جهان در شب

Description
هرجا تو بودی دلم رفت
هرجا که رفتم تو بودی…
We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 7 months, 3 weeks ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 10 months ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 6 months ago

5 months, 2 weeks ago

از شب چه پاسی مانده ای چشمان شرم‌آلود
من بی‌زمانم با شما، دیر است هان یا زود؟

#منزوی

5 months, 4 weeks ago

رمانِ خون

پایین آمدنِ رمانِ خون، احتمالا باید چیزی باشد شبیه کم‌شدن قندِ خون، آهن، کلسیم و این‌طور چیزهایی. و به‌گمانم در چنین اصطلاحی، خودِ «خون» هم در معنای استعاری‌اش یعنی رگ و پیِ وجود آدمی. همان چیزی که تجربه‌ها و فهمیده‌شده‌ها در آن جای می‌گیرد تا تو و زندگی‌ات را بسازد.

رمانِ خون آدم که پایین بیاید، فهمش به‌اندازه پایین آمدن قندِ خون، راحت و بی‌دردسر است. آن یکی اگر سیاهی چشم و بی‌رمقی و سرگیجه دارد، این یکی در خودش نوعی تهی‌بودگی از کلمه دارد یا دور ماندن از ایده‌های تازه و ابزارهایی که به‌مدد آن‌ها می‌توان طور متفاوتی اندیشید.

یکی-دو روز است تقلا می‌کنم تا برای توصیف صحنه‌ای در دادگاه لاهه، جمله‌ای بنویسم. می‌دانم اگر چند کلمه بنویسم، بقیه کلمه‌ها از پسِ هم ردیف می‌شوند و رودی که باید به جریان بیفتد، مسیرش را پیدا می‌کند. نمی‌شود اما. سرچشمه‌ای نیست و مسیری برای جاری شدن و رودی که وجود داشته باشد اما هنوز روان نشده.

خالی و تهی‌ام. کلمه‌ها را می‌نویسم اما کوشش‌های نافرجامی هستند که رضایت خودم را هم جلب نمی‌کنند. رمان‌خواندن تلاش برای نوشتن را جوششی می‌کند؛ تقلایت را کمتر و موفقیتت را تضمین‌شده‌تر.

همان‌طور که بعد از هر رمان‌خواندنی، بنیه اندیشگانی‌ات پروارتر می‌شود و تو دیگر آدم سابق نخواهی بود، از یک جایی به بعد هم نوشتن برایت اجتناب‌ناپذیر می‌شود. نمی‌توانی که ننویسی. و اگر ننویسی، آرام و قرار از تو می‌رود.

استاد درس مهارت‌های نوشتاری‌مان در دوره کارشناسی مدام تأکید می‌کرد که اولین، مهم‌ترین و سخت‌ترین قدم برای نویسنده‌شدن، داشتن یک برنامه همیشگی برای خواندن داستان و رمان است. می‌گفت وقتی زیاد بخوانی، میل به نوشتن هم پیدا می‌کنی.

راست می‌گفت. بعد از خواندن‌های بی‌وقفه است که سرریز می‌شوی. کلمه‌ها توی سرت، دست و بالت، پرسه می‌زنند و اگر برایشان کاری نکنی، غصه به سراغت می‌آید.

آخرین رمان را دقیقا کِی خواندم؟ مدتی از آن گذشته. برای همین در ناتوانیِ نداشتنِ کلمه دست‌وپا می‌زنم و برای پیداکردن کلمه و جمله‌های مناسب به تقلا می‌افتم. زیاد کتابِ نظری خوانده‌ام و از داشتنِ همه آن امکان‌هایی که برایم رویا و تخیل را رقم می‌زنند، جدا افتاده‌ام.

باید برگردم به قفسه رمان‌های کتابخانه‌ام. به آغازها و پایان‌های سِحرانگیز و به جداافتادگی از واقعیت برای لحظه‌هایی تا دوباره با شکلِ تازه‌تری به آن برگردی. باید برگردم به شب‌بیداری‌های طولانی برای این‌که «ببینم آخرش چی می‌شه» و به خواندن‌های بی‌وقفه‌ای که دست‌آخر «نویسندگی عرق‌ریزانِ روح است» را با خودش برایم بیاورد.

#خویشتن‌_نویسی

7 months ago

من و تصور عطرش… من و سرودن او…
فرار می‌کنم از باور نبودن او

8 months, 1 week ago

به قدر کفایت سوگواری نکرده‌ام. یعنی نشده که بکنم. در این تحولات شتابناک فرصتش گیرم نیامده یا من آدمش نبوده‌ام؟ نمی‌دانم. به‌هرحال غم شهادت سید تا امروز برایم قابل فهم نشده. تکه‌هایی از قلبم انگار زیر آوارهای ضاحیه مانده است هنوز.

حالا هربار که چیزی دربارهٔ چهلم سید می‌بینیم یا می‌شنوم، یخ می‌زنم. کی وقت کردیم چهل شب و چهل روز از آن قتلگاهِ عاشورایی فاصله بگیریم؟ اصلا کجا می‌رویم با این عجله؟
من چقدر روضه شنیدن و گریه شدن به خودم و همهٔ این ماه‌ها و روزها و ساعت‌ها بدهکارم.

۱۴ آبان ۱۴۰۳

8 months, 4 weeks ago

در هر سری، سرّت نشانی داشت
در روضهٔ یحیی تو را دیدم…


#یحیی_سنوار

8 months, 4 weeks ago

یکی از کارهایی که هی می‌خوام بکنم و هی نمی‌کنم، برگشتن به محیط رنج‌آور اینستاگرامه. برگشتن خط‌درمیون هم نه، درست‌وحسابی. یه حضور آهسته ولی پیوسته. اینه که چندوفته به خودم میگم پاشو! اون صفحهٔ خستهٔ بارها اخطارگرفتهٔ محدودشدهٔ کم‌کار هم بالاخره یه پنجره‌ست. یه دستمال رو شیشه‌هاش بکش. بازش کن. یه گلدون بذار پشتش. احیانا اگه کسی هم از اونورا رد شد، بهش سلام بده. همین. نباید اینقدر سخت باشه که.

ولی نمی‌دونم چی داره این اینستاگرام که هرچقدر ازش دورترم، راحت‌ترم. چطوری یه زمانی و تا یه حدی معتاد بودم بهش؟ و چرا؟

1 year ago

تا خود صبح، در نماز شب است گوشهٔ باغچه گل شب‌بو …

1 year ago

دشت در دشت، هر کجا، هر سمت می‌دود رو به سوی او آهو …

1 year ago

اثر مهربانی‌اش پیداست روی بال کبوتر و تیهو …

1 year, 2 months ago

1905

... ولی باید قانع بود. و من هستم. مثلا یک چهارم قارقار کلاغ برای من بس است. یادم هست به یکی نوشتم: چهار سوم قناری را می‌شنوم. می‌بینی، قانع‌تر شده‌ام. راست است که حجم قارقار بیشتر است، ولی در عوض خاصیت آن کمتر است.
مادرم می‌گفت قارقار برای بعضی از دردها خاصیت دارد.
من روزها نقاشی می‌کنم. هنوز روی دیوارهای دنیا برای تابلو جا هست. پس تندتر کار کنیم. باید کار کرد. ولی نباید دود چراغ خورد. اینجا دودهای زبرتر و خالص‌تری هست. دودهای بادوام و آب‌نرو. در کوچه که راه می‌روی، گاه یک تکه دود صمیمانه روی شانه‌ات می‌نشیند و این تنها ملایمت این شهر است. وگرنه آن جرثقیل که از پنجره اطاق پیداست، نمی‌تواند صمیمانه روی شانه کسی بنشیند. اصلا برازنده جرثقیل نیست. اگر این کار را بکند به اصالت خانوادگی خود لطمه زده است. توی این شهر نمی‌شود نرم بود و حیا کرد و تهنیت گفت. نمی‌شود تربچه خورد. میان این ساختمان‌های سنگین، تربچه خوردن کار جلفی است. مثل این است که بخواهی یک آسمان‌‏خراش را غلغلک بدهی. باید رسوم این‌جا را شناخت. در اینجا رسم این است که درخت برگ داشته باشد. در این شهر نعناء پیدا می‌شود، ولی باید آن را صادقانه خورد. اینجا رسم نیست کسی امتداد بدهد. نباید فکر آدم روی زمین دراز بکشد. در اینجا از روی سیمان به بالا برای فکر کردن مناسب‌تر است. و یا از فلز به آن طرف. من نقاشی می‌کنم، ولی نقاشی من نسبت به گالری‌های اینجا مورب است. نقاشی از آن کارهاست. پوست آدم را می‌کند. و تازه طلبکار است. ولی نباید به نقاشی رو داد، چون سوار آدم می‌شود.
من خیلی‌ها را دیده‌ام که به نقاشی سواری می‌دهند. باید کمی مسلح بود، و بعد رفت دنبال نقاشی. گاه فکر می‌کنم شعر مهربان‌‏تر است.
ولی نباید زیاد خوش‌خیال بود. من خیلی‌ها را شناخته‌ام که از دست شعر به پلیس شکایت کرده‌اند. باید مواظب بود. من شب‌‏ها شعر می‌خوانم. هنوز ننوشته‌ام. خواهم نوشت.
من نقاشی می‌کنم. شعر می‌خوانم. و یکتایی را می‌بینم. و گاه در خانه غذا می‌پزم و ظرف می‌شویم. و انگشت خودم را می‌برم. و چند روز از نقاشی باز می‌مانم. غذایی که من می‌پزم خوشمزه می‌شود به شرطی که چاشنی آن نمک باشد و فلفل و یک قاشق اغماض.
غذاهای مادرم چه خوب بود. تازه من به او ایراد می‌گرفتم که رنگ سبز خورش اسفناج چرا متمایل به کبودی است. آدم چه دیر می‌فهمد. من چه دیر فهمیدم که انسان یعنی عجالتاً.
ایران مادرهای خوب دارد و غذاهای خوشمزه و روشنفکران بد و دشت‌های دلپذیر.
و همین.
سهراب»

نیویورک، سوم رمضان
بریده‌ای از نامه سهراب سپهری به احمدرضا احمدی

#سهراب_سپهری
#نامه_ها
#نزهت_الملوک

@Nozhatolmolouk

We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 7 months, 3 weeks ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 10 months ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 6 months ago