?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 6 months, 4 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 9 months, 1 week ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 5 months, 1 week ago
??
@bahaarbai
? #رمان_جنتلمن
✍ #نویسنده_بهاربای
? #بخشسوم
? #پارت۱۱۵
با شانههایی آویزان به حمام رفتم و لباسهایم را درآوردم. حوصلهی دوشگرفتن نداشتم و تاپ و شلواری پوشیدم و روی تخت رها شدم. سرم که به بالش خورد، کلیپس سادهای که داشتم، باعث شد کمی به سرم فشار بیاید و با قیافهای نالان کمی گردنم را بالا آوردم. کلیپس را که در موهای خیسم گیر کرده بود، بهزحمت جدا کردم و به گوشهای انداختم. چشمانم که رو به سقف بود، آرام بسته شد و در فکر گرشا غرق شدم...
در گوشم صدای تماس و پیام میچرخید که بیدار شدم. غلتی به سمت نور مایلی که در کف اتاق افتاده بود، زدم و کمی سرم را بلند کردم تا بتوانم آسمان بیرون پنجره را بنگرم. نیمهابری بهنظر میرسید و ناخواسته لبخندی روی لبم نشست. لبهی تخت نشستم و به این اندیشیدم که چقدر خواب تماس و پیام دیدهام! با نگاه، دنبال گوشی گشتم و انتهای تخت یافتمش. کمی خیز گرفتم تا بگیرمش. صفحه را روشن کردم و با تعجب لب گشودم: ۱ تماس؟! ۱۴پیام؟! پس خواب ندیدم؟! واقعی بوده؟! همهی تماسها و پیامها از گرشا بود! پیامها را باز کردم: «اوضاع چطوره؟» «اگه نیازه، بگو بیام» «زنگ میزنم، گوشیت روشنه؛ پس چرا جواب نمیدی؟!» «مهشید» «مجبور شدم اومدم خونهتون، ببینمت؛ یه دختر جوابمو داد و گفت که خوابی. خیالم راحت شد» «سلام مهشیدم» «صبحت بخیر» «زنگ زدم اما باز هم جواب ندادی» «فکر کنم هنوز خوابی؛ خوبه که اینقدر راحت خوابیدی» «دلم آروم نشد، امروز خودم اومدم خونهتون واسه باغبونی» «هنوز هم که خوابی دختر!»
لحظهای قلبم داغ شد! امروز به اینجا آمده؟! ناخواسته، گوشی را رها کردم و از تخت پایین پریدم. بهخاطر شتاب و دلهرهام، سخت توانستم پاها را در دمپایی جا کنم! با عجله کلید را چرخاندم و قفل در را باز کردم. تند و زود از پلهها بالا رفتم و خود را به حیاط رساندم. از روی پلهها هر چه چشم چرخاندم، کسی را ندیدم. قدم در حیاط گذاشتم و همچنان که با چشم، همهجا را میگشتم، نرم میدویدم؛ ولی اثری از او دیده نمیشد. ناامید از نبودنش، به درون عمارت برگشتم. صدای پروانه به گوشم رسید: حالت خوبه؟!
سر بلند کردم و همانطور که سلانه سمتشان میرفتم سلام دادم.
_ علیک! مهشید خوبی؟!
زینب گفت: بدو برو لباسهاتو عوض کن!
پروانه سمتم راه افتاد: واسه چی با این وضع، دوئیدی رفتی بیرون؟!
به خودم آمدم و با دیدن تاپ و موهای باز و درهمم، ناخواسته قفسهی سینهام را با دستانم پوشاندم: وای اصلا حواسم نبود!
? #ادامهدارد
? #رمان_جنتلمن
✍ #نویسنده_بهاربای
? #بخشسوم
? #پارت۱۱۵
? هرگونه استفاده از این اثر پیگرد قانونی دارد
? پیج شخصی نویسنده در اینستاگرام?
Www.Instagram.com/bahaarbai
? یکییدونه
? مسعود صابری
??
به نقطهای رسیدهام که تنها یک مشغولیت دارم؛
بازسازی خودم...
@bahaarbai ?
?? @bahaarbai ? #پارت۱ ? #رمان_جنتلمن ✍️ #نویسنده_بهار_بای خدای من! باز غرولند اول صبح همکار عزیزم. و دستهایی که نمیدانم چرا مدتیست وقتی در خوابم، آنها هم به خواب میروند! پیش از آنکه چشمهایم را بگشایم، دستهایم که در بالای سرم به خواب رفته بودند…
??
@bahaarbai
? #رمان_جنتلمن
✍ #نویسنده_بهاربای
? #بخشسوم
? #پارت۱۰۶
گفتم: میگم چرا ملت مارو یهجوری نگاه میکنن؟! نگو با خودشون میگفتن این اوسکولها کجا دارن میرن؟!
به قهقهه افتادیم و پروانه گفت: چه جای خوبی هم سکنا گزیدن!
حین خنده، به عقب رو کردیم و گفتم: کاش میشد توشو ببینیم!
_ بیخیال! از جاهای سیاسی خوشم نمیاد!
_ آره خب؛ منم حوصله فضاهای جدی رو ندارم...
پروانه با نگاهی به ساعت گوشیاش گفت: اوه بچهها! باید برگردیم!
زینب دلخور گفت: مگه چنده؟!
_ هشتونیم! تا برسیم، نه شده! قبل از همه، باید خونه باشیم!
_ ای بابا! هنوز جایی رو نگشتیم!
_ اشکال نداره؛ باز هم میایم.
_ کی؟! مگه چقدر وقت آزاد داریم؟!
_ غر نزن! میایم دیگه!
یک تاکسی دربست گرفتیم و برگشتیم...
جلوی در که پیاده شدیم، پروانه کلید انداخت و در را گشود. بعد از پروانه و زینب، خواستم وارد شوم که نامم را شنیدم. متعجب برگشتم و در نیمهتاریکی کوچه، گرشا را دیدم. نگاهی به بچهها انداختم که متوجه نشدهاند و گپزنان، داشتند میرفتند. پروانه را صدا کردم و گفتم: من یهکم کار دارم، میام.
متعجب گفت: کجا؟!
_ همینجا!
_ زود بیایها! شبه!
_ باشه؛ جای دوری نمیرم.
در را نیملا بستم و قدمی سمت گرشا برداشتم: سلام.
دو سه قدم فاصلهی بینمان را، طی کرد و روبرویم ایستاد. دستهایش را که پشتش بود، رها کرد و دستهگلی روبرویم ظاهر شد: تقدیم به شما.
نگاهی مردد به لبخندش انداختم و نگاهی به گلهای سرخ. ادامه داد: اولین دستهگلی که برات درست کردمو، نگرفتی. اینو دیگه بگیر؛ واسه خودمه...
لبخندی کنج لبم نشست و ضمن گرفتن دستهگل گفتم: ممنون.
_ خواهش میکنم!
چشمم به گلها بود و گلبرگها را نوازش میکردم: دراومدن؟!
_ تقریبا
_ این گل رو خیلی دوست دارم.
_ واسههمین برات آوردم.
نگاهش کردم: میدونستی؟!
_آره.
_ از کجا؟!
کمی چهرهاش درهم شد و بیانگیزه گفت: وقتی داشتی به جنتلمنت گزارش میدادی که چه بویی دوست داری!
سر به زیر انداختم. کمی چهرهام را پایید و ادامه داد: ... خوشحالم که حالت خوبه.
_ خوب نیس.
_ اما با دوستهات میگفتی، میخندیدی.
? #ادامهدارد
? #رمان_جنتلمن
✍ #نویسنده_بهاربای
? #بخشسوم
? #پارت۱۰۶
? هرگونه استفاده از این اثر پیگرد قانونی دارد
✅ارتباط با تنها ادمین کانال?????
@k_h_b_0
? پیج شخصی نویسنده در اینستاگرام?
Www.Instagram.com/bahaarbai
دوستان عزیزی که در کانال خصوصی مشترکین رمان جنتلمن عضون و رمان رو خوندن، لطفا تو گروه نیان و در مورد قسمتهای بعد چیزی لو ندن??
وگرنه مجبور میشم آیدیشونو تو گروه غیر فعال کنم ??
با تشکر ? ادمین?
دوستانی هم که میخوان در کانال مشترکین عضو بشن و نسخهی کامل رمان رو الان بخونن، برای تهیهی اشتراک، به آیدی من پیام بدن ??????
?پارتگذاری در کانال هم تا آخرینپارت ادامه داره❤️
??
@bahaarbai
? #رمان_جنتلمن
✍ #نویسنده_بهاربای
? #بخشسوم
? #پارت۱۰۵
چشمم به ساختمانی شیشهای افتاد که نگهبان داشت. گفتم: بچهها این ساختمون چیه؟!
پروانه گفت: نمیدونم!
زینب گفت: بهنظرتون بازاره؟!
گفتم: این چه بازاریه که اینقدر خلوته؟! کسی دوروبرش دیده نمیشه! معلوم نیس اصلا چرا نگهبان داره!
کمی خندهمان گرفت و پروانه گفت: چه مؤدب و صاف هم وایساده!
با نگاهی به اطراف گفتم: چرا همچین جای قشنگ و خنکی، اینقدر خلوته؟!
چشمم به رانندهها افتاد و ادامه دادم: اینها چرا آدمو اینجوری میپان؟! زن ندیدن؟!
ریز خندیدیم و به کوچهای رسیدیم که همهی ماشینها یا از آنجا بیرون میآمدند یا واردش میشدند. زینب گفت: چرا اینجوریه؟! انگار همهچیز داره همینجا متوقف میشه!
دوباره خندهمان گرفت و با دیدن دیواری سرخ در آن طرف خیابان گفتم: بچهها اونجارو! چه خونهی قشنگیه!
پروانه گفت: آرهههه! چه دیوار قشنگی داره! از درختهای سبز و زیادش، معلومه باید توش قشنگ باشه.
زینب گفت: بیاین یهکم بریم نزدیکتر.
با هم به آنسوی خیابان رفتیم و کمکم کنجکاو شدم و گفتم: این چرا اینجوریه؟! انگار دیوارش کنگره داره!
هر سه همینطور که سرمان بالا بود، پروانه گفت: آره، اینجا یه فرمیه!
سر پایین آوردم و تازه چشمم به انتهای خیابان افتاد: بچهها اونجا یک دره، یا من اشتباه میبینم؟!
زینب گفت: آره دره!
پروانه گفت: پرچمهارو! اوه ماشینهارو!
زینب گفت: اینجا منطقه نظامیه؟!
گفتم: نباشه هم، جای ما اینجا نیس! بدویین!
خندیدیم و راه آمده را با کمی شتاب، در پیش گرفتیم. پروانه گفت: نگیرنمون!
زینب گفت: ما که چیزی ندیدیم!
? #ادامهدارد
? #رمان_جنتلمن
✍ #نویسنده_بهاربای
? #بخشسوم
? #پارت۱۰۵
? هرگونه استفاده از این اثر پیگرد قانونی دارد
✅ارتباط با تنها ادمین کانال?????
@k_h_b_0
? پیج شخصی نویسنده در اینستاگرام?
Www.Instagram.com/bahaarbai
??
@bahaarbai
? #رمان_جنتلمن
✍ #نویسنده_بهاربای
? #بخشسوم
? #پارت۱۰۴
گفتم: کجا بگردیم؟!
_ نمیدونم؛ میریم بازار یه قدمی میزنیم، یه بستنی میخوریم، یه مانتویی هم شاید خریدیم!
_ خیلیوقته خرید نکردم!
زینب گفت: منم!
متعجب گفتم: تو که هفتهی پیش یه ست خریدی!
_ اونهارو خریدم که بتونم در قالب یه آدم پولدار، برم مغازههایی که ساینا میره، خرید
کنم!
پروانه گفت: حالا بریم؟
گفتم: آره بریم؛ مغزم نیاز به هوا داره!
.. نیمساعتی بعد، هر سه با کمی آرایش، در حیاط، منتظر آژانس بودیم. از دیدن چهرههای هم، لبخندی مطمئن زدیم و من که وسط بودم، دستهایشان را در آرنجم قفل کردند و خرامان بهسمت در بزرگ حیاط راه افتادیم.
... در تجریش پیاده شدیم و شروع به قدمزدن کردیم. با هم حرف میزدیم و پروانه روبروی ویترین ظرففروشیها توقف میکرد و زینب هم روبروی ویترین بوتیکها! من هم پایهی هر دو! خیابانها را یکی پس از دیگری طی میکردیم و با انرژی زیادی از مراکز خرید دیدن میکردیم. به چهارراهی رسیدیم و خواستیم از خیابان رد شویم که با دیدن یکی از راهها، به پروانه گفتم: من تابهحال اون خیابون نرفتم.
پروانه رد نگاهم را گرفت و همزمان با زینب که میگفت «آره؛ منم»، گفت: آره منم نرفتم.
_ پس بیا بریم یهکم اونجا قدم بزنیم.
قبول کردند و پا به خیابان سبز و کمی شیبدار گذاشتیم. خیابان خلوتی بود و هر از گاهی ماشینهای مدل بالایی رد میشدند. با نگاهی به جوی آب گفتم: وای چقدر زلاله!
زینب گفت: فکر کنم چشمهس.
_ چشمه، اینجا؟!
_ آره؛ مدل آبو ببین؛
پروانه گفت: به هر حال، تهران یه زمان جنگل و دشت بوده! حتما چشمههایی داره!
با نگاهی به فضای پشتسرم گفتم: فکر کنم از آب همون رودخونهس.
پروانه گفت: نه؛ ربطی به هم ندارن!
? #ادامهدارد
? #رمان_جنتلمن
✍ #نویسنده_بهاربای
? #بخشسوم
? #پارت۱۰۴
? هرگونه استفاده از این اثر پیگرد قانونی دارد
✅ارتباط با تنها ادمین کانال?????
@k_h_b_0
? پیج شخصی نویسنده در اینستاگرام?
Www.Instagram.com/bahaarbai
??
همه چی رو تجربه کن، ولی درگیرشون نشو
با هر نوعی بگرد، ولی شبیهشون نشو
هرجایی برو، ولی خودتو حفظ کن
اگه بتونی با همهی اینها سالم زندگی کنی خوبه
نه اینکه تو محدودیت باشی و فکرکنی داری سالم زندگی میکنی
?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 6 months, 4 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 9 months, 1 week ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 5 months, 1 week ago