مَد

Description
زان سوی او چندان کشش

تماس با من:
[email protected]

Channel's photo: Feminine Wave; by Katsushika Hokusai
We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 4 months, 3 weeks ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 7 months, 1 week ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 3 months, 1 week ago

1 month, 1 week ago

🌱 هزار وعدهٔ خوبان

پیش از چهلم پدرم، در یک هفتهٔ پرفشار، همهٔ دفاتر خاطراتی را در این سال‌ها نوشته بود، خواندم. یک صفحه، ذکر شب به خصوصی بود که این بیت حافظ را برایش پیامک کرده‌بودم: «به صبر کوش تو ای دل که حق رها نکند/ چنین عزیز نگینی به دست اهرمنی». در دفترش نوشته بود که آن پیامک برایش دلگرم‌کننده و معنادار بوده.

آن شب و آن پیامک را خیلی خوب یادم هست. در خوابگاه دانشجویی بودم و «چراغ‌های رابطهٔ» ما، پی‌بند بعضی اختلاف نظرها و بگومگوها، سوسوزن بود. اما می‌دانستم که پدرم به علت دشواری‌هایی که در کار اداری‌اش دارد، دلشکسته و افسرده است. (و به عنوان فرزندش، مفتخرم که می‌دانم آن دشواری‌ها را به خاطر اصرار بر اجرای قانونی که مامور به اجرایش بود به جان خرید.) این بیت از ذهنم گذشت و احساس کردم باید برای پدرم بفرستم.

تمام امروز، آن بیت در ذهنم تکرار می‌شد. آن شب که می‌نوشتمش، برای خودم هم بسیار معنادار بود. احساس می‌کردم وعده‌ای از جای دیگری است که من فقط پیام‌رسانش هستم. در ده سالی که از پی آمد، آن وعده، آن نوید، هیچ وقت برای پدرم محقق نشد؛ دست کم نه به آن شکلی که آن شب برداشت کرده بودیم. مگر اینکه به یک شکل دیگر، به یک شکل درونی و خصوصی تسکینش داده‌باشند و من ندانم. امروز که آن بیت را تکرار می‌کنم از خودم، از حافظ و از خدای حافظ تلخ تلخ تلخ می‌شوم، به خاطر این وعدهٔ توخالی.

#ازغم

@madsign

1 month, 2 weeks ago

🌱 دربارۀ فیلم نوسفراتو(۲۰۲۴)

فیلم در آلمان سدهٔ نوزدهم می‌گذرد؛ نزدیک به زمان و مکانی که نخستین مطالعات عصب‌شناختی-روانپزشکی دربارۀ اختلال موسوم به «هیستری»، راه را برای شکل‌گیری علم جدید آسیب‌شناسی روانی باز می‌کرد. می‌دانیم که «هیستری» در تاریخ روانپزشکی مدرن اساسی است. مسیری که از مطالعۀ هیستری آغاز شد، نهایتا فروید را به نظریه‌های شخصیت، آسیب‌شناسی روانی و درمان خودش رساند و فصل جدیدی در روانپزشکی گشود. فیلم، صراحتا و در چند صحنه، علائم شخصیت اول را «هیستریایی» می‌خواند؛ همچنین صراحتا می‌گوید هیولای داستان، تجسم آسیب‌شناسی زن است. (الن: او شرم من است، او مالیخولیای من است.)

ما امروزه هیستری را، مشابه عصب‌روانپزشکان اواخر قرن نوزدهم مفهوم‌بندی نمی‌کنیم؛ اما مانند آن‌ها قائلیم که برخی علائم جسمانی، می‌توانند علل روانشناختی داشته باشند. آنچه زمانی هیستری دانسته می‌شد، امروزه به چندین تشخیص شکسته شده است که بیشترشان در طبقۀ «جسمانی» و برخی هم در طبقۀ «تجزیه‌ای» جای گرفته‌اند. توافق فراگیری وجود دارد که این اختلالات به تجربۀ روانزخم شدید کودکی مرتبط‌اند.

فیلم خیلی روی این نکته مانور می‌دهد که الن در کودکی «هیولا را احضار کرده است». در صحنۀ آغازین، می‌بینیم که هیولا در پاسخ به فریاد کمک‌خواهی و تسلی‌خواهی الن بیدار می‌شود. در ادامه هم الن تصریح می‌کند که حضور هیولا در آغاز برای او آرامشبخش بوده، اما در نهایت تبدیل به شکنجه شده. زمان قابل توجهی صرف می‌شود تا چهرۀ هولناک و انزجارآور هیولا -با تاکید بر جسدوارگی و خون‌آشامی- ساخته شود. همچنین فیلم بر بلایای ناشی از حضور هیولا در شهر مکث می‌کند. حدسیاتی چند دربارۀ چگونگی مغلوب ساختن هیولا مطرح می‌شود. اما یک سوال اساسی ابدا پرسیده نمی‌شود: آن کدام رنج و عذاب بوده که از اول، الن را به جستجوی تسلی واداشته؟ فیلم با یک توضیح سردستی از این نکته می‌گذرد. («تنها بودم، نمی‌توانستم با کسی حرف بزنم.») این تغافل، آینۀ تغافلی است که پدران رواندرمانی و در راس آن‌ها، فروید، در قبال مبتلایان هیستری داشتند و امروزه از آن بابت مورد انتقادند.

گفته می‌شود که فروید مفهوم روانزخم را به چنگ آورد، اما گذاشت که از دستش بلغزد. اولین تبیین او برای برخی آسیب‌شناسی‌هایی که -با زبان آن دوران- ماهیت هیستریایی داشتند، آزاردیدگی کودکی و به طور خاص آزاردیدگی جنسی بود. اما بعدا این تبیین را به نفع نظریۀ مراحل روانی-جنسی خودش کنار گذاشت تا عالم روانپزشکی را متقاعد کند که این علائم، نتیجۀ عدم‌پیشروی صحیح رشد روانی است. در توضیح این عقبگرد گفته می‌شود که جامعۀ ویکتوریایی دوران فروید، آماده نبود که با شیوع قابل توجه کودک‌آزاری جنسی در زیر پوست خودش مواجه شود و فروید هم ‌ندانسته، به این روح زمانه پاسخ می‌گفت. علت هرچه که بود، مفهوم روانزخم کودکی تا نیمۀ دوم سدۀ بیستم، به محاق رفت و علائم و عوارض ناشی از آن، به طرق دیگری تبیین شد که گاهی حتی تنه به قربانی‌نکوهی می‌زد.

فیلم نوسفراتو (۲۰۲۴)، نگاهی بسیار منسوخ و پسروانه به وحشت روانشناختی دارد و حجم عظیمی از دریافت‌ها را که در دهه‌های اخیر کسب کرده‌ایم، نادیده می‌گیرد. در واقع شاید بتوان گفت فیلم وحشت زمانۀ ما نیست؛ فیلم وحشت دهۀ ۳۰ میلادی است؛ یعنی همان زمانی که نخستین نسخۀ آن -که مورد اقتباس نسخۀ فعلی قرار گرفته- ساخته شد. در توضیح این ایده باید بگویم که به عقیدۀ من، ادبیات و سینمای وحشت زبانی است برای کاوش در ناشناخته. طبیعتا ناشناختگی هر عصر با عصر دیگر تا حدودی متفاوت است؛ طاعون و جذام ناشناختگی مردم قرون وسطا بودند، «جنون» و «هیستری» ناشناختگی قرن نوزدهم. ناشناختگی زمانۀ ما شاید «هوش فرازمینی» و «تراریخته‌ها» باشند.  نوسفراتو المان‌های وحشت گوتیک را طوطی‌وار به کار می‌گیرد؛ بدون اینکه هیچ ارتباطی با ناشناختگی عصر ما برقرار کند و حتی بدتر از این، خودش را به ندانستن می‌زند. فیلم به پدیدارشناسی اختلال ره نمی‌برد هیچ، بلکه سر از قربانی‌نکوهی و برچسب‌زنی هم در می‌آورد.

این فیلم خبط و خطاهای دیگری هم دارد که موضوع یادداشت من نیستند و به اشاره بسنده می‌کنم. مثلا نگاهش به میل جنسی زنانه شیطان‌انگارانه یا دست کم آسیب‌شناختی است؛ از شیطان‌شناسی مسیحی به شیوه‌ای کلیشه‌ای و تکراری و غیرانتقادی استفاده می‌کند. به علاوه گه‌گداری دم خروس نازی‌گری‌اش بیرون می‌زند که با توجه به زمان و مکان ساخت نسخۀ اولیه (یعنی آلمان، ۱۹۲۲) غافلگیرکننده نیست.

پ.ن: در این گونه، یعنی وحشت-آسیب‌شناسی، فیلم‌های خوبی ساخته شده‌اند که به پدیدارشناسی اختلال ره می‌برند و به مفاهمه و همدلی با مبتلایان کمک می‌کنند. از آن جمله‌اند جزیرۀ شاتر (۲۰۱۰)، بابادوک (۲۰۱٤) و صاریغ (۲۰۱۸). فیلم روز گراندهاگ (۱۹۹۳) نیز، اگرچه در ژانر وحشت نیست، به پدیدارشناسی افسردگی نزدیک می‌شود.  

#ازفیلم

@madsigns

1 month, 2 weeks ago

🌱 پیشنهاد مطالعه: «کتابی برای خالی نبودن قفسه»

هفتهٔ پیش، دو تن از دوستانم که یکی شاعر و دیگری مترجم شعر است، ایدهٔ جالب‌شان را برایم شرح می‌دادند مبنی بر اینکه فرم و محتوای ادبیات -و به طور خاص، فرم و محتوای شعر- همیشه فرم و محتوای سیاست را در ایران پیشبینی یا آینگی کرده‌اند. امروز در سرمقالهٔ روزنامهٔ شرق، به قلم احمد غلامی، با ایدهٔ مشابهی مواجه شدم: اینکه سترونی سیاست و شعر در ایران را می‌توان در ارتباط با هم -دست کم در ارتباط استعاری با هم (تصریح از من)- فهمید؛ گویی که هر دو از زندگی منقطع و از «لحظهٔ تکین» خالی شده‌اند. به نظرم ایدهٔ جالبی آمد که ارزش تامل دارد. اگر مایل هستید این یادداشت را، با عنوان «کتابی برای خالی نبودن قفسه»، اینجا (و یا در نسخهٔ الکترونیک یا کاغذی روزنامه) بخوانید.

#ازمتن

@madsigns

5 months ago

?اگر ایران به جز ویرانسرا نیست...٭

تا به حال چندین بار از دوستِ سابقا خبرنگارم، نون، شنیده‌ام که معتقد است نفرت‌ورزی علیه پزشکان، پروژهٔ هدفمندی است و از جانب کسانی هدایت می‌شود که مایلند جامعهٔ ایرانی هیچ مرجعیتی -غیر از احیانا خودشان- نداشته باشد. من شخصا دلایل کافی برای اینکه به وجود یک پروژه ظن ببرم نداشته‌ام، اما با دوستم کاملا موافقم که این فضا، ذی‌نفعان خاصی دارد و ضررش هم متوجه جامعه است. هرچند، اغلب این را هم افزوده‌ام که برخی از دلایل عامهٔ مردم برای بدبینی به حرفهٔ پزشکی را درک می‌کنم. اما دیروز که خبر قتل پزشک یاسوجی را خواندم، در خودم هیچ همدلی با گفتمان نفرت‌ورزی علیه پزشکان نمی‌دیدم و بلکه از آن خشمگین بودم.

«مسئولیت»، چه به لحاظ حقوقی و چه به لحاظ اخلاقی، مرزهای مشخصی دارد و بسط دادن این مرزها -مثلا در قالب گزاره‌های احساساتی‌ای مثل اینکه «ما همگی مسئول فلان اتفاق هستیم»- چیزی جز معنازدایی از مسئولیت نیست. با این حال می‌توان از عوامل مشارکت‌کننده سخن گفت. سهم این روایت غالب‌شده که «پزشکان پول‌دوست‌اند و به بیمار اهمیت نمی‌دهند» در شکل‌دهی فاجعهٔ یاسوج چیست؟ چرا قاتل جاهل به خودش جرات می‌دهد عمل شرم‌آورش را در شبکه‌های اجتماعی فریاد کند و به قتل متخصصی که طی سال‌های طولانی به هزینهٔ یک ملت آموزش دیده، افتخار کند؟ آیا علت این نیست که پیش خودش خیال می‌کند که عدهٔ قابل توجهی، حتی اگر قتل را تایید نکنند، دست کم حکم بی‌صلاحیت او دربارهٔ تقصیرمندی پزشک را تایید می‌کنند؟

هر گفتمانی که غالب می‌شود یک روایت است و هر روایت، از گزینش برخی شواهد و نادیده گرفتن شواهد دیگر حاصل می‌شود. هر روایتی تبارشناسی‌ای دارد و پیامدهایی؛ ذی‌نفعانی دارد و متضررانی. کمترین شرط شهروند سیاسی بودن، این است که نسبت به روایتی که اشاعه‌اش می‌دهیم حساس و مسئول باشیم. آن‌هایی که ادعای سیاسی بودن ندارند، سرشان سلامت و دم‌شان گرم. اما همیشه قلبم به درد می‌آید که بین مایی که مدعی انتقاد به وضع موجود و طلب تغییر هستیم، چه بسیارند کسانی که حتی دربارهٔ پیامدهای روایتی که در ساختنش سهیم می‌شوند حساسیت ندارند؛ تبارشناسی پیشکش.

به عقیدهٔ من، روایت «پزشک تقصیرکار» یک روایت مادر دارد و آن «ویرانی ایران» است؛ روایتی که می‌گوید هرآنچه مربوط به ایران و ایرانی است، تباه‌شده و غلط است؛ دانشگاه‌های ما بی‌کیفیت‌اند، اساتید ما بی‌سوادند، پزشکان‌مان قاتل‌اند، زبان‌مان نارساست، فرهنگ‌مان منحط است و غیره و غیره و غیره. گویا عده‌ای هم متقاعد شده‌اند که باور به این روایت، تنها شکل طلب تغییر و «ایستادن در جای درست تاریخ» است. مثل روایت پزشک تقصیرکار، روایت ویرانی ایران هم ذی‌نفعانی دارد که -باز، به عقیدهٔ من- جامعهٔ ایرانی در میان آن‌ها نیست.

٭ عنوان یادداشت، بریده‌ای است از شعری که گفته می‌شود، دکتر مسعود داوودی، پزشک مقتول یاسوجی، همین اواخر در یک گروه دوستانه منتشر کرده است: «اگر ایران به جز ویرانسرا نیست- من این ویرانسرا را دوست دارم». روحش شاد.

#ازجامعه
#ازسیاست
#دکتر_مسعود_داوودی

@madsigns

5 months, 3 weeks ago

?پرهیز عاشقانهٔ من ناگزیر بود؟ نبود؟

دوباره دیشب گریه کردم. اینکه به ز گفته بودم همیشه لب مرزم، معنایش همین است؛ کمترین چیزی -که معمولا قابل پیشبینی هم نیست- به‌هم‌ام می‌ریزد. با میم دربارهٔ خرید زودپز حرف می‌زدیم و من می‌گفتم در فلان رقم، پلاستیک بنجلی به کار رفته. بعد یادم آمد پدرم مرا و خودش را به اینکه جنس بنجل را در یک نظر تشخیص بدهیم قبول داشت. دیگر گریه‌ام بند نمی‌آمد و عجیب اینکه به میم هم نمی‌توانستم بگویم چه دردم است. یاد همهٔ آخرین‌ها افتاده بودم؛ آخرین بگومگو، آخرین تماس، آخرین باهم‌خندیدن. یادم آمد که در یک ماههٔ آخر دیگر به سرازیری بی‌برگشت قدم گذاشته‌بود و من نمی‌فهمیدم. از خودم پرسیدم پس آخرین لحظهٔ قبل از سرازیری کجا بود و به یک نگاه و یک دست تکان دادن به خصوص رسیدم، در شبی که برای آخرین بار از بیمارستان مرخص شده بود؛ همان شب که در تب آنفولانزا می‌سوختم.

دائم دنبال آخرین‌ها و نقاط عطف ‌می‌گردم. چند وقت قبل هم با خودم مرور می‌کردم که از کجا دوری ما شروع شد و از کجا مهر حتمیت خورد. خاطرات خوب بچگی اذیتم می‌کنند؛ مثل آن وقتی که تمام پول‌های توی جیبش را داده بود برایش نگه دارم؛ مثل آن وقتی که برایمان قصهٔ شب می‌گفت و برای خنداندن‌مان خودش را به جای شخصیت کمیک دست‌وپاچلفتی داستان جا زده بود. پس از کجا بود که یاس بزرگ شد و عشق عقب نشست؟ به آن معنا که دوستانم نگرانش هستند خودم را سرزنش نمی‌کنم؛ چون یک فهم تراژیک از زندگی، همیشه مزهٔ دهانم بوده و هست؛ به نظرم زندگی آدم‌های میانه‌حالی چون خودم پوچ‌تر و تصادفی‌تر از آن است که مقصر واقعی داشته باشد. اما همین فهم تصادفی، به یک جبرگرایی خیلی تلخ ره می‌برد که گاهی فکر می‌کنم صدرحمت به خودسرزنشی.

در روزهای اول پس از مرگش که ذهنم در یک حباب مالیخولیایی-هذیانی فرو رفته بود، خیال می‌کردم برای اولین بار در عمرم، «جوهر روحش» را -که منفک از همهٔ آلودگی‌ها و کژی‌های ناگزیر ناشی از واقعیت، سپید و زیبا و درخشان بود- فهم کرده‌ام. در یک گفتگوی دائم بودم با او، تا یک لحظهٔ به خصوص که احساس کردم آن حضور، پر کشید و ذهن من به واقعیت معمولش سقوط کرد. حسرت می‌خورم که چرا در یکی از همان گفتگوها، نپرسیدم که آیا او هم جوهر روح مرا، منفک از آلودگی‌‌ها و کژی‌ها و خفت‌های تحمیلی‌اش می‌بیند؟ آیا می‌داند که چه بارهای بار، واقعیت بی‌رحم و تحقیرگر انسان بودن، اراده‌ام را برای وارستگی در هم شکسته است؟ در یکی از همان گفتگوها، خیال کردم که به من گفت: «تا پیش از پایان همه چیز، یک بار دیگر با هم ملاقات می‌کنیم» و به نظرم می‌آمد که منظورش ملاقاتی بین آگاهی‌های مجردمان است. برای من که تازه پس از مرگش فهمیدم آنچه همهٔ عمر می‌خواسته‌ام نگاه او بوده، نه هیچ نگاه دیگری، این وعده -که بله، می‌دانم، شاید هم فریب ذهن خودم باشد- آخرین دست‌آویز تسکین بود.

#ازسوگ

@madsigns

5 months, 3 weeks ago

? از یک آرمان‌گرایی واقعیت‌زده

زباله‌ها که بو می‌گیرند احساس گناه می‌کنم. انگار صدایی سمج، نام «آرادکوه» و «سراوان» را، همچون رمزی برای اتهامی تفهیم‌نشده، زیر گوشم دم می‌گیرد. شبیه این گناه را دیروز هم احساس می‌کردم؛ وقتی که گربهٔ تصادفی رو به مرگی را در خیابان دیدم و بی هیچ کمکی، آمدم خانه. این گناه، گناه رها کردن جهان به حال خود است تا همین طور که هست بماند. زباله‌های پوسیدنی را از اول مهر خشک می‌کنم. روشی است که در صفحات محیط زیستی اینستاگرام آموخته‌ام. اما هنوز فرآیندهایم بهینه نشده‌اند و گاهی بعضی تکه‌ها کپک می‌زنند یا می‌پوسند. خشک کردن زباله برای من عملی سیاسی است؛ در آن معنایی که خودم از سیاست می‌فهمم؛ و آن عبارت است از مداخله در واقعیت عمومی از طریق زیستنِ بعضا لجوجانهٔ واقعیت بهتری که هنوز محقق نشده.

خیلی از کارهای بی‌ربطم در ذهن خودم انگیزه‌های سیاسی دارند. انگار این گلاویز شدن دائمی با واقعیتی که مورد تاییدم نیست «خوی سرشته با گِلم» باشد. انگار دوز روزانهٔ مشخصی از زیستن آن واقعیت دیگر را لازم دارم تا احساس زندگی کنم. هر گاه هیچ عمل دیگری ممکن نباشد به همین چیزهای دم‌دستی -مثل زباله خشک کردن- می‌چسبم تا احساس کنم از مدینهٔ فاضلهٔ ذهنی‌ام منفک نشده‌ام. شعر هم برایم سیاسی است، در چند معنا و چند جبهه؛ شورشی است علیه این ادعای شوم که زمانهٔ شعر سرآمده است؛ شورشی است علیه نازایی کنونی زبان فارسی؛ و دیگر اینکه بستری است برای شورش‌هایی که در زندگی واقعی جسارت‌شان را ندارم. با خودم قراری دارم که اگر فقط در شعر شجاع باشم، هر جُبنی را به خودم ببخشم.

گاهی فضا حتی تنگ‌تر می‌شود و زیستن آن واقعیت دیگر ممکن نیست؛ فقط می‌توان دریچه‌ای از امکان برایش باز نگه داشت. مثلا در صفحات اینستاگرام دیده‌ام که برخی از فعالان پسماند صفر، زرورق‌های بازیافت‌نشدنی را انبار می‌کنند، به امید روزی که پیشرفت فناوری بازیافت‌شان را ممکن کند. عمل اساتیدی را هم که به رغم همهٔ محدودیت‌ها و با اجتناب از رادیکال‌بودگی در دانشگاه مانده‌اند -و اغلب هم از این بابت زخم زبان و طعنه شنیده‌اند- همین طور می‌فهمم: آن‌ها دریچه‌ای از امکان را برای «دانشگاه دیگر» باز نگه می‌دارند؛ چون باید دانشگاهی باشد تا «دانشگاه دیگری» ممکن باشد.

جهان من این شکلی است، سیاست را و عملگرایی را این طور می‌فهمم. خُرد و ساده و کوچک است، می‌دانم؛ چون خودم هم -به قول جین ایر- «کوچک و گمنام و ساده» هستم؛ چون در دنیایی که با شتاب سرسام‌آوری پیچیده‌تر می‌شود و «سربازها» را از صفحهٔ شطرنجش بیرون می‌گذارد، بر حسب تصادف، هم سربازم و هم طوری عمل آمده‌ام که نمی‌توانم چشم بر بازی بزرگ ببندم. (و این هم یکی از آن شباهت‌های زیربنایی و عمیق است که به رغم تفاوت در رویه‌ها، با والدینم دارم.) جنون را هم این طور می‌فهمم: عشق تسلیم‌نشدنی به چیزی که در ذات خودش لایق این عشق باشد؛ حالا می‌خواهد رسیدن و شدن در چشم‌انداز باشد یا نه. برای من، «آن ایران دیگر»، «آن خاورمیانهٔ دیگر» و «آن جهان دیگر»، موضوع جنونم هستند؛ تنها جنونی که در میان این همه عاقل‌بودگی روزانه، بر خودم مجاز کرده‌ام.

#ازسیاست
#اززندگی

@madsigns

6 months ago

? چه کسی «مادرخرج» است؟

یکی از همکلاسی‌هایم اخیرا بچه‌دار شده. تا وقتی باردار بود و کلاس‌ها را به زحمت، اما مرتب شرکت می‌کرد، آقایان اساتید دائم به صراحت یا اشارت حالی‌ش می‌کردند که بعید است بتواند بین مادری و تحصیل در مقطع دکتری جمع کند. حالا که بچهٔ متولد شده را دوبار در هفته به مادربزرگش می‌سپارد و مسافتی ۲۰۰ کیلومتری را صبح می‌رود و شب برمی‌گردد، همان اساتید دائما از بابت دشواری‌هایی که این قضیه برای بچه دارد، ابراز نگرانی می‌کنند. دیروز پیش استاد جوانم بودم که خودش مادر است. داشت توضیح می‌داد که فرزندش را استثنائا همسرش نگه داشته تا او به برخی کارهای عقب افتاده برسد. دانشجوی پسری که در اتاق بود شروع کرد به تحسین کردن از همراهی آن پدر.

راستش من خسته شده‌ام از اینکه روضهٔ این تفاوت‌ها را بخوانم و مفاهمه و همدلی نبینم. خسته شده‌ام که به آقایان اساتید یادآوری کنم که خودشان هم بچه‌های کوچک دارند، ولی بدون دغدغه دربارهٔ بچه‌هایشان تا دیر وقت در دانشکده و پژوهشکده و کلینیک می‌مانند. خسته‌ام که با آن دانشجوی جوان یک‌به‌دو کنم که آیا تا به حال از «همراهی» همسران اساتید مرد هم شگفت‌زده شده و تحسین کرده؟ من دیگر حتی با نزدیکانم هم در این باره درددل نمی‌کنم که چقدر از واگرایی اهداف و وظایفم فرسوده می‌شوم؛ از اینکه دائم باید حساب و کتاب کنم که هجده ساعت بیداری‌ام را چطور بین چندین اولویت مختلف بخش کنم و در نهایت هم همیشه عذاب وجدان داشته باشم که برای عزیزانم به قدر کافی حضور نداشته‌ام. بعضی از دور و بری‌هایم مرا به چشم یک برنامه‌ریز نامنعطف می‌بیند، ولی این فقط اقتضای زندگی کسی است که می‌خواهد به همهٔ چیزهای واگرایی که برایش مهم هستند وفادار باشد.

نه اینکه مردها سختکوش نیستند؛ نه اینکه مردها از عزیزانشان مراقبت نمی‌کنند. حرفم این است که در دنیایی که بشر تا اینجا ساخته، برای مردها بسیار آسانتر است که بین همهٔ اهداف‌شان همگرایی برقرار کنند؛ استاد مردی که تا دیروقت در دانشکده می‌ماند، همزمان که به علائق و استعدادهایش خدمت می‌کند، به خانواده‌اش هم خدمت می‌کند و از این بابت قدر مضاعف می‌بیند. رشد شخصی و حرفه‌ای و وظایف خانوادگی برای مردها بسیار همگراتر است. اما جامعه هنوز و همچنان از زن‌ها خدمات مشخصی را می‌خواهد که می‌تواند هیچ ربطی به استعدادهای فردی‌شان نداشته باشد؛ بلکه چیزی کلیشه‌ای و از پیش تعیین شده است. تازه بخشی از همین مسئولیت‌های سری‌دوزی‌شده هم در هیچ ترازویی به حساب نمی‌آیند چون آوردهٔ مادی ملموسی ندارند؛ مثلا مسئولیت نامرئی برقرار نگه داشتن پیوندهای فامیلی.

یک بار در جمعی از خانواده‌های چند استاد بازنشستهٔ دانشگاه‌های تهران بودیم. همان طور که آقایان اساتید در سالن نهارخوری مسائل ایران و جهان را حلاجی می‌کردند، همسران خانه‌دارشان در اتاق کناری خاطراتی از گذشته و زمان دانشجویی شوهرها می‌گفتند؛ از جمله خاطرهٔ زمانی که مردها خودشان را برای یک امتحان مهم در کتابخانه حبس کرده بودند و زن‌ها در کشور غریب دنبال دکتر برای بچه‌های بیمارشان می‌گشتند. همان وقت معنای موفقیت این مردها در چشم من تغییر کرد. همیشه فکر کرده‌ام ارز واقعی در این دنیا، یعنی آن ارزی که در نهایت همهٔ ارزها نمادها و نماینده‌هایی برایش هستند، زمان یا در واقع عمر عزیز آدمی است. اگر این موضوع را به حساب بیاوریم، شاید تصورمان از اینکه هرکسی چقدر دارد «خرج» می‌کند تغییر کند.

#ازفمنیسم

@madsigns

6 months, 2 weeks ago

?سوگیری آدم می‌کشد

در موقعیت تعارض منافع، اذهان ما بسیار مستعدند که از انصاف و عینیت فاصله بگیرند. ما گرایش داریم نیت‌های غش‌آمیز و بدخواهانه و فریبکارانه به طرف معارض‌مان نسبت بدهیم.  شاید با این کار ذهن‌مان را در یک موقعیت آماده‌باش نسبت به آن‌ها قرار می‌دهیم یا به نوعی، تلاش خودمان برای بیشینه کردن منفعت‌مان را توجیه می‌کنیم. در حرفهٔ من، رواندرمانی، آگاه بودن به تعارض منافع یک اصل اساسی اخلاق حرفه‌ای است. برای رواندرمانگری که نظارت کاری کافی دریافت نمی‌کند یا خودش درمان نگرفته است -و در نتیجه بینش روشنی به نیات و انگیزه‌هاش ندارد- عجیب نیست که داوری‌های نادرستی داشته باشد که ریشه در تعارض منافع دارند؛ مثلا بازخورد یک مراجع مبنی بر ناسودمندی درمان را مقاومت به حساب بیاورد یا نیاز مراجع دیگری به تمدید درمان را وابستگی بداند.

در دورهٔ طرح که کارشناس سلامت روان یک ادارهٔ دولتی بودم و به خاطر موقعیت شغلی، اغلب رابط بین کارکنان و مدیران واقع می‌شدم، فرصت داشتم شکل دیگری از این پیش‌داوری مبتنی بر تعارض منافع را ببینم. کارکنان آن اداره شغل پراضطراب و پرفشار و فرساینده‌ای داشتند. ساعات کاری درگردش، کار کردن در محیط پرازدحام و شیوع سویه‌های مختلف ویروس کرونا باعث می‌شد بیماری‌های دوره‌ای و درخواست برای مرخصی استعلاجی رویدادی رایج باشد. خروج پیشبینی‌نشدهٔ نیروها از شیفت مشکلاتی به دنبال داشت. فرض اولیه و اغلب ناگفتهٔ مدیران دربارهٔ هر مورد مرخصی استعلاجی -چه با آن موافقت می‌کردند یا نه- این بود که تمارض است. هرچه کارمند در سایر موقعیت‌ها فرد معترض‌تر و ناراضی‌تری بود، این بدگمانی تشدید می‌شد.

از خودم می‌پرسم چه بخشی از داوری‌های اخلاقی ما دربارهٔ گروه‌ها و افراد دیگر، مبتنی بر یک تعارض منافع به حساب نیامده‌است؟ چقدر همسایگان‌مان، همکاران‌مان، کارکنان‌‌مان، کارگران‌مان، افراد وابسته به خودمان، افراد وابسته به کمک‌های رفاهی و خیریه، افراد نیازمند حمایت‌های ویژه، فقرا، افراد قومیت‌های خاص یا مهاجران را طوری قضاوت می‌کنیم که بر مبنای آن، تلاش‌مان برای بیشینه کردن منفعت خودمان در رابطه با آن‌ها و ناهمدلی‌مان نسبت به نیازهایشان، موجه جلوه کند؟

در گزارش دیروز روزنامهٔ اعتماد دربارهٔ فاجعهٔ معدن طبس، می‌خواندم که کارگران همان روز دربارهٔ ناایمنی محل کارشان شکایت کرده بودند و پاسخ گرفته‌بودند که «اگر نمی‌خواهید کار کنید تسویه کنید.» طنین شوم داوری سوگیرانه ناشی از تعارض منافع را در این جمله تشخیص می‌دهید؟ برای کارفرما -یا نماینده او- راحت‌تر است که کارگر را فردی بهانه‌گیر و کارگریز و فریبکار ادراک کند تا مقاومت دائمی‌ در برابر خواسته‌های معارض او برایش آسان‌‌تر باشد. تعارض منافع جز عادی روابط انسانی و تقریبا ذاتی روابط کاری است. متاسفانه در کشور ما قانون و مجری قانون در حمایت از حق طرف کم‌قدرت‌تر تعارض بر منافع خودش ناکام مانده است. در فاجعهٔ طبس -که اولین از نوع خودش نبود و بیم آن است که آخرین هم نباشد- سوگیری آخرین امکان حفظ جان آن همه آدم را به باد داد.

#ازوطن

@madsigns

6 months, 2 weeks ago

?«روی پیشانی‌ات نوشته سفر»

فکرش را نمی‌کردم شهادت سیدحسن نصرالله را ببینم؛ هرچند آن‌هایی که می‌جنگند برایشان طبیعی است که در جنگ هم کشته شوند. نوجوان که بودم، به او ارادت داشتم. در آن فضای فکری و عقیدتی که بودم، برایمان عادی بود که دربارهٔ پیوستن به حزب‌الله و شهید شدن خیالبافی کنیم. جنگ بازی ذهنی ما بود و واقعیت زندگی آن‌ها.

به باورم آن‌هایی که واقعا می‌جنگند از خمیرهٔ دیگری هستند. آن‌ها با امر عظیم مواجه‌اند، نه امر روزمره، مثل من و ما. ما در خانه‌های امن‌مان، با اذهانی معتاد به تنزه‌طلبی اخلاقی، خیال می‌کنیم داور آن‌ها می‌توانیم باشیم. آن‌هایی که واقعا می‌جنگند، داوری‌شان از ما جداست.

خدایش او را بیامرزد، به عهدش وفا کرد*. من و ما کی عهدی بسته‌ایم و کی به عهدی وفا کرده‌ایم که زبان به داوری کسی مثل او دراز کنیم. جهان پس از او جهان ترسناک‌تری است. شاید آن امواج شرارت که او سال‌ها حایل‌شان بود، حالا پیش‌تر و پیش‌تر بیایند. بادا که استوار باشیم.

  • فَمِنهُم مَن قَضىٰ نَحبَهُ (احزاب، ۲۳)

@madsigns

8 months, 2 weeks ago

? به جوجه‌ها و لانه‌ها، به ریزش و به رویش جوانه‌ها، مرا عزیز داشتی

آدمی از ریشه‌هایش آغاز می‌شود؛ حتی اگر ریشه‌های پرگرهی باشند. آمده‌ام ییلاق‌مان. اینجا را در آن روزهایی برای روشنایی گردسوز روشن می‌کردیم و ظرف‌ها را کنار چشمه می‌شستیم به یاد می‌آورم. دیروز پس از یک هفته کلنجار رفتن با ادارهٔ مخابرات، برای خانهٔ روستایی اینترنت وصل کردیم. غروب جلسه‌های رواندرمانی را از اتاق قدیمی مادربزرگم برگزار کردم. حال غریبی است که در ییلاق اینترنت داشته باشیم. زمانی بود که قبل از آمدن به اینجا باید کتاب‌هایی را با دقت برای خودت گزین می‌کردی، چون ممکن بود یک ماه تمام کسی از راه نرسد که کتاب یا هرنوع سرگرمی تازه‌ای با خودش بیاورد.

اگر پدرم زنده و روبه‌راه بود، حتما طنز این وضعیت برایش برجسته می‌شد؛ اینترنت در ییلاق! هرچند، برایش معنای تباهی هم می‌داد و در نتیجه نگرانش می‌کرد. نگرانی از دست رفتن جهانی که برایش آشنا و خواستنی بود؛ تهدیدی علیه زیبایی‌شناسی مختار و مانوسش که عمدتا بر سادگی و صمیمیت و افتادگی مبتنی بود و روستا از برترین مظاهر آن به حساب می‌آمد. این هم از طعنه‌های دنیاست که این آخرین پیشروی -اینترنت در ییلاق- وقتی اتفاق بیفتد که بابا دیگر نیست. در آن نخستین روزهای پس از مرگش که در غشای کدر مالیخولیا زیست می‌کردم و با ذهنی متفاوت از ذهن معمول خودم می‌اندیشیدم، یک بار از خاطرم گذشت که بابا مرد تا ناچار نباشد با دگرگونی‌هایی که ورای طاقتش بود رو‌به‌رو شود.

آدمی از ریشه‌هایش آغاز می‌شود. من هم با آن قسم رمانتیسمی که طبیعت را تقدیس می‌کند و بهشتش را در جاده‌های خیس و گل‌آلود روستایی می‌یابد، بیگانه نیستم. دیروز صبح در یکی از همین جاده‌ها قدم می‌زدم و فکر می‌کردم: «شب شراب بیرزد به بامداد خمار»؛ خوشبخت بوده‌ام که آن جهان قدیمی را، با گردسوزها و دبه‌های آب و بخاری‌های هیزمی‌اش درک کرده‌ام. حالا گیرم که دگرگونی در پیش باشد و بخشی از آنچه می‌شناسم و آن قدر برایم عزیز و آشناست، برود که دیگر نباشد. فرق من با پدرم این است که خیال جنگیدن با دگرگونی‌ها را در سرم نمی‌پزم. تسلیمم و نومید و خودم را این طور تسکین می‌دهم که تجربهٔ یک بار نفس کشیدن در این زیبایی، مرا پیشاپیش با هر حرمان و دلتنگی و غم غربتی که در راه باشد بی‌حساب کرده است.

#ازغم

@madsigns

We recommend to visit

?? ??? ?? ????? ?

We comply with Telegram's guidelines:

- No financial advice or scams
- Ethical and legal content only
- Respectful community

Join us for market updates, airdrops, and crypto education!

Last updated 4 months, 3 weeks ago

[ We are not the first, we try to be the best ]

Last updated 7 months, 1 week ago

FAST MTPROTO PROXIES FOR TELEGRAM

ads : @IR_proxi_sale

Last updated 3 months, 1 week ago