?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 10 months, 2 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 1 year ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 9 months ago
از آن دسته آدمها هستم که بلد نیستند هیچ چیز را به وقت مناسبش انجام دهد. بلد نبودن یک چیزهایی ژنتیکیست. حالا هرچقدر در کتابهای روانشناسی این حرف را نفی کنند، باز من روی این موضوع ابرام دارم.
بگذارید پای بلد نبودنم برای خروج از دایرهی لجبازی با خویش.
همین بلد نبودنهاست که گاهی پای آدم را به فرار تشویق میکند. که بگریزد و بگریزاند و روزمرگی را به زندگی دعوت کند.
بخشی از روزمرگیام این است عصرها راس یک ساعت مشخص برای پیادهروی از خانه بیرون بزنم.
با اینکه مقصد مشخصی ندارم ولی همین روزمرگی پاهایم را به هر سمتی که خودش بخواهد میکشاند.
امروز هم به طرف پارکی که سه هزار و دویست متر از خانه فاصله داشت کشیده شدم.
مردی با شتاب به طرف سرویسهای بهداشتی پارک میدوید. عدهای جلوتر، هراسان رفتنش را نظاره میکردند. همه چیز شبیه دعواهای رعبآور و پوچ مردانه به نظر میرسید.
بچهتر که بودم همسایهی روبرویمان چند پسر ناخلف داشت که هر روز همین ساعتها صدای دادوبیدادشان تمام محل را پر میکرد. اغلب روزها هم پدر خانه با یک تکه چوب یا کمربند دور تنبانش دنبالشان میدوید و سیاه و کبودشان میکرد. خیلی خوش اقبال بودند که مادر همیشه سپر دفاعیشان بود.
همیشه برایم عجیب بود که چرا وقفهای یک روزه در این دعواهای پرسروصدا و ترسناک نیست.
تصور میکردم که دعوایشان اوج بگیرد و چوب و چماقشان پرت شود روی سر من. از همان وقتها صدای بلند فوبیای جانم شد. حتی اگر دعوایی در کار نباشد و اصواتی بلندتر از حد معمول به گوشم بخورد ناخواسته روحم تهی میشود.
چند قدم جلوتر، همانجا که عدهای مردِ هراسان را نظاره میکردند متوجه آتش گرفتن ماشین شدم. تازه علت شتاب مرد را متوجه شدم. چیزی در قسمت جلوی ماشینش آتش گرفته بود و مرد دواندوان به طرف شیر آب وسط پارک میدوید تا بشکهی خالیاش را پر کند. دقیقن نمیدانم چه اتفاقی برای ماشین بیچاره افتاده بود. خیلی از دل و رودهی ماشین و اجزایش اطلاعی ندارم.
خیالم آسوده شد که مناقشهای در کار نیست. طبق روال به قسمت بازی بچهها رفتم و به گوشهای خزیدم و محو تاببازیشان شدم.
تابهایی که آنقدر دستهایشان دراز است که پاهای کوتاه مرا روی زمین میسرانند. به نظرم اهمال از شهرداریست. وگرنه کودک درون من گناهی ندارد که هنوز عاشق تاببازیست.
کمی آنطرفتر خانمی حدودن چهل و چند ساله با پوششی براق و مشکی زیر درختی لمیده. آرایش غلیظش اضطرابش را نپوشانده. صدای آژیر میآید. خانم مضطربتر میشود و مثل ملخ از جا میپرد و خودش را پشت بوتهها مخفی میکند. آژیر که نزدیک میشود هردویمان میفهمیم که آتشنشانیست. برای خاموش کردن ماشین آمده. از دور عملیات اطفاء حریق را نگاه میکنم. خانم که مطمئن شده پلیس نیست، به جای قبلیاش برمیگردد و دوباره سرش مثل قبل در هوا میچرخد. هزار و یک فکر به سرم هجوم میآورند. ادای روشنفکرها را در میآورم که قضاوت کار درستی نیست و همهی هزارو یکیشان را از سرم بیرون میکنم.
هوا کاملن تاریک شده و دلم برای اتاقم تنگ.
خاصیت پائیز و زمستان این است که شبها زود میخوابم و صبحها سحرخیزم. شاید هم تنهایی مفرطی که خواسته انتخاب کردهام. هرچه هست چیز بدی نیست. شبیه آدم حسابیها نمود میکنم.
به خانه برمیگردم.
روی تخت دراز میکشم و خرسندم از اینکه روزمرگی امروز دو اتفاق به ظاهر مهیج داشته. برای ما آدمهای نابلدِ وقتنشناس همین چیزها هم هیجانانگیز است.
یعنی یک وقتهایی تلاش میکنیم برای گریز از روزمرگی به مسخرهترین و بیاهمیتترین اتفاقات هم پروبال دهیم تا کمتر در باتلاق روزمرگی غرق شویم.
برای ما آدم معمولیهای نابلدِ وقت نشناس چیزهای کوچک همیشه مهم است.
شب **میان فکر و اندوه صدا
پاسبانی خندان
جام و سالو در دست
سوی بتخانهی معشوق دوید
شبگردی مست کوچه را میرقصید
کودکی در خواب، قاصدک میچید
مردی آرام خدا را بوسید
عشق از مشرقِ اندوه زمین میبارید
زن آبستن زیبارویی
ماشه را روی سرش چرخانید
و کسی صبح نفهمید خدا
شر عصیان را
روی دیوار دل من پاشید...**
**خبری نیست
بجز فلسفهبافی معلق در کهکشان چشمهایت
و پرگوییهای بیمخاطب این دیوانهی خیالاتی
تو میان دلشوره و ترس میآمیزی و
من از بدخوابی کوچهگردهای بیسایه مینویسم و
حصر و امید از کلماتم بیرون میجهد
این نیمکتهای بیسرنشینِ فرورفته در خاک
به همخوابی تو عادت کردهاند
و تو به ناتورهای انفرادی.
اما من ایمام دارم
که سرانجام آزادیِ چشمهایت سبب خیر خواهدشد**...
دلم لک زده بود برای صدای کولر گازیهای پنجرهای ۲۴ هزاری که وقتی شروع به کار میکنند فرقی با یک موتور برق هشت هزار وات ندارند.
قصه از همین لک زدنهای دل شروع میشود. همین لک زدنهاست که کار دست آدم میدهد و از یک خوشیهای نورس دل میکند تا کمی غرق در هوای نوستالژیک شود.
چمدان که میبستم بی هیچ فکری لباس میگذاشتم درونش. نه میدانستم قرار است چند روز عازم شوم، نه اینکه برنامهای از پیش تعیین شده داشتم. از دو روز پیش اسم فهیم عطار، همشهری قشنگمان در ذهنم میچرخید. همین چرخیدن هم سبب افتخار است برای منی که از نویسندگی همین همشهری بودن با یک نویسندهی بزرگ را شامل میشوم.
قدیمترها دلم میخواست مثل فهیم از بوی خاک و آب این دیار و خاطرات بیانتهایش بنویسم. آنقدر بنویسم که بالاخره وقتی هم سن و سال فهیم شدم فهم و شعور از کلماتم هویدا باشد. طوری که وقتی کسی میخواند بگوید بهبه عجب خاطرهی سادهی دلچسبی. بعد هزار بار دیگر بخواند و پس ذهنش بگوید این خانم نویسنده عجیب مرا یاد فهیم عطار میاندازد. بعد من کیفور شوم از اینکه با کسی مثل فهیم عطار مقایسه شدم.
گویا فهیم عطار زیاد اهل مصاحبه نیست. من هم نیستم. البته کسی هم نیست که تمایلی داشته باشد برای گپوگفت با من. حالا اینکه فهیم خودش انتخاب کرده یا نه به من و شما ربطی ندارد. در یک مصاحبه وقتی از او پرسیدند چگونه با وجود طولانی بودن نوشتههایتان این حجم مخاطب دارید؟ او هم علتش را خیلی ساده و روان گفته بود. اگر برایتان جالب است چرایش را بدانید، خودتان بروید و مصاحبه را کامل بخوانید. زیرا بنده از کودکی خلاصهنویس ضعیفی بودم.
بعدترها وقتی دیدم کمی گندهگوییست که حتا خودم را در خیالم با فهیم آن هم از نوع عطارش قیاس بزنم، گفتم حالا که در دیزی باز است بگذار کمی بیحیایی کنیم.
همین جای خودِ خودم بمانم اما در مقیاس بزرگتر. مثلن خیلی سال دیگر که هنوز دلم جوان است نویسندهای شوم در سطح جهانی. از آن دسته نویسندهها که یک مرتبه چشم دنیا به سمتشان میچرخد. از آنهایی که روی فرش قرمز راه میروند و با بزرگان تمام اصناف عکسهای آنچنانی میاندازند. خیال که کنتور نمیاندازد. شما هم مختاری خودت را هرجور دلت میخواهد در ذهنت بسازی. به منِ فرش قرمز رفته هم ربطی ندارد. چه برسد به عوامِ گلیم پازده. بعد در یکی از مصاحبههایم وقتی مثل فهیم عطار گفتند در فضای مجازی بیشترین دنبالکنندهی روزانهنویسی طولانی را دارید، بگویم بله که دارم. بعد علت موفقیتم را بپرسند و بگویم علت خاصی ندارد. رودهام دراز بود و آنقدر نوشتم که بالاخره مجبور شدند بخوانند.
این جملات پروستی من هیچ وقت قصد تمام شدن ندارند. درست مثل این غرولندکردنهای شما وقتی خودم را با فهیم و پروست در یک ترازو میگذارم و از بیخ جانتان حرص میخورید. که صد البته برای من ذرهای اهمیت ندارد. تازه مشعوف هم میشوم.
خلاصه که از یک هوس شنیدن صدای کولر گازی به اینجا رسیدیم که بعد از نود و بوقی عازم دیار شدیم و وقتی از طیاره پیاده شدیم اولین باران پائیز جنوب هم باریدن گرفت. حالا فکر کن برای کسی که در زندگی قبلیاش یک قطره باران بوده این همزمانی صدای باران و کولر گازی چه نعمت بزرگی خواهد بود. این بین فقط حسرت به دلت میماند که وقتی از دنیای خیال به واقعیت میپری هیچ وقت قرار نیست نه در حد فهیم عطار شوی، نه پروست.
تازه میفهمم که این لک زدنهای دل بیسبب نیست. آدم را به جنون میکشد با این صدای دیوانهوار رعد و برق های جنوبی لعنتی...
**شب درست بالای سرم ایستاده
و من بدرقه میکنم چشمهایم را به کودکیات
به حیاط محصور شده با اتاقهای کاهگلی
که محکوم است به پنهانکاری شیطنتهایمان
تو زیر درخت سدر مثل یک ستارهی جامانده از صفحهی شب نشستهای
شعری میان چشمانت پنهان است
خاطرات در حال گذرند
یک سوی خانه تو پلک میزنی، سوی دیگر قلبم...
خاطرات در حال گذرند؛
چونان اندیشههای بیسروتهی که شبانه در فضا سردرگم میشوند...
درخت سدر سایهاش را گستردهتر میکند بر سر تو
چیزی در اتاق قولنج میشکند
دندان روی هم میسابم
بیقافیه میشود چشمانت
باران شرور پائیز آدم را مست میکند
دوباره دندان بهم میسابم از لجِ نیمهماندنِ بیتی که همیشه موکول میکنی به روزی دیگر...
تو بگو
چگونه دیوانه نباشم از این همه قافیههای ساختگیِ شبزده؟**
#زهرا_هموله
#ژانوشت
بعد از شش ماه رژیم سفت و سخت دوباره قرصهای آرامبخش را شروع کردهام. ربط رژیم و آرامبخش اینجاست که وقتی قرصهای اینچنینی میخوری اشتهایت قد یک گاو هلشتاین میشود. دکترها به آن ریزهخواری عصبی میگویند. اما برای من ریزهخواری نیست. دارد کمکم به درشتخواری تبدیل میشود و همین میشود یکی دیگر از نگرانیهای این روزهایم.
با خودم حرف میزنم و تلاش میکنم خودم را به زندگی تخمی شش ماه پیشم برگردانم.
قضاوت نکنید؛ حرف بدی نزدم. در شش ماه گذشته زندگیام به معنای واقعی تخمی بود. بخاطر رژیمی که داشتم صبح دو تخممرغ آبپز میخوردم. برای ناهار چون معمولن غذای سبک را ترجیح میدهم باز هم تخممرغ را با کمی بروکلی یا تره و سبزیجات اینچنینی ترکیب میکردم و یک غذای تخمی دیگر میخوردم.
برای شام هم معمولن یک قطعه سینهی آبپز شده. اگر خیلی به خودم بها میدادم، آن را گریل میکردم. خیلی نحوهی طبخش مهم نیست. هرچه باشد باز هم به تولیدکنندهی تخم ربط پیدا میکرد.
حالا قانع شدید زندگیام در عین سادگی و بیتکلفی چقدر تخمی گذشت؟
بگذارید خیال کنم قانعتان کردم و همه چیز ماستمالی شد و رفت پیِ کارش.
یک خیال دیگر هم میخواهم بکنم و آن این است که قرار است دوباره کمر همت را تنگ کنم و به همان زندگی تخمی برگردم.
راستش این خیال دوم را از آن جهت در ذهنم پروراندم که مجبور به قیاس شدم. قیاس با زمان فعلی که در آن مثل کرم میلولم و به هیچ میرسم.
قدیمترها به آدمهایی که در زندگی تخمیشان میماندند و میگفتند مجبوریم، تحقیرآمیز نگاه میکردم.
اما واقعیت این است گاهی زندگی لعنتی زور و جبرش از همه چیز بیشتر میشود.
آنقدر بیشتر که حاضری به نکبتی دیگر برگردی تا از این چیزی که در آن میغلتی کمی دور شوی.
مثل حال این چند روزم که انگار بالای سرم گرز گرفتهاند برای برگشت به یک روزهای تخمی.
خیال سومی هم همین حالا به ذهنم رسید؛ میخواهم خیال کنم این روزها قرار است خیلی زود تمام شوند و خیال دوم باطل خواهدشد.
یا مثلن خیال کنم قرار است معجزهای رخ دهد فقط برای من. از آن معجزههایی که هرکسی به آن غبطه میخورد.
یا خیال کنم خدا یک فرشته، مختصِ خودِ خودم میفرستد و به هرچیز خوبی که فکر کنم سریع مهر "آمین" میزند.
قرار بود به دو خیال کوتاه بسنده کنم. اما آدم حریص همین است. رو بدهی تا جان دارد میخواهد یک سره خیالپردازی کند. بعد هم متوقع شود از اینکه چرا نشد و نمیشود.
اصلن ولش کن، چه کاریست خب؟ همان خیال دوم کفایت میکند برای رفتن به مرحله ای تخمی از یک مرحله تخمیتر...
.
**منتظر یک تلفن بودهام
نه برای احوالپرسی، رفع دلتنگی
منتظر یک تلفن بودهام
که زیرورو کند به معجزهای
این کسالت نکبتبار را.
تلفنی از کی، مهم نیست
اما پیامی، وعدهای
که تکلیفم را روشن کند برای همیشه.
منتظر یک تلفنم
هر صبح پیش از خواب و هر شب پس از بیداری.
سی سالی است و میتوانم
سی سالی دیگر هم منتظر میمانم
تلفن خواهد شد میدانم، اما کِی؟
برای اسب مسابقه، سالها زودتر میگذرد از اسب گاری.**
#جواد_مجابی
حواسپرتی شدید گرفتهام. دو روز پیش فقط چند ثانیه از اتو غافل شدم و روتختی جدیدم سوخت. چرا روی تخت اتو میزدم؟ چون حوصلهی باز و بسته کردن میز اتو را نداشتم و از سیسال قبل به اینور هم، سابقهی سوزاندن چیزی با اتو در رزومهام ثبت نشده بود.
روی پاف جلوی آینه نشستم و نیت کردم تا کمی به خودم خیره شوم. چرا یکهو دلم میخواست خودم را در آینه دید بزنم؟ واقعن نمیدانم. شاید خوددلتنگی بود. یا شاید دنبال بهانه بودم برای سرزنش خودم.
البته هیچ کدام اینها اصلن اهمیت ندارد. مهم این قسمت از ماجراست که بعد از چند دقیقه، خیلی عادی طبق روال همیشه، دستم را آرام روی پیشخوان آینه تکیه دادم و بلند شدم. باز هم فقط همان چند ثانیه کافی بود تا شیشهی روی میز ترک بخورد و از وسط به دو نیم تبدیل شود.
حس دستوپاچلفتی بودن عمیقی داشتم.
سرخورده نزد مادرم رفتم شاید کمی دلداریام بدهد و بگوید فدای سرت، چیزی نیست. اما خب نگفت. سکوت کرد و به چرخیدن در موبایلش ادامه داد.
دیروز تصمیم گرفتم پیادهروی را کنسل کنم و بنشینم پای دوخت و دوز و کمی با خیاطی کردن سرم را گرم کنم. اما ترانس چرخ بی هیچ دلیلی روشن نمیشد. البته شانس آوردم که یک زاپاس داشتم و کارم راه افتاد.
قرار بود یک لباس ساده برای مامان بدوزم. تلاش کردم خیلی تمیز کار کنم. پس همه چیز با احتیاط کامل پیش میرفت. به مرحلهی اتوکشی که رسیدم دوباره اتفاق روز قبل تکرار شد و یقهی لباس در چشم برهمزدنی زیر اتو آب شد. کلافگی تمام جانم را میخورد.
انگار همه چیز دست به دست هم داده بود تا بلند داد بزنم: "تسلیم."
ولی اخیرن پرروتر از این چیزها شدهام که با این اتفاقات عقب بکشم. شاید هم بهتر از بگویم بیخیالتر یا پوستکلفتتر!
همه چیز را تعطیل کردم و تصمیم گرفتم یک فیلم ببینم. شاید حواسم از این حواسپرتی پرت شود.
دنبال یک فیلم جذاب میگشتم که فکر مسخرهای از ذهنم عبور کرد. اینکه حالا که روی دور بدیمنی هستم نکند وسط فیلم دیدن موبایلم بسوزد!
همین یک فکرِ کوچکِ مضحکِ مطلق، مرا از انجام این کار هراسانید.
آدمهای ترسو اینچنیناند. درست شبیه من. یک بار که چشمشان بترسد، دفعات دیگر همه چیز را بیجهت بهم ربط میدهند تا شاید از تکرار بدبیاری بگریزند.
روی تخت لمیدهام و دوباره فکر جدیدی سراغم میآید: "چشمم زدهاند."
قطعن همین است. وگرنه دلیل دیگری نمیتواند داشته باشد.
به سرعت به آشپزخانه میروم و یک مشت اسپند توی اسپنددان میریزم و دود میدهم:
"اسفند دونه دونه
اسفند سی و یه دونه
کور و کر و لال بشه
بدخواه و حسود و چشم شور
همسایهی اینوری و اونوری
همسایه بالا سری، پایین سری
دوست و دشمن و فامیل
شنبهزا، یکشنبهزا، .... ، جمعهزا
کور بشه چشم حسود و تنگ نظر
اسپند دونه دونه
اسپند سی و سه دونه
قوم و خويش و بيگونه
بتركه چشم حسود و حسد
هر كه كه ديد، هر كه نديد
اسفند خودش میدونه
هر كی از دشمنونه
چشم خويش و بيگونه
الهی بتركونه اون چشای دیوونه"
شبیه رمالهای سرچهارراه شدم.
مامان اصرار دارد حواسپرتی گرفتهام و خودم میخواهم باور کنم که چشم و نظر است.
انگار اینطور از یک چیزهایی قصد گریز دارم.
انگار در درونم چیزیست که تمایل دارد شبیه یک اسپنددودکن وسط خیابان باشم اما واقعیت را در گوشهای از وجودم پنهان کنم.
انگار بیش از حد با خویشتنِ خویش غریبه شده این رمالِ حواسپرتِ خرافاتی...
شهلا، خانمِ همسایه مدام با لهجهی ترکیاش بر سر آقاجان فریاد میزند و میگوید زندگیاش را نابود کرده. اعتراض میکند از اینکه دو ساعت تدارک عصرانه دیده و حالا پیرمرد ادا میآید و لب به غذای شهلا نمینزد. شهلا کفریست از دست آقاجان و تهدید میکند فقط یک ساعت فرصت میدهد تا غذایش را کوفت کند. اگر یک ساعت تمام شود و آقاجان کوفت نکرده باشد، پشت گوشش را ببیند، رنگ شهلا را هم خواهد دید.
صدای گرومپ گرومپ قدمهای شهلا به آشپزخانه میرسد و محکم با ملاقه به سر قابلمه میکوبد. شاید خیال میکند ملاج آقاجان است. وگرنه قابلمهی بیپدر چه گناهی دارد؟
آقاجان ریزریز گریه میکند و کلمات نامفهومی میگوید.
هرچه هست کفر شهلا را در میآورد که مجبور میشود آقاجان را "مرتیکهی بیشعور" خطاب کند. با خودم میپندارم هرچقدر هم آقاجان بد کرده باشد آیا باز هم شهلا مجاز است آقاجانش را این چنین خطاب کند یا نه؟ و هزار و یک جملهی فلسفی در مخیلهام شکل میگیرد.
انگار همین "مرتیکهی بیشعور" مسبب تمام بدبختیهای خانواده است. از آن پدرهایی که یک سرِ کِشِ تنبان را گرفته و سر دیگر از دستش در رفته.
کوروش تنها پسر خانواده که حالا معلوم نیست کدام جهنمدرهای عیاشی میکند تمام اموال پدر را مفت از چنگش درآورده. بعد تر و خشک کردن پدر افلیج، افتاده گردن شهلا، دختر بزرگتر.
کم بدبختی دارد شهلا، حالا نقاهت پروستات عملیِ آقاجان را هم باید خودش تنهایی به دوش بکشد؟
زن چهرهداریست شهلا. چهرهنما هم بدنیست برایش. شاید هم در دلش چیزی نیست. از آن آدم های دل گنجشکی. هنوز ندیدمش. اما تمام زندگیشان کف دستم است.
حتا میدانم چند روز پیش خودش و آقاجان به کدام کاندید ریاست جمهوری رای دادند.
اینکه گفتم مشخص نمیکند دلش کوچک است یا نقابچهره، از این سبب بود که هفتهی پیش کوروش به اتفاق اهل و عیال مهمان منزلشان بودند. شهلا هم کم نگذاشت و چند مدل غذا برایشان سرو کرد. ما که دیوانه شدیم آن روز از عطر و بویی که در ساختمان راه افتاده بود.
آنقدر هم کوروشزادهها برای شهلا دلبری کردند و شهلا قربان صدقهشان رفت و عمهجان، عمهجان به نافشان بست که نفسش بند آمد.
اصلن یادم رفت قرار بود چه پند اخلاقیای بگویم!
دوباره نگران خودم شدم.
شاید این همه هرز بافتم که برسم به آخرش. که مثلن بگویم بچهها را قاطی دعوای بزرگترها نکنیم. یا مثلن میخواستم بگویم هرچقدر هم که اختلاف بین بزرگترها باشد ولی باز آدم که نمیتواند بچهشان را دوست نداشته باشد؛ میتواند؟
نه این چیزهای آبدوغخیاری به قیافهی من نمیخورد!
اصلن به من چه!
خودتان از اول بخوانید و یک پندی چیزی از ماجرا بیابید.
قرار نیست که همیشه چیز مفیدی برای گفتن باشد. یک بار هم مثل همیشه جفنگ بخوانید. باب روز هم هست. باور ندارید؟ کمی بیشتر در مجازی بچرخید.
?? ??? ?? ????? ?
We comply with Telegram's guidelines:
- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community
Join us for market updates, airdrops, and crypto education!
Last updated 10 months, 2 weeks ago
[ We are not the first, we try to be the best ]
Last updated 1 year ago
FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM
ads : @IR_proxi_sale
Last updated 9 months ago