پَرسه‌گَر | دکترزهرادادآفرید

Description
We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 10 months, 2 weeks ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 1 year ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 8 months, 3 weeks ago

8 months ago

شهامت مبتدی بودن

دانشجو بودم. تازه امتحان علوم‌پایه داده و وارد بخش‌های عملی شده بودیم. می‌شود گفت هنوز تو باغ نبودم و با مفاهیم و اصطلاحات بخش‌های عملی ناآشنا بودم.

یک بار در بخش جراحی، یکی از هم‌گروهی‌‌ها به دستکش‌ها‌یم اشاره کرد و گفت: «دستکشهاات آن ان؟»
منظورش unsterile به معنای غیر استریل بود. مخالف کلمه‌ی استریل.

گفتم : «فکر کنم آفن.»😁

وقتی دوستان زدند زیر خنده تازه متوجه سوتی خودم شدم. در آن لحظه اولین بار بود که این اصطلاح را شنیده بودم و منظورش را نفهمیده بودم.

مثلن تا مدت‌ها رویم نمی‌شد از اساتید یا دوستانم بپرسم فرق DDS و DMD جلوی عنوان دندانپزشکان چیست.(فرقی ندارند). یادم هست جستجو کردم ولی جواب درستی پیدا نکردم. هوش مصنوعی در برابر گوگل آن سالها مثل فرق ژیان و پورشه است.

امشب با شرافت صحبت کردم. در مورد اینکه تمرینات کلاس طنزنویسی برای من مشکل است. شرافت گفت: «رها باش. سخت نگیر. حق اشتباه کردن به خودت بده.»

بله مشکل اینجا بود. در تمرینات حق معمولی نوشتن و ضعیف نوشتن را به خودم نمی‌دادم. شاید این ریشه در ناخودآگاهم دارد.
اینکه همیشه در دوران مدرسه رقابت بر سر شاگرد اول بودن داشتم و جو مدرسه‌ی فرزانگان و انتظاری که برای نمره‌ی بیست می‌رفت ما را به این سو می‌برد.

خاطره‌ی اول را به عمد مطرح کردم. چون احساس می‌کنم سالها به خاطر سوتی‌های اینچنینی به خودم سخت گرفته‌ام.

#زهرادادآفرید
#مطب_نوشت
۱۱ بهمن ۱۴۰۳

8 months, 1 week ago

بی‌برقی ساعت ۴ تا ۶، طبق برنامه

۱
نزدیکی‌های عصب دندان بودم که برق رفت. راس ساعت ۴. بیمار خانمی بود که کمی استرس داشت و دوست نداشت کارش به جلسه‌ی بعد بیفتد.
چاره‌ای نداشتیم. ساکشن قطع شده بود و دهانش پر آب. یونیت خاموش بود و جز لامپ اضطراری که فضای اتاق را روشن می‌کرد باقی وسیله‌ها روشن نمی‌شدند. تازه شانس آورده بود که عصب دندان را باز نکرده بودم و قبلش برق رفت.
پانسمان گذاشتم و مرخصش کردم. آن روز زودتر آمده بودم مطب، بچه‌ها در خانه تنها بودند و باید می‌رفتم دنبالشان. دوساعت بی‌برقی.

بیماران بعدی را کنسل کردیم و رفتم. نزدیک خانه بودم و حدود ساعت ۵ که منشی زنگ زد و گفت برق‌ها آمده‌اند.
گفتم: «مگر برنامه قطعی تا ۶ نبود؟» گفت: «چه برنامه‌ای، چه کشکی.»

۲

برنامه‌ی قطعی برق منطقه ۴ تا ۶.

خیالمان راحت بود که برنامه را چک کرده‌ایم. بیمارها را از ۶ نوبت دادیم. خانه بودم. تازه دوش گرفته بودم که منشی زنگ زد.

گفت نگهبانی گفته: «درب مطبتان بیمارها جمع شده‌اند و نمی‌خواهید بیایید؟»

پرسیدیم: «مگر برق نرفته؟»

گفت: «نه. برق نرفته امروز.»

گفتیم: «ولی برنامه‌ی قطعی چه؟»

گفت: «چه برنامه‌ای، چه کشکی.»
با موهای نیمه خیس راهی مطب شدم.

۳
شب منشی پیام داد که: «نوشته قطعی برق ۴تا۶. چه کنم؟ بیمارها را چطور نوبت دهم؟ برویم. نرویم؟ »
گفتم: «بگذار از ۵ و نیم خدا بزرگ است.»

۴ و نیم زنگ زد.
گفت نگهبانی گفته امروز دو ساعت زودتر یعنی ۲ تا ۴ برق نداشته‌ایم و الان برق هست.

گفتیم «پس برنامه چی؟ »
گفت: «چه برنامه‌ای، چه کشکی.»

۸بهمن ۱۴۰۳

#زهرادادآفرید
#مطب_نوشت

لینک کانال تلگرام

8 months, 1 week ago

پول‌توجیبی

آرمین از من پول توجیبی می‌خواست. گفتم: «کمکم کن خانه را جارو کنم من هم بیست تومن بهت می‌دم. آریا لباس‌ها را تا کنه و اتاق‌ها را جارو و تو هم هال و اشپزخانه را جارو کن.»

با خوشحالی قبول کرد.
آشپزخانه را جارو کرد و گفت: «خوبه؟ حالا بهم پول می‌دی؟»
گفتم: «الان نصفش رو می‌تونم بدم. چون هال مونده.»

جارو را کشاند داخل هال و آن جور که یک بچه‌ی ۶ ساله جارو می‌زند جارو کرد.
از نظر خودش همه‌جا تمیز شده بود. پول را دادم. با خوشحالی رفت و داخل کیفش گذاشت.

آریا گفت: «آرمین برای کمک کردن به مامان نباید پول بگیریم.»
گفتم: «این به خاطر پول‌توجیبی بود اشکالی نداره.»

جارو را برداشتم و دست‌به‌کار شدم. خیلی جاها را جا انداخته بود.
به نظرم مسئولیت دادن به بچه‌ها و انجام ندادن تمام کارهایشان به نفع آنهاست. امکانش زیاد است که درست انجام ندهند. اما اگر تشویق شوند در ادامه بهتر خواهند شد.

از بچه‌ها می‌خواهم اتاقشان را مرتب کنند. همیشه خودم بعدش باید دستی بکشم ولی مهم نیست، این آغاز مسئولیت‌پذیرفتن آنهاست. گاهی آریا برایمان املت درست می‌کند. یک بار یادش رفت نمک بزند و یک بار هم گوجه‌ها خام بودند. اما هر بار املتش بهتر می‌شود.

اولین باری که در کودکی سیب‌زمینی سرخ کردم خانه‌ی مادربزرگم برای شام دعوت بودیم. از من خواست کنار سیب‌زمینی‌ها بمانم و به محض سرخ‌شدن دربیاورمشان. تقریبن همه قهوه‌ای شدند. کمی خجالت‌زده شدم اما برخورد مهربان مادربزرگ آرامم کرد.

در جلسه‌ی ۵‌شنبه می‌گفتم آمده‌ایم تا اشتباه کنیم، شکست بخوریم، ولی یاد بگیریم. اگر پیه مسخره‌شدن، مبتدی به نظر رسیدن را به تنمان نمالیم که رشدی در کار نیست.

#روزنوشت
#زهرادادآفرید
۶بهمن ۱۴۰۳

10 months, 3 weeks ago

قطار زندگی

- به نظرت من تعهدم کمه؟
+ نه! چطور؟!
- این‌که مدام دوست دارم چیزای جدید یاد بگیرم و ببینم، بد نیست؟
+ ببینم، اگر ده میلیارد پول داشته باشی چیکار می‌کنی؟
- یه خونه‌ی نقلی می‌خرم و با بقیه پولم می‌رم سفر؛ کل دنیا رو می‌گردم.
+خب پس تو شخصیت ماجراجو داری. یه آدم تشنه که دنبال چیزای جدیده. حالا فکر کن می‌ری پاریس. تا ابد اونجا می‌مونی؟
- خب نه!
+ می‌ری جاهای دیگه، شهرای دیگه، کشورای دیگه. همیشه یه‌جا نمی‌مونی که. این ربطی به تعهد نداره. تو که از رشته‌ی جراحی نمی‌پری به فضانوردی. توی راه خودت داری دست به کشف و تجربه می‌زنی.
ـ آره خب. پس تعهد به آدما چی می‌شه؟
+ توی زندگی یه سری همسفر همیشگی داری و یه سری مسافرِ هم‌قطار. تعهد نسبت به همسفر معنا پیدا می‌کنه. و در مورد هم‌قطارها، بااخلاق، خوش‌سفر، قدردان و سپاسگزار بودن کفایت می‌کنه. آدما توی ایستگاه‌های مختلف پیاده می‌شن. ازت خداحافظی می‌کنن و تو کافیه با روی گشاده براشون دست تکون بدی و از پلِ اون رابطه عبور کنی. فقط حواست باشه، پل‌ها رو پشت سرت سالم نگه‌داری.

✍?عسل حسین‌زاده

#عریانی
@asalhosseinzadehf

10 months, 3 weeks ago

چقدر این یادداشت عسل به دلم نشست.
??

10 months, 3 weeks ago

نقشه خوان

دانشجو که شدم، همان هفته‌ی اول، نقشه‌ی تهران را از یک دستفروش، دور میدان انقلاب، خریدم. بزرگ بود. جنسش هم کاغذی. تا زده بودم و داخل یک نایلون مخصوص جزوه گذاشته بودمش. همیشه‌ی خدا هم داخل کیفم بود.

آخر هفته‌ها خوابگاه خلوت می‌شد. بیشتر بچه‌های خوابگاه امیرآباد، می‌رفتند ولایت خودشان. دلتنگ خانه می‌شدم. نمی‌شد بروم دزفول. آن گوشه‌ی‌ نقشه‌ی ایران. جنوب غربی. از باقی دوستان دورتر بود. نمی‌شد ۵شنبه و جمعه‌ی تعطیل را ده دوازده ساعت راه رفت دزفول و برگشت. بیشتر دوستان شمالی بودند یا شهرهایی که می‌شد بروی ترمینال بیهقی یا پایانه جنوب و سوار اتوبوس شوی و چند ساعته برسی خانه.

باز می‌کردم نقشه را. وابسته شده بودم به آن. مسیریابی بود که اشتباه نمی‌کرد. یک جا را نشان می‌کردم و سوار مترو می‌شدم برای کشف تهرانی که نمی‌شناختمش.

انگار نقشه و نگاهی که از بالا می‌توانستم به آن کوچه‌‌ پس کوچه‌ها و خیابان‌های شلوغ بیندازم مرا از سردرگمی و تنهایی درمی‌ آورد. از بالا که نگاه می‌کردم به نقشه. تمام مسیرها پیش‌رویم بود. لااقل فکر می‌کردم احاطه دارم به شهر.
بعضی‌ها می‌گفتند ما نمی‌توانیم از روی نقشه بخوانیم و تو نقشه‌خوان خوبی هستی.

ماه گذشته که رفته بودم تهران، دیدم دارم به نقشه‌ی بالای خطوط چند رنگ مترو نگاه می‌کنم. شما اینجا هستید. و دایره‌ی قرمز دورش. آن موقع‌ها فقط سه خط مترو بود. آبی پررنگ و قرمز و سبز که کرج می‌رفت. حالا چندین و چند رنگ خط و خطوط اضافه شده. انواع و اقسام نرم‌افزارهای نقشه‌خوان داخل موبایل است و نیازی نیست مسیریابی کنی.

چند وقت پیش کتاب‌های کتابخانه‌ام را مرتب می‌کردم نقشه را دیدم. از سر خط تا پاره شده بود و چسب زده بودم چند جایش را. حالا بیست سال گذشته بود از عمرش. حتمن خیابان‌ها تغییر کرده‌اند. می‌خواستم بیندازمش دور . اما بستمش و دوباره گذاشتمش بین کتاب‌هایم.

#خاطره‌نویسی
#دکترزهرادادآفرید
۲۳ آبان ۱۴۰۳

لینک کانال تلگرام

10 months, 4 weeks ago
**چی می‌خونی؟**

چی می‌خونی؟

دو روز یادداشت منتشر نکردم. نه اینکه نداشتم. چند یادداشت نیمه‌آماده بود که نیاز به کمی دست روی سر کشیدن داشتند. میلی به انتشار نبود. دلایلم را گم کرده بودم.
خب که چه؟ بنویسم که چه؟ هر چند وقت یک باز این جور می‌شوم.
انگیزه‌، علاقه، گم و گور، پوچ، دود.
چه می‌شود که دوباره برمی‌گردم به نوشتن؟ دقیق نمی‌دانم.

اما امروز را که مرور می‌کنم می‌فهمم این تداعی‌ها پرتابم کرد به نوشتن. وبینار نوشتیار را گوش دادم. بعد یادداشتی از مریم نانکلی خواندم در مورد کتاب هنر ویرایش. کتاب را جست‌وجو کردم و در فیدیبو یافتمش. ۲۶ صفحه‌ی اولش را خواندم و دوباره میلم کشید به نوشتن. همه‌ی این کارها را هم در فاصله‌ی بین آمدن بیمارهایم در مطب انجام دادم. چون هیچ وقت زمان مناسب و کافی ندارم و باید بدزدمش.

تا بوده، با خواندن،آتش نوشتن بر جانم افتاد.*
چرا فکر می‌کنم این قائده تغییر کرده است؟
چرا فکر می‌کنم جز این راهی دارم؟

همیشه خواندن جستاری تازه، یادداشتی خوب، کتابی نو، مرا ترغیب کرده به نوشتن.

به خودم یادآوری می‌کنم:
اگر میلی به نوشتن نیست، خواندنی‌هایت را کن‌فیکون کن.

*این خواندن است که آتش نوشتن را بر جان نویسنده می‌اندازد. سوزان سانتاگ

#ازنوشتن
۱۷آبان ۱۴۰۳

لینک کانال تلگرام

11 months ago

کم ولی باکیفیت

با راضیه، دوست دوران دانشگاهم، ۶ عصر، خسته‌ وکوفته از کنگره برگشتیم. آن شب قرار بود مهمانشان باشم. به محض رسیدن پسر سه ساله‌‌اش پرید بغلش. دلتنگش شده بود حسابی.

کمی بعد که در تدارک شام سبکی بود برایمان، از او پرسیدم: «شما هم مثل من گاهی عذاب وجدان می‌گیرید که باید وقت بیشتری با بچه‌هاتون بگذرونید؟»

همان‌طور که سیب‌زمینی‌ و تخم‌مرغ را برای کوکو هم ‌می‌زد، گفت: «رابطه اگه کوتاه باشه و باکیفیت بهتر از اینه که طولانی باشه و بی‌کیفیت. همیشه باشی و هیچ‌وقت حوصله درست‌حسابی برای بچه‌ات نداشته باشی؛ اینجوری که خوب نیست.» ‌

صبح‌ها ساعت ۶ونیم من و آریا خودکار بیدار می‌شویم. ساعت بدنمان تنظیم شده و نیازی به هشدار موبایل نداریم. تا خوراکی‌هایش را آمادم کنم و دم‌نوش یا آب‌میوه‌ای برایش درست کنم یک ربعی وقت داریم حرف بزنیم. روزهای قبل خواب‌آلود بودم و گاهی به سکوت می‌گذشت.

امروز سرشوخی را باز کردم که «نظرت چیه سیر برات رنده کنم تو آب‌میوه‌ات؟»

قیافه‌اش تو هم رفت؛ خندید و گفت: «نه. وای بابا چطور سیر می‌خوره اینقدر تنده.»

گفتم: «انگار بابا از هند اومده، اینقدر تندی دوست داره. نه؟»
حرفهای مسخره می‌زدیم. گوش می‌دادم به توضیحاتش در مورد موبایلهای قدیمی که عاشقشان است.
به رابطه‌ای فکر می‌کردم که دارم تلاش می‌کنم کیفیتش را بالا ببرم.

#روزنوشت
۱۴ آبان ۱۴۰۳

11 months ago

من بچه بودم. دیگه ندیدمش.
می‌دونی بعدن با کی ازدواج کردم؟
با کسی که درست شبیه اون آقای طلافروش بود. فقط برای همین ازدواج کردم.»

«و الان همسرتون؟»

«جدا شدم ازش. متاسفانه.»

متاسفانه را با تاکید گفت. انگار که پشیمان باشد از همه‌ی زندگی‌اش. و دوباره ساکت شد. دفترم را درآوردم به نوشتن. پریشانی زن. حرفهای عجیب‌و غریبش آشفته‌ام می‌کرد.
دو دختر جوان نشسته بودند آن‌طرف‌تر و نمازخانه شلوغ‌تر شده بود. رو کرد به دخترها. «وای این فرشته‌ها از کجا اومدن. چقدر دلم یه عروس خوشگل و نوه می‌خواد.»
دخترها خندیدند. و یکی‌شان با عشوه گفت: «از آسمون اومدیم.»
رو کرد به من:
«داری چی می‌نویسی. میشه بخونم؟»
دفترم را بستم و لبخند زدم یعنی که نه.
«موبایلم گم شده، میشه یه رنگ بزنم با گوشیت؟»
«به پسرتون؟»
«نه»
مطمئن شده بودم فرزند دیگری جز مینای از دست رفته ندارد. شاید اینها را می‌گفت تا دختری را ترغیب کند به حرف زدن با خودش.

«می‌خواید خودم براتون شماره بگیرم.»
با قاطعیت گفت:
«نه خودم می‌گیرم.» موبایلم را گرفت و شماره را وارد کرد.
«جواب نمی‌ده، دختر خواهرمه. شاید سر کلاسه. مدتیه از دستم ناراحته. اینجا نمایندگی ایرانسل نداره؟ سیم‌کارت بگیرم. میشه سرچ کنی.»
موبایلم را پس گرفتم و شماره‌ای را که وارد کرده بود نگاه کردم. به‌جای ۱۱ رقم ۱۲ عدد بود.
برای رد گم کردن؟ چرا گفت جواب نمی‌دهد؟ اشتباه کرده بود؟
سرچ کردم برایش.
«نه اینجا نمایندگی ایرانسل نداره. باید برید بیرون از فرودگاه.»
فکر کردم بعدش می‌خواست سیم‌کارت را در کدام گوشی بگذارد؟
«بذار خودم سرچ کنم.»
گوشی را گرفت از دستم. چرا اصرار داشت خودش جستجو کند؟
به حرفهای زن اعتمادی نداشتم. هنوز سه ساعت تا پرواز فرصت داشتم و نمی‌توانستم پیش کسی بمانم که حریم شخصی آدم‌ها برایش اهمیتی نداشت.
اگر صرفن دنبال گوش شنوایی برای درددل کردن بود، آماده بودم.
اگر کمک مالی می‌خواست و صریح می‌گفت و راستش را میگفت، باز هم قابل درک بود و کمکش می‌کردم. اما نمی‌دانستم با چه جور شخصیتی روبه‌رو هستم. می‌توانست دردسر درست کند؟

موبایلم را از دستش گرفتم و گفتم: «باید بروم شارژش کنم. داره تموم می‌شه.» راست می‌گفتم.

«پس ساک و وسایلت را بذار اینجا و برو. خیالت راحت باشه. مواظبشون هستم. می‌ترسم بری و نیای.»

«نمی‌تونم وسایلم را اینجا بگذارم. ممکنه نیاز داشته باشم.»

«نبرشون که برگردی پیشم. تنهام نذاری.»

لبخندی زدم. دید که ایستاده‌ام و مصمم‌ام برای رفتن. گفت: «راستی لباست.» درش آورد.

«اگه سردتونه باشه برای خودتون.»

«نه برای کتاب ممنونم. برگردی جبران می‌کنم برات.»

«امکانش کمه برگردم ممکنه شارژ گوشیم طول بکشه.»

«نه باهات خداحافظی نمی‌کنم که برگردی. منتظرتم. قول بده برگردی.»

ساکم را برداشتم و از نمازخانه زدم بیرون. و ساعات بعد را روی صندلی‌های فرودگاه نشستم به نوشتن. ندیدمش دیگر. تا موقع پرواز برایم سوال بود که بلاخره چه کرد و کجا رفت اما دلم نمی‌خواست برگردم نمازخانه.

#ازسفر
#دکترزهرادادآفرید
#خاطره‌نویسی

۱۲ آبان ۱۴۰۳
لینک کانال تلگرام

11 months ago

به زودی قصه‌های من و باقی هم‌تیمی‌هام رو در اینجا می‌تونید بشنوید و لذت قصه‌ رو به بچه‌های گلتون هدیه بدین?

We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 10 months, 2 weeks ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 1 year ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 8 months, 3 weeks ago