?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 9 months ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 11 months, 2 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 7 months, 2 weeks ago
👈 چند وقتی بود که هستی موقع کلاس زبان مجازیش رو تخت داداشش مینشست. (معتقده که اینجا از همه جا راحتتره، تکیهگاهش خوبه و نور تو لپتاپ نمیفته. آخه خونهی ما خیییلی پرنوره) اما اون روز داداشش رو تختش دراز کشیده بود و قبول نکرد که جاش رو تغییر بده. خلاصه از هستی اصرار و از اون انکار و.... بومممم انفجار خشم هستی😡🤬 و داد و بیداد که تو دیگه اصلاً داداشم نیستی و من اصلاً همچین داداشی نمیخوام😤 و کاشکی این داداش رو نداشتم و...
👈 بعدش هم اومد سراغ من و شروع کرد به شکایت و دادخواهی. نظر داداشش این بود که هستی میتونه یه جای دیگه بشینه و داره زور میگه که البته من هم باهاش موافق بودم😉، اما اعلام موافقتم نه تنها دردی رو دوا نمیکرد، بلکه آتیش خشم😡 هستی رو هم شعلهورتر میکرد.
🔺نکتهی مهم🔺
تو درگیریهای بچهها از ابراز نظرتون در مورد اینکه حق با کیه و کی درست میگه، تااااا میتونین، پرهیز کنین. چون دادن حق به یکی از بچهها، حتی اگه از نظر همهی دنیا حق باشه، از نظر اون یکی به معنی طرفداری شما از خواهر یا برادرشه!
و اگه بچهها ذرهای شک کنن به اینکه شما هوای اون یکی رو بیشتر دارین یا به نظر اون بیشتر اهمیت میدین، برای اینکه درستیِ فرضیهشون رو محک بزنن، خیلی زود دعوای بعدی رو راه میندازن تا ببینن آیا این بار بازهم طرف اون یکی رو میگیرین، یا نه؟ و اگه هشیار نباشین، این داستان همینطور ادامه پیدا میکنه و شما ندونسته تو آتیش جنگ و جدال بچهها هیزم میریزین.
👈 پس من هم بدون گفتنِ نظرم، فقط به حرفای هستی گوش 👂 دادم و اونها رو منعکس کردم:
اوهوم...
فهمیدم...
تو فکر میکنی اونجا راحتتری، آره؟...
اما داداشی گفت که میخواد رو تخت خودش دراز بکشه...
انگار انتظار داشتی داداشی مثل همیشه باهات راه بیاد...
کاش بقیهی قسمتهای خونه هم به همین اندازه راحت بود...
👈 راستش رو بخواین، خیلی جلوی خودم رو گرفتم نگم: خیلیخوب... حالا چرا داد میزنی؟🤨 یعنی تو یه خونهی صد و چند متری فقط همون یه جا راحتی؟ 😐 خوبه داداشت همش بهت اجازه میدادااااا.... حالا یه امروز اجازه نداد، بد شد؟
دوست داشتم بگم دلت میاد بگی کاسمی داداش نداشتم؟ اگه داداشت نباشه، کی برگههای ریاضیت رو برات چاپ میکنه؟ کی باهات بازی فکری میکنه؟ (کی اشکاتو رو پاک میکنه...😅) حالا صبر کن بزرگ بشین، جونتون واسه هم در میره...
اما خوشبختانه هیچکدوم از این جملات رو نگفتم و به همون چند تا جملهی انعکاسی اکتفا کردم.
👈 و نتیجه این شد که چند دقیقه گریه 😭 کرد و بعدش هم بلند شد و رفت یه جای دیگه پیدا کرد و نشست سر کلاسش.
بعد از کلاسش هم اومد پیشم و در مورد اینکه تصمیم گرفته از این به بعد اگه داداش تختش رو لازم داشت، لپتاپ 💻رو روی میز کامپیوتر یا میز تحریر خودش بذاره، و اینکه اون جاها چه مزایایی نسبت به تخت داداش داره😳، باهام صحبت کرد و من هم گفتم: خوشحالم که میبینم به جای گیر کردن تو مشکلت، فکر میکنی و واسه مسألهت راه حل پیدا میکنی😍
.
👈 راستش تون روز خیلی خوشحال شدم که به اندازهی کافی حضور داشتم. خوشحال شدم که زیاد حرف نزدم🤐: بدون قضاوت، بدون نصیحت، بدون سرزنش و انتقاد، بدون راهکار دادن، فقط با کمی همدلی🤗 آروم گرفت و خودش واسه حل مسألهش راهکار پیدا کرد.
.
اما رابطهش با داداشش چی میشه؟ هیچی، مثل قبل... فقط با کمی پیشرفت: حالا یه کم بیشتر حد و مرزش رو میشناسه، چون فهمیده که با زور و داد و فریاد نمیتونه داداشش رو متقاعد کنه😉
#تربیت یه فرآیند نامحسوسه، ممنونم که «تربیت نامحسوس» رو دنبال و به دوستانتون معرفی میکنین 👇👇👇
ایتا:
eitaa.com/tarbiatenaamahsoos
تلگرام:
t.me/tarbiatenaamahsoos
اینستاگرام:
insta.com/tarbiat.e.naamahsoos
#چندفرزندی
#همدلی
#سکوت_آگاهانه
#قضاوت_ممنوع
#دعوای_بچه_ها
👈 معمولاً روزهای پنجشنبه که همسر جان خونهست، مشاوره نمیدم. اما پریروز تحت شرایط خاصی انتخاب کردم به یه مادر، مشاورهی اورژانسی بدم.
(میخوام همینجا تو پرانتز یه نکته بگم:
واسه بالا بردن مسؤلیتپذیری در خودتون، از ادبیات مسؤلانه استفاده کنین. مثلاً به جای «مجبور شدم فلان کار رو کنم» یا « به ناچار فلان کار رو انجام دادم»، بگین: «انتخاب کردم یا تصمیم گرفتم فلان کار رو انجام بدم»😇)
خلاصه نزدیک وقت مشاوره یادم اومد که تو اتاقمون آنتن موبایل خیلی ضعیفه. همسر جان توی هال مشغول دیدن تلویزیون 📺 بود و هستی تو اتاقش دراز کشیده بود. به هستی گفتم تا چند دقیقه دیگه مشاوره دارم. میشه تو اتاق ما دراز بکشی و من بیام اینجا؟
با قیافهی کج و کوله 🥴 که خبر از نارضایتی میداد، پاشد رفت تو اتاقمون. اما چند ثانیه بعد با کلافگی اومد و گفت: من الان کجای این تخت لعنتی دراز بکشم؟ لپتاپ و کتابهای بابا یه طرف، چند تا بالش هم اون طرف!
گفتم: میتونی اونها رو برداری و بذاری رو میز. با حالتی عصبی رفت و با حرص کاری رو که گفتم انجام داد و با خشم 😠 به من که جلوی در اتاق وایستاده بودم، نگاه کرد و در رو محکم بست.
👈 من هم با عصبانیت در رو باز کردم 😠 و تا اومدم دهنم رو باز کنم، به خودم گفتم: میدونم حرف داری، اما واسه گفتن حرفات تاااا دلت بخواد وقت هم داری😁 چرا الان؟ چرا حالا که مغز 🧠 منطقی هردوتون هایجک (ربوده) شده و کنترلت دست مغز🧠 هیجانیه، حرف بزنی؟ مگه واقعاً دلت نمیخواد اثر گذار باشی؟ همین مکث کوتاه باعث شد که فقط با خشم 😠 نگاش کردم و آروم در رو بستم🤐
👈 بعد از تموم شدن مشاوره حاضر شدیم و واسه قراری که با دو تا از دوستاش داشتیم، رفتیم شهر بازی. توی راه فکر کردم خوبه از فرصت باهم بودن استفاده کنم و باهاش حرف بزنم. اما از اونجا که هستی تمایلی به گفتگو نداشت و من اصرار کردم🤦، بحثمون با عذرخواهی زورکی هستی از من، و دلخوری هردومون تموم شد😏
ناگفته نمونه که چندین بار وسط بحث از ذهنم گذشت که بگم «حالا که تو دوست نداری حرف بزنیم، من هم دوست ندارم بریم شهربازی»🤦 اما هر بار به خودم نهیب زدم که «بچه نشو مرضیه. اینها هیچ ربطی به هم ندارن» و خوشبختانه در حد فکر موند و به زبون نیاوردمش. خلاصه تصمیم گرفتم تا زمانیکه آمادگی نداشته باشه، باهاش حرف نزنم.
اجازه بدین برم فصل سوم «همکاری در خانه» رو بارگذاری کنم و ناهار رو حاضر کنم، بعدش میام بقیهی ماجرا رو براتون میگم.
ادامه داره ...
@tarbiatenaamahsoos
خوب طبق روال روزهای فرد، سخت مشغول مطالعه و دوره دیدن و یادگیری هستم و به جای تولید محتوا که براش وقت ندارم، یکی دو تا از پستهای قدیمی کانال رو باهم مرور میکنیم👇👇
سلااااام✋
سلام و صد سلاااااام به شما همراهان خوبم که از دیروز یه عالمه پیشنهاد خلاقانه واسه گفتگو با هستی برام فرستادین. دم همهتون گرررم. هزار ماشاالله بهتون?? حتماً ازشون ایده میگیرم?
دیر اومدم چون پنجشنبههای ما معمولاً روزهای پرکاریه (خرید هفتگی و پاک کردن و شستن و جابهجا کردن و...)
امروز هم که روز تولد هستیه، طبیعتاً پرکارتریم.
روزمون رو با پیادهروی و آزمایش چکاپ و خرید شروع شد و تا همین الان همهمون سرپا بودیم و الان اومدیم یه ساعت استراحت کنیم و بعدش پاشیم بقیهی تدارک شام رو ببینیم.
میدونین دیگه... روزهای فرد پست تازه نداریم، اما یکی دو تا از پستهای قدیمی رو باهم مرور میکنیم??
? به محض اینکه سوار ماشین شد، شروع به تعریف کرد:
مامان، امروز تو صفِ بوفه، یه دختر کلاس نُهمی یهو اومد کنار دوستش و شروع کرد به حرف زدن و یواش یواش خودش رو توی صف جا کرد. من و همکلاسیم با تعجب به هم نگاه کردیم. خیلی برامون عجیب بود که یه نفر اینقدر راحت حق بقیه رو ضایع کنه. جالبه که همکلاسیم هم یه حرفایی میزد که هر کس دیگهای بود، از رو میرفت، ولی این دختره اصلاً به روی خودش هم نیاورد.
گفتم: مگه همکلاسیت چی میگفت؟
گفت: مثلاً میگفت:
_ واای بعضیها فکر میکنن بقیهی آدمها کورن و هیچی نمیبینن?
_ واقعاً عجیبه! مردم چقدر رو دارن!☹️
_ واه، واه، عجب دوره و زمونهای شده؟ یعنی تو روز روشن؟!...?
خلاصه که خیلی بامزه بود، هی اون گفت و هی ما خندیدیم، ولی اون دختره انگار نه انگار...اصلاً انگار هیچی نمیشنید! ...
? همزمان که حرفاش رو میشنیدم، «فکر»های تو سرم رو هم میتونستم تماشا کنم:
? چرا قاطعانه از حقش دفاع نکرد؟ ?نکنه همیشه اجازه بده حقش رو ضایع کنن؟
? حرفهای دوستش اصلاً خندهدار و جالب نیست. یه جور پرخاشگری منفعلانهست!?
?نکنه هستی هم این رفتار رو که اینقدر براش جالب بوده، یاد بگیره؟!
? یه چیزهای دیگه هم تو خودم میدیدم:
یه کم «احساس» ترس و نگرانی از آینده
و یه «میل» نسبتاً شدید به دهن باز کردن و انتقاد از رفتار دوستش و سخنرانی در مورد رفتار کارآمد ?
در عین حال بر اساس آموزشها و مطالعاتم میدونستم که انتقاد از دوستای یه نوجوون، یکی از کارهاییه که باعث میشه نوجوون والدش رو از دنیای مطلوب خودش بیرون بندازه! (یعنی تو این دورهی سنی همینقدر روی دوستاشون غیرت دارن)
از طرفی میدونستم که صمیمیت و امن بودن دو تا از ارزشهای مهم من توی رابطه با دخترمه.
و میدیدم که دهن به انتقاد و نصیحت باز کردن، نه در راستای امن بودنه و نه در خدمتِ صمیمیت!
واسه همین آگاهانه سکوت کردم و فقط با لبخند و کلمههایی مثل جدی؟ ... عجب! ... چه جالب ... و... باهاش همراهی کردم و حرفاش رو شنیدم.
حالا من موندم و این ویرونههااا...?
نه ببخشید ? حالا من موندم و این دغدغه که چه جوری دربارهی دفاع از حق و رفتار جرأتمندانه باهاش حرف بزنم که ارزشهام رو به پای دغدغهها و نگرانیهام قربونی نکنم؟
هماکنون نیازمند همفکری سبزتان هستم ?
? چند روز پیش تو یه جلسهی آموزشی بودم.
سخنران که یه دکتر روانشناس بود و تو یکی از مراکز مشاورهی آموزش و پرورش منصب مهمی داشت، همینطور که مشغول حرف زدن بود، یهو چشماش روی دو تا از خانومها که داشتن درگوشی زمزمه میکردن، متوقف شد و دستش رو روی سینهش گذاشت و گفت:
_ منو ببخشید، واقعاً عذر میخوام که دارم بین صحبتهای شما حرف میزنم. خیلی شرمندهم لطفاً به بزرگواری خودتون منو ببخشین!
بعضی از مخاطبین هم بلافاصله برگشتن و کنجکاوانه و بعضیها هم با تأسف به اون دو نفر نگاه کردن.
? اون شب تو خونه این ماجرا رو تعریف کردم و از اهالی خونه خواستم که نظرشون رو راجع به رفتارهای آدمها بگن و بگن اگه جای اون آدمها بودن، چیکار میکردن؟ میخواین تا من ادامهش رو مینویسم، شما هم نظرتون رو بگین؟
? شاید براتون عجیب باشه سالی که پسرم واسه کنکور درس میخوند، روزی دو ساعت بازی آنلاین با دوستاش، هفتهای یه شب فوتبال تو سالن و ماهی دو سه بار بیرون رفتن با دوستاش هم ترک نمیشد! یه بار که بهش پیشنهاد دادم وقت بیشتری برای درس خوندن بذاره، گفت: واقعاً بیشتر از این، کشش نداره و با روزی ۶, ۷ ساعت درس خوندن، میتونه اون مقداری که واسه هر روز تعیین کرده رو طبق برنامه بخونه و ازم خواست که خیالم بابت درس خوندنش راحت باشه.
? من هم بهش اعتماد کردم و دیگه هیچ وقت چیزی دربارهی درس خوندنش بهش نگفتم. (با اینکه همش تو ذهنم و در واقع رو مخم بود? که در مقایسه با زمان کنکورِ خواهر بزرگترش و حتی خودِ من، خیلی کمتر درس میخونه?)
? خلاصه یه وقتایی با دوستاش میرفتن سالن بیلیارد، یا قدم میزدن، یا سینما میرفتن...
بدون اینکه قانونی تعیین کنیم، معمولاً خودش قبل از ۸ شب میومد خونه. گاهی هم پیش میومد که یه دفعه تصمیم میگرفتن کمی بیشتر بیرون بمونن یا باهم شام بخورن. این وقتها قاعدتاً زنگ میزدن و با خانوادهها چک میکردن که میتونن بمونن یا نه؟
و همیشه دوستای پسرم بهش میگفتن تو که راحتی، فقط زنگ میزنی و خبر میدی که دیر میام. حالا ما باید کلی چک و چونه بزنیم که پدر و مادرمون موافقت کنن!
? همیشه باورم بر این بوده که اگه به بچهها نشون بدیم که به توانایی اونها برای فکر کردن و تشخیص کارهای درست اعتماد داریم، احتمال اینکه انتخابهای کارآمدتری بکنن، بیشتر میشه.
? پارسال که اومدیم تهران، فکر میکردیم پسرمون دیگه با خودمون زندگی میکنه. اما به خاطر مسافت نسبتاً زیادِ خونه تا دانشگاه و نیازش به درس خوندن با بچهها گفت که میخواد مهمونِ دوستاش تو خوابگاه بشه. با وجودِ ترسهایی که بسیاری از خانوادهها از محیط خوابگاه دارن و ما هم مستثنی نبودیم، بازم ترجیح دادیم بهش اعتماد کنیم و اجازه بدیم کاری رو که فکر میکنه درسته، انجام بده.
? و حالا که در آستانهی سال چهارم دانشگاه برای کارآموزی واسه اولین بار وارد محیط کار شده و ظرف سه هفته اونقدر از خودش توانمندی نشون داده که تصمیم گرفتن استخدامش کنن، من و همسرم بیشتر مطمئن شدیم که تو پر و بال دادن بهش اشتباه نکردیم!
? عمیقاً باور دارم که همهی بچهها ذاتاً پر و بال پرواز (اعتماد به نفس) دارن و از روی فطرت، به سمت رشد و تعالی پیش میرن، فقط کافیه که ما حامی رشدشون باشیم و با اشتباهات خودمون (توهین و تحقیر و سرزنش، ناباوری و شک و بیاعتمادی، سرکوب نیازها و احساسات، سختگیریها و مخالفتهای بیدلیل و...) بهشون پیامهای پنهان منفی ندیم (تو خوب و محبوب نیستی، تو نمیتونی، تو نمیفهمی، تو محترم نیستی، تو مهم نیستی و تو مفید نیستی) و در یک کلام فقط کافیه بال و پرِ پروازشون رو نچینیم!
? از صمیم قلبم آرزو دارم همهتون هرررر روز شاهد رشد و بالندگی بچههاتون باشین و تکتک اونها مایهی قوت قلب و روشنی چشماتون باشن??
و واسه لباس واقعیت پوشوندن به تن این آرزوم، تو بستههای «پلی از جنس عشق» و «همکاری در خانه» به همهی مهارتهایی که ما رو به یه والد حامیِ رشد (و نه مانعِ رشد) بچهها تبدیل میکنه، پرداختم.
? و همونطور که در جریان هستین، فقط و فقط امروز از ساعت ۱۰ صبح تا ۲ عصر به نیت نذر فرهنگی بابت اربعین حسینی، این دو بسته با تخفیف ۵۰ درصدی تقدیمتون میشه. اگه کسی رو میشناسین که دغدغهمنده و واقعاً به این تخفیف نیاز داره، ممنون میشم خبرش کنین که جا نمونه?
@tarbiatenaamahsoos
#نوجوان
#ارتباط_سالم
#اعتماد_به_نفس
#بسته_های_آموزشی
? بعد از یه نشست کاری، یکی از اعضا توی گروه در مورد اینکه انتظارش از اون نشست برآورده نشده، ابراز دلخوری کرد. با اینکه انتظارش واقع بینانه نبود و هیچ کدوممون در این مورد کوتاهی نکرده بودیم، سعی کردم باهاش همدلی و ازش دلجویی کنم. حتی پیشنهاد دادم که برای برآورده شدن انتظارش یه نشست دیگه برگزار کنیم، اما ایشون هیچ جوابی نداد? روز بعد بهش پیام دادم که با اتفاقی که افتاد، کامل نیستم و نیاز دارم بدونم که آیا هنوز دلخوره و آیا حرف دیگهای برای گفتن داره؟ و جوابی که شنیدم این بود:
«گذشت مرضیه جون... بیخیال»
یه جواب مبهم به یه سؤال واضح و شفاف!
? بهش پیام دادم که جوابی که داده نیاز من رو به شفافیت برآورده نمیکنه و دریافت من اینه که حرفی برای گفتن داره، اما ترجیح میده حرف نزنه. و ازش خواستم اگه دریافتم درسته، بهم بگه. اما اون باز هم سکوت کرد? و الان بیشتر از پنج روزه که جوابی به سؤالم نداده?
امروز متوجه شدم که به خاطر بیجواب موندن سؤالم، این ماجرا برام کامل نشده و وقت و بی وقت فکرم رو مشغول میکنه و ازم انرژی میگیره و توانم رو برای انجام کارهای مهمتر تحلیل میبره (مثلاً حوصلهی بازی یا گفتگو با بچهم رو ندارم، به سؤالهاش جواب سربالا میدم، آستانهی تحملم پایینه، الکی به اطرافیانم میپرم، تمرکز کافی روی کارم ندارم و... ) واسه همین نشستم و فکرهای جورواجوری رو که توی سرم میچرخید، آوردم روی کاغذ و دیدم که همهشون تو دو دسته جا میگیرن:
دستهی اول: (فکرهایی که حول من میچرخه:)
✴️ میخواد وانمود کنه که من براش مهم نیستم.
✴️ عمداً میخواد بهم بیتوجهی کنه.
✴️ لابد یه مشکلی با من داره.
✴️ آخه چرا؟ مگه من چه بدیای بهش کردم؟
دستهی دوم: (فکرهایی که حول هر چیزی غیر از من میچرخه:)
✴️ احتمالاً هنوز نتونسته با اون اتفاق کنار بیاد.
✴️ فهمیده توقعش بیمورد بوده، اما ترس از ابراز این موضوع باعث میشه سکوت رو ترجیح بده.
✴️ تو ذهنش حق رو به ما داده اما با احساسات خودش نمیتونه کنار بیاد.
✴️ فکر میکنه حق با اونه، اما حرف زدن رو بیفایده میدونه.
✴️ ممکنه الگوی رفتاری ناخودآگاهش این باشه: احساس گناه دادن به دیگران و رها کردن اونها ( ولش کن... حالا مهم نیست...)
? روی فکرهای دستهی اول متمرکز میشم و از اونجا که از سمت خودم دلیلی برای بیتوجهیش نمیبینم، به سادگی ازشون عبور میکنم. (یعنی من آدمی نیستم که غالباً آدمها بهم بیتوجهی کنن. پس اگه واقعا قصدش بیتوجهی باشه، احتمالاً دلیلش به درونیات خودش برمیگرده که من براش کاری نمیتونم بکنم?)
? میام سراغ فکرهای دستهی دوم. به خودم میگم اگه این فکرها درست باشن، تو برای کامل کردن این ماجرا چه کاری میتونستی بکنی که نکردی؟ و جواب اینه که من کاری رو که فکر میکردم لازمه، انجام دادم و سعی کردم فرصت گفتگو رو ایجاد کنم. حالا به هر دلیلی اون نمیخواد از این فرصت استفاده کنه و انتخابش حرف نزدنه. خیلی خوب، وقتی کسی حرف نمیزنه، داره به من این اجازه رو میده که برداشت و دریافت خودم رو از ماجرا داشته باشم. و میبینم که من به اندازهی ارزش و اهمیتی که برای این رابطه قائلم، تلاشم رو کردم و انتخابم نیست که برای کامل کردن پازل اون اتفاق، بهش فشار بیارم. تصمیم میگیرم به انتخابش احترام بذارم. دارم میبینم که برای کامل شدن اون ماجرا دیگه به جواب طرف مقابلم نیاز ندارم. الان با اون ماجرا کاملم و به راحتی میتونم پروندهش رو تو ذهنم ببندم??
? بد نیست هر روز یه زمانی بذارین و با خودتون مرتبط بشین و ببینین چند تا پروندهی باز تو ذهنتون دارین که مثل موریانه داره ذره ذره انرژیتون رو تحلیل میبره؟ دست به قلم ببرین و ببینین میتونین یکی از اونها رو ببندین؟?
?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 9 months ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 11 months, 2 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 7 months, 2 weeks ago