از گونۀ تو گلی بچینم بروم
با تو نفسی خوش بنشینم بروم
دیدار تو آورده مرا سوی وجود
من آمده‌ام تو را ببینم بروم

#امیر_مرادی

خوابی دیدم دوش، فراموشم شد
این می‌دانم که مست برخواسته ام

#مولانا

دلم می‌خواد مثل اون موقع که به همسرم می‌گم فیلم رو نگهداره تا همه‌ی حدسم درباره‌ی پایانش رو بگم ??‍♀️???‍♀️ بهتون بگم بله بلههههه من حدس می‌زدم همچین بشه.

تو آن پرندۀ رنگين آسمان بودی
که از ديار غريب آمدی به لانۀ من

چو موج باد که در پردۀ حرير افتد
طنين بال تو پيچيد در ترانۀ من

پرت ز نور گريزان صبح، گلگون بود
تنت حرارت خورشيد و بوی باران داشت

نسيم بال تو عطر گل ارمغانم کرد
که ره چو باد به گنجينۀ بهاران داشت

چو از تو مژدۀ ديدار آفتاب شنيد
دلم تپيد و به خود وعدۀ رهایی داد

چراغی از پس نيزار آسمان تابيد
که آشيان مرا رنگ روشنایی داد

تو را شناختم ای مرغ بيشه‌های غريب
ولی چه سود، که چون پرتوی گذر کردی

چه شد که دير در اين آشيان نپاييدی
چه شد که زود از اين آسمان سفر کردی

به گاه رفتنت، ای ميهمان بی‌غم من
خموش ماندم و منقار زير پر بودم

چو تاج کاج، طلایی شد از طلايۀ صبح
پناه سوی درختان دورتر بردم

غم گريز تو نازم، که همچو شعلۀ پاک
مرا در آتش سوزنده، زيستن آموخت

ملال دوريت ای پرکشيده از دل من
به من طريقۀ تنها گريستن آموخت

#نادر_نادرپور

مبهوت مانده قلب کبوتر نمی‌زند
دیگر سپیده‌ای به جهان سر نمی‌زند

خشکیده است در دلشان برکۀ غدیر
باران به قلب‌های مکدر نمی‌زند

تا فاطمه کنار علی ایستاده است
حیدر دم از نبودن یاور نمی‌زند

زهرا، چهل دلاور جنگی؟ روا نبود!
دشمن بدون حیله به لشگر نمی‌زند

مشعل به دست آمده ای؟ هیچ مسلمی
آتش به قلب سورۀ کوثر نمی‌زند

از سنگ بدترید جماعت که سنگ هم
دلداده را مقابل دلبر نمی‌زند

آه این گُل کبود شده یاس احمد است
قنفذ چنان زده است که کافر نمی‌زند

گفتند احمد آمده، اما پیامبر
پهلو شکسته تکیه به منبر نمی‌زند

این بار محتضر خود زهرای اطهر است
دیگر برای اذن، ملک در نمی‌زند

بعد از تو در نه، لیفۀ خرما گذاشتند
حیدر پس از تو حرف ز خیبر نمی‌زند

حرفی شنید زینب و در سینه دفن کرد
تا دشت کربلا به برادر نمی‌زند

بانوی بی نشان و مزاری، ولی مگر
مادر به خانۀ پسرش سر نمی‌زند؟

مرده است هر کسی که شب جمعه تا بهشت
با ذکر السلام ، دلش  پر نمی‌زند

#مبینا_گل‌صفتان

آن روزها چهار سالش بود،
مادر بیمارش را نگاه‌ میکرد،
و با بغض در کنار اسماء
زانو‌ی غم بغل گرفته بود.
مادر او را صدا زد و‌ نزدیک رفت.
فرمود: دخترم؛
این دو بقچه اى كه به تو میسپارم،
يكى متعلق به دختر ابوذر غفارى است،
و ديگرى برای خودت است!
پیراهنی در آن گذاشته‌ام؛
مال حسین‌علیه‌السلام است!
زینبم؛ آن را نگهداری کن،
و بدان زمانی كه این پيراهن را
از تو طلب کرد،
زمان وصل و همراهى شما،
به پایان رسيده است...
| بحرالمصائب‌،ج۳،ص۴۵_۴۶
#اباعبدالله

چندتا صلوات برای من می‌فرستین؟

چندتا صلوات برای من می‌فرستین؟

فرموده بود حضرت رضا‌علیه‌السلام:

که هر وقت سختی ای به شما رسید،
به واسطه ما، از #خدا کمک بجویید...

@alaviaat | تفسیرالعیاشی‌ج۲،ص۱۷۶

تا جهان بود و عشق باقی بود
عشق و اندوه را تلاقی بود

#از_ترمه_و_تغزل
#حسین_منزوی