?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 8 months, 1 week ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 10 months, 3 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 6 months, 3 weeks ago
خرسها و میمونها
نویسنده: مهشید امیرشاهی
تقدیم به خرسهایی که برای میمونها خوشرقصی میکنند!
سالیان سال پیش، در جنگلی دورافتاده، خرسان زیادی زندگی میکردند که به رسم و رسوم آبا و اجدادی خرسها، زمستان در خواب بودند و تابستان در حال ورجهوورجه.
تا یک روز میمون حرّافی به اسم چربزبان در آن جنگل آفتابی شد و به آنها گفت: «رسم و رسوم شما فسقَه، خواب زمستان فجورَه، ورجهوورجه حد شرعی دارَه، لاکن بدانید که رقصیدن فقط به ساز منَه!» با اینکه معمولاً میمون است که تقلید درمیآورد، خرسهای سادهدل چنان از سخنان چربزبان مات و مبهوت ماندند که مقلد میمون شدند.
تا وقتی چربزبان زنده بود، خرسها به این زندگی پر عذاب و عقوبت ادامه دادند و بعد از مرگ چربزبان تازه میخواستند تکانی به خودشان بدهند و از زندگی میمونی دست بر دارند و باز به راه و رسم خودشان برگردند... که ناگهان سر و کلهی جانشینان چربزبان به اسامی بوزینهآثار و بوزینهگفتار و بوزینهرخسار در جنگل پیدا شد. اینها از چربزبان هم چربزبانتر بودند و آمده بودند تا خرسها را از قید آزادی آزاد کنند!
به این منظور، بوزینهآثار قلاده را آماده کرد و بوزینهگفتار به بینی تکتک خرسها حلقهای انداخت و بوزینهرخسار زنجیری از آن حلقهها گذراند. از اینجا دیگر کار سهل بود؛ به رقص درآوردن خرسهای مهارشده حکم آب خوردن را داشت.
از آن پس کار خرسها از بام تا شام شد رقصیدن به ساز متولیها.
میرقصیدند و میخواندند: «بوزینهی عزیزم، بگو تا قر بریزم!»
و آن سه میمون هر کدام به نوبت برای آنها رِنگ میگرفت: بوزینهآثار میزد و میخواند: «من همه جا رو میسازم!» بعد بوزینهگفتار اضافه میکرد: «منم و نیش بازم!»
و دستآخر بوزینه رخسار به میدان میآمد: «من بهتم مینازم.»
هم و غم این سه، سوای رقصاندن خرسها، صرف این میشد که آنها را از خطر اظهارنظر و شر مبادلهی فکر نجات بدهند.
میگویند بعضی خرسها هنوز که هنوز است دارند به ساز میمونها میرقصند، اما گویا الباقی کاسهی صبرشان از ولایت بوزینگان لبریز شده و دلشان برای خواب زمستان و ورجهوورجه تابستان لک زده است.
نتیجهی اخلاقی:
حلقهٔ آزادی را میبایست به گوش هوش آویخت، نه به پَرّهی بینی
???
من اصلاً سرکوهی را نمیشناسم. وقتی ماجرایش را شنیدم، یادم آمد که یکی از روزنامهنویسها، که ظاهراً با همین سرکوهی در گذشته در یک نشریه کار میکرد و بعداً به خودش نشریهای مستقل داده شد، این طرفها آمده بود.
ایشان چنان از بالا رفتن تعداد نشریات و رفع مشکلات مطبوعاتی حرف میزد که میتوانست مایهی رشک و حسرت روزنامهنگاران کشورهای دموکراتیک بشود. تصور میکنید این موجود که بشارت آزادی مطبوعات را برای ما سوغات آورده بود، اعتراضی به سرنوشت همکار سابقش کرد؟ دریغ از یک کلمه. حتی خود آقای سرکوهی – با تمام همدردیای که من در این لحظه به او و بستگانش حس میکنم – در زمانی که کاغذ سوبسیددار میگرفت و مجلهای درمیآورد، هیچ وقت به صرافت احقاق حق آنهایی افتاد که در آن ملک ممنوعالقلماند و حتی ممنوعالاسم؟ گمان نمیکنم. بیشتر این آقایان، با نهایت تعجب و تأسف، دلشان را به وابستگی به یکی از آخوندها یا آخوندصفتهای رژیم خوش کرده اند، که موضعشان در برابر مسئلهی آزادی بیان و قلم و هنرمند و هنر و غیرو کاملاً روشن است، با این تصور هم جاهلانه و هم از روی خودخواهی که ظلم به دیگران میشود نه به ما – تا روزی که نوبت به خودشان هم برسد.
به هر حال، من امیدوارم که ماجرای مفقودالاثر شدن فرج سرکوهی مصادف باشد با پایان سیکل یک رشته چرندیاتی که تا به حال گفته شده و درسی بشود برای بقیه. نظر من این است که تا زمانی که روشنفکران آن مملکت متوجه این نکته نشوند که باید از آزادی بیان و قلم دفاع بکنند بدون قید و شرط و این آزادی را هم در حد رفع احتیاجات صنفی پایین نیاورند یا آن را در انحصار گروه خاصی نبینند و هیچ نوع تخفیفی هم دربارهی این اصول ندهند، وضع متأسفانه به همین منوال خواهد بود و از این بدتر. با رژیمی که دشمن فکر کردن و خلق کردن و نوشتن و تبادل نظر است با کج دار و مریز نمیشود تا کرد.
من این حرفها را میزنم چون در هیچ دورهای از زندگیام حاضر نشدهام در مورد اصولی که به آنها پایبند بودهام تخفیف بدهم یاکوتاه بیایم. آنهایی که از دور یا نزدیک کارهای من را تعقیب کردهاند میدانند که به این گفته عمل هم کردهام. هیچ کس هم نمیتواند با فرمولهای نخنمای عوامپسندی از قبیل: «بعله شما از دور دستی بر آتش دارید» ، یا «کنار گود ایستادهاید و میگویید لنگش کن» ، یا «مشغول آب خنک خوردن از رودخانهی تیمز یا سن هستید» ، من یکی را از میدان به در کند. چون آنهایی که مختصر انصافی دارند میدانند که جان آدمهایی مثل من که از این حرفها میزنند و به صدای بلند هم میزنند همانقدر در کرانههای رود تیمز یا سن هدف حملهی آدمکشهای جمهوری اسلامی است که جان مترجم اصفهانی در کنار زاینده رود. به هر حال تعداد ایرانیان آزادهای که به دلیل مخالفت با این رژیم و حفظ اصول اخلاقی در خارج از ایران ذبح اسلامی شدهاند کمکم دارد از شمار خارج میشود. بنابراین صدای من، بر خلاف آنچه ممکن است مبلغین یا متملقین جمهوری اسلامی بگویند، از جای گرم بلند نمیشود. این صدا به این دلیل بلند است که رژیم اسلامی را برای اعمال ننگینش و رفتار بیشرمانهاش با ارباب قلم و فکر بیآبرو کند و تا وقتی هم زندهام این صدا بلند خواهد بود. دیگر عرضی ندارم.
نظری به کارنامهی جمهوری اسلامی، آزادی بیان و قلم
(گفتوگوی مهشید امیرشاهی با رادیو اسرائیل در نوروز ۱۳۷۶)
من صحبتم را با شادباشهای نوروزی شروع میکنم، ولی قصدم از پذیرفتن دعوت شما گفتن تبریک عید نیست، بلکه جواب دادن به سؤال شماست دربارهی مفقود شدن اخیر یک روزنامهنگار ایرانی. برای این کار باید بپردازم به طور کلی و اصولی و البته مختصر به پروندهی جمهوری اسلامی از آغاز تا امروز دربارهی آزادی قلم و بیان و نظر خودم را راجع به آن رژیم و واکنش روشنفکران و صاحبان قلم مملکتم خدمتتان عرض میکنم.
من از همان زمانی که آخوندها، به محض به دست گرفتن قدرت، علی اصغر امیرانی، مدیر نشریهی خواندنیها، را به جرم روزنامهنگار بودن اعدام کردند و علی دشتی، نویسنده و محقق، را به جرم نوشتن کتاب بیست و سه سال زجرکش کردند، حدیث مفصل را خواندم و حدس زدم که سرنوشت دیگر نویسندگان و شاعران و روزنامهنگاران مملکت من هم در رژیم ملایی به از اینها نخواهد بود.
البته باید اضافه کنم که نشان ندادن عکسالعملی در خور این جنایات از طرف ارباب قلم به نگرانی من دامن زد. متأسفانه فضای چپزده روشنفکری ایران منطق آزادگی و آزاداندیشی را از بسیاری گرفته بود و لابد چون امیرانی هرگز در پی ایدئولوژیهای چپی نرفته بود و دشتی به مقام سناتوری نائل شده بود، معدوم کردنشان از نظر این خانمها و آقایان روشنفکر چندان ایرادی نداشت. باید عرض بکنم که بعد از هیجانزدگی انقلابی این بیاعتنایی و بیالتفاتی به جوهر آزادی بیان و قلم، یعنی موهبتی که به نظر من همه باید از آن بهرهمند باشند و به طور یکسان و بدون در نظر گرفتن افکار و عقایدشان یا حتی خوبی و بدی آثارشان، بزرگترین اشتباه آنهایی بود که در ایران به روشنفکر شهرت داشتند.
وقتی سعید سلطانپور را رژیم کشت، چون از «همفکران» به شمار میآمد، مختصر سر و صدایی به راه افتاد، ولی همانطور که میدانید هم زود خوابید و هم به رژیم ملاها حالی کرد که در مورد آزادی قلم و بیان هم خاصه خرجی وجود دارد، بنابراین امکان ریز و درشت کردن هست. من شخصاً همانقدر از حق نوشتن و طبعاً از حق زنده ماندن سلطانپور حاضر بودم دفاع کنم که از حقوق مشابه امیرانی و دشتی؛ با اینکه به عنوان مثال میزان ارادت شخصیام به علی دشتی قابل قیاس با سعید سلطانپور نبوده و نیست.
از آن به بعد، این وضع و منوالی که خدمتتان عرض کردم روز به روز خرابتر و فجیعتر شده در مملکت من. کسانی که دورهای به سعدی بد میگفتند، چون مداح سعد بن زنگی بوده یا قاآنی را چون شاعر درباری بود شاعر نمیدانستند و به طور کلی ممدوح داشتن را بر قدمای ما هم مذموم میدانستند و تمام اداهای ممکن را درمیآوردند برای اینکه از نزدیکی یا حتی شائبهی نزدیکی با دستگاه حکومتی وقت احتراز کنند، کمکم در رژیم آخوندی دست به مسابقهی گستاخانهای – واقعاً صفت دیگری برایش پیدا نمیکنم – مسابقهی گستاخانهای برای نزدیک شدن به دستگاه مذهبیدولتی گذاشتهاند. یک دسته زیر چتر خامنهای، یک عده زیر عَلَم رفسنجانی و یک مشت زیر عبای خاتمی. این افراد، بدون اینکه کمترین قبحی در این کارها ببینند، به اعمالی دست زدهاند که در گذشته به طرزی مبالغهآمیز اسباب خفت و خواری میدانستند و حالا با یک نوع شوخچشمی همه را به معرض نمایش میگذارند: جایزهای که از حضرات میگیرند بالای سرشان جا دارد، از نزدیکی با این جناح یا آن جناحِ ملایی قند در دلشان آب میشود و از اینکه آخوندی بهشان بگوید خرت به چند مفتخرند. خلاصه اینکه این آقایانی که در گذشته با شاه فالوده نمیخوردند امروز چهارزانو در خدمت آخوند و ملا بستنی اکبر مشتی میل میکنند.
یک دستهی دیگر روشنفکر هم در ملک ما به وجود آمده که من اسمشان را «روشنفکران دوجانبه» گذاشتهام. اینها، در نقش سفرای سیار رژیم در حال آمد و شد میان بلاد فرنگ و بلاد اسلاماند و تبدیل شدهاند به یک مشت حزباللهی بیعمامهی خردهپا که در هر آمد و شد در حقیقت مُبلغ این پیاماند که: «ای آقا کدام بگیر و ببند در رژیم اسلامی! ملاحظه میفرمایید که ما چه آزادانه عمل میکنیم.» اینها حتی در کشورهای آزاد لاف این را میزنند که در آنجا فضای باز فرهنگی ایجاد شده.
فضای باز فرهنگی میدانید یعنی چه آقا؟ یعنی دستگیری کاریکاتوریست نشریهی فاراد به جرم کشیدن یک طرح، یعنی بمب گذاشتن در دفتر مجلهی دنیای سخن، یعنی بستن نشریهی گردون، یعنی شلاق زدن روزنامهنگار، یعنی کشتن میرعلایی مترجم، یعنی بریدن نفس سعیدی سیرجانی، یعنی زندان کردن آقای کرمانی، یعنی دزدیدن و شکنجه کردن فرج سرکوهی. از نظر این آقایان فضای باز فرهنگی تمام اینهاست.
???
کحال و زن کهنسال
نویسنده: مهشید امیرشاهی
تقدیم به رندانی که چشمتان را بستند و مالتان را بردند
زن پیری چشمدرد داشت، کحالی را به خانه خواند. کحال هر بار که به مداوا به خانۀ پیرزن میرفت، در چشمش انزروت میکرد و به دستمال میبست و چون زن دیگر هیچ نمیدید، چند پارچه از اثاثش را به یغما میبرد.
وقتی معالجه به اتمام رسید، زن از پرداخت حقالقدم کحال سر باز زد.
کحال گفت: «اگر پولمو ندی، از دستت به قاضی شکایت میکنم.»
پیر زن جواب داد: «قرار بود اگه چشمم درمون شه، مزدت بدم. این چه جور درمونیه که حتی صندوق و بقچهٔ گوشهٔ اطاقمو که قبلاً میدیدم، دیگه نمیبینم؟ حالا برو به قاضی شکایت کن!»
نتیجهٔ اخلاقی:
این داستان مربوط به زمانی است که قاضیْ عرف سرش میشد، نه شرع.
کحال: چشمپزشک
انزروت: دارویی گیاهی
?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 8 months, 1 week ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 10 months, 3 weeks ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 6 months, 3 weeks ago