمتی که رو که نشون دادو نگاه کردم و بلند شدم و دویدم سمتِ کوچه و رسیدیم جلویِ عمارت و...
Join• @roman_shahrzaad?
بزرگ آقا- من به تو اعتماد دارم...
قباد- من مشکلم اعتمادِ شما نیست،درسته من هنوز دوازده سال بیشتر ندارم اما خودتون گفتید با بقیه هم سن های خودم خیلی فرق دارم،گفتید بیشتر از بقیه میفهمم.
بزرگ آقا- اگر اینطور نبودی که نمیخواستم برای جانشینی انتخابت کنم.
قباد- پدر جان،مادرِ مرحومم میگفت این درست نیست که من با کسی که...فقط این نیست،وسوسه ای که شما همیشه ازش حرف زدید و گفتید که توی هرسنی سراغت میاد چه ده ساله باشی چه صد ساله. خب حالا چرا اون دخترم با خودتون نمیبرید.
بزرگ آقا- تو خوب میدونی ما هرسال یک روزی از تهران خارج میشیم و بچهها رو هم نمیبریم. قباد- ولی پدر.
بزرگ آقا- اگر تو داخلِ اتاقت باشی و اون دختر هم به کارها برسه اتفاقی نمیوفته.
(اون شب هرچه کردم پدرم راضی به اینکه اون دخترم ببرند نشد،میترسیدم نکنه یه وقت خطایی ازم سر بزنه و کارِ بدی بکنم،فکرای جورواجور به سرم میزد که هم خودم تو دردسر بیوفتم هم اون دختر)
«روزِ بعد»
همگی آمادهی رفتن شدند حتی حشمت هم با آنها میرفت و قباد برای اینکه عمارت خالی نماند آنجا مانده از پشتِ پنجرهی اتاقش خارج شدنِ تک تکِ ماشین ها را نظاره گر بود آخرین ماشینی که حرکت میکرد ماشینِ پدر بود که هنوز درونِ عمارت است،بزرگ آقا قبل از رفتن بارِ دگر با پسرش صحبت کرد.
قباد- پدر،کاش! بزرگ آقا- تو پسرِ بزرگی شدی حتی از سنتم بیشتر میفهمی،از کودکی خودتو آمادهی جانشینی من کردی پس باید آمادهی هر کار و سختی باشی...مراقبِ خودت باش. قباد- کاش پدرم حداقل توی این اوضاعِ کشور سفرو نمیرفت،من هنوز برای این کارها بچه بودم اما چاره ای نبود همه رفتند و عمارت ساکت شد،خودم را با کتابهایم سرگرم کردم...عاشقِ خواندن بودم و با عشق برگههای کتابو ورق میزدم تا از طبقهی پایین صدای شکستنِ چیزی رو شنیدم،سریع رفتم سمتِ پلهها و رفتم پایین،دیدم خورده های گلدونِ شکسته روی زمین ریخته و شهرزاد داره جمع میکنه و متوجهی حضورِ من نشده،رفتم جلو و ایستادم.
قباد- چی کار میکنی؟ شهرزاد- ببخشید،حواسم نبود افتاد شکست.
قباد- حالا چرا داری گریه میکنی؟
شهرزاد- آقا حتما هم من هم پدرمو اخراج میکنند. قباد- دست نزن،اینطوری دستتو زخم میکنی،خم شدم که خورده های شکسته رو جمع کنم که یکی از شیشه ها رفت توی دستم...
Join• @roman_shahrzaad?
?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 4 months, 4 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 7 months, 1 week ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 3 months, 1 week ago