?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 9 months ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 11 months, 2 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 7 months, 2 weeks ago
.
قدردان دستهایم بودم آنها دردهایم را کم میکنند وقتی مینوشتند،وقتی میرقصیدند، وقتی میپختند،نقاشی میکشیدند،ساز میزدند،میدوختند، نوازش میکردند وقتی موقع حرف زدن هم به کمک میآمدند و در هوا تاب میخورند، فکر میکردم باید دستهایم را ببوسم که رنج زندگیام را کم میکنند، و در این میان غافل بودم که این قلب است که دارد، تحمل میکند، تحمل میکند و تحمل میکند..
#فرزانه_صدهزاری
هيچ زنى دلش نمى آيد
كه ديگر "برنگردد"
منتظر است
سراغش را بگيريد.!
#فرزانه_صدهزارى
آن هايى تا محبت مى بينند،مى روند
كه ريشه نداشته باشند..
وگرنه شما كدام درختى را ديده ايد كه باغبانش را ترك كند؟؟
#فرزانه_صدهزارى
.
دردم از آن است که همیشه زخم را از جایی میخورم که فکر میکنم پناه من آنجاست. سرم را روی شانههای کاکتوس میگذارم، دستان عسل آلودم را در دهان تولههای خرس میکنم، دردم از آن است که همیشه به اشتباه «باور» میکنم، و حالا درحال پوستانداختنم، در حال جانکندن، در حال تیمار تهماندهی «باورم». که دیگر به هیچکس و به هیچچیز باورم ندارم. که دیگر همه چیز، پوچ، بیمعنی، و بیاعتبارست.
که اگر این دانههای آخر باورم در خاک بپوسندو جوانه نزنندو ساقه نکِشَند، من میمانمو «هیچ».
که دیگر نوری از آن سیاهی «انکار» نمیتابد.
دردم از آن است که همیشه زخم را از جایی میخورم که فکر میکنم پناه من آنجاست.!
#فرزانه_صدهزاری
.
خواهر بزرگم بیخبر از همهجا سوار ماشین میشود، اشکهایم را پاک میکنم، با تعجب میپرسد؟ «چی شده» چیزی نمیگویم، مجدد میپرسد «برای چی گریه میکنی؟!» تلفن همراهم را روی پایم میگذارم و منتظر خواهرکوچکم مینشینم. بغض گلویم رو چنان میفشارد که انگار دارد کاکتوسی از گلویم پایین میرود، طاقت نمیاورم، تلفنهمراهم را برمیدارم کلیپی را به خواهرم نشان میدهم، تصاویری از کارگرهای معدن با صدای محسنچاووشی که میخواند،
«ببین مادر ببین مادر ببین مادر زمستونه
ببین احوالمو که مثل موی تو پریشونه
واسم رخت عزا تن کن همینجا شمع روشن کن
که امشب حال من عین شب شام غریبونه»
باز اشکهایم سرازیر میشود، خواهرم باز میپرسد؟
«چی شده؟» برایش توضیح میدهم
بیخبر است، از دیشب فرصت نکرده پای اخبار بیاید پای تلفنهمراهش بیاید، بیخبر است از جآنهای عزیزی که سوختهاند، فقط یک شبانهروز بیخبر است ودر این مملکت همین یکشبانهروز بیخبری کافیست که اخبار یک بلا را نداشته باشی...
حالا که فرزند این خاک و این منطقهام
کاش لااقل مثل خواهرم بودم
امّا نه یک شبانهروز، بلکه یک عمر که بیخبر باشم از جآنهای عزیزی که پر میکشند..
بیخبر باشم از درد، از فقر، از جنگ، از اعدام، از تورم، ازاین همه اندوه که فقط اشک میشنود و سرازیر..
آخ از پاییز دوسالِ قبل...
آخ از دی ماه چند سالِ قبل..
آخ از آبانها..
آخ..
#فرزانه_صدهزاری
.
«تا نیمه چرا ای دوست لاجرعه مرا سرکش»
نوجوان بودم، محمدعلی بهمنی را میشناختم، آنزمان شعر را بسیار دوست داشتم و همچنین مرد جوانی که شعر میدانست. برایم شعرهایش را میخواند، برایش شعرهایم را میخواندم، از نمایشگاه کتاب برگشته بودم و به او از «محمدعلی بهمنی» گفتم، با تندی از محمدعلی بهمنی بد گفت، میگفت قطر کتابش زیاد است، فلان است و بیسار، نمیداند، اینچنین است و آنچنان، چیزی نمیگفتم، فکر میکردم راست میگوید، باورش داشتم و فکر میکردم «حق» آناست که او میگوید. از آن روز هرکس میگفت «محمدعلی بهمنی» میگفتم بد است، فلان است و بیسار،بعدها هربار میشنیدم «اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است» مو به تنم میایستاد، امّا باز اگر کسی میگفت «محمدعلی بهمنی» میگفتم بد است. چیزی نمیداند فقط قطر کتابش زیاد است. بعد با صدای ناصرعبدالهی میشنیدم «دل من یه روز به دریا زدو رفت» کیف میکردم. جایی برای یادگاری مینوشتم «گلهای نیست منو فاصلهها همزادیم»..
عجب شعرهایی عجب. بعدها فهمیدم آن مردجوان که شعر میدانست، چقدر خودش فلان بودو بسیار. چقدر ناخلف بودو نمک به حرام.. بزرگ شده بودم و میخواندم «به شب نشینی خرچنگهای مردابی چگونه رقص کند ماهی زلال پرست»..
اگر میخواستم با کسی حرف بزنم میگفتم «حرف بزن حرف بزن سالهاست، تشنهی یک صحبت طولانیم»..
امروز «محمدعلی بهمنی» فوت کرد و من به این فکر کردم که حیف از آن روزهایی که میشد ببینمشان، بشنومشان، بشناسمشان، ولی او گفته بود «بد است» و من هیچوقت «نرفتم». دیر است برای گفتنِ آقای بهمنی «ببخشید» من همه جا هرکس از من پرسید چگونهای؟ گفتم
«تا نیمه چرا ای دوست لاجرعه مرا سرکش من فلسفهای دارم یا خالی یا لبریز»
#فرزانه_صدهزاری
ما قوی نیستیم ما فقط کاری جز ادامه دادن از دستمون بر نمیاد.
اگر فکر میکردیم از خیلیا قوی تریم فقط برای این بود که نسبت به اونا زمینهای بیشتری خوردیم..
ما قوی نیستیم،ما فقط بیشتر باخت دادیم.بیشتر شکستیم.
که فکر میکردیم مقاومیم،مگه جز گذروندن اون لحظهها میتونیم کار دیگهای هم بکنیم!؟
ما قوی نیستیم ما فقط مجبوریم به گذشتن،به ادامه دادن،به بلند شدن،به حرکت..
فقط مجبوریم به تحمل،به تحمل،به تحمل...
#فرزانه_صدهزاری
.
به او گفتم «نه». گفتم نه، نمیتوانم، نمیشود، نمیخواهم.
به او که گفته بود «دوستت دارم». حالا باید بیشتر از دیروز و روزهای قبلش غصه میخوردم. من خسته بودم او خسته بود، ما خسته بودیم و من نمیتوانستم با تن خستهام، خستگی او را بغل کنم. باز هم خزیدم زیر پتوی سفیدم، خواستم در اینستاگرام بلوز سفید مورد علاقهام را سفارش دهم، گفت «موجود است»، سریع گفتم میخواهمش، هنوز جوابم را ندیده و من پشیمان شدم، نمیخواستم لباس جدید بخرم، نمیخواستم هیچچیز جدیدی بخرم، میدانستم یکی از همین روزها که خیلی نزدیک است «جنگ» اتفاق میوفتد. نمیدانم از کجا میدانم، امّا میدانستم که «جنگ» سریع رخ میدهد. و ترس و ناامیدی تمام من را در خودش گرفته. حتی نمیتوانم از این ترس با کسی حرف بزنم، میخندند، مطمئنم میخندند. چه میتوانستم بگویم؟؟ بگویم ظهر وقتی برای خرید روغن رفته بودم چندنوشابهای که برداشته بودم باز در قفسه گذاشتم؟ بگویم پیش خودم گفتم جنگ نزدیک است هیچ چیز اضافهای نخر؟ نمیخندند؟ معلوم است که میخندند، غم دارد بزرگ و بزرگتر میشود و من در قبالش کوچک و کوچکتر. پدرم دیروز در هنگام رفتن به بیمارستان گفت: «دیدی چجوری یه سری زنِ ...» حرفش را خورد، میدانم میخواست چیزی شبیه زنِ ولدهزنا بگوید، ولی نگفت، جلوی من نگفت، جلوی دخترش، بعد از مکث کوتاه گفت:« زنِ وحشی، ریختن سر دوتا دختر جوان و کشیدنشون سمت ون». سرم را تکان دادم که یعنی دیدهام، نمیتوانستم بگویم پدر، اینهارا میبینم که غمگینم، اینها را میبینم که از همه چیز دست کشیدهام، پدر دیروز در راه برگشت از بیمارستان بدون مقدمه دوباره گفت: «دیدی چجوری زدن دخترارو؟ دیدی آخه..» پدرم هم ناراحت بود، ذهنش درگیر بود، مثل من، مثل همهی ما.
به ساعت نگاه میکنم، هشت ساعت بود که معدم درد نمیکرد، به او که گفته بود «دوستت دارم» فکر کردم و دعا کردم زودتر روزهایش به راه شود، من نا امید بودم او هم نا امید بود، ما نا امید بودیم و من نمیتوانستم روزنهی امید روزهای تاریکش باشم، حالا امشب خستگیام از دیشب و شبهای قبل بیشتر است، ترسم را یک طرف میخوابانم و خستگیام را طرف دیگر، میخوانم که مریم اختصاری گفته: «تنها برای گریه بغل خواستم که نبود...»
خودم خودم را در آغوش میکشم و نمیخواهم هیچکس نزدیک این تن خسته شود.
#فرزانه_صدهزاری
.
آب شناور سر معدهام مانده و قرص توی دستانم، میدانم اگر قرص را در دهانم بگذارم بالا خواهم آورد، فکر نخوابیدن تا صبح مثل دیشب، پریشب، و شبهای گذشته هم دیوانهام میکند. باز مچاله میشوم روی تختم، به از صبح تا همین یک دقیقه پیش که فکر میکنم میبینم چقدر قصه پشت سر گذاشتهام، در همین چندساعت. صبح کارگر جوان یخچال را روی دوشش گذاشته بود که به آن خانه ببرد، زن همسایه گفت خدا بهت قوت و قدرت بده جوان. گفتم خدا کجا بود الان؟ کارگر جوان یخچال را برد و برگشت. خواهرم گفت ناشکری نکن، خدا همیشه هست، گفتم «توی مسائل مالی که دخالت نمیکنه، توی مسائل عاطفی که نمیبینش، اینم از وضعیت سلامتون» خواهرم گفت «خداروشکر کن مریض سخت نیستی» کارگر جوان پوزخند میزند، گفتم«خب باشه، پس خدا برای اونایی که توی بیمارستانن و مریض سختتد وجود نداره؟!» رو کردم به کارگر جوان گفتم«تو خدارو کجای زندگیت دیدی؟ واقعاً دیدی؟!» چندجعبه روی کولش گذاشت و زیر لب گفت«تو داری درست میگی» . به اعدامی امروز فکر میکنم. به خدای او، به خدای مادر او، عکسش را چندبار نگاه میکنم و مینویسمو به این فکر میکنم چقدر نوشتن خوب است. و چقدر کاری جز نوشتن نکردن بد. پاک میکنم. میروم سر یخچال، مادرم میگوید« این زهرهماری چیه گذاشتی تو یخچال، برای همیناست که معدت اذیتت میکنه» به آن زهرِماری فکر میکنم که چقدر دلم میخواهد الان با آن زهرِ ماری و با آهنگ «گریز» ابی آنقدر مست باشم که تمام فکرهای گره خوردهی مغزم را باز کنم..
به دوستانم فکر میکنم، به دوستیهای تمام شده، به رابطههای در شرف تمام شدن، به معرفت نداشتهی آنهایی که روزگاری سنگشان را به سینه میزدم،به اینکه چقدر همهچیز بیارزش است، خیسی چشمانم را گردن قرصهای هورمونی امشب میاندازم، چقدر خسته و عصبی و بهانهگیرم، ترجیح میدهم قرص خوابم را بخورم و به این فکر نکنم کاش کارگر جوان نمیگفت «تو داری درست میگی» و برایم تعریف میکرد خدا را کجای زندگیاش دیده، میخواهم یک نفر بگوید خدا «هست».
#فرزانه_صدهزاری
.
چجورى مىخوای من رو ساده دوست داشته باشی؟
من که ساعتها با گلِ ساعتیه پیچیده دور ستون کافه حرف میزنم..
من که برای برگ سهواً کنده شده از درخت غصهمیخورم!؟
من که میتونم برای هر رنگ لباست یک شعر بلند بنویسم..
من که میرم پای پنجرهو به خورشید میگم امروز مراعات کنه که صورتت نسوزه..
من که میتونم تو چشمات نگاه کنمو غمهات رو سرازیر کنم توی تن خودم..
من که مسیرمرو برای مورچهای که یه گندم روی کمرشه کج میکنم..
چجوری میخوای ساده دوستت داشته باشم از منی که احساساتم از گوشهی لبم سرازیر میشه وقتی میخوام باهات حرف بزنم..
از منی که اگر یکبار ببینمت میتونم هزاربار مرورت کنم..
از منی اگر بخندی لبخندت رو روی بوم میکشمو میذارم گوشهی اتاقم..
چجوری میخوای ساده دوستت داشته باشم وقتی که سراسر قلبم..
وقتی پر از نیاز خواستنم..
چجوری میخوای ساده دوستم داشته باشی وقتی که شبیه من هیچجایی نیست
که برات بتونه از یک قطره قد یک دریا حرف بزنه..
که بتونه قشنگیای دنیا رو بهت نشون بده..
که بتونه یه جوری توصیفت کنه که آینه هم نتونه اونجوری نشونت بده..
چجوری بتونم!؟
چجوری میتونی؟
.
#فرزانه_صدهزاری
?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 9 months ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 11 months, 2 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 7 months, 2 weeks ago