?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 7 months, 4 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 10 months, 1 week ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 6 months, 1 week ago
نامههای ایرانی «کنت دو گوبینو»
تهران - ۲۰ مه ۱۸۵۷
تیراندازی شاهزاده
خواهر عزیزم مدّتیست به تو نامه ننوشتهام، امّا تقصیر از من نیست. کار بسیار داشتم و امروز با کمال مجاهدت موفّق شدم که به تو چیزی بنویسم. از وقتیکه به تهران برگشتهام اینقدر کار نوشتنی داشتم که دیگر از دیدن شکل قلم وحشت میکنم. حالا در یکی از آن دورههای غمانگیز زندگی واقع شدهام که دیگر نمیتوانم کار کنم. امّا خوشبختانه این حالت چندان بیموقع نیست، زیرا کارهای خود را تمام کردهام و تنها یک فصل دربارهٔ «سنگنوشتههای ایران» باقی مانده است که آنرا هم از بر میدانم و سه جلد کتاب قطور «تاریخ انساب ملّتهای ایرانی» به پایان رسیده و فقط تصحیح آنها مانده است. الحمدلله! ...
... میدانم که تو همیشه توقّع داری قصّهای به سبک الف لیله برایت بنویسم، امّا امروز مطلب مهمّی ندارم. حق بود که پیش از این داستان دیدوبازدیدهای نوروزم را برای تو مینوشتم و شرح میدادم که چگونه به خانهٔ وزیر جنگ رفتم و سه صاحبمنصب عالیرتبه را در آنجا دیدم. از این سهنفر یکی نوزدهساله بود، دوّمی پانزده سال، و سوّمی دوازده سال داشت. صاحبمنصب اخیر علاوه بر رتبهٔ نظامی حاکم یزد نیز بود و سهروز پیش از آن با یکی از دختران صدراعظم که دهساله است عروسی کرده بود. همراه این سه سرتیپ یک یاور از دوستان قدیم من نیز بود که بیستوچهارساله است و مرد جاافتادهایست و همیشه بسیار مغموم است از اینکه ترقّی نکرده است.
حضرت اجل به من گفت: «شما عادت ندارید که سرتیپهای به این جوانی ببینید؟ راستی هم! این یکی از رسوم ناپسند ماست.» یادآوری این نکته لازم است که خود حضرت اجل وزیر جنگ شانزدهساله دارد و همین روزها خداوند دختری به او عطا کرده است.
امّا جزئیات دیدوبازدیدهای دیگر از خاطر من رفته است. شاید بهتر باشد که برایت بنويسم چگونه اخیراً با یکی از همسایگانم که شاهزاده کیقبادمیرزا پسر فتحعلیشاه است آشنا شدهام. ابتدا باید بدانی که در اینجا به بهانهٔ شکار کبوترانی که دسته دسته روی خانههای شهر پرواز میمیکنند، تیراندازی در کوچهها معمول است. من این بازی خطرناک را در محلّهٔ خودم غدغن کردهام. چندروز پیش نوکران من دونفر از غلامان شاهی را توقیف کردند و من تفنگهای ایشان را ضبط کردم و گمان داشتم که دیگر تیراندازی تمام شده است. امّا دوروز بعد باز صدای تیری شنیدم. نیمساعت بعد میرزای من وارد اطاق شد و با حالتی مضطرب اظهار کرد که جمعیّتی جلو خانهٔ من ازدحام کرده است، زیرا که تیراندازی کار پسر شاهزاده کیقبادمیرزا بوده و فرّاشباشی با دونفر از فرّاشان به خانهٔ حضرتوالا وارد شده و به زدن نوکران او اکتفا نکرده، بلکه نصفِ ریش شاهزادهٔ مزبور را هم کنده است و حالا شاهزاده به درِ خانهٔ من آمده و دادوفریاد راه انداخته که به خاندان سلطنتی توهین شده است.
من فرمان دادم که شاهزاده را به درون خانه بياورند و خودم برای استقبال او با وقار تمام تا در اطاق دفترم رفتم. او را نشاندم و اظهار تعجّب کردم از اینکه تا کنون افتخار آشنایی با او را نداشتهام و دستور دادم که چای و قلیان بياورند و پیش از آنکه او فرصت پیدا کند که جز جواب تعارفات چیزی به من بگوید، رو به میرزا کردم و با لحنی بسیار جدّی گفتم: «واقعۀ مهمّی اتّفاق افتاده است، بروید بگویید فرّاشباشی را دویست ضربه شلّاق بزنند و از خانهٔ من بیرونش کنند.»
از شنیدن این دستور قیافهٔ شاهزاده گشاده شد، میرزا در گوش من گفت: «همینقدر که جنابعالی به حضرتوالا بفرمایید که فرّاشباشی خودش خدمتشان خواهد رسید، ایشان راضی خواهند بود.» من هم آهسته جواب دادم: «خیلی خوب، ولی باید او از من تقاضا کند که حبیبالله را ببخشم» و او هم همین کار را کرد.
دوروز بعد به خانهٔ شاهزاده رفتم و برای بچّههایش شیرینی فرستادم. از آنروز تا کنون شاهزاده بهترین دوست من شده است. گاهی خودش به دیدن من میآید و گاهی پسرانش را به احوالپرسی میفرستد. این قصّه در همهٔ شهر شهرت یافته و من هرروز بیشتر به مسلمانی مشهور میشوم. نتیجهٔ قطعی این واقعه آن بود که در محلّهٔ ما دیگر تیراندازی موقوف شد.
اینجا تو را و پدر عزیزم را به مهربانی میبوسم. از نقشهٔ خانهٔ تو بسیار خوشم آمد.
برادر عزیزت
@Ketab_va_hekmat
عشق آمد و کرد مست و دلشاد مرا
وز بندگی زمانه آزاد مرا
چون دید که من به پیش حسنش مُردم
بنواخت به لطف خویش و جان داد مرا
باز ای مطرب حدیثی در میان انداختی
فتنهای در مجلس صاحبدلان انداختی
راز ما را فاش کردی در میان خاص و عام
این حکایت در زبان این و آن انداختی
عارفان را با پریرویان کشیدی در سماع
بلبلان مست را در گلسِتان انداختی
فتنه را بیدار کردی زآن دو چشم نیمخواب
گفتوگوی عشقبازی در جهان انداختی
گرچه انسانی، خدا از نور پاکت آفرید
همچو عیسیٰ عالمی را در گمان انداختی
#همام_تبریزی
قرن هفتم
@Ketab_va_hekmat
دل در پیِ عشق دلبرانست هنوز
وز عمرِ گذشته در گمانست هنوز
گفتیم که ما و او بههم پیر شویم
ما پیر شدیم و او جوانست هنوز
تا کی چو مسیح دم ز طاعات زنید
یا همچو کلیم لاف میقات زنید
خیزید و به می خاک مرا گل سازید
وآنگه ز گلم خشتِ خرابات زنید
.
... دولتشاه سمرقندی که قولش دربارهٔ عبید زاکانی مأخذ اطّلاع دیگر نویسندگان است دربارهٔ این شاعر نوشته:
«گویند نسخهای در علم معانی و بیان تصنیف کرده بود بنام شاه ابواسحاق و میخواست تا آن نسخه به عرض شاه برساند. گفتند مسخرهای آمده و شاه بدو مشغول است. عبید تعجّب نمود که هرگاه تقرّب سلطان به مسخرگی میسّر گردد و هزّالان مقبول و محبوب و علما و فضلا محجوب و منکوب باشند چرا باید که کسی به رنج تکرار پردازد و بیهوده دماغ لطیف را به دود چراغ مدرسه کثیف سازد؟ به مجلس شاه ابواسحاق نارفته بازگشت و مترنّم این رباعی دلنواز شد:
در علم و هنر مشو چو من صاحبِ فن
تا نزد عزیزان نشوی خوار چو من
خواهی که شوی قبول ارباب زمن
کِنک۱ آور، کُنگُری۲ کن و کِنگِر۳ زن»
#تاریخادبیاتدرایران
#دکتر_ذبیحالله_صفا
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱ - کِنک - امرد
۲ - کُنگُری - دریوزگی
۳ - کِنگِر - نوعی از آلات موسیقی
آنکه گردون فراشت و انجم کرد
عقل و روح آفرید و مردم کرد
رشتهٔ کائنات درهم بست
پس سرِ رشته در میان گم کرد
... منحصر شد همهٔ دار و ندارم به جنون
در چه ره خرج کنم اینهمه دارایی را؟ ...
... خواستم چیزی بگویم دیر شد
واژههایم طعمهٔ تکفیر شد
قصّهٔ ناگفته بسیارست باز
دردها خروار خروارست باز
دستها را باز در شبهای سرد
ها کنید ای کودکان دورهگرد
مژدگانی ای خیابانخوابها
میرسد تهماندهٔ بشقابها
سر به لاک خویش بردیم ای دریغ
نان به نرخ روز خوردیم ای دریغ
قصّههای خوب رفت از یادها
بیخبر ماندیم از بنیادها
صحبت از عدل و عدالت نابهجاست
سود در بازار ابنالوقتهاست
گفتهام من دردها را بارها
خستهام، خسته از این تکرارها
ایکه میآید صدای گریهات
نیمهشبها از پسِ دیوارها
گیر خواهد کرد روزی روزیات
در گلوی مالِمردمخوارها
من به در گفتم ولیکن بشنوند
نکتهها را مو بهمو دیوارها
دعا
کنفوسیوس فیلسوف بزرگ چینی به درگاه خدا دعا میکرد و میگفت:
- خدای من، برای من در زندگی خانهای پر از کتاب و باغچهای پر از گل بده. همین کافیست.
?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 7 months, 4 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 10 months, 1 week ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 6 months, 1 week ago