شعر، فرهنگ و ادبیات

Description
✍ یادداشت‌ها و گزینش‌های محسن احمدوندی
ارتباط با من:
@mohsenahmadvandy
We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 6 months, 4 weeks ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 9 months, 1 week ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 5 months, 1 week ago

6 months ago

?معرّفی کتاب
?نام کتاب: کاروان سفیران خدیو مصر به دربار امیر تاتارها (بخش دوم)
نویسنده: غلام‌حسین ساعدی
◾️نوبت چاپ: اول
◾️محل چاپ: پاریس
◾️ناشر: کتاب چشم‌انداز
◾️سال چاپ: ۱۳۹۱
◾️تعداد صفحات: ۱۵۱
◾️معرّفی‌کننده: محسن احمدوندی

در فصل چهارم با عنوان «سفرۀ گستردۀ رسوم نهفته»، کاروان در نزدیکی شهری اتراق می‌کند و عده‌ای از کاروانیان برای آوردن آذوقه به شهر می‌روند. آن‌ها وقتی برمی‌گردند، خبر می‌دهند که امروز عصر قرار است پیرمردی را که در ایام جوانی زنا کرده است، محاکمه کنند. تعدادی از کاروانیان برای دیدن این محاکمه عازم شهر می‌شوند. در میدان‌گاه شهر پیرمرد را حاضر می‌کنند. شکنجه‌گران ناخن‌های پیرمرد را کشیده‌اند و قرار است تازیانه‌اش بزنند و سنگسارش کنند. پیرزنانی هم که این مرد در ایام جوانی با آن‌ها زنا کرده، در میدان شهر حاضرند تا ادله‌ای بیاورند و ثابت کنند این پیرمرد همان مردی است که سال‌ها پیش به آن‌ها تجاوز کرده است، اما سخنان آن‌ها هیچ‌کدام مستند به سند و دلیل روشنی نیست. پیرمرد را شلاق می‌زنند، او زیر شکنجه می‌میرد، اما مفتی شهر دستور می‌دهد گردنش را هم بزنند و بعد جنازه‌اش را سنگسار کنند. هرچه به گردن پیرمرد تبر می‌زنند، گردن بریده نمی‌شود، در نهایت با اره گردنش را می‌برند و مردۀ سربریده را تکه‌تکه می‌کنند و هر تکه‌ای را پیرزنی برمی‌دارد می‌برد، کلۀ پیرمرد درحالی که روی زمین افتاده، به این صحنه پوزخند می‌زند و تنها کسی که این پوزخند را می‌بیند راوی است.

فصل پنجم با عنوان «تلخ آبه» یکی از بهترین فصل‌های رمان ساعدی است و داستان کاملاً مستقلی است که گویا یکی از کاروانیان دارد آن را تعریف می‌کند. راوی داستان نقل می‌کند که سال‌ها پیش در قلب اسد و میانۀ گرمای تابستان، کشیش نسطوری جوانی با یک خورجین کتاب و یک خورجین نان خشک و الاغی به آبادی آن‌ها وارد شده و خواسته تا با خواندن کتاب‌های معابد کهن، تاریخی دربارۀ مدعیان راه حقیقت بنویسد. راوی پنجاه‌ساله به‌عنوان راهنما با او همراه می‌شود تا کنیسه‌های آن اطراف را به او نشان دهد. کشیش و راوی به کنیسه‌ای می‌روند و با اجازۀ خاخام‌ها در کتابخانۀ کنیسه سکنی می‌گزینند. بعد از استقرار در کتابخانه، کشیش کتابی را به راوی می‌دهد تا بخواند، کتابی که دربارۀ سرگذشت یک خاخام کبیر که خودش را زائر یوشع بن نون معرفی می‌کند. این خاخام در خانواده‌ای فقیر متولد شده، از پدر و مادری که پانزده سال در حسرت داشتن فرزند بوده‌اند. از همان بدو تولد دندان داشته است، والدین این قضیه را تا مدتی پنهان می‌کنند، اما این راز روزی برملا می‌شود. کاروانی از این آبادی عازم خدمت خاخامی می‌شوند تا دربارۀ این بچه اظهارنظر کند، خاخام را به دهکدۀ خود می‌آورند با هزار ارج و قرب و ناز و نوازش. خاخام، در چهارشنبه روزی، بچه را بالای کنیسه می‌برد و مردم پایین کنیسه چادری باز می‌کنند، خاخام بچه را از بالا پرت می‌کند پایین و مردم با چادر او را می‌گیرند. بچه زنده می‌ماند! و خاخام بر اساس این آزمون طنزآمیز، به مردم اعلام می‌کند که این بچه یکی از قدیسین عالم خواهد شد. مردم با شنیدن این خبر جشن می‌گیرند و اسم بچه را یوشع بن یونس می‌گذارند و او را از تبار یوشع بن نون، یکی از یاران حضرت موسی، می‌دانند. خاخام به کنیسۀ خود برمی‌گردد و همۀ مردم دهکده خدمتگزار یوشع می‌شوند. طولی نمی‌کشد که آوازۀ یوشع در شهر و دیار می‌پیچد و مردم کور و کر و علیل و افلیج از دهات اطراف برای گرفتن شفا از او به سمت این آبادی سرازیر می‌شوند. دهکده گسترش و توسعه می‌یابد و به شهری بزرگ و آباد بدل می‌شود. خاخام‌ها می‌آیند و کنیسه‌ای بزرگ می‌سازند و مدارس دینی ایجاد می‌کنند. یوشع بالغ می‌شود و شروع به سوءاستفاده از موقعیتش می‌کند. شهوت‌پرستی و شکم‌پرستی جزئی جدایی‌ناپذیر از زندگی او می‌شود. چندی بعد یوشع راهی زیارت یوشع بن نون، جد و نیای خود، می‌شود و به هر سمتی که می‌رود مقبره‌ای می‌سازد و آن را مقبرۀ یوشع می‌نامد و دیری نمی‌پاید که بی‌شمار مقبره می‌سازد. بعد از مدتی یوشع شروع به سرفه کردن می‌کند و دهانش به علت سرفه‌های مکرر به شکل نوک قرمزرنگی درمی‌آید و صدایش به صدای کلاغ تبدیل می‌گردد.

?شعر، فرهنگ و ادبیات
@mohsenahmadvandi

6 months ago

?معرّفی کتاب
?نام کتاب: کاروان سفیران خدیو مصر به دربار امیر تاتارها (بخش اول)
نویسنده: غلام‌حسین ساعدی
◾️نوبت چاپ: اول
◾️محل چاپ: پاریس
◾️ناشر: کتاب چشم‌انداز
◾️سال چاپ: ۱۳۹۱
◾️تعداد صفحات: ۱۵۱
◾️معرّفی‌کننده: محسن احمدوندی

«کاروان سفیران خدیو مصر به دربار امیر تاتارها» رمانی ناتمام از غلام‌حسین ساعدی است که دو بخش آن در سال ۱۳۵۹ در ماهنامۀ آرش منتشر شد. سال بعد، یعنی سال ۱۳۶۰، ساعدی ایران را برای همیشه ترک کرد و چند بخش دیگر از این رمان را در سال ۱۳۶۱، در مجلۀ الفبا در پاریس چاپ کرد. آخرین بخش آن هم در سال ۱۳۶۵، یعنی یک سال پس از مرگ ساعدی، در همان مجلۀ الفبا منتشر شد. بنابر این مستندات، می‌توان گفت ساعدی نوشتن این رمان از سال ۱۳۵۹ آغاز کرده و تا پایان عمرش درگیر آن بوده است. ساعدی در سال‌هایی که در تهران به صورت مخفیانه زندگی می‌کرده، از نوشتن رمانی مفصل با دوستانش سخن ‌گفته که احتمالاً منظورش همین رمان بوده است.

«کاروان سفیران خدیو مصر به دربار امیر تاتارها» شش فصل دارد. فصل اول با عنوان «در آغاز سفر» این‌گونه شروع می‌شود که خدیو مصر، الملک الناصر فرج، کاروانی تدارک دیده تا هدایایی را برای امیر تیمور، امیر تاتارها، بفرستد و از این طریق پیام دوستی خود را به او ابلاغ نماید و آن امیر بزرگ و قدرتمند را برای همیشه از تعرّض و چپاول به مملکت مصر منصرف کند. در میان این هدایا، شش شترمرغ و یک زرافه نیز وجود دارد. یکی از بزرگان کاروان پیشنهاد می‌کند برای این‌که در نگهداری این حیوانات تا رسیدن به دربار امیر تاتارها نهایت دقت لحاظ شود و این هدایا در نظر امیر تیمور جلوۀ بیشتری داشته باشد، برای آن‌ها اسم بگذارند. بر این اساس، هر یک از علمای کاروان برای یکی از این حیوانات اسمی می‌گذارد، اسم زرافه را ابوعلی حسین بن عبدالله بن حسن بن علی می‌گذراند و نام شترمرغ‌ها را هم به ترتیب طبری، افلاطون، ثابت بن قره، ناصرالدین قبادیانی مروزی [که به علت زندیق بودن این شخصیت، این نام‌گذاری با اعتراض دیگر علما مواجه می‌شود و نام‌گذرانده را حد می‌زنند و این اسم رد می‌شود]، ابونصر فارابی، ارسطو و ابن رشد می‌گذارند و کاروان راه می‌افتد.

در فصل دوم با عنوان «در سراچۀ دباغان»، کاروان از رودخانه‌ای می‌گذرد و به باغات میوه می‌رسد و کاروانیان می‌بینند که چند مرد هر بار چهارپا یا انسانی را می‌آورند و به دار می‌کشند و زنده زنده پوستش را می‌کنند و بعد رهایش می‌کنند. این مردم وقتی متوجه حضور کاروانیان می‌شوند، به آن‌ها خوش‌آمد می‌گویند و توضیح می‌دهند که پوست سالم و بدون زخم بسیار گران‌قیمت است و در پاسخ به این پرسشِ کاروانیان که آیا امیر تاتارها را می‌شناسند، می‌گویند او را می‌شناسند و این پوست کندن را هم از خود او آموخته‌اند، بعد هم به کاروانیان میوه می‌دهند و آن‌ها را بدرقه می‌کنند.

در فصل سوم با عنوان «جاروکش سقف آسمان»، کاروانیان به شهری بسیار تمیز و کوچک می‌رسند. همۀ اهالی این شهر نصارا هستند. مردم برای اهالی کاروان روایت می‌کنند که در این شهر رفتگر پیری بوده که کسی سن و سالش را نمی‌دانسته و از روزی که مردم به یاد داشته‌اند، در این شهر زندگی می‌کرده. این پیرمرد که مردم شهر بابا صدایش می‌زنند، هر روز صبح از درختی بالا می‌رفته و وسایلش را آنجا می‌گذاشته، بعد پایین می‌آمده و با جارویش شهر را تمیز می‌کرده و غروب دوباره از درخت بالا می‌رفته، وسایلش را برمی‌داشته و برمی‌گشته به جایی که کسی نمی‌دانسته کجاست. در گذشته، کلیسای شهر کشیشی مهربان بوده که کلیسا رفتن را به مردم تحمیل نمی‌کرده و بابا را هم خیلی دوست داشته، اما بعد از مرگ این کشیش، کشیشی سنگدل جای او را گرفته و از راه نرسیده، شهر را به هم می‌ریزد و ممنوعیت‌های فراوانی برای مردم وضع می‌کند و رفتن به کلیسا را نیز اجباری می‌کند. همه به اجبار به کلیسا می‌روند، اما بابا به این کار تن نمی‌دهد و کشیش جدید که از این قضیه خبردار می‌شود، دستور می‌دهد که بابا را شلاق بزنند. صبح‌گاهی که کاروانیان وارد شهر می‌شوند، همان روزی است که قرار است بابا را در میدان شهر تازیانه بزنند و مردم جمع شده‌اند تا مانع این کار شوند، در همین لحظات است که بابا می‌آید و با چابکی از درخت بالا می‌رود و مردم و کشیش سنگدل شهر منتظرند که مثل هر روز از درخت پایین بیاید، اما یک‌دفعه می‌بینند که بابا با جارویش پرواز می‌کند و تنها یک لنگه کفش او روی شاخه‌ها جا می‌ماند. مردم شهر لنگه کفش را به کاروانیان می‌دهند و می‌گویند، این را به امیر تیمور بدهید و به او بگویید که امثال او کم نیستند، هر چند در کلیسا مأوی گزیده باشند. کاروانیان که از شهر می‌گذرند، یک لنگه کفش و جارویی را بالای سر خود می‌بینند که دارد راه می‌رود و آسمان را می‌روبد و جارو می‌کند.

?شعر، فرهنگ و ادبیات
@mohsenahmadvandi

6 months ago

برای خواندنِ معرفی و نقدِ مختصرِ هر فیلم، کافی است روی نام آن کلیک کنید.

زیستن | آکیرو کوروساوا (۱۹۵۲)
آپارتمان | بیلی وایلدر (۱۹۶۰)
اسپارتاکوس | استنلی کوبریک (۱۹۶۰)
نبرد الجزیره | جیلو پونته‌کوروو (۱۹۶۶)
نفرین | بلا تار (۱۹۸۸)
پیشنهاد بی‌شرمانه | آدریان لین (۱۹۹۳)
اسب تورین | بلا تار و اَگنِش هرانیتسکی (۲۰۱۱)
ای‌او | یژی اسکولیموفسکی (۲۰۲۲)
لوکزامبورگ لوکزامبورگ | آنتونیو لوکیچ (۲۰۲۲)
اوتاما | الخاندرو لوایزا گریسی (۲۰۲۲)
روزهای عالی | ویم وندرس (۲۰۲۳)
جامعهٔ برفی | خوان آنتونیو (۲۰۲۳)
اوپنهایمر | کریستوفر نولان (۲۰۲۳)
آناتومی یک سقوط | ژوستین تریه (۲۰۲۳)
تماس | بالتاسار کورماکور (۲۰۲۴)

این فهرست در حال کامل شدن است.

?شعر، فرهنگ و ادبیات
@mohsenahmadvandi

6 months, 1 week ago

?معرّفی فیلم
?نام فیلم: ای‌او (EO)
◾️کارگردان: یژی اسکولیموفسکی
◾️سال ساخت: ۲۰۲۲
◾️کشور: لهستان و ایتالیا
◾️مدت زمان: ۸۸ دقیقه
◾️معرّفی‌کننده: محسن احمدوندی

بارها شنیده‌ایم که گفته‌اند فلان کارگردان بسیار قوی است، زیرا توانسته از چند نابازیگر بازی بگیرد و فیلم خوبی بسازد، حالا اگر کارگردانی بتواند از یک خر بازی بگیرد، دربارۀ او چه باید گفت؟ طبعاً بازی گرفتن از یک خر و ساخت فیلمی با محوریت او و از زاویه دید او کار بسیار دشوار و وقت‌گیری است. فیلم «ای‌او» چنین فیلمی است و داستان خری به همین نام را روایت می‌کند که روزها کارگری می‌کند و شب‌ها همراه دختری به نام کساندرا بر روی صحنهٔ نمایشِ یک سیرک حاضر می‌شود، اما طولی نمی‌کشد که مدافعان حقوق حیوانات خواستار توقف ستم به حیوانات و ممنوعیت به کارگیری آن‌ها در سیرک می‌شوند و همین امر باعث می‌شود ئیو از کساندرا جدا ‌شود و سفری پرمخاطره را آغاز ‌کند. داستان فیلم «ای‌او» حولِ محور سرگردانی‌های این خر زیبا و دوست‌داشتنی است و ما از دریچۀ چشم این حیوانِ مظلوم یک بار دیگر جهان حیوانات و انسان‌ها را بازنگری می‌کنیم، تا هم تبعیض‌ها و بی‌عدالتی‌های جهان حیوانات را شاهد باشیم و هم وحشی‌گری‌ها و درنده‌خویی‌های جهان انسان‌ها را به نظاره بنشینیم. در صحنه‌هایی از فیلم، با ئیو همدردی می‌کنیم، دلمان به حالش می‌سوزد و حتی ممکن است برایش گریه کنیم و در صحنه‌هایی نیز از جانب هم‌نوعانِ احمق، سنگدل، ستمگر، خون‌ریز و خودخواهمان شرمندۀ او می‌شویم. فیلم ای‌او جلوه‌های بصری زیبا و حیرت‌‌آوری دارد، موسیقی متن آن شنیدنی است و کارگردان آن تلاش کرده با قدرت هرچه تمام‌تر احساسات ما را نسبت به حیوانات برانگیزاند و البته به زعم من موفق هم شده است. فیلم «ای‌او» را از اینجا می‌توانید بارگیری کنید و ببینید.

?شعر، فرهنگ و ادبیات
@mohsenahmadvandi

6 months, 2 weeks ago

?یادداشت
?کلاه نوروزی
محسن احمدوندی

به این عبارت از دیباجۀ گلستان دقّت کنید:

درختان را به خلعت نوروزی قبای سبزِ ورق در بر گرفته و اطفالِ شاخ را به قدومِ موسم ربیع کلاه شکوفه بر سر نهاده (سعدی، ۱۳۸۴: ۴۹).

سعدی در این‌جا آمدن فصل بهار و سبزپوش شدن و شکوفه دادن درختان را با زبانی تصویری و به مدد تشبیه و استعاره بیان می‌کند، امّا در پس این بیانِ تصویری، به رسمی کهن هم اشاره دارد و آن این‌که با آمدن فصل بهار و فرارسیدن عید نوروز، مردها و احتمالاً پسربچّه‌ها علاوه‌بر قبای سبزرنگی که می‌پوشیده‌اند، کلاه نمدیِ سفیدرنگی به رنگ شکوفه‌های سفیدِ بهاری هم بر سر می‌نهاده‌اند که به کلاه نوروزی مشهور و معروف بوده‌است. در لطائف ‌الطوائف، که تقریباً دو قرن بعد از گلستان نوشته شده، به این رسم چنین اشاره شده‌است:

و در آن وقت در هرات پیری بود هفتادساله در کمال برودت و خنکی که او را میروَیس صدر می‌گفتند و عادت او آن بود که هنوز آفتاب در برج حوت بود که کلاه نوروزی از نمد سفید بر سر می‌نهاد و در آن سر به آن برودت که او داشت آن کلاه نوروزی بر سر او عظیم خنک می‌نمود (صفی، ۱۳۴۶: ۲۶۲).

◾️منابع

ـ سعدی، مصلح بن عبدالله. (۱۳۸۴). گلستان. تصحیح و توضیح غلام‌حسین یوسفی. چاپ هفتم. تهران: خوارزمی.

ـ صفی، فخرالدّین علی. (۱۳۴۶). لطائف ‌الطوائف. به تصحیح احمد گلچین معانی. چاپ دوم. تهران: اقبال و شرکا.

[یادداشت بالا پیش از این در شمارهٔ بیست‌ونهم فصل‌نامهٔ قلم در صفحهٔ ۲۴ منتشر شده است.]

?شعر، فرهنگ و ادبیات
@mohsenahmadvandi

6 months, 2 weeks ago

?یادداشت
? نثر تصویرگرای تقی مدرّسی
محسن احمدوندی

یکی از ویژگی‌های نثر تقی مدرّسی استفادۀ فراوان از صور خیال و به‌ویژه تشبیه است. البتّه همۀ آثار او از این نظر یک‌دست نیستند و رمان «یکلیا و تنهایی او» از این منظر در اوج است. تصویرهایی که او از رهگذر تشبیه خلق می‌کند، برخی بکر و نو هستند و برخی هم کلیشه‌ای و تکراری. برخی را خود او خلق کرده و برخی را هم از دیگران به عاریت گرفته‌است. من هرگاه رمان‌های مدرّسی را می‌خوانم، ناخودآگاه به یاد نادر نادرپور می‌افتم و فکر می‌کنم اگر بخواهم او را با یکی از شاعران معاصر از این منظر مقایسه کنم، آن شخص قطعاً نادر نادرپور و شعر تصویرگرای اوست. در این‌جا به ذکر چند مورد از تصویرهای او در رمان‌هایش بسنده می‌کنم:

الف) یکلیا و تنهایی او (۱۳۳۳)

ـ برای یک لحظه نگاهش را به آسمان وسیع و ملول که در سطح صاف آن قطعات کوچک و بزرگ ابر مانند قوهای سفیدی که روی آب آرام شنا کنند، در حرکت بودند، دوخت (مدرّسی، ۱۳۵۱: ۷).

ـ اَبانه همان‌طور در کنار او برگ‌های پهن و پنجه‌مانند نیلوفرهای آبی را به آرامی مثل عاشقی که دست معشوقش را بکشد، با خود در سطح روشن آب می‌کشاند (همان: ۸-۹).

ـ و این مردم، با رنج و ملالت، زندگی را مثل علفی که گوسفندان در صحرا می‌خوردند، می‌بلعیدند (همان: ۲۸).

ـ خداوند در میان ابر چون ببر گرسنه‌ای که زنجیرش کرده باشند می‌غرید و بر اطرافم دور می‌زد (همان: ۱۲۰).

ب) شریفجان شریفجان (۱۳۴۴)
ـ فرهاد رفته بود روی ایوان و به شهر و دامنۀ کویر نگاه می‌کرد که زیر آفتاب پریده[رنگ] پهن شده بود و شریفجان مثل سالَکی روی صورت کویر مُهر خورده بود (مدرّسی، ۱۳۸۰: ۸۵).

ـ وزش بادی که از طرف کویر می‌آمد، مثل دهانی که روی آینه هاه کند، هر چیز را محو و غبارآلود می‌کرد (همان: ۸۶).

ـ مادرش با گیسوان ریخته از دور مانند بیدمجنونی بود که کسی نمی‌توانست اندوهش را ببیند (همان: ۲۳۶).

ج) کتاب آدم‌های غایب (۱۳۶۸)

ـ خان‌بابا دکترم و مادموازل سونیا را از پشت پنجره دیدم که داشتند وسط کتاب‌خانه مثل فرفره می‌رقصیدند و دامن زرد مادموازل سونیا با هر چرخ مثل طوق گردن قناری تو هوا پف می‌کرد (مدرّسی، ۱۳۷۶: ۴۶).

ـ ته‌ماندۀ آفتاب سرشاخۀ درخت‌ها را مسح می‌کرد و شیشۀ پنجره‌ها را مثل چشم‌های مسی یک رب‌النّوع باستانی به اشتعال می‌آورد (همان: ۱۳۷-۱۳۸).

ـ از ایوان که بالا نگاه می‌کردی، می‌توانستی خورشید را ببینی. ولی کنارۀ قرصش به قدر هلالِ ناخنِ انگشت تاریک شده بود (همان: ۱۳۸-۱۳۹).

ـ بالای سرم آسمان مثل یک دوری لعابی نیلی و بی‌تَرَک روی کشتزارها دمرو بود (همان: ۱۶۱-۱۶۲).

د) آداب زیارت (۱۳۶۸)

ـ هر غروب، با تاریک شدن هوا، تک‌پنجرۀ ایستگاه پلیس به زردی چشم گربه‌ای برق می‌زد (مدرّسی، ۱۳۶۸: ۱۱۰).

ـ در ورودی ایستگاه راه‌آهنِ چارینگ‌کراس مثل دهان تشنه‌ای مردم را می‌بلعید (همان: ۱۵۲).

ـ بخار نفس فرنگو را می‌دید که از بغل صورتش می‌گذرد و در پشت سرش مثل نخ ماسوره ناپدید می‌شود (همان: ۲۶۱).

ـ ورقه‌های متّفقین مثل دانه‌های برف توی هوا چرخ می‌خورد و پشت بهمنی که جادّه را بسته بود به زمین می‌نشست (همان: ۲۵۷).

ـ فرنگو مثل ویرگولی کنار گهواره دور خودش گلوله می‌شد (همان: ۷۰).

◾️منابع
ـ مدرّسی، تقی. (۱۳۵۱). یکلیا و تنهایی او. چاپ چهارم. تهران: نیل.

ـ مدرّسی، تقی. (۱۳۶۸). آداب زیارت. چاپ اول. تهران: نیلوفر.

ـ مدرّسی، تقی. (۱۳۷۹). کتاب آدم‌های غایب. چاپ دوم. تهران: نگاه.

ـ مدرّسی، تقی. (۱۳۸۰). شریفجان شریفجان. چاپ اول. تهران: نگاه.

[یادداشت بالا پیش از این در شمارهٔ بیست‌ونهم فصل‌نامهٔ قلم در صفحات ۲۰-۲۱ منتشر شده است.]

?شعر، فرهنگ و ادبیات
@mohsenahmadvandi

6 months, 3 weeks ago

▨ شعر: سکّه‌ها
▨ شاعر: #احمد_حیدربیگی
▨ با صدای: محسن احمدوندی
♬ پالایش و تنظیم: شهروز

دیدن متن کامل شعر
──────♬ ──────
شعر با صدای شاعر | @Schahrouzk

7 months ago

قصه فقط یک راهِ فرار برای آرزوهای ناکام است، آرزوهایی که به آن نرسیده‌اند.

#صادق_هدایت (۱۳۸۳). بوف کور. چاپ اول. اصفهان: انتشارات صادق هدایت. صفحهٔ ۶۵.

?شعر، فرهنگ و ادبیات
@mohsenahmadvandi

We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 6 months, 4 weeks ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 9 months, 1 week ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 5 months, 1 week ago